بشنو از ژرفاي تاريخ
بنام خدای پارسیان

فرزندان ايران

من زوپير سردار گارد جاويدان از سپاه داريوش شاه هستم

و شما نواي مرا از ژرفاي تاريخ سرزمين خود مي شنويد

من زين پس براي شما خواهم نگاشت آنچه بر اين سرزمين رفت

و شما نيز از روزگاران خود برايم بگوييد تا بدانم چه بر ايرانمان مي گذرد.

نيمروز در پارسه
نيمروز به پارس رسيدم
دو روز اسب تاختم واينک کاخ شاهي در پيش رويم بود
پيش از آنکه به خانه بروم يکسر بديدار شاه شدم
بايد به اوميگفتم که دشمن چه در سر دارد
چون به تالار رسيدم داريوش شاه نگران ايستاده بود
چون نزديک شدم مرا نزد خود خواند و گفت:
دژخيمان چه در سر دارند زوپير ؟
گفتمش آشوب گرچه هنوز کاري نکرده اند
بي درنگ گفت آماده رفتن باش !
دوشب نزد خانواده ات باش سپاه را آماده رفتن کن
فرداي آن روز من تو و لشگر را همراهي خواهم کرد !
***
آشوب سرزمين باختر بالا گرفته بود و داريوش شاه تنها به من تکيه داشت
از آغاز پادشاهي داريوش هر روز بدخواهان آشوبي برپا کرده بودند
و زنان و کودکان و مردم بي پناه را کشته بودند
در راه خانه در اين انديشه بودم که شاهنشاه چرا خود اينبار سپاه را رهبري ميکند
اين کار تازه اي نبود اما آشوب اينبار هم چيز بزرگي نبود
چرا که سپاه جاويدان پشتيبان ايرانيان بود .....

در راه خانه
پس از آن بسوی خانه رفتم
صد روز بدور از خانواده بودم و اينک برای رسيدن به آن دلم در تب و تاب بود
از ميان پرچين های خيابان شهر گزشتم و در ميدان بزرگ به تنديس فرو هر نگاهی کردم
چه با شکوه و چه جاودانه به چشم مي آمد !
از کنار باغچه های گل و ياس و درختان سرو به پيشگاه خانه رسيدم ؛ خسته و گرد آلود.
فرياد شادی کودکانم برخاست
همسر زيبايم با فرياد کودکان سراسيمه بيرون شد و با اشک پيشوازم آمد
آغوش همسر و فرزندانم اميد را بجای خستگی نشاند

چه زيباست باز گشت سرداری پيروز ...
شهر در آتش
نيمه شب است و هما در ميان آتش بال و پر ميزند

فريادهاي سربازان و صداي ارابه ها گوش را مي آزارد
دود و آتش شهر را تيره و تار كرده
مردان كشته بر زمين كودكان آواره و زنان نالان
سربازان دلاور تا دم مرگ شمشير ميزنند و تير و پيكان چون باران بلا ميبارد
دشمن از هر سو به شهر ميتازد
من سراسيمه به هر سو ميدوم كسي به فرمان من نيست
چكاچاك شمشير ها گوشها را پر كرده
كاخ شاهي نشان بزرگي ايرانيان در ميان آتش ميسوزد
و فرياد دشمن مست چون نواي بوف دل را به هراس مي اندازد
چه شب شومي
در ميان خاكستر ها به دنبال چه ميگردم؟

با همه توان فرياد زدم : منم زوپير . . . كه را ياراي جنگ است ؟ دژخيم !

خواب آلود شمشير بدست به ميانه خيابان دويدم
همسرم دست بر شانه ام نهاد . چه آشفته خوابي بود
و پيك شب صدا زد : شهر آرام وآسوده است ؛

اهورا مزدا مرا دريابد...روز سرنوشت ساز
آشفته از کابوس شبانه و در شگفت از پيامد آن تاسپيده نخوابيدم.
سپيده دم با پوشش درباريان در شهر براه افتادم و با دوستانم که دسته دسته بديدارم مي آمدند گفتگو کردم.
تا آنکه پيک به نزد من آمد و نامه ميهمانی آنروز بزرگان پارسی را بدستم داد.

نيمروز همه بزرگان لشکری و کشوری در تالار کاخ خواهند بود
با ديدن نام مگابيز در ميان ميهمانان دلم به شادی تپيد !
سردار دلاوری که در جوانی يک تنه سپاهی را رهبری ميکرد او از بيشتر سربازان ارتش ايران جوانتر بود و از نژاد سرداران نامی ايران.

بيگمان امروز روزی سرنوشت ساز در تاريخ ايران زمين خواهد بود ...
امروز سرنوشت نبرد با شورشيان نبرد با یونانیان و بزرگترين بدخواهی های بدخواهان اين مردم در پايتخت بزرگترين امپراتوری خاور زمين روشن ميگشت ..
ميهمانی بزرگان ارتشتاران ايران (۱)
نيمروز بسوی کاخ شاهی روان شدم . در راه تنی چند از دلاوران به من پيوستند.
سرداران مادی پارتی و پارسی همه خواسته شده اند .آيا نبردی در پيش است ؟
از پله های کاخ تچر بالا رفتيم از ميان سربازان گارد که در دو ستون چون بنيانی از پولاد استاده بودند گذشتيم.
همه در پيشگاه سرداران نامی ايران دست بر سينه و لبخند بر لب و اميد در دل دارند.
گرداگرد ميز دلاوران چشم براه بزرگ ارتشتاران داريوش شاه هستند.
چشمم به مگابیز افتاد. جوان ترین مرد انجمن ! لبخندم را پاسخی داد.
آه که زمان به کندی ميگذرد.
کسی را يارای گفتاری نيست. و نگاه ها سرشار از پرسش ها و گمان هاست.

تا که شاه وارد شد همه پيش پايش ايستادند.

درود بر ياران وفادار سرزمين ايران

پاسخ داديم درود بر شاه داد گستر ايران زمين
شاه بيدرنگ در يک سوی ميز نشست و چنین آغاز کرد:
بزرگ است اهورامزدا که آسمان آفرید که زمین آفرید که انسان آفرید و شادی را برای انسان آفرید.
سپس بر کورش بزرگ و پدرش ویشتاسب درود فرستاد آنگاه رو به من کرد و گفت :
زوپير بگو آنچه ديدی و شنيدی!
و من از آشوب سرکشان و کينه توزی دوباره مقدونیان و یونانیان آنچه در سفر ديدم گفتم.

سرداران نامی ایران کز نام و نشانشان چار گوشه جهان در آرامش بود
و ازگامهای استوار سپاهشان واز شیهه اسبانشان خواب از چشم گردنکشان گریزان بود همه
در کاخ بودند.

آرشام سردار سپاه پیاده کریزانتاس سردارسپاه سواره مگابیز دلاورجوان به همراه فرماندهان سپاهیان ساتراپ نشین

سرداران هریک چیزی می گفت بی گمان نبرد سختی است
نه میتوان پایتخت را رها کرد و نه میتوان آشوب و دشمن را کوچک شمرد.

پس چه باید کرد همزمان در سه نبرد درگیر شویم ؟ آشوب باختر یورش يونانيان یا آشفتگی بابل ؟

مگابیز که تا کنون سخنی نگفته بود و سخت در اندیشه بود با زیرکی رو به سپهسالاران کرد چنین گفت:
باید سپاه را چهار بخش کنیم و هر بخش را سوی نبردی روانه کنیم!

