در پس ماجراي کناره گيري کيخسرو از سلطنت و در واقع خودکشي او، يک نظريه سياسي عميق نهفته است. انکار نمي کنم که در اين کار او رنگي از يک نوع فلسفه سياسي وجود دارد، اما هر فلسفه اي نيز دلا يل ويژه خود را دارد که بايد روشن شود. اين مساله کوچکي نيست که پادشاهي درست در اوج خوشبختي و پيروزي و کامروايي، هنگامي که نه تنها بر تمام دشمنان کشور پيروز شده، بلکه ريشه بدي را از جهان برکنده است و براي هميشه به يک دوره طولا ني از پيکارهاي ميان نيکي و بدي به سود نيکي پايان داده است، و نيکي را بر همه جهان فرمانروا گردانيده و ظاهرا هيچ دليلي براي پشيماني يا نگراني ندارد، نه فقط تصميم به کناره گيري بگيرد بلکه بر آن شود تا اين جهان را ترک گويد.
هيچ پادشاهي در سراسر شاهنامه به خردمندي و دليري و دادگري کيخسرو وجود ندارد و هيچ پادشاهي نتوانسته است ريشه بدي را بخشکاند و به ايران و جهان آن روزي چنين امنيت و رفاه و خوشبختي و شادماني ارمغان کند. حتي رستم با همه دلا وري خود نتوانسته بود افراسياب را شکست دهد و هنگام پادشاهي کيخسرو شخصيت او در سايه قرار مي گيرد.
فردوسي درباره پادشاهي او مي گويد:
به هر جاي ويراني آباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد
جهان گشت پرسبزه و رودآب
سر غمگنان اندرآمد به خواب
زمين چون بهشتي شد آراسته
زداد و ز بخشش پر از خواسته
چو جم و فريدون بياراست گاه
ز داد و ز بخشش نياسود شاه
جهان شد پراز خوبي و ايمني
ز بد بسته شد دست اهريمني
هر آن بوم و برکان نه آباد بود
تبه بود و ويران ز بيداد بود
درم داد و آباد کردش ز گنج
ز داد و ز بخشش نيامدش رنج
جهان از بدانديش بي بيم شد
دل اهرمن زين به دو نيم شد
و زال درباره پادشاهي او مي گويد:
زگاه منوچهر تا کيقباد
از آن نامداران که داريم ياد
نديدم کسي را بدين بخردي
بدين برز و اين فره ايزدي
چرا بايد چنين فرمانرواي بي همتايي تصميم به خودکشي بگيرد؟ در پس هر خودکشي انساني نوعي بن بست فکري در مورد زندگي و آرمان هاي فردي وجود دارد که کوچکي و بزرگي اين بن بست به بزرگي و کوچکي دارنده آن وابسته است، و در پس خودکشي مرد بزرگي همچون کيخسرو مي بايست بن بست بسيار بزرگ و عميقي نهفته باشد که شايسته بررسي است.
مقام کيخسرو چنان والا ست که برمبناي ادعاي برخي اورا تا حد پيامبران فراز مي کشد، و در اوستا کتاب مقدس زرتشتيان، نام او در کنار ياران سوشيانت، يعني موعود زرتشتيان که روزي ظهور خواهد کرد و جهان را نجات خواهد داد و بيداد و ستم را از ميان خواهد برد، برده شده است.
بعضي از پژوهندگان، مانند مرحوم دکتر محمود صناعي، کوشيده اند از لحاظ روحيه عرفاني کيخسرو را در رديف افرادي نظير ايرج و سياوش قرار دهند، که اگر نيز چنين عرفاني وجود مي داشته، انگيزه و شخصيت کيخسرو از زمين تا آسمان با بزرگاني چون ايرج و سياوش فرق دارد.
