داستان گشتاسب در شاهنامه، داستان قدرت است.
نبرد برای کسب قدرت و پیامدهای شوم آن.
داستان آوردن دین نو به میان مردم ایران است.
تا آن زمان مردم ایران بنا به باورهای کهن خویش، زنخدایان بسیاری را نماد مهر و دانایی و باران و روشنی دانسته و ستایش می کردند.
داستان گشتاسب، داستان آمدن دینی سراسری به ایران است.
داستان درآمیختن دین و دولت به یکدیگر است.
دوران گشتاسب یکی از مهم ترین دوران های تاریخی در ایران است.
در این زمان آیین و آزادگی مردم با شمشیر و کینه باژگونه می شود و دشمنی و نفرت، جای مهر و مدارا را می گیرد.
دوران گشتاسب یکی از تلخ ترین آزمون های تاریخ و اساتیر ماست که بارها تکرار می شود.
با گشتاسب دوران حکومت های مستقل و آزاد دودمانی در ایران به سر می آید.
با گشتاسب دوران پهلوانی به سر می آید و اسفندیار و خاندانش و رستم و خاندانش در پایان از میان می روند.
دستگاه پهلوانی که نماینده ی مردمانی آزاد است در برابر توفان یک حکومت دین- شاهی از پا در می آید.

گُشتاسب (در اوستا ویشتاسب به معنی دارنده اسب آماده) نام فرمانروای بلخ در زمان زرتشت، پیامبر ایرانی، است. زرتشت به گشتاسب پناه برد و او دین پذیرفت و از وی پشتیبانی کرد. در گاهان، زرتشت چهار بار از این فرمانروا نام می برد . سه بار به گونه کی‌کشتاسب است. کی به معنی رییس عشیره و فرمانروا بوده و عنوان فرمانروایان دودمان کیانیان است که گشتاسب نیز یکی از آنان بوده است. در شاهنامه فردوسی چهره گشتاسب با آنچه در اوستا آمده ناسازگار است. در حماسه فردوسی گشتاسب‌ شاهی خودکامه و ستمگر است . اینگونه که پیداست دو روایت درباره گشتاسب‌شاه در دست بوده است. یکی روایت موبدان زرتشتی و دیگری روایتی از زندگی و کارکرد گشتاسب در میان مردم ایران. روایت دوم است که در شاهنامه بازتاب یافته است.
فردوسی روایت دوم را به اندیشه و باور خویش نزدیک تر یافته و آن را برگزیده است.
بنا به افسانه ها:
زردشت برای تبلیغ دین به دربار گشتاسب روانه شد و او را به دین اورمزد خواند. در «وِجَركرد دینی»، از متون زردشتی ، آمده است: «سحرگاهان زردشت سقف كاخ گشتاسب را شكافت و داخل شد. با خود سه چیز داشت: «بیست و یک بخش اوستا، آتش برزین مهر و شاخه سروی. آتش را در دست گشتاسب و جاماست (وزیر دانای گشتاسب) و اسفندیار (پسر گشتاسب) نهاد ولی آتش آنها را نسوزاند. سرو را در زمین كاشت و برگ‌هایش رویید و از میان برگ‌ها نوشته‌ای آشكار شد خطاب به گشتاسب كه دین را بپذیرد.» .
درباریان به مخالفت برخاستندو در انبان او استخوان مرده نهادند تا به او تهمت جادودگری بزنند.
بنابر دینكرد هفتم، با بدگویی، گشتاسب را بر زردشت شوراندند و بنابر زراتشت‌نامه، مناظره‌ای برای زردشت با حكیمان تدارك دیدند و چون زردشت در مناظره پیروز شد و پیامبری خود را اعلام و به شاه عرضه كرد، شاه تحت تأثیر او قرار گرفت.
دشمنان نهانی وارد خانه زردشت شدند و استخوان مرده در خانه او نهادند. آنگاه گشتاسب را به خانه پیامبر بردند تا او را نزد گشتاسب رسوا كنند. شاه فریب خورد و زردشت را به زندان افكند.
