سروده اي از شاعر بسيجي ، زنده ياد «احمد زارعي»
شهيدم! محمد! برادر! منم
شهيدم! محمد! برادر! منم/كه در شهر خونين قدم مي‌زنم/شهادت،‌ همان شد كه مي‌خواستي/تو در خون نخفتي، كه برخاستي نه ، اين رسم پيمان و آيين نبود/قرار اين نبود ، اين نبود ، اين نبود/محمد! چرا وا نهادي مرا/شهيدم! چرا جا نهادي مرا




شاعر بسيجي و جنگاور ،«احمد زارعي» درست زماني به سوي همرزمان شهيدش پر گشود كه آوار سال هاي به اصطلاح سازندگي ، بي صدا بر سر فرزندان انقلاب فرو مي ريخت . او از جمله هنرمنداني بود كه پيش از اكثريت مجاهدان بازگشته از جبهه جهاد اصغر ، فريار بركشيد تا ديگران را رخوت سال هاي پس از جنگ بيدار كند اما سينه خودش تاب آن همه دلتنگي و سوخته جاني را نياورد و در غربتي باشكوه جان داد. شعري كه خواهيد خواند به مناسبت سالگرد آزاد سازي خرمشهر در اوايل دهه 70 شمسي سروده شده است اما آتش سينه پرتلاطم احمد زارعي و دل تنگي هاي او را به خوبي نمايان مي سازد. روحش شاد:


*تقديم به شهيد جهان آرا ، فرمانده دلاور سپاه خرمشهر


شهيدم! محمد! برادر! منم

كه در شهر خونين قدم مي‌زنم

شهادت،‌ همان شد كه مي‌خواستي

تو در خون نخفتي، كه برخاستي

به مادر نگفتم شكوفا شدي

كه احيا نمودي كه احيا شدي

نگفتم كه با سايه پيكار كرد

نگفتم كه با تير افطار كرد

نگفتم كه جاني به چاك اوفتاد

نگفتم كه كوهي به خاك اوفتاد

نگفتم كه تن را زسر باز كرد

كه باليد و ناگاه پرواز كرد

ببين شهر، چون ماست آيينه‌وار

حماسي و زخمي ولي پايدار

اگر چند يك كوچه اش بي صفاست

اگرچه خياباني از آن جداست

ببين! شهر ما سرگذشت من است

حماسي و زخمي و رويين تن است

از آن رنگ خون رنگ خون شسته‌اند

ولي، لاله‌ها، سرخ از آن رسته‌اند

تو اي خصم ، اي خصم باطل پرست

اگر چه تن من ز زخمت پر است

بزن تا سراپاي من خون كني

بزن تا تماشاي مجنون كني

بزن تا برآيد زمن آفتاب

بزن ، تا شوم چون دعا مستجاب

رهايم مكن، در زماني چنين

فنايم مكن در جهاني چنين

جهاني كه حيوان بر او غالب است

جهاني كه انسان در او غايب است

نه ، اين رسم پيمان و آيين نبود

قرار اين نبود ، اين نبود ، اين نبود

محمد! چرا وا نهادي مرا

شهيدم! چرا جا نهادي مرا

خدا در شكن اين قفس‌وار تنگ

و يا صبر بخشا به من ، صبر سنگ

خروشي به پهناي هفت آسمان

دميده است در اين گلو در زمان

خروشي كه ترسم اگر بركشم

تو و خاك عالم در آذر كشم

منم اينكه فرياد من بي‌صداست

كه زيبا و خاموش چون جبهه هاست

شهيدم! محمد! برادر! منم

چنين زخم آجين قدم مي‌زنم

ببين چاك خورده است پيشاني‌ام

ببين زخم‌ها كرده زنداني‌ام

شهادت،‌ همان شد كه مي‌خواستي

تو در خون نخفتي، كه برخاستي

تو كوچيدي از خويش، راحت شدي

زيارت نمودي، زيارت شدي

ولي من در اين جبهه ناپديد

به هر لحظه صد بار گردم شهيد


*سروده : شاعر بسيجي ، زنده ياد «احمد زارعي»


*پاسداشت سالگرد آزادسازي خرمشهر