نقدي بر داستان " شازده كوچولو " اثر آنتوان دوسنت اگزوپري نويسنده ي فرانسوي

خلاصه داستان

ماجرا مي شود كه شازده كوچولو كه متعلق به سياره اي كوچك است يك روز صبح از خواب بر مي خيزد متوجه روئيدن گل سرخي در سياره خودش مي شود كه بعد از ديدن گل سرخ شيفته اش مي شود . اما گل سرخ مغرور است و قدر محبت پاك و بي آلايش شازده كوچولو را نمي داند . پس تصميم مي گيرد كه از سياره خويش مهاجرت كند . او براي رسيدن به مقصد نهايي اش از چندين خرده سياره عبور مي كند كه هريك جايگاه شخصيتي خاص مي باشد . خرده سياره اول جايگاه شاهيست كه با ديدن شازده كوچولو او را رعيت خويش مي خواند . خرده سياره دوم جايگاه مردي خود پسند است . او نيز با ديدن شازده كوچولو آنرا ارادتمند خود مي خواهد و خرده سياره سومي كه شازده كوچولو وارد مي شود جايگاه شخصيت ميخواره ايست كه در پاسخ او علت ميخوارگيش را مي پرسد مي گويد كه مي، مي خورد تا فراموش كند شرمنده است و سياره چهارمي كه خط عبور بعدي شاهزاده كوچك ماست ، جايگاه تاجري است كه پيوسته در حال شمارش اعداد و ارقام روزگار مي گذراند و كارش را جدي ترين كار مي داند از ديدگاه او اگر كسي پيش از هركس ديگري اولين نفري باشد كه در مورد يك چيز فكر كند آن چيز مال خودش مي شود حتي اگر ستاره يا جزيزه اي باشد . شازده كوچولو در سياره پنجم كه بسيار عجيب و كوچك است به فانوس افروزي بر مي خورد كه موظف است هر يك دقيقه يك بار فانوس خرده سياره را روشن و خاموش كند . چون خرده سياره در هر دقيقه يك بار به دور خودش مي گردد .
او به فانوس افروز بيشتر علاقمند مي شود زيرا او به چيز ديگري بر عكس صاحبان چند خرده سياره پيش غير از وجود خودش مشغول است . و ادامه در خرده سياره ششم به پير مردي بر مي خورد كه كتابهاي كلان مي نويسد، او كه يك جغرافي دان است در كتاب خويش گلها را ثبت نمي كند چون به عقيده او اين عناصر جاويدان هستند كه لياقات ثبت شدن را دارند . زيرا بسيار بعيد مي نمايد كه كوهي جابه جا شود يا اقيانوسي از آب خالي شود از نظر او كتابهاي جغرافي از تمام كتابهاي موجود جدي ترند و بالاخره شازده كوچولو وارد سياره هفتم كه اين زمين است مي شود او به اول چيزي كه در زمين با آن روبرو مي شود يك مار است . مار به او مي گويد كه حتي در پيش آدمها هم احساس تنهايي خواهد كرد و به او وعده مي دهد كه اگر روزي دلش هواي سياره اش را كند مي تواند به او كمك كند تا به سياره اش باز گردد زيرا او حلال تمام معماهاست، شازده كوچولو به صحراي افريقا وارد شده در ادامه مسير خود به گلي بر مي خورد كه روزي عبور كارواني را در صحرا ديده به همين جهت تعداد آدمها را شش، هفت عدد معرفي مي كند. شازده در ادامه راه، از كوه بلندي بالا مي رود و در آن جا هر چه فرياد مي كشد صداي خود را مي شنود در آن موقع او زمين را سياره عجيبي مي بيند كه آنچه مي شنود عينا تكرار مي كند در حاليكه در سياره اش گلي داشته كه هميشه حرف اول مي زده!! او در ادامه راه خود درزمين به باغي پر گل وارد مي شود كه به قول خودش اگر گل سرخي سياره اش آنها را مي ديد حتما احساس بدبختي مي كرد زيرا او خود را يگانه گل جهان مي دانست در اثناي اين تفكرات با روباهي آشنا مي شود كه از بازي كردن با او سر باز مي زند و دليلش را اهلي نشدنش توسط آدم ها بيان مي کند وقتي شازده معناي اهلي کردن پيوند بستن معنا مي كند و نتيجه اش را شناخت معرفي مي كند و ادامه مي دهد كه :
«آدمها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارد. همه چيز ها را ساخته و آماده از فروشنده ها مي خرند ولي به دليل آن كه کسي كه دوست بفروشد در جايي نيست، آدمها ديگر دوستي ندارد» روباه از شازده مي خواهد كه يك بار ديگر باز گردد و گلهاي باغ را ببيند تا بداند گل خودش در جهان يكتا بوده و در همين حين رازي بسيار ساده اما پر تعمق را براي شازده كوچولو فاش مي كند :« اين را بدان فقط با چشم دل مي توان خوب ديد، اصل چيز ها از چشم سر پنهان است، همان مقدار وقتي كه براي گلت صرف كرده اي باعث ارزش و اهميت گل شده و تو مسئول هميشگي چيزي مي شوي كه اهلي اش كرده اي تو مسئول گلت هستي و ...» در انتهاي داستان شازده كوچولو پيش مار باز مي گردد تا بر طبق قولي كه داده بود او را به سياره اش باز گرداند سرزمين و خاكي كه از آنجا آمده زيرا او ديگر فهميده بود كه مسئول گلي ست كه برايش رنج كشيده ، مسئول...