گشتاسب اسب سیاهی به نام «شید» داشت. ناگهان دست و پای این اسب فلج شد، گویی كه انگار در شكمش فرو رفته بود. خبر به شاه رسید. شاه غمگین شد و پزشكان دربار را فراخواند. اما هیچ كدام از پزشكان نتوانستند اسب را درمان كنند. در زندان خبر به زردشت رسید و او برای شاه پیام داد كه می‌تواند اسب را درمان كند.اما چهار شرط برای این كار گذاشت: گشتاسب دین او را بپذیرد؛ اسفندیار حامی دین باشد؛ هوتوس (به یونانی: آتوسا)، همسر گشتاسب و مادر اسفندیار، به دین بگرود و توطئه‌گران رسوا و مجازات شوند.
گشتاسب شرایط او را پذیرفت و زردشت با نیایش به درگاه اورمزد اسب را شفا داد.

بیایید داستان گشتاسب را در شاهنامه با پدر وی، لهراسب، آغاز کنیم.
لهراسب که انسانی خردمند و عارفی وارسته است، دو پسر دارد: زریر و گشتاسب.
لهراسب اما زریر را بیشتر دوست دارد زیرا :
که گشتاسب را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسب ناشاد بود
این نخستین سخن فردوسی از گشتاسب است: سری پر از باد. باد نخوت و قدرت و آز
گشتاسب که از زریر ناشاد است به هر دری می زند تا با نابودی ایران و پدر قدرت را به دست گیرد و در این میان با دشمنان ایران نیز می سازد و سرانجام شاه پیر تاج و تخت را به او وا می گذارد و خود از قدرت کناره گرفته و در گوشه ای پناه می گیرد:
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرود آمد از تخت و بر بست رخت
به بلخ گزین شد بدان نوبهار
که آتش پرستان بدان روزگار
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان
شاه از بیم پسر، قدرت را وا می نهد و جامه از پلاس پاره می کند و بودا وار در بلخ پناه می گزیند.
گشتاسب به تخت برآمده اما در نخستین سخن از قدرتی خداداد و دینی بر خود می بالد:
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه
و سپس به تهدید و ایجاد ترس و بیم می پردازد که:
چو آیین شاهان به جای آوریم
بدان را به دین خدای آوریم
بنا به نوشته ی شاهنامه پیدایش زردشت و آیین او در قلمرو ایران زمین در عهد پادشاهی گشتاسب صورت پذیرفت. زردشت خود به دربار آمد و پیغمبری خویش را در حضور شاه بیان داشت:
به شاه جــــــــهان گفت پیغمبرم تو را سوی یزدان همی رهبرم .....
زگوینده بپذیر به دیـــــــن اوی بیــــــــــاموز از راه و آییـــــن اوی
بیـــــــاموز آیین دیـــن بـــــهی بـــی دین نه خوب است شاهنشهی
زردشت پیمبر با دست خود در آتشکده مهر برزین درخت سروی کشت و بر تن آن نوشت که گشتاسپ دین بهی را بپذیرفت.
نبشتش بر این زاد سرو سهی که پذیرفت گشتاسپ دینی بهی
گــــوا کرد مر ســـرو آزاد را چنیـــــن گســــتراند خرد داد را
کنار این سرو قصری زرین سربرافراخت.بر دیوارهای این قصر نقش و نگار شاهان نام آور ی چون جمشید و فریدون کشیده شد. نام این سرو برومند در شاهنامه سرو کاشمر می باشد.