ايرج و سياوش، با وجود دلا وري بي همتاي خود، در برابر بدي مقاومتي نمي کنند و مسووليتي در برابر کشور و مردم ايران براي خود نمي شناسند. ايرج به رغم اندرزهاي درست پدرش فريدون که بايد نيرو بسيج کند و به پيکار تور وسلم، برادران حسود و بدسگال و بدکردارش برود، به گرگ منشاني چون توروسلم تسليم مي شود و ايران را بي پناه مي گذارد و به آنها مي گويد:
من ايران نخواهم، نه خاور نه چين
نه شاهي، نه گسترده روي زمين
مرا تخت ايران اگر بود زير
کنون گشتم از تاج و از تخت سير
سپردم شما را کلاه و نگين
بدين روي با من مداريد کين
بسنده کنم زين جهان گوشه اي
به کوشش فراز آورم توشه اي
در نتيجه، از آنجا که ازبدکاران و اهريمن صفتان کرانه اي ندارد، نه تنها اجازه نمي دهند که او به «گوشه اي از اين جهان بسنده کند» بلکه سرش را مانند گوسفندي از تن جدا مي کنند و به تسخير ايران مي پردازند، و بنابراين، شاهي که از جنگ و کين خواهي بيزار بود با کردار خود جنگ آفرين و کينه ساز مي شود و بيشتر پيکارهاي بعدي ايران و توران به انگيزه کين خواهي خون او انجام مي گيرد.
سياوش نيز مي خواهد چون ايرج به گوشه اي از جهان بسنده کند و دور از ريمني ها روزگار را در جايي به آسودگي بگذراند، حتي اگر چنين جايي در سرزمين دشمني پليد و خون ريز چون افراسياب باشد. او در برابر فرومايگي ها و گفتارهاي زشت و نادرست سودابه تنها به دفاع از خويش بسنده مي کند و با آنکه بارها بي گناهي اش آشکار مي شود، باز آماده پاي نهادن در آتش مي گردد.
در توران نيز واکنش سياوش در برابر حيله گري ها و بدانديشي هاي گرسيوز و تندخويي و بي خردي افراسياب، آکنده از پريشاني و ناپايداري و تسليم است. بدون کمترين پيکار اجازه مي دهد که دستهايش را ببندند و سرش را گوسفندوار جدا کنند.
به خوبي پيداست که سياوش و ايرج پيوسته خسته از ريمني ها و ترفند ها و دشواري ها هستند و نيز ناتوان و بيزار از روبه رو شدن با آنها، و از اين رو به رغم گريزشان از کينه جويي و پيکار، زندگي و رفتار آنها خود کينه ساز و پيکارآفرين مي شود. بي گمان نيرودهنده زشتي ها تسليم و کناره جويي خود آنهاست، زيرا بدون پيکار با زشتي ها نه از پيکار مي توان آسود و نه از زشتي ها، چيزي که بنياد آموزش کيش بزرگ مزده سينا نيز هست.
بنابراين اگر بخواهيم انگيزه ها، انديشه ها و زندگي و منشهاي اين دو پاکدل را که کلاه و نگينشان را به سادگي مي بخشند، به «گوشه اي از جهان و فراز آوردن توشه اي» بسنده مي کنند و باور دارند از آنجايي که: «جهان چون باد بر ما مي گذرد، مرد خردمند نبايد اندوه خورد» و از گيتي جز زهر نمي توان چشيد و با وجود مقام بلند و پرمسووليت خويش، در برابر ايران ومردم ايران نيز احساس پاسخدهي ندارند، همسان با کيخسرو بدانيم البته دچار اشتباه شده ايم.
اما کيخسرو رسالتي بزرگ براي خود قائل است که آن برکندن تخم پليدي است.
او از آغاز کودکي زيرک و هژير و حسابگر و در عين حال دلاور و بي باک است و از همان زمان براي رسيدن به هدف هاي خود حتي از حيله گري پرهيز نمي کند و در برابر افراسياب براي رهايي جان خود عمدا به پاسخ هاي بي سر و ته و ياوه متوسل مي شود تا او را فريب دهد. با دشواري هاي زياد از توران به ايران مي گريزد و براي به دست آوردن تاج کيکاوس از هيچ مبارزه اي خودداري نمي کند و هيچ مخالفتي را بر نمي تابد و سرانجام نيز در رقابت با توس بر سر شاهي ايران پيروز مي شود. روي هم رفته کيخسرو از آغاز تا انجام زندگي کوتاه خود - در مقياس زماني شاهنامه - هيچ هدفي ندارد جز پيکار با ناراستي و برکندن تخم پليدي و حتي سرمويي از اين راه به بيراهه نمي رود و سرانجام نيز به هدف بلند خود دست مي يابد.
کيخسرو نه در کشتن پدربزرگ خود افراسياب وجدان ناآرامي دارد و بارها چنان که عادت اوست در اين باره به درگاه خداوند نيايش کرده و از او راهنمايي و ياري خواسته است و نه پيکارهاي او انگيزه شخصي و فردي براي کين خواهي خون پدر دارد.
حتي گهگاه در ميانه پيکارها اين وسوسه کيخسرو را مي آزارد که مبادا راه او درست نباشد و تنها از سرکين خواهي از راه ايزدي دورافتاده باشد، و از اين رو بارها به درگاه خداوند روي مي آورد که: همه شب به پيش جهان آفرين
همي بود گريان و سر بر زمين
همي گفت کاي داور دادگر
تو دادي مرا نازش و زور و فر
تو داني که او (افراسياب) نيست بر داد و راه
بسي ريخت خون سر بي گناه
اگر ز و تو خشنودي اي دادگر
مرا باز گردان زپيکار سر
بکش در دل اين آتش کين من
به آيين خويش آور آيين من
مي بينيم که کيخسرو نه تنها از خونريزي خشنود نيست بلکه او نيز همچون ايرج و سياوش يا هر انسان پاک انديش ديگري از خونريزي و کشتار بيزار است و حتي گه گاه به درستي راه خود شک مي کند و با خداوند به رايزني مي پردازد. ليک تفاوت اساسي او با ديگران آن است که خود را پاسخده و مسوول زندگي مردمان مي داند و در اين راه براي خود رسالتي بزرگ قائل است و بدين سان به جاي راه آسايش و آرامش راه پيکار و رنج را برمي گزيند و به جاي ناله و کناره جويي به کردار مي پردازد.
اما هنگامي که رسالت خود را به انجام مي رساند و ايران و جهان را بهشت برين مي سازد ناگهان دچار اين دلهره بزرگ و ژرف مي شود که مبادا از اين همه قدرت، گرفتار غرور و نخوت و خودپسندي و ناسپاسي نسبت به خداوند شود و مانند شاهان گذشته به بيداد و ستم دست يازد. بهتر است به گواهي خود شاهنامه توجه کنيم:
اکنون شصت سال - که در معيار زماني شاهنامه مدت کوتاهي است - از پادشاهي کيخسرو گذشته، او رسالت خود را تمام و کمال به انجام رسانيده و در اوج پيروزي و بهروزي و نيرومندي و کامراني است. فردوسي مي گويد:
بر اين گونه تا ساليان گشت شصت
جهان شد همه شاه را زيردست
پر انديشه شد مايه ور جان شاه
از آن رفتن کار و آن دستگاه
همي گفت ويران و آباد بوم
ز چين و زهند و زتوران و روم
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بيابان زخشک و تر
سراسر زبد خواه کردم تهي
مرا گشت فرمان و گاه مهي
زيزدان همه آرزو يافتم
دگر دل همه سوي کين تافتم
اما:
روانم نبايد که آرد مني
بدانديشي و کيش اهرمني
شوم همچو ضحاک تازي و جم
که با سلم و تور اندر آيم بزم
به يزدان شوم يک زمان ناسپاس
به روشن روان اندر آرم هراس
زمن بگسلد فره ايزدي
گر آيم به کژي و راه بدي
به گيتي بماند زمن نام بد
همان پيش يزدان سرانجام بد
سپاسم زيزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پاي و پر
هم به گذشته دور مي نگرد هم به گذشته نزديک، هم سرنوشت و کردارشاهان خوب را مي بيند و هم شاهان بد را که همگي دچار خودخواهي و منيت و بدانديشي و کردار اهريمني و تکبر و نخوت و نسبت به خداوند ناسپاس شده اند و در نتيجه، از شاهان خوب نيز فره ايزدي گسسته است.
مگر جمشيد نبود که با همه نيکي و بزرگي دچار غرور شد و فره ايزدي از او گسست و جامعه ايران را گرفتار حکومت اهريمني ضحاک کرد:
مني کرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناسپاس
چنين گفت با سالخورده مهان
«که جز خويشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پديد
چو من نامور تخت شاهي نديد
جهان را به خوبي من آراستم
چنانست گيتي کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است.»
چو اين گفته شد، فر يزدان از وي
بگشت و جهان شد پر از گفت وگوي
اما کيخسرو نسبت به خداوند ناسپاس نشده است; هيچ پادشاهي به اندازه او در شاهنامه خداشناس نيست. او پيوسته دست به دعا و نماز بر مي دارد و از خداوند راهنمايي مي خواهد و اکنون نيز سپاسگزار يزدان است که به او زور و فر و قدرت و پيروزي داده است.
پس نگراني او از چيست؟ از اينکه مي بيند حتي شاهان نيک وقتي قدرت مطلقه به دست مي آورند، ناگزير و ناخواسته دستخوش فساد و خوي اهريمني مي شوند. بن بست کيخسرو همين جاست. هيچ تضمين و مکانيسم يا سازو کار زميني براي جلوگيري از انحراف قدرتمندان وجود ندارد. از اين رو تصميم مي گيرد که از تاج و تخت کناره گيري کند و از اين جهان برود. زيرا بي درنگ مي افزايد:
کنون آن به آيد که من راه جوي
شوم پيش يزدان پر از آب روي
مگر هم بدين خوبي اندرنهان
پرستنده کردگار جهان
روانم بدان جاي نيکان برد
که اين تاج و تخت مهي بگذرد
يعني حال که قدرت مطلقه و بي همتا به طور اجتناب ناپذير باعث فساد مي شود، همان بهتر که من که هنوز پيش خداوند آبرو دارم و ناسپاس نشده ام ترک جهان گويم تا روانم به بهشت برود.
همچنين هنگام نيايش به درگاه خداوند مي گويد:
مرابين و چندي خرد ده مرا
هم انديشه نيک و بد ده مرا
تو را تا بباشم نيايش کنم
بدين نيکويي ها فزايش کنم
بيا مرز رفته گناه مرا
زکژي بکش دستگاه مرا
بگردان زجانم بد روزگار
همان چاره ديو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
نگيرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستي
به نيرو شود کژي و کاستي
بگردان زمن ديو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
و در پاسخ زال نيز مي گويد از خداوند مي خواهم که:
نماند کزين راستي بگذرم چوشاهان پيشين بپيچد سرم
زيرا بيم دارم که:
چو کاوس و جمشيد باشم به راه
چو ايشان زمن گم شود پايگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلير
که از جور ايشان جهان گشت سير
شدم سير زين لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتيم و بستيم رخت
زهوشنگ و جمشيد و کاوس شاه
که بودند با فر و تخت و کلا ه
جز از نام از ايشان به گيتي نماند
کسي نامه رفتگان بر نخواند
از ايشان بسي ناسپاسان بدند
به فرجام زان بد هراسان بدند
بکوشيدم و رنج بردم بسي
نديدم که ايدر بماند کسي
کنون جان و دل زين سراي پنج
بکندم سرآوردم اين درد و رنج
کنون آنچ جستم همه يافتم
زتخت کي روي بر تافتم
يکي از دلا يل مهمي که کيسخرو «راه گم کردن» و تباهي همه شاهان نيک و بد گذشته را اجتناب ناپذير مي داند دفاع از کيکاوس در پاسخ به انتقاد زال است که مي گويد:
چنان دان که اندر فزوني منش
نسازند بر پادشاه سرزنش
يعني فزون خواهي و منش افزون خواه براي پادشاهان بايسته است و جاي سرزنش ندارد.
شاه به عنوان رهبر و مظهر جامعه بشري بايد افزون خواه و طالب پيشرفت هر چه بيشتر باشد و اگر بشر افزون خواه نبود مي بايست هنوز در غارها زندگي مي کرد.
نوميدي کيخسرو نوميدي و دلهره اي فلسفي درباره ذات قدرت مطلقه فردي است که درست در کمال جواني و بزنگاه نيرومندي و نيکي گريبان او را مي گيرد. در برابر کيخسرو نه دشمن متجاوزي باقي مانده، نه رقيب آزمندي و نه حيله گراني ددمنش - مانند موارد ايرج و سياوش-که او با ناتواني راه گوشه نشيني يا تسليم و رها کردن جهان را برگزيند و بدين ترتيب هم خود را آسوده گرداند و هم دل خوش دارد که جلوگير نفرت ها و کشتارها شده است. کيخسرو درست هنگامي گرفتار نگراني و پريشاني مي شود که ظاهرا هيچ جاي پريشاني نيست. و درست هنگامي نوميدي و اندوه به جانش مي افتد که حال و روز گيتي کمتر از هر زمان ديگري آماده براي زايش و پرورش چنين انديشه هايي است. «سراسر جهان را از بدخواه تهي کرده» و «جهان را از بدانديش بي بيم ساخته است.»
جهان شد پر از خوبي و ايمني
ز بد بسته شد دست اهريمني
ظاهرا تنها بي خردي ناسپاس يا ديوانه اي تيره بخت بايد در چنين زماني گرفتار چنين ماليخوليايي شود و درست هنگامي که خود اعتراف دارد که «ز يزدان همه آرزو يافتم» دچار چنين ترس و دلهره اي گردد و حتي به فکر خودکشي بيفتد. زال و ديگر بزرگان ايران نيز در نخستين برخورد فکر مي کنند که شاه ديوانه شده، ديو اهريمني به او راه يافته يا فر ايزدي از او گسسته است.
نشانه آشکار ديگري بر اينکه کار کيخسرو چگونه با آگاهي کامل و دور از هرگونه احساس هاي زودگذر انجام مي گيرد، دقت و نازک بيني او در انتخاب جانشين (لهراسب) و نيز در پخش اموال و خواسته و ميراث خود در ميان پهلوانان و بزرگان ايران و اندرزهاي او به ايشان براي اداره بهتر کشور است. اين تيز نگري به يک سو نمايشگر انديشه نگران و کاونده او درباره آينده ايران و از سوي ديگر نشان دهنده آن است که، چنان که گفتيم، او نه يک نگراني شخصي بلکه يک بن بست فلسفي است که از يک انديشه کلي ژرف مايه مي گيرد.
شايد يگانه کسي در تاريخ جهان که کردارش تا حدي قابل مقايسه با کيخسرو باشد، شاهزاده سيدارته هندي است که دست از تاج و تخت مي شويد و لقب «بودا» مي گيرد و به هدايت مردمان مي پردازد و آيين عرفاني نويني را تاسيس مي کند. ولي او نيز خودکشي نمي کند يعني دچار بن بست نشده است.
نوميدي کيخسرو يک نوميدي فلسفي درباره نظام حکومت است. او تا زماني که در هنگامه پيکار، گرم نبرد با دشمنان است هدفي مقدس و برآوردني در پيش رو دارد و اين هدف مي تواند هر انسان پاکدل و دليري را که آکنده از احساس مسووليت و مردم خواهي باشد به جنبش آورد. تا اينجا هنوز کيخسرو خود نيروي چيره و برتر نيست و از اين رو به فرجام چيرگي و برتري نيز نمي انديشد و زمان آن را هم ندارد که بينديشد. اما هنگامي که «جهان را از بدانديش پاک مي کند» و اهريمنان را شکست مي دهد و تخم پليدي را ريشه کن مي کند و چيرگي بي همال خويش را استوار مي سازد، آنگاه ناگهان به نيروي برتر و بي انباز خويش پي مي برد و فرصت مي يابد که درباره نيرو و نيرومندان و به ويژه قدرت مطلقه شاهان انديشه کند. و اينجاست که به اين نتيجه مي رسد که قدرت مطلقه اي که هيچ نظارتي بر آن جز «نظارت آسماني خداوند»وجود ندارد، ناگزير و پرهيز ناپذير به تباهي و فساد خواهد انجاميد. بن بست او نيز در همين جاست.
يعني مي بيند که حتي خداپرستي و خداترسي کامل نيز نمي تواند فرمانروايان را از فساد حفظ کند، زيرا در شاهنامه هيچ شاهي به اندازه او خداپرست نيست. پس اين پرسش پيش مي آيد که علا وه بر «نظارت آسماني» چه نظارت ديگري لا زم است تا قدرت فرمانروا را مشروط و محدود سازد؟
گفتني است که اعتقاد و اتکاي منحصر به فرد فرمانروايان به خداوند و کسب مشروعيت براي فرمانروايي خود از او، خاص ايران نبود و در جهان باستان پادشاهان همه کشورها و امپراتوري هاي بزرگ آن روزي، از اين نيز فراتر رفته و نه تنها خود را متکي به خداوند بلکه فرزند خداوند و گاه حتي خود خداوند مي پنداشتند. در ايران فقط انديشه اتکاي به خداوند و ياري خواستن از او وجود داشت، و اين حقيقت نه تنها در سراسر شاهنامه به چشم مي خورد، بلکه مثلا در سنگنبشته هاي داريوش و ديگران بارها اشاره شده است که ايشان اين پادشاهي را به برکت عنايت اهورامزدا کسب کرده اند. اما در مصر فراعنه تا سر حد خدايي پيش مي رفتند، در يونان فرمانروايان و پهلوانان بزرگ را فرزند خدايان مي پنداشتند، در آشور نام خدا را که همان «آشور» بود بر کشور خود نهاده و پادشاهان را برگزيده او مي انگاشتند، و در بابل مردوک خداي خدايان حافظ و برگزيننده شاهان بود و اگر پادشاهي از پرستش او سر مي پيچيد سرنگوني او حتمي بود. چنان که نبونيد به جاي مردوک به پرستش «سين» (خداي ماه) پرداخت و به دست کوروش سرنگون شد.