گویی آتش در میانه افتاد! همهمه ای برخاست هرکس چیزی گفت.
تا آنکه شهنشاه گفت: آرام باشید گاس که جز این راهی نباشد.
رهسپار راه آزادی
داریوش شاه در پاسارگاد برفراز پلکان آرامگاه کورش رو به سپاه چنین گفت :
بدانید دل ایرانیان همراه شماست .مبادا یکی از شما خشم گیرد و گوش یا زبان ایشان ببرد !
مبادا بر دشمنی که شمشیر افکنده و پشت به میدان است یورش برید !
زنان و کودکان را میازارید و چشم از دختران آنها پوشیده دارید تا اهورا مزدا شما را دریابد.
اینک نیزه مرد پارسی دور رفته ... که مرد پارسی بسی دور از پارس جنگ کرده است.
این گفتار آخر چنان شد که بر سنگنبشته ها نگاشته شد.
رهسپار نبرد شدیم.
سپاهیان در راه چنین زمزمه میکردند:

دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهریمن خو آدمی خوار است
ولی آندم کز اندوهان روان زندگی تار است
ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایسته آزادگی این است.

چو پادر کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موج روشنایی شستشو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم!

آواز سپه دشتهای سرسبز ایران زمین را پرمیکرد.نسیم روانبخش بوی گلها را در هوا میپراکندو درفش ایرانی را فراز میکند.
چهچهه هزاران و آواز دلاوران در هم می آمیزد . همه لبخند بر لب و ایمان وامید در دل دارند.گویی به میهمانی میروند.
آری اینگونه است سرشت میهن پرستان که واژه از گفتن درمیماند.
کدامین نغمه میریزد ؟
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت
طنین گامهای استواری را
که سوی نیستی مردانه میرفتند
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند ؟


در میانه راه سپه به هر شهر که میرسید کلانتر آن سامان به پیشواز می آمد .
مردم با دهل و دایره ونی لبک سربازان را تا پشت دروازه های شهر همراهی میکنند.

تا اینکه سرانجام به مرزهای بابل رسیدیم ...

شهر خاموش
در سرزمین بابل شهر کوچکی است بنام تیگرا در کنار رودخانه ای به همین نام .
سرزمینی زیبا و خوش آب و هوا
سپاه به آرامی در کنار رود خانه اردو زد و آرام گرفت .
من و مگابیز همراه با چند سوار به شهر نزدیک شدیم .
در میانه را مگابیز به من نزدیک شد و گفت : آیا سپهسالار هم به این آرامش آزارنده می اندیشد ؟
گفتم زیادی آرام است ... هیچ کس به پیشواز نیامده . به سربازانت بگو چشم و گوش باز نگاه دارند.
هيچ کس نيست !
پس مردم شهر کجا هستند ؟
آری بجز چند استر و گاو چيزی و کسی در شهر نيست.
گفتم :هوشيار باشيد دشمن کمين نکرده باشد.
در گذر از کوچه های شهر کسی ما را همراهی نکرد گويی شهر مردگان...

به ناگه کودکی از خانه ای بيرون جست و گريخت.
گفتم: بگيريدش !

يکی از سواران به تاخت از پی کودک گريزپا رفت اما کودک از سر جان چالاک و بی هراس ميدويد.
سرانجام کودک را بسان خرگوشی از گريبان گرفت و نزد من بازگشت.
کودک دست و پا ميزد و در میان فریاد کودکانه اش پياپی اهورامزدا را به ياری می خواست.
چون نزديک شد و از ما پارسی شنيد خود را در آغوشم انداخت و هق هق گريست.
اشکهایش روی سپر و جوشنم می ریخت و گریه امانش نمیداد ...
دستی بر سرش کشیدم و دلدلری اش دادم برخاست و بوسه ای بر دسته شمشیرم زد و گفت : اهورا مزدا تو و سپاهت را نگاهبان باشد
ای سپهسالار مادرم را از تو میخواهم . و باز گریه صدای کودکانه اش را برید...

کودک لب به سخن گشود واز بيداد دشمن گفت ....
گفت که مردم شهر را در بند کشيده گرو ستانده اند ...آوازه سپاه زودتر از ايشان رسيده...

