از کیومرث تا اولین نبرد رستم

به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیهان و گردان سپهر فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برتر است نگارنده برشده گوهر است
به بینندگان آفریننده را نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه که او برتر از نام از جایگاه
ستودن نداند کس او را چو هست میان بندگی را ببایدت بست
دفتر شاهنامه را با نام یزدان پاک باز کردیم. یزدانی که سرزمینی به نام ایران را آفرید؛ سرزمین اولین ها و آخرین ها. داستان شاهنامه با داستان یک شاه آغاز می شود. مردی اهورایی به نام کیومرث، اولین شاه ایران و جهان و بنیانگذار سلسله عظیم کیانی.
چنین گفت کایین و تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه
کیومرث بعد از خدا سرآغاز بود. او اهریمن را نابود کرد، آیین را به ایرانیان عرضه کرد و بر تخت نشست. پورآهرمنا پسر اهریمن در پی تاج و تخت کیومرث بود. کیومرث فرزندی دلیر به نام سیامک داشت. سیامک نتوانست گستاخی های پورآهرمنا را تحمل کند و به تنهایی بر او تاخت و در نبردی نابرابر به دست پورآهرمنا کشته شد. کیومرث برای انتقام پسرش تدارک جنگ دید. او پسر سیامک که هوشنگ نام داشت را بر تخت نشاند و خود راهی میدان مبارزه شد. سر دیو را از تن جدا نمود ولی خود نیز در این جنگ کشته شد.
هوشنگ دارای هوش و فرهنگ زیادی بود. او دوران آرامی را گذراند و در مدت شاهنشاهی اش شادی را برای ایرانیان به ارمغان آورد. هوشنگ پایه گذار جشن سده در ایران بود. پس از هوشنگ پسرش طهمورث جانشین او شد. طهمورث اولین پادشاه کیانی بود که از او فره ایزدی برخواست.
چنان شاه پالوده گشت از بدی که تابید از او فره ایزدی
طهمورث قدرت زیادی در نابود کردن دیوهای زشتی و پلیدی داشت به همین منظور مردم او را طهمورث دیوبند می نامیدند
طهمورث فرزندی به نام جمشید داشت. جمشید لیاقت زیادی برای جانشینی پدر داشت و پس از او بر تخت نشست. پس از تاجگذاری جمشید جشن نوروزی برای اولین بار در ایران گرفته شد.
چنین جشن فرخ از آن روزگار بما ماند از آن خسروان یادگار
جمشید پادشاهی پر استعداد بود. او همه گونه صنعت را به ایرانیان آموخت و باعث پیشرفت آنها شد و تا حدی پیش رفت که دنیا از برکت وجودش آباد گشته و همه در کنار هم با خوشی زندگی می کردند تا اینکه غرور بر جمشید غلبه کرد.
منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
جمشید یزدان را فراموش کرد و خود را ستود و همین غرور پایان کار او بود.
بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست
منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن گوی با فر و هوش چو خسرو شدی بندگی را بکوش
در این بین ضحاک تازی با نیرنگ های ابلیس قدرت را در دست گرفت و مردم ایران که از جمشید نا امید شده بودند سوی او شتافتند و او را شاه ایران خواندند. جمشید تاج و تخت نهاد و ناپدید گشت. ضحاک دو دختر پاکدامن جمشید به نام های شهرناز و ارنواز را به همسری گرفت. پس از سال های طولانی ضحاک ظالم جمشید را یافت و او را با اره به دو نیم کرد. ظلم و قدرت ضحاک فراگیر شده بود و هیچ کس توانایی مقابله با او را نداشت. مارهایی در پی بوسه اهریمن روی شانه های او روییده بود و به فریب ابلیس تنها غذای آنها و مایه تسکین ضحاک خوراندن مغز سر انسان ها به آنها بود. هر روز تعداد زیادی انسان کشته می شدند تا غذای افعی های شاه را تامین کنند. مردم به ستوه آمده بودند تا اینکه ضحاک خواب دید کسی او را به بند خواهد کشید. از آن زمان به بعد او روی خوش ندید و دائم با فکر آن شخص عذاب می کشید.
آبتین که از نژاد جمشید بود فرزندی به نام فریدون داشت. فریدون سه سال اول عمرش را از گاو شیر خورد سپس مادرش فرانک از ترس ضحاک او را به البرز کوه برد و نزد مرد پاک دینی سپرد. مرد پاک دین به خوبی او را بزرگ کرد. روزها سپری می شد و مغز سر مردم همچنان خوراک مارهای ضحاک می شدند تا اینکه نوبت به فرزندان کاوه رسید. این حادثه شروع انقلاب کاوه آهنگر بود. کاوه خروشید و خشمگین به درگاه شاه وارد شد و فریاد برآورد
که گر هفت کشور به شاهی تراست چرا رنج و سختی همه بهر ماست
ضحاک که از هیبت او به شگفت آمده بود کاری از پیش نبرد؛ کاوه بیرون شد.
همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخواست گرد
اینگونه بود که آن پرچم درفش کاویانی نام گرفت. کاوه ذهن مردم را به سمت فریدون برد.
کسی کو هوای فریدون کند دل از بند ضحاک بیرون کند
پایگاه ضحاک بیت المقدس بود. فریدون سپاهی آماده کرد و چون برای عبور از دریا کشتی نداشت به همراه سپاه شناکنان خود را به آنطرف دریا رساند. طلسم و جادویی که ضحاک بسته بود را شکست و دیوان را با گرز گران از پا درآورد و خود را به قلمرو او رساند. دختران جمشید را آزاد نمود و آنها را از آلودگی ها پاک کرد. ضحاک در هندوستان بود اما پس از آگاه شدن از وضعیت بازگشت. جنگی درگرفت و فریدون پیروز شد و اینگونه به سلطنت ظالمانه ضحاک تازی پایان داد.
همی گفت این جایگاه منست به نیک اختری بومتان روشن است
که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه
پس از آن ضحاک را بر بند کرده به کوه دماوند برد.
بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند
فریدون شهرناز و ارنواز را به همسری گرفت و دو پسر از شهرناز و یک پسر از ارنواز زاده شد. نام این پسران سلم ، تور و ایرج بود. فریدون روم و خاور را به سلم داد. توران و چین را به تور داد و ایران را به ایرج سپرد.
نشستند هر سه به آرام و شاد چنان مرزبانان فرخ نژاد
سال ها گذشت و فریدون سالخورده شد. ایران به اوج شکوفایی رسیده بود و همین امر باعث شد افکار پلید به سراغ سلم و تور بیاید. آنها به جایگاه ایرج رشک بردند و پنداشتند پدر آنها را فریفته است به همین منظور پیکی به سمت فریدون فرستادند و پدر را تهدید نمودند. فریدون که از قصد شوم آنها باخبر شده بود به شدت اندوهناک گردید و در دل خطاب به آنها گفتک
به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید
فریدون که به آشتی امید داشت نامه ای به دو فرزندش نوشت تا بدین وسیله آنها را به آرامش دعوت کند وبرای جلب اعتماد بیشتر وظیفه ارسال این نامه به برادرشان ایرج سپرده شد.
سه فرزند را خواهم هم آرام وناز از آن پس که دیدیم رنج دراز
ایرج با آنها دوستانه رفتار کرد اما آنها قصد داشتند او را از قدرت خلع کنند. ایرج پس از اینکه برادران را در مخالفت لجوج دید و به نیت آنها پی برد گفت:
مرا با شما نیست ننگ و نبرد روان را نباید بر این رنجه کرد
تور خنجری آغشته به زهر را از نیام بیرون آورد و قامت برادرش را در خون رنگین کرد و سر ایرج را نزد پدر فرستاد.
به تابوت زر اندرون پرنیان نهاده سر ایرج اندر میان
دنیا پیش چشمان فریدون تیره و تار گشت. رنجی طاقت فرسا او را احاطه کرد و دو فرزندش تور و سلم را نفرین کرد. همسر ایرج، ماه آفرید فرزندی در شکم داشت که باعث امید فریدون بود اما از قضا بچه دختر شد و تمام امیدهای فریدون به ناامیدی مبدل گشت اما تقدیر باعث شد نشاط دوباره به فریدون بازگردد. سالها گذشت، دختر بزرگ شد و ازدواج کرد. از او فرزندی متولد شد که منوچهر نام گرفت. منوچهر تحت تربیت فریدون رشد کرد و ولیعهد شد. سلم و تور وقتی این خبر را شنیدند دسیسه ای ترتیب دادند که همان سرنوشت ایرج را برای منوچهر رقم بزنند. آنها فرستاده ای نزد فریدون برای عذرخواهی فرستادند ولی فریدون از قبول صلح سر باز زد. سلم و تور که به قدرت رسیدن منوچهر را خطری جدی برای خود تلقی می کردند به ایران حمله ور شدند. فریدون لشکری آماده کرد و قارن یکی از فرزندان کاوه را به عنوان فرمانده جنگی با منوچهر به میدان فرستاد. راست لشکر به سام فرزند نریمان تعلق گرفت. نریمان در گذشته سابقه فرماندهی و وفاداری به خاندان سلطنتی را در کارنامه اش داشت و اینک پسرش یکی از پهلوانان نامی ایران و ادامه دهنده راه پدر بود. چپ لشکر به گرشاسپ سپرده شد. سواران ایرانی همگی با درفش کاویانی که پرچم ایران بود به کین خواهی ایرج گرد آنها جمع شده بودند.
منوچهر با قارن پیلتن برون آمد از بیشه نارون
چپ لشکرش را به گرشاسپ داد ابر میمنه سام یل با قباد
جنگ آغاز شد و با دلاوری ایرانیان منوچهر موفق به شکست تور گردید. او را از زین به زیر کشید و سر از بدنش جدا نمود و نزد فریدون فرستاد. فریدون از جهتی شاد و از جهتی بسیار غمگین شد. او از این همه برادر کشی به ستوه آمده بود. منوچهر مکری کرد و سردار روم، سلم را نیز شکست داد سپس به گیلان بازگشت و فریدون تاج و تخت را به او سپرد.
بفرمودیش تا منوچهر شاه نشست از بر تخت زر با کلاه
پهلوان پهلوانان سام، اولین کسی بود که پادشاهی را به وی تبریک گفت. از دیگر خدماتی که بعدها توسط سام انجام گرفت رهبری جنگی بود که نبیره سلم راه انداخت. او با سپاهی بزرگ به ایران حمله کرد اما با لشکر دلاور سام مواجه شد و نابود گشت. سام مدت ها بود که فرزندی نداشت تا اینکه یزدان به او فرزندی داد اما این فرزند موهایی سفید داشت و این مسئله باعث ناراحتی سام شد. اطرافیان موهای سفید بچه را نشان اهریمنی می دانستند. سام تصمیم گرفت او را به کوه البرز جایی که سیمرغ آنجا لانه داشت ببرد و رهایش نماید. سیمرغ که به دنبال غذا برای فرزندانش بود او را دید و به خانه برد اما از شدت زیبایی هیچ یک تن به آزار او ندادند و سیمرغ او را بزرگ کرد. سالها گذشت. سام خواب هایی دید و فهمید باید برای یافتن فرزند مطرود شده اش به البرز کوه برود. او توبه کنان آنجا رفت و فرزندش را ملاقات نمود. سیمرغ به زال گفت هر وقت در زندگی به مساله ای دشوار برخوردی پری از پر های مرا در آتش بسوزان تا من برای کمک به سراغت بیایم. خبر بازگشت زال به گوش منوچهر شاه رسید و برای تبریک فرزندش نوذر را نزد سام فرستاد. زال با تشریفات کامل به زابلستان فرستاده شد و در آنجا مشغول تحصیل دانش گردید و تا جایی پیش رفت که در دانش همتایی در دنیا نداشت. شاه کابل در آن زمان مهراب بود. مهراب از نوادگان ضحاک بود و رابطه اش با دربار ایران سیاه بود. او دختری زیبا به نام رودابه داشت. زال در سفری که به کابلستان داشت دختر را دید و شیفته او گشت.
دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت
رودابه نیز دل به عشق زال داد. سام باخبر شد و از اینکه فرزندش قصد ازدواج گرفته بود شاد گشت اما وقتی خبر به منوچهر رسید این ازدواج را به صلاح کشور ندانست و نسبت به عوابق آن احساس خطر نمود حتی تصمیم گرفت به کابلستان حمله کند و زمین را از وجود ضحاک زادگان پاک کند.
فریدون ز ضحاک گیتی بشست بترسم که آید ازان تخم رست
ستاره شناسان ثمره این ازدواج را مردی خواندند که ناجی ایران زمین خواهد بود
بدو باشد ایرانیان را امید ازو پهلوان را خرام و نوید
هوا را به شمشیر گریان کند بر آتش یکی گور بریان کند
کمر بسته شهریاران بود به ایران پناه سواران بود
خیال منوچهر راحت شد و به این وصلت رضایت داد اما وقتی خبر به مهراب شاه رسید به شدت خشمگین شد و رضایت نداد اما بعد به اصرار همسرش سیندخت قبول کرد. سیندخت که زنی زیرک و سخنور بود به زابل آمد و درباره ازدواج زال با دخترش با سام مذاکره نمود. همه چیز برای این وصلت مهیا شد و ازدواج در گرفت. پس از مدتی رودابه باردار شد. وقت زاییدن چون بچه بسیار درشت اندام بود حال رودابه وخیم گشت. زال که نمی دانست برای نجات همسرش از مرگ چه کند سراسیمه پری از پرهای سیمرغ را در آتش انداخت و اینگونه او را به نزد خود فراخواند. سیمرغ آمد و طریقه بیرون آوردن بچه توسط خنجر زدن به پهلو را به او آموخت و به این ترتیب بچه به دنیا آمد. رودابه چون از مکافات این بچه رسته بود نام او را رستم نهاد.
برَستم بگفتا، غم آمد به سر نهادند رستمش نام پسر
به رستم همی داده ده دایه شیر که نیروی مردست و سرمایه شیر
چنان شد که رخشان ستاره شود جهان بر ستاره نظاره شود
سالها گذشت و فرشته مرگ بر دربار شاهنشاهی ایران سایه افکند. منوچهر در بستر به پسرش نوذر وصیت کرد که در کار حکومت با سختی ها زیادی مواجه می شوی که باید با تدبیر از پس آنها برآیی. در این کار از تجربه سام و زال و نیروی رستم بهره گیر که از نیروی او توران شکست سنگینی خواهد خورد. منوچهر از دنیا رفت و نوذر تاج بر سر نهاد و شاه شد اما راه کج پیش گرفت و به ثروت اندوزی پرداخت تا جایی که شکایت همگان را برانگیخت و کار به جایی رسید که برخی به تاج و تخت او چشم دوختند. نوذر که این را فهمید نامه ای به سام نوشت و از او درخواست کمک کرد. در این میان عده ای به سام پیشنهاد شاهی دادند اما با جواب تند سام مواجه شدند. سام با این کار وفاداری خود را به خاندان کیانی ثابت و مدعیان را پشیمان کرد. سام آنها را تهدید کرد و آتش فتنه ایشان را در نطفه خفه کرد سپس نزد نوذر رفت و او را در امر حکومت راهنمایی نمود. خبر اغتشاش در ایران به توران رسید. سالار توران پشنگ به فکر حمله به ایران افتاد. پهلوان نامی سپاه توران پسر پشنگ، افراسیاب بود. پشنگ افراسیاب را نزد خود خواند و با یاد کردن از سلم و تور خون او را به جوش آورد و کینه های گذشته در دل آنها شعله ور گشت. آنها عزم جنگ کردند و به ایران روانه شدند. وقتی نوذر مطلع شد به همراه سپاهی به فرماندهی قارن رزم جوی از آمل راهی مقابله با دشمن شدند. افراسیاب نیز برای انتقام از فرزندان نریمان لشکری عظیم به سمت زابل روانه کرد. در همین زمان سام از دنیا رفت و خبر مرگش سپاه افراسیاب را خوشحال و با انگیزه کرد. لشکریان رو در روی هم قرار گرفتند. بارمان از سپاه افراسیاب هماورد خواست. قارن از سپاهیان داوطلب خواست، چون کسی را نیافت به ناگاه برادرش قباد که جنگاوری پیر و با تجربه بود داوطلب شد. قارن و قباد فرزندان کاوه آهنگر بودند. قارن که از این اتفاق بسیار اندوهناک شده بود از ملتمسانه از برادر خواست این کار را نکند اما او قبول نکرد و چون شیر به میدان رفت. پس از رجز خوانی جنگ درگرفت اما این بار نیروی جوانی بود که بر تجربه غلبه کرد و قباد کشته شد. سپاه قارن پس از دیدن صحنه مرگ او به سوی دشمن حمله ور شدند و به جنگ پرداختند اما نیروی زیاد افراسیاب مانع از پیروزی ایرانیان شد. نوذر خود وارد میدان شد ولی نتوانست از پس افراسیاب برآید و ایرانیان در روز دوم جنگ خسته تر شدند.
دل نوذر از غم پر از درد بود که تاجش ز اختر پر از گرد بود
نوذر شکست خورد و گریخت. قارن که برای انتقام خون برادر مانده بود بارمان را با نیزه کشت، سپس عقب نشینی کرد و به پارس رفت. افراسیاب آنها را تعقیب کرد و نوذر را دستگیر کرد اما موفق به گرفتن قباد و سپاهش نشد. ویسه پدر بارمان که به شدت از مرگ پسر خشمگین شده بود از افراسیاب اجازه خواست تا قباد را تعقیب کند. افراسیاب رضایت داد و او راهی شد. با انگیزه ای زیاد خود را به لشکر قباد رساند اما با مقاومت شدید او مواجه گشت. شکست افتضاحی از قباد خورد و نا امید بازگشت. در این بین لشکری به سرکردگی شماساس به زابل رسیده بود اما زال آنچنان نبردی با آنها کرد که همگی کشته شدند و باقی مانده آنها از ترس به سمت قرارگاه افراسیاب حرکت کردند ولی در بین راه به قباد برخورد کردند. قباد آنها را شناخت و چون آنها را خسته دید به آنان حمله ور شد و آنها را تار و مار کرد. فقط شماساس ماند که گریخت. وقتی خبر به افراسیاب رسید به شدت خشمگین شد و برای تسکین درد خودش و ویسه دستور داد نوذر را بیاورند. او را به بند کرد و در مقابل سپاه توسط شمشیر ویسه سر از بدنش جدا نمود و اینگونه شاه ایران به قتل رسید.
بزد گردن خسرو تاجدار تنش را به خاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
خبر کشته شدن نوذر به زال رسید. زال اشک بسیار ریخت و قسم خورد انتقام شاهش را از تورانیان بگیرد. اغریرث برادر افراسیاب مردی با کمالات و با فر و هوش بود و همیشه با برادر در مورد جنگ و خونریزی مخالفت می کرد. زال که او را می شناخت نامه ای به وی نوشت و از او خواست بستگان دربند شاه را آزاد کند. اغریرث پذیرفت و این کار را کرد. کشواد یکی از فرماندهان ایرانی آنها را از آمل به زابل رساند. وقتی افراسیاب از این کار برادر آگاه شد با شمشیر او را به دو نیم کرد. وقتی این خبر به زال رسید انگیزه اش برای کشتن افراسیاب صد چندان شد اما او زمان را برای جنگ مناسب نمی دید. این بود که تصمیم گرفت شاهی برای ایران معرفی کند. او از نژاد فریدون شخص مقبولی را یافت که فره ایزدی داشت. نام او زوطهماسب بود. زال او را بر تخت نشاند و او صلح را برای ایرانیان به ارمغان آورد و 5 سال حکومت کرد. در این 5 سال همه ایرانیان شاد و به دور از جنگ زیستند. پس از مرگ او پسرش گرشاسپ پادشاه شد. او پس از آبادانی های زیاد که در ایران کرد بر اثر حادثه ای درگذشت و ایران بی شاه ماند. این خبر به افراسیاب رسید. افراسیاب که هوای جنگ داشت لشکری به ایران روانه کرد. در آن زمان رستم پسر زال تبدیل به جوانی رشید و زورمند شده بود و قصد خدمت به سپاه پدرش را داشت به همین منظور اسبی بی نظیر بنام رخش را مرکب خود ساخت. رستم در اولین تجربه خدمتش به دستور پدر به البرز کوه رفت تا شخصی از نژاد فریدون را که کیقباد نام داشت مژده شاهی دهد. رستم به البرز کوه رفت و با کیقباد ملاقات کرد. کیقباد پذیرفت که شاه شود. رستم در بین راه برگشت اولین نبردش را به همراه کیقباد انجام داد. قسمت هایی از ایران در دست تورانیان افتاده بود و لشکر قلون یکی از مرزداران توران در ناحیه ای که گذرگاه رستم بود نگهبانی می دادند. رستم دلاور تورانی را به راحتی کشت و سپاهش را از هم گسست به این صورت که نیزه ای که قلون به سمت او پرتاب کرده بود را در هوا گرفت و به خودش بازگرداند و او را از اسب روی زمین پرتاب کرد و اینگونه رستم به اولین پیروزی زندگی اش دست پیدا کرد. کیقباد بر تخت نشست. شاهی او مصادف شد با جنگی بزرگ بین ایران و توران که افراسیاب به راه انداخته بود. در این جنگ دو پهلوان نامی ایران، زال و قارن فرماندهی را بر عهده داشتند. رستم جوان نیز دوشادوش پدر حرکت می کرد. جنگ درگرفت. قارن که هنوز فکر برادر از سرش بیرون نرفته بود آنچنان تورانیان را بر زمین می انداخت که کوهی از اجساد آنها در میدان نمایان شده بود. رستم چون این صحنه را دید خواست کاری بکند و خودی نشان دهد. او از پدر خواست که جای افراسیاب را به وی نشان دهد تا به جنگ با او بپردازد. پدر با این بیت او را از جنگ با افراسیاب بر حذر داشت.
شود کوه آهن چو دریای آب اگر بشنود نام افراسیاب
رستم به درخواست پدر تن نداد و به قلب سپاه دشمن زد و تعجب همگان را برانگیخت. از لشکر دشمن هیچ کس او را نمی شناخت و از لشکر خودی هم کسانی که او را می شناختند تا به حال رزم او را ندیده بودند. همه چشم ها به او خیره شده بود و از خود می پرسیدند او کیست که با این همه جرات و جسارت و نیرو می تازد. افراسیاب که از دور نبرد او را می دید به شگفت آمد و پرسید این نوجوان کیست که اینگونه لشکر را به هم ریخته. پاسخ شنید او فرزند دستان سام است؛ مگر نمی بینی که با گرز سام وارد میدان شده است. افراسیاب وارد میدان شد و خود را به رستم رساند. چون به او رسید رستم چنگی بر او زد و او را از اسب به زیر کشید. افراسیاب محکم به زمین کوبیده شد. همه منتظر عکس العمل بعدی افراسیاب بودند. افراسیاب بلند شد و به سمت نامعلومی دوید. همه در حیرت بودند و افراسیاب در فرار. وقتی کیقباد این صحنه را دید به لشکر دستور حمله داد. خروش از سپاه ایران برخاست و به سمت لشکر توران حمله ور گشت. زال که ناباورانه هنرمندی فرزندش را در میدان دیده بود از شدت شادی و هیجان نمی دانست چه کند. هنرنمایی استثنایی رستم باعث شد تورانیان با تمام قدرت به سمت دامغان عقب نشینی کنند و پس از آن بدون آنکه به پشت سر نگاه کنند به جیحون گریختند.