شاه از مردم می خواهدکه دین نو بگیرند و بت چین که همان نیایشگاه نوبهربلخ یا مرکز آیین های کهن ایرانی است را وانهند:
بگیرید یک سر ره زردهشـــت به سوی بت چین برارید پشت
به آیین پیشینیان منگرید بدین سایه ی سرو بن بغنوید
ســــــــوی گنبد آذر آرید روی به فرمان پیغمبر راست گـــوی
بنا به نوشته ی شاهنامه در این عهد ایران به چین باژ می داد و زرتشت شاه را بر می انگیزد که با چین وارد جنگ شود:
چو چندی سر آمد بر این روزگار خجسته شد آن اختــــر شهریـــار
به شاه جـــهان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیـــر
که تو باژ بدهی به سالار چیـــــن نه اندر خور آید به آیین و دیــــن
نباشم بر این نیز همداستـــــــــان که شاهان ما در گه باستـــــــان
به ترکان ندادست کس باژوســـاو به ایران نبودش همه توش و تاو
پـذیرفت گشتاسپ گفتا که نیــــز نفرمایــــــمش دادن از باژچیـــــــز
برادر گشتاسپ زریر و فرزند پهلوان٬ او اسنفدیار رویین تن مبلغان دین و آیین نو شدند.
ارجاسب که نیک می داند این دین نو چه آشوبی به پا خواهد داشت به گشتاسب می نویسد که:
پیــامد یکــی مرد مردم فریـــــب تو را دل پر از بیم کــرد و نهـــیب
سخن گفت از دوزخ و از بهشت به دلت اندرون تخم زفتی بکشـت
تــو او را پـذیـرفتـی و دیـنش را بیـــاراستـی راه و آئینـــــــش را
و باز از تباهی روزگار و فریب دینمداران سخن به میان می آورد:
یکی پیر پیش آمدش سرسری
به ایران به دعوی پیغمبری
همی گوید از آسمان آمدم
ز نزد خدای جهان آمدم
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت
و به شاه هشدار می دهد که:
تبه کردی آن پهلوی کیش را
چرا ننگریدی پس و پیش را
از آن پس که ایزد تو را شاه کرد
یکی پیر جادوت گمراه کرد
شاه نیز در پاسخ او جنگ را بر می گزیند.
پس شمشیرها بر مردمان فرود آمد و بت ها سوزانده شد:
به روم و به هندوستان بربگشت ز دریا و تاریـکی انـدر گذشـــت
گـــذارش همــی کــرد اســفندیـــار بفرمان یـــــزدان و پروردگــــار
چو آگـــه شــدند از نکو دیـن اوی گـرفتند از او راه و آئیــــن اوی
مـرایـن دیـن بـه را بیــــاراستنــد از این دین گذارش هم خواستند
بتـــــان از ســــرگاه مـی سوختنـد بــــجای بــت آتـــش بـرفروختند
سپس اسفندیار تاج جوی قدرت طلب به پدر گزارش می کند که:
جهـــان ویژه کردم به فر خــدای به کشــور پراکنده ســـایه همــــای
کســی را نیــز از کسـی بیـم نــه به گیتـی کسـی بی زر و سیم و نـه
فـروزنده گیتـی بـه سـان بهشـت جهـان گشته آباد و بر جـای کشـت
سواران جـهان را همی داشتنــد بـه ورزی گـران ورز می کاشتنــد
بـر ایـن بـرگردیـد چنـدی جهــان بـه گیتـی بـدی بـود انـدر جهـــــان

و بنگریم که قدرتمداران و دینمداران چگونه می خواهند تا دین بگسترند:
کشیدند شمشیر و گفتند اگر
کسی باشد اندر جهان سر به سر
که نپسندد او را به پیغمبری
سر اندر نیارد به فرمانبری
نیاید به درگاه فرخنده شاه
نبندد میان پیش رخشنده گاه
نگیرد از او راه و دین بهی
مر این دین به را نباشد رهی
به شمشیر جان از برش بر کنیم
سرش را به دار برین برزنیم
یکی دیگر از نمایند‌گان برجسته‌ی دانش و عرفان کهن ایرانی، جاماسب، داماد زرتشت و وزیر کی‌گشتاسب است. در آبان یشت و گات‌ها از او یاد شده است و زرتشت او را دولت‌مند بزرگ نامیده است. در نبردهای ارجاسب که به آیین کهن آریایی بود و گشتاسب که به دین زرتشتی درآمده بود، وی نقش مهمی داشت. این نبردها در کتاب یادگار زریر آمده است. جاماسب در ادب ایران همواره به دانایی و هنر ستایش شده است. در یادگار زریر آمده است که: "می‌دانم که تو خردمند و دانا و هش‌یار هستی. اگر مدت ده روز باران ببارد، تو می‌دانی که چند قطره باران بر زمین باریده است. اگر گیاهی گل بدهد، تو می‌دانی که گل کدام گیاه روز باز می‌شود و کدام در شب، و کدام در پگاه شکفته می‌شود."
