نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: love

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2009/09/09
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,988

    Icon100 love

    همیشه نگاهی را باور کن که وقتی از آن دور شدی در انتظار بماند.

  2. #2

    پیش فرض

    سلام علی جون خیلی وقتها ما بخدا نگاه نمیکنیم ولی خدا مارو میبینه

  3. #3

    پیش فرض

    مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
    روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
    یک جایی شبیه دل خودش ،
    کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
    کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
    دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
    خیابان ساکت بود ،
    فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
    در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
    صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
    هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
    مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
    صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
    مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
    خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
    اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
    مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
    معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
    به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
    گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
    فاطمه باز هم خندیده بود ،
    آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
    برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار......

    لطفا برای خواندن بقیه این متن جذاب به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید
    پویان


  4. #4

    پیش فرض

    اینم بقیه داستان

    تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،
    آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،
    رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،
    مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
    حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
    پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد
    یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
    پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،
    صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،
    - داداش سیگار داری؟
    سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
    نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
    چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
    - پولام .. پولاااام ،
    صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
    - بیچاره ،
    - پولات چقد بود ؟
    - حواست کجاست عمو ؟
    پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
    جای بخیه های روی کمرش سوخت ،
    برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
    بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،
    دل برید ،
    با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
    ...
    - پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
    چشمهاشو باز کرد ،
    صبح شده بود ،
    تنش خشک شده بود ،
    خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،
    در بانک باز شد ،
    حال پا شدن نداشت ،
    آدم ها می آمدند و می رفتند ،
    - داداش آتیش داری؟
    صدا آشنا بود ، برگشت ،
    خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
    چشم ها قلاب شد به هم ،
    فرصت فکر کردن نداشت ،
    با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،
    - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
    جوان شناختش ،
    - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
    پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
    افتاد روی زمین ،
    جوان دزد فرار کرد ،
    - آییی یی یییییی
    مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
    دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
    - بگیریتش .. پو . ل .. ام
    صدایش ضعیف بود ،
    صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
    - چاقو خورده ...
    - برین کنار .. دس بهش نزنین ...
    - گداس؟
    - چه خونی ازش میره ...
    دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش
    دستش داغ شد
    چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،
    سرش گیج رفت ،
    چشمهایش را بست و ... بست .
    نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ،
    همه جا تاریک بود ... تاریک .
    .........
    همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
    - یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
    همین ،
    هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
    نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
    مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
    بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
    انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
    شاید فاطمه هم مرده باشد ،
    شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
    کسی چه میداند ؟!
    کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
    زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
    قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
    قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

    پویان

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •