ايران در شامگاه عهد ساساني
نويسنده: حسين - زماني / حسين - مفتخرى
- به نقل از كتاب تاريخ ايران از ورود مسلمانان تا پايان طاهريان نوشته حسين مفتخري و حسين زماني ، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي









بحران سياسي

آنچه در شامگاه عهد ساساني بر ايران گذشت، تا حد زيادي از بحران سياسي در ساختار قدرت اين نظام از بدو تأسيس نشأت مي‌‌گرفت و بازتاب و نتيجه عملكرد شاهان ساساني در طول حكومت، مخصوصا دوران اوج اقتدار آنان، يعني عصر اصلاحات انوشيروان بود. نظام مبتني بر تمركز در دين و سياست، كه ويژگي اصلي و نمايان دولت ساساني نسبت به اسلاف خود محسوب مي‌شد، اگرچه در حفظ مرزها و در نتيجه استقلال سياسي ايران در ميان دشمنان شرقي (هياطله و تركان) و دشمنان غربي (روميان) نقش مهمي داشت و در سقوط و اضمحلال ايشان نيز مهمترين عامل بود.

تشكيل دولت ساساني، كه خود پاسخي به بحرانهاي ايجاد شده در اواخر عهد اشكاني بود، به واسطه سياستگذاريهاي خاص، به ظهور بحرانهاي جديد در زمينه‌هاي سياست، اجتماع و مذهب انجاميد كه دورة‌ پادشاهي، «قباد» نقطة اوج آن بود.

علي رغم برتري شايان توجه حكومت ساساني نسبت به اشكانيان در امر تمركز بنيادهاي سياسي، ديني و اقتصادي، در سراسر عصر حاكميت ايشان، نوسان بين تمركز و عدم تمركز يا به تعبيري نزاع و رقابت ميان شاه و اشراف برقرار بود؛ به عبارت ديگر در دوره ساسانيان نيز رسم ملوك الطوايف اشكانيان با كمي تفاوت ادامه داشت. همچنين كاربرد كلمه شاهنشاه و شاه شاهان در اين دوره كه نشانة وجود شاهان محلي در طول حكومت ساساني، و عدم تمركز كامل بوده، سرانجام به نزاع ميان شاه و اشراف انجاميد و مانع از ايجاد تعادل و توازن در نظام سياسي و اجتماعي ايران در دوره ساساني گرديد؛ به طوري كه تنها چند تن از سي و شش پادشاه ساساني، بيش از ده سال سلطنت كردند و در طول چهار سال پس از سقوط خسرو پرويز از 628 تا 632 م، دوازده نفر بر سر بر سلطنت تكيه زدند كه عمر سلطنت برخي چند روزي بيش نبود.

تداوم قدرت ملوك الطوايف دوره اشكاني كه منجر به افزايش قدرت نيروهاي گريز از مركز يعني خاندانها و اشراف ايالات و ولايات مي‌شد، با تمايلات مركز طلبانه و استبدادي خاندان ساسان كه خواهران تسلط هر چه بيشتر بر همه طبقات و لايه‌هاي اجتماعي بودند، منافات داشت. همچنين تضعيف ملوك الطوايف و مقيد كردن اشراف به دربار و تفويض مشاغل موروثي به ايشان كه از بارزترين اقدامات بنيانگذاران اين سلسله بود، توسط برخي جانشينان قدرتمند ايشان پيگيري شد، كه در اين بين مي‌توان به اقدامات يزدگرد اول، هرمز دوم، بلاش، قباد و بالاخره اصلاحات انوشيروان كه در جهت خنثي كردن قدرت اشراف كهن و نيز افزايش قدرت مركزي بود، اشاره كرد. با اين حال در برخي دوره‌ها كه پادشاه از قدرت كافي برخوردار نبود، دربار و جامعه، صحنه انتخاب كرده‌اند و براي نشستن بر تخت پادشاهي همواره پشتيباني اشراف و روحانيون ضروري بود، مي‌توان به ميزان نفوذ طبقه اشراف پي‌برد.