از سوي ديگر الگوي دموکراسي زودگذر و بسيار ناقص دولت- شهرهاي کوچک يونان و جمهوري ناپايدار روم در آن زمان نيز نمي توانست سرمشق نظام حکومتي امپراتوري هاي بزرگ با کشورها و اقوام گوناگون زيردست قرار گيرد که جاي بحث بيشتر در اين باره اينجا نيست.
و جالب اين است که در داستان بسيار کوتاهي در شاهنامه، فکر برابري مردمان و مشارکت آنها در امر حکومت محکوم شده است:
روزي بهرام پنجم معروف به بهرام گور که او نيز يکي از شاهان خوب شاهنامه است، به تنهايي با وزير خود به روستايي بسيار آباد و پررونق مي رسد اما روستائيان استقبال چندان گرمي از او نمي کنند. شاه بسيار اندوهگين مي شود و بر مردم آنجا نفرين مي فرستد و از اين رو وزير به نزد مردم ده مي رود و براي ويران کردن آن به آنها مي گويد که همگي از خرد و کلا ن و زن و مرد برابر هستيد. همين يک سخن روستا را به آشوب و ويراني مي کشد و سال بعد که شاه باز از آنجا عبور مي کند و از خرابي آن روستا غمگين و شگفت زده مي شود، همان وزير پيرمردي را مي يابد و کدخداي ده مي کند و آن ده دوباره آباد مي شود.
مي بينيم که انديشه نظارت زميني بر فرمانروا و مشارکت مردم در امر حکومت هيچ گاه در ايران وجود نداشته است. پس عجيب نيست که اين امر به ذهن کيخسرو نرسد و او خود را در بن بستي خطرناک ببيند.
انديشه «نظارت زميني» بر قدرت فرمانروا که بتواند اين قدرت را مشروط و محدود سازد نه تنها به فکر کيخسرو نرسيده بلکه در سراسر تاريخ سياسي و فرهنگي ايران تا زمان انقلا ب مشروطيت به ذهن هيچ ايراني راه نيافته بود. يکي از حيرت انگيزترين پديده هاي تاريخ ايران، حتي در اوج شکوفايي فرهنگ آن از سده هاي سوم تا پنجم هجري، بي توجهي دانشمندان ايراني به نظريات سياسي مطرح شده در يونان است. ايرانيان با آنکه به همه فيلسوفان بزرگ يونان و به ويژه افلا طون و ارسطو توجه دارند و به ترجمه و تفسير آثار و انديشه هاي فلسفي آنها مي پردازند و بزرگترين انتقال دهنده انديشه هاي ايشان به غرب به شمار مي روند، در زمينه نظريات سياسي آنها کمترين علا قه اي نشان نمي دهند. نه کتاب جمهوريت افلا طون مورد بررسي و حتي اشاره آنها واقع مي شود و نه کتاب سياست ارسطو. چنان که در مدينه فاضله فارابي و سياستنامه خواجه نظام الملک و انديشه هاي سياسي غزالي کمترين نشانه و اشاره اي به فلسفه سياسي يونان وجود ندارد.
بنابراين کيخسرو براي اين پرسش بزرگ که چگونه مي شود با وجود نظارت آسماني خداوند قدرت مطلقه شاه را مهار کرد و او را از تباهي مصون داشت پاسخي نيافت.
امروز به برکت پيشرفت هاي علمي و فرهنگي در جهان مي دانيم که نظارت آسماني شرط لا زم حکومت است اما شرط کافي آن نيست. اين شرط کافي را نظارت زميني فراهم مي سازد که همانا نظام مردم سالا ري است. اما کيخسرو اين را نمي دانست و ناچار به خودکشي پناه برد.