در شاه‌نامه در ستایش او آمده است:
بخواند آن زمان شاه، جاماسب را
کجا ره‌نمون بود گشتاسب را
سر موبدان بود و شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپه‌بدان
چنان پاک‌دین بود و پاکیزه‌جان
که بودی بر او آشکارا، نهان
ستاره‌شناسی گران‌مایه بود
ابا او به دانش کرا پایه بود.
افسوس که دست تاراج، از اندیشه‌های این فرهیخته‌گان، جز پاره‌ای چند در دفترهای کسانی چون سهروردی و بیرونی چیزی باقی نگذاشته است و بر ماست که با استفاده از متن‌هایی چون شاه‌نامه، این اندیشه‌های تاب‌ناک را گرد آوریم که ریشه و بنیاد اخلاق و فرهنگ ماست.
دانش خسروانی را می‌توان در این کتاب‌ها که از آن روزگار باقی مانده است، پی گرفت:
«اندرزهای آذرپاد مارسفندان»، «کارنامه‌ی اردشیر بابکان» که رساله‌ای به زبان پهلوی‌ست، «شکند گمانیک ویجار»، «پندنامه‌ی اردشیر بابکان» و «دادستان مینوگ خرد».
ماتیکان یوشت فریان، از داستان‌های بسیار کهن ایرانی‌ست که بخشی از مرزبان‌نامه از آن برداشت شده است. این کتاب سیزده قرن پیش از مرزبان‌نامه نوشته شده است. در این داستان فریان و جادوگر به گفت‌وگو و پرسش و پاسخ می‌پردازند و داستانی بس دل‌کش می‌آفرینند.
منظومه‌ی درخت آسوریک نیز از داستان‌های نمادین و زیبای فلسفی آن دوران است. به گمانی این داستان که جدال بز و درخت خرماست، اشاره به درگیری بر سر آیین کهن ایرانی و دین جدید دارد.
«جاماسب نامه» کتابی پهلوی‌ست که سراسر از دانش و خرد انباشته است و این کتاب جواب پرسش‌های گشتاسب به وسیله‌ی جاماسب است و در آن آگاهی‌های بسیاری در باره‌ی آفرینش، تاریخ، نژادها، سرزمین‌ها، سرچشمه‌های دانش و خرد گذشته و آینده ایران و جهان به دست داده می‌شود

پس جاماسب دانا ، شاه را خبر از کشتارها و ویرانی ها می دهد. می گوید که آمیختن دین و دولت برای مردمان جز ستیز و خونریزی و کینه چیزی در بر نخواهد داشت. این فرمان و دادنامهی خردمند فرزانه ی ایران، جاماسب است که از پشت پرده های قرون بر ما بانگ می زند. این گلبانگ جاماسب را به جان بشنویم و بنگریم که درس نگرفتن از تاریخ و آزمون های رفته، هم امروز بر سر ما چه آورده است و می آورد:
جهان ینی آن گاه گشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر ز دود
وزان زخم و آن گرزهای گران
چنان پتک پولاد آهنگران
به مغز اندر افتد ترنگاترنگ
جهان پر شود از دم شور و جنگ
شکسته شود چرخ و گردونه ها
بپالاید از خونشان جوی ها
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
و پایان شوم این ماجرا:
همه خسته و کشته بر یکدگر
پدر بر پسر و پسر بر پدر
وزان زاری و ناله ی خستگان
ببند اندر آیند پابستگان
وچندان از آن کشته آید سپاه
که از خونشان تر شود رزمگاه
جهانی به آشوب کشیده می شود. زریر کشته می شود. اسفندیار را پدر به زندان و بند می کشد. ایرانیان به ستیز با یکدگر می پردازند و سرانجام اسفندیار در جستجوی قدرت و برانداختن آیین کهن و آوردن دین، کمر به نابودی رستم می بندد.