مگابیز ! سپاه را آماده باش بده
سپاه از رود خانه اندکی دور شد و آماده رزم گردید .
پیاده ها ..کمانداران .. سواران .. ارابه ها هرکس کار خود را میداند ...گوش بفرمان سرداران آماده پاسداری از مردم ایران.
در این هنگامه . جنب و جوش سواری نزدیک شد کمانداران او را هدف گرفتند بیگمان پیکی از سوی دشمن بود.
گفتم :بگذارید نزدیک شود.پسین اندوهبار تیگرا
پیک در میانه میدان ایستاد و نگاهی سبکسر به اندام سپاه نمود میخواست از شمارشان آگاه شود .
پس پیش آمد و رجز خوانی کرد نعره ها کشید و بر ساندانیس سردار سپاه دشمن درود فرستاد.
روبه من گفت : زوپیر دوهزار مرد و زن وکودک در اردوگاه ما چشم براه تو اند ! به دیدارشان نمی آیی ؟
ساندانیس تو را تنها می خواهد تا پگاه فردا زمان از آن تو ست و از آن پس از کشته ها پشته می سازیم .
خروشی برخواست ...هشت هزار تیغ و خدنگ از سپاه ایران برکشیده شد ..از چشم ها خشم میبارد .
مگابیز نهیبی بر اسب زد .اگر فرمان من نبود پیک را به خاک و خون میکشید .
گفتمش مگابیز خشم گرفته ای !! شاه انشان چه گفت ؟؟؟ پاسخ داد :
این گستاخی جز به خون پاک نگردد.!زمان میگذرد و مهر جهانتاب پسین اندوهبار شهر تیگرا را میسازد . بی درنگ پیکی چالاک سوی پایتخت روان شد .

یکی از سرداران رو به سپاه فریاد زد : دلاوران !اگر از خاک ایران گردی بر سم اسب دشمن نشسته باشد تنها به خون پاک گردد.
نه سر افکنده ایرانیان می شویم نه سپهسالار خود به دشمن میسپاریم.
و من رو به سپاه گفتم : شکیبایی منش بزرگان است دشمن خشم شما را خواستار است تا توان شما بفرساید ...
چون سپاهی در را میهن بمیرد بهتر از آن است که آرامش از چشم مردم ایران و هرآنکه زیر سایه ایران زیست میکند برود.
چه من باشم چه نباشم شما کار خود میدانید .

آنشب خواب بر چشم کسی راه نیافت . همه نگاهشان را از من می ربایند و چشمان خیس خود را پنهان میکنند.

چون مهر خاوران از دشتهای ماتم گرفته بابل برخاست من و مگابیز و یک سردار مادی راه اردوگاه دشمن در پیش گرفتیم .
در راه سخنی بر زبان نمی آمد . آه از بسیاری این راه ....
در پیش برج و باروی اردوگاه دشمن مگابیز که دیگر اشکهایش پنهان کردنی نبود سر بر شانه ام نهاد و بلند گریست .

نگهبان بر بلندای برج و بارو گفت : بدون شمشیر ! مگابیز پاسخ داد :
شمشیر ایرانیان نهاد پاک ایشان است !!
در گشوده شد و من تنها پا به اردوگاه نهادم...
در کام اهریمن
پا در کام اهریمن تند خویی نهاده بودم که در سنگدلی و خونخواری همتا نداشت و من چه میتوانستم کنم ؟
برای آزادی مردم شهر از چنگال بیگانه دیو خو راهی دگر نبود ...
همهمه سربازان دشمن به ناله گنگی می مانست که در زیر آب بگوش میرسید.
ایستادم سرم را بالا گرفتم و در دل نام اهورایی آفریدگار بردم و فریاد کردم مردم شهر را آزاد کن ساندانیس !
ساندانیس که با دیدن من به پایکوبی برخواسته بود سوی من آمد و گفت:
پس سپهسالار نامدار پارسی تویی که خواب از چشم جهان گستران ربوده ! او را به تیرک ببندید !
مرا چنان به تیرک میدان بستند که یارای جنبیدن نداشتم .
پیک به ساندانیس نزدیک شد و در گوشی چیزی گفت . شاید از شمار سپاهیان ایرانی چیزی گفت زیرا بی درنگ
به فرمان ساندانیس مردم دربند کشیده را که خستگی و گرسنگی از نگاهشان میبارید آزاد کردند .
سپاه دشمن یکپارچه به پایکوبی و شادمانی برخواست. و من همچنان دل به مهر دادار یکتا سپرده ام ...
با آزادی مردم شهر آسوده شدم اما این آرامش دیری نپایید....

شب هنگام ساندانیس سرمست از باده و سرخوش از هوای پیروزی با تازیانه به پذیرایی من آمد.
با هر تکان دستش که گویی همه کینه اهریمنی را انباشته بود پشت و بازویم به کبودی میگرایید.
آنگاه که خسته شد گیج و منگ به کناری رفت و تازیانه را بدست سرباز دیگری سپرد.

نیمه شب چشم به آسمان دوختم و از اوستا چنین برخواندم:
ای مزدا . ای دانای بزرگ . ای ناپیدای نیکی افزای
اینک فروتنانه خواهانم یاری ترا با دستانی برافراشته
خواستار شادی و شادکامه برای همه
بشنود تا با راستی و خرد و منش نیک خشنود سازم از خود روان آفرینش را

گله مند است روان آفرینش
گوید که چرا آفریدی مرا ؟ که بود هستی بخش من ؟
جهان آکنه از خشم . ستم . سنگدلی و زور گویی
بنما بر من رهایی بخش شایسته ای را
تنها تویی پناه من

ای اهورا مزدا پایدار باد شهریاریت بر آفریدگانت
بر آبها و گیاهان و آنچه نیکو که تو آفریدی
بادا که راستی را نیرو بخشی و دروغ را ناتوانی بخشی
پیروز باد راستی سرنگون باد دروغ
برود دروغ سرنگون برانداخته رانده نابود و ناکام باد دروغ ....رهایی از دوزخ
آوای خروسهای دربند کشیده نزدیکی پگاه را نوید میداد که آسمان از تیرهای آتشین سپاهیان روشن گشت.
جایی از باروی اردوگاه شکست واز پی آن ارابه ای و سپس سه چابکسوار پدیدار شدند.
با چرخش شمشیری از بندها گسستم و پیش از آنکه پیکرم سرنگون گرددبازوی توانایی مرا تا
پشت زین اسب بالا کشید.دوسوار دیگر به نبرد با نگهبانان اردوگاه برخاستند.
اسب ما بر دوپا برخاست و با شیهه ای شب شکن از جاجست.
سواران دشمن همچنان از پی ما می آمدند با فریاد یکی از سواران در کارزار با پاسبان شب زنده دار اردوگاه
او را شناختم . مگابیز بود!
همچنان که از آن دوزخ دورترو دورتر میشدیم چند سوار دشمن از پی ما می آمدند.
سواری که مرا نگاهداشته بود نیزه را از کنار رکاب برکشید و با چرخشی شگفت نیزه را از پشت سویش روانه کرد.
ناله سوزناک سوار نشان از توانایی بازوی دلاوری داشت که تازه شناختم اش.
او کسی جز شهریار توانای ایران داریوش شاه بزرگ نبود!
او که مردانه نیمه شب به دشمن شبیخون میزند تا نام کورش و فرزندان ایران را پاس بدارد.

هنوز دوچیز را نمیدانستم:
نخست آنکه داریوش شاه آنجا چه میکرد ؟
دیگر آنکه سپاه دشمن کجا بود که اردوگاه بدینسان شبیخون شود ؟

اشکها و لبخندها
در ميان هلهله وفريادهاي شادي در ميان اشکهاولبخندهابه ميان سپاهيان خود بازگشتيم.