رستم نماینده و نماد پهلوانی و آیین باستانی و سیستان جغرافیای این آیین است. پس اسفندیار و گشتاسب بر آنند تا این آیین و نمادهای آن را بسوزانند:
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری
و از این خیال شوم، كه گستردن دین با شمشیر باشد، آن چنان روزگار بر ایرانیان سیاه می شود كه:
درفش فروزنده ی كاویان
بیفكنده باشند ایرانیان
روزگار را بنگرید كه اكنون پس از گذشت هزاره ها هنوز جهان در كار تكرار آن فاجعه است.
باری، اژدهای قدرت سر برداشته بود. روزگار بازی دیگری داشت. زمان پهلوانی به سر آمده بود.
پس شاه فریبكار با دین به میدان می آید و نخستین قربانی این شوم اندیشی، آزادی و مردم هستند . شاه ستم پیشه ، فرزند قدرت طلب خویش را نیز قربانی خواسته های خویش می كند.
به اسفندیار می گوید كه اگر تخت می خواهی به دیار رستم بشتاب و:

ره سیستان گیر خود با سپاه
اگر تخت خواهی همی با كلاه
و به این نوجوان خام وعده ها می دهد تا بلكه یا او از میان برود یا دستگاه پهلوانی ایران را كه با این بازی تازه همراه نبود، با دست این جوان، از میان بردارد.
چو اندر شوی دست رستم ببند
بیارش ببازو فكنده كمند
یعنی كه غرور و افتخار و سربلندی و شكوه ایرانی را بند بر دست بگذار! یعنی كه عرفان و اندیشه و آزادگی ایرانی را در برابر دین نو به زانو درآور! یعنی كه بنیاد شادی و آزادی و آشتی و مهر و داد را بركن و هر دستی كه از آستین برآمد به زنجیر كن!
در این میان، كتایون، مادر خردمند و دانا، پسر را پند می دهد تا از این خیال بازش دارد:
مده از پی تاج سر را به باد
كه با تاج شاهی ز مادر نزاد
كه نفرین بر این تخت و این تاج باد
بدین كشتن و شور و تاراج باد
واین نفرین نامه، پیام شور آفرین آن زن دانا در آن روزگار سیاه است كه آفرین و آفرین بر او باد!
اما جوان خام شده راهی این سفر شوم و بد فرجام می شود.
هرچه رستم مهر نشان می دهد ، او كین می ورزد.
هرچه رستم از دوستی و مهر و داد می سراید اوباخشم و كین و بیداد می خروشد.
رستم از این بازی در شگفت است. پس سیمرغ می آید و راز باز می گوید:
هركس اسفندیار را بكشد ، خود و خاندانش نابود می شوند
و اگر رستم دست به بند دهد نیز آبرو و شرف و افتخاراتش بر باد می رود و نابود می گردد.
رستم اما قله ی افتخار و آبرو و شرف و نجابت ایرانی است.
مباد كه رستم تن به بند دهد! و نمی دهد و فریاد برمی دارد كه:
كه گفتت برو دست رستم ببند!
نبندد مرا دست، چرخ بلند!
و این گلبانگ آزادگی و سربلندی است كه از گلوی سردار عشق بر می آیدو مباد كه آن را از یاد ببریم!
پس رستم به نبرد و جستجو بر می خیزد و ... سرانجام...
بر راز مرگ اسفندیار آگاه می شود و :
بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار
گویند كه چون خواستند تا اسفندیار را رویین تن كنند ، او در چشمه ای فرو شد و از اثر آب آن چشمه، تیر و شمشیر بر او كارگر نبود. اما وی به هنگام فروشدن در آب، چشم خویش را بست و مرگ او در چشمانش تخم گذاشته بود. مانند آشیل كه مرگش در پاشنه پایش بود و عبارت پاشنه آشیل به معنای نقطه ضعف از آنجا آمده است.
با مرگ اسفندیار ما یكباره با دو پایان تلخ و شوم در شاهنامه روبرو هستیم:
× مرگ یك پهلوان رویین تن( اسفندیار) كه نشان دین و شاهی دارد.
× نابودی رستم و خاندان پهلوانان ایران
رستم را هیچ دشمنی یارای از پای درآوردن نیست. پس حكیم طوس تومار زندگی این جهان پهلوان را به دست نابرادرش، شغاد، در هم می پیچد.
رستم و رخش در چاه فریب و نیرنگ نابرادر از پای در می آیند. شغاد ، رستم را به شكار و مهمانی می خواند و برسر راه او چاهی ژرف از خیانت می كند:
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و جای گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
و اما پهلوان پیر، رستم دلیر، پیش از مرگ، دشمن زبون را نیز نابود می كند:
درختی بد اندر بر او، چنار
برو بر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بود و برگش به جای
نهان بد پسش مرد ناپاك رای
چو رستم چنان دید، بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد دست
درخت و برادر به هم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت
و با مرگ رستم و برآمدن شاهان دینمدار بر اریكه قدرت:
زمانه شد از درد او پر خروش
تو گفتی كه هامون در آمد به جوش
گشتاسب و اسفندیار و رستم همه به یكباره از پای در می آیند. آنگاه فرزندان شاه توران لشكر آورده و سیستان و ایرانشهر را ویران و خاندان رستم را به خاك و خون می كشند. و بدین سان شاهنامه به پایان تلخ دیگری می رسد: پایان بخش پهلوانی!
بخش پهلوانی شاهنامه یكی از زیباترین و باشكوه ترین بخش های شاهنامه است.
این بخش نكات بسیاری را درباره فرهنگ، اخلاق و اندیشه ایرانی برای ما باز می گوید.
پهلوانی اما در این سرزمین باقی می ماند.
پهلوانان پس از تازش عربان نیز در زیرزمین ها و مخفی گاه ها و زورخانه ها به تمرین نبرد می پردازند و جنبش های عیاران ادامه راه و مرام آن هاست.
جوانمردان و اهل فتوت نیز از راهیان همین راه و اندیشه بودند، كه تاریخ و داستان آنان را می توان در فتوت نامه ها و داستان های مردمی چون سمك عیار و امیر حمزه و حسین كرد و امیر ارسلان و پوریای ولی و دیگران یافت.
به هنگامه مغول، پهلوانان خراسان و كرمان ، جنبش بزرك و تاریخی سربداران را در ایران سامان می دهند.
پهلوانان ایرانی حتا به روزگار صفویان در تبریز شوریدند و حكومتی مستقل ایجاد كردند.
پهلوانی یك منش و روش زندگی و سرشار از روح جوانمردی و وفاداری و سربلندی است.
مردمان نه به قهرمان ها و پهلوانان، بلكه در روزگار ما، به روح و منش پهلوانی نیاز دارند.
گوهر و مایه و خمیره ی پهلوانی در نهادو جان همه هست.
بر ماست كه ارزش های درون خویش را كشف كنیم. ارزش هایی كه سده ها ست از ما گم شده است، خوار و لگد مال شده است. برخیزیم و ارزش های والای خویش را از خاك بر گیریم و غبار از چهره ی مهربانش بزداییم وبر پیشانی تاریخ بگذاری