مردان تيگرا گوسپند قربان کردندوزنان اسپند و کندر دود دادند.

سربازانم مرا در آغوش کشيدند.و در ستايش داريوش شاه سرودن کردند.

زنان تيگرا زخمهايم بستند ...نوشدارو دادند ...چه نيايشها سرودند و چه مهرورزيها نمودند.

اهورا نگاهبان ايشان باد...

سربازان به من گفتند که پس از يورش دشمن به به تيگرا پيکي چالاک از بيراهه خود را به پايتخت رسانيده.

داريوش شاه نيز سپاه کريزانتاس را از نبرد فراخوانده واز پي ما راهي شده است چرا که سپاه دشمن دو لشکر چهارهزارنفري داشته.

اينک دانستم:

داروش زيرک و خردمند سپاهيان کريزانتاسرا شبانه در جايي ميان اردوگاه دشمن و لشکر ايشان قرار داده تاخود بتواندازپشت سرشبيخون بزند.

بي آنکه ديدبان هاي دشمن پي به جابجايي سربازان از اردوگاه ما برند.

دانش جنگي داريوش شاه براستي ستودني است.

بمانند پدر دلاورش ويشتاسب که سالها در رکاب کورش بزرگ شمشير زده.

اينک پيشاپيش سپاه ايستاده ام.

پيش روي لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دريايي از سرباز

چشم ها در چشمها دوخته.. دستها بر دسته شمشير.. گوشها بفرمان.

بفرمان داريوش مردم تيگرا پيرامون ميدان و تپه ها را آتش افروختند.

تا سپاه دشمن را سردگم شمار سپاهيان خودي کند که کارساز افتاد .

با برخاستن خورشيد دولشکر آماده رزم شدند که...فرزند ایران
فریاد کودکانه ای چشمها را سوی خود فراخواند.
همان کودک گریزپای تیگرا بود که دشنه ای دور سر میچرخاند و به میان میدان میدوید.
فریادهایش خوشه های خشم را سرازیر دشمنان میکرد .
داریوش شاه فریاد کرد : بهترین پیشکش برای هرکه اورا بیارد .
سه سوار چالاک از سراشیبی به میانه میدان تاختند.
تازیانه ها بر گرده اسبها فرو می آمد و فریادهای کودکانه اش با گریه و خشم در هم آمیخته بود.
همه کودک را مینگریستند و من داریوش شاه را که
که چشمهایش را بسته ودستهایش را سوی آسمان گرفته بود.
کمانداران پیکان های کینه در چله کمان نهاده در کمین تیررس شدن کودک بودند.
آه که زمان به سختی و تنگی میگذرد.
تیری به پرواز درآمد !
فریاد کودک به یک چشم برهم زدن خاموش شد .
سوار پیکر نازک کودک را بر دست نهاد و بازگشت آه از نهاد سپاهیان برخاست.
و چشمهای شاه انشان تر شد .
همه چشمها به دستهای داریوش شاه نشانه رفته بود و جانها تشنه فرمان ...
شاه انشان نمیخواست در خشم فرمان یورش دهد.
لختی درنگ کرد و چشمهایش را بست.








نبرد
شاه انشان فرمانده ميدان بود.و من بايد از او فرمان ميگرفتم .
چشمهايش را گشود و به آرامي فرمان آغاز داد .
به فرمان من پانصد سرباز سپاه جاويد که بر سپر هايشان نگاره هاي پرستشگاه هاي يوناني کشيده بود پابه ميدان نهادند.
لبخند هاي ايشان لشکر دشمن را به سرگيجه و نگاره هاي سپر هايشان دلهاي سنگي ايشان را به لرزه کشانده بود.
باز هم زيرکي سرداران ايراني کارساز شد.
پاره اي از سربازان دشمن از ميدان دور شدند و پس نشستند. شکافي در لشکرشان پيدا شد.
با تکان دستم مگابيز سربازانش را به شکاف پديدار شده رسانيد و همزمان داريوش شاه
تنه سپاه را از دو سو بر ايشان سرازير کرد.
ديگر نبرد آغاز شده بود.

خسته و ناتوان هستم و چشمهايم به سياهي ميزند اما مگر ميتوان
نبرد نره شيران جوان را در پاسداشت ناموس ميهن آنسان که سوگوار فرزند ايران هستند به تما شا ننشست ؟
و مگر ميتوان تنها تماشاگر بود و کاري نکرد ؟

پنجاه سرباز برگزيده را نزد خود خواندم و گفتم :
جان شما و جان داريوش شاه مبادا چشم بر هم زنيد و وي را گزندي رسد! به پيش !

در اين هنگامه آشوب ناک که چکاچاک شمشير ها و باران تير و پيکان ميدان را پر کرده چه زيباست
نبرد مردان مردي که دست از جان شسته اند تا دامان سرزمين خود از ننگ خواري بشويند.

سرداران پي در پي چون مرغ آتش به پر از اين سو به آن سوي ميدان نبرد ميتازند و سربازان اند که
دشنه ايمان به دل مردابي اهريمن فرو ميکنند.
در ميان کارزار داريوش شاه نزد من آمد و گفت رهايشان کنيم ؟

پيروزی
این شیوه رزم داریوش شاه است.
یورش میبرد و در گرماگرم نبرد به دشمن گزیری به گریز میدهد و چون سربازانی چند از دشمن گریختند
باز برآنان که پیش میآیند میتازد.

پس از چندین یورش دیگر توانی از دشمن فرسوده که یارای ایستادگی ندارند.
این بار نیز سربازان و سرداران ایرانی -دلاور و چالاک- با دشمن آن کردند که شایسته بود.

شهریار توانای ایران خسته و گردآلود بر بالین کودک تیزپای تیگرا آمد .
نام تو چیست دلاور جوان ؟
کودک به سختی چشمهایش را گشود . اشکهایش با خون گونه اش در هم آمیخت.
مزدا نگهدار تو و سپاهت باد من خاک پای شهریار توانای سرزمینم آریامن هستم.
دست شهنشاه پیکان را از بازوی کودک بیرون کشید سینه اش دریده بود .
کودک را بنرمی در آغوش کشید و فرمان داد تا زخمش ببندند.
شاهنشاه در میدانگاه تیگرا ایستاد و چنین آغاز کرد:
اهورامزدا او بزرگترين خدايان است.
اهورامزدا با خدايان‚ خاندان مرا ياري ميكنند و اين كشور را از دشمن‚
خشكسالي‚ از ناراستی نگاه دارد به اين كشور نيايد نه دشمن نه خشكسالي نه دروغ.
امسال تیگرا باجی ندهد و خراجی بر مردم سختی کشیده نیست.

مهرگان نزدیک است. به پارسه نمیرویم تا جشن مهرگان را در تیگرا بر پا کنیم.
اندوه دل مردم را بیرون کنیم و شادی و خوشبختی برای آنان که رنج دیده اند بازگردانیم.
هلهله بر خاست ....
داريوش آبادگر
داریوش شاه در دو سال نوزده جنگ و کارزار نمود تا آرامش و آشتی به میهن بازگشت .
و ز آن پس به آباد گری پرداخت ...


رمه ها به چوپانان و زمینهای گرفته به کشاورزان بازگردانید.
و پس از آن ویرانیها ، آبادی و آزادی برپا نمود.
و در این زمان اندیشه سپاه همیشگی و پایداری بنام سپاه جاوید در پایتخت پدید آمد.
شاهنشاه مرا فرمان داد تا سپاهی اینگونه فراهم کنم برای همیشه.