نقد داستان :

اثر جاودان« شازده كوچولو» كه تا كنون به بيش از صد زبان و در بعضي زبان ها چندين بار ترجمه شده بر طبق يك نظر سنجي كه در سال 1999 در فرانسه به عمل آمده و در روزنامه پاريزين به چاپ رسيده محبوب ترين كتاب مردم در قرن بيستم بوده و از اين رو كتاب قرن نام گرفته، در واقع اگر آثار ادبي را از نظر مضمون و محتوا بتوان به چهار دسته ادبيات غنايي، حماسي ،تعليمي و عرفاني تقسيم كرد مي توان گفت اين اثر زيبا و جذاب در گروه ادبيات تعليمي و عرفاني كه البته در بعضي قسمت ها رنگ بويي فلسفي به خود مي گيرد قرار دارد آنچه كه اين كتاب ارزشمند را بيش از پيش جذاب و حيرت انگيز مي سازد بيان روان ساده آن است كه مضامين و مفاهيم بسيار بلند را در پس خود جاي داده شيوه اي كه« اگزوپري» در تبيين پيام خود به كار مي برد ،روش تربيت و تعليم از راه غير مستقيم است که از ديد گاه روانشناسان برترين روش براي تأثير و دريافت نتيجه مطلوب از مخاطب مي باشد چنانچه در ادبيات پر افتخار اين مرزوبوم نيز از ترجمه كليله و دمنه نصرالله منشي و گلستان سعدي و مثنوي معنوي مولانا در اين زمينه مي توان ياد كرد همانطور كه از نظر ادب دوستان ارجمند گذشت حتما متوجه شده اند كه شازده كوچولو نماد و سمبل يك سالك حقيقت جوست و براي دريافت حقيقت آنچه به دنبالش است از هفت مرحله عبور مي كند كه البته عدد هفت و هفت مرحله و هفت خان و هفت شهر در ادبيات حماسي و عرفاني كشور خودمان نيز يد طولاني دارند اما مسئله اي كه مباحث اين داستان به ظاهر ساده را در خور توجه مي كند بيان اين هفت مرحله از ديدگاه يك نويسنده اروپايي آن هم زبان به زبان و روشي ساده رسا و در حد كودكان ونوجوانان است كاري كه متأسفانه در ادبيات خودمان كمتر بدان پرداخته شده و شايد به جرات بتوان گفت كه ادبيات عرفاني ما بيشتر تحت تسخير بزرگ تر ها بوده تا كوچكتر ها، كه البته كوچك تر ها هم مي توانند استفاده كنند به شرط آن كه صبر كنند تا بزرگ تر شوند!
شازده كوچولو براي رسيدن به آنچه در پي اش مي گردد از هفت سياره عبور مي كند كه ساكنان هر سياره نماد و تمثيلي از يك تيپ و گروه از انسانهايي هستند كه در سراسر هستي پراكنده اند ساكن سياره اول نماد شاهان است كه تمام عرصه آفرينش را تحت ركاب و سلطه خود مي دانند و مي خواهند سياره دوم نماد انسانهاي مغرور و خود پسند است كه توقع دارند تمامي كائنات در برابر شان سجده كنند سياره سوم نماد آدمهاي بد كردار و بي هدف است آناني كه جز به لحظه و آني خوش بودن به چيزي ديگر نمي انديشند و ساكن سياره چهارم :نماد تاجر مسلكاني كه آنچه بر ايشان مهم است عدد و رقم و شماره است و ديگر هيچ، آنهايي كه زندگي مي كنند تا كار بكنند نه اينكه كار كنند تا زندگي بكنند و سياره پنجم نماد انسانهايي است كه هميشه فدا شده اند تا ديگران بمانند. سياره ششم: نماد به اصلاح دانشمند است آنهايي که محبت عشق وخوبي حتي به اندازه ي کوچک آن برايشان بي اهميت است آنها فقط بايد ثبت کنند ولي زيبايي از ديد گاهشان قابل ثبت نيست چون پايدار نمي ماند !سياره ي هفتم زمين است و اين آخرين مرحله ي مسير کشف حقيقت شازده کوچولو است زميني که علاوه بر جا دادن انواع اين شش شخصيت نمادين نامبرده در خويش گاه در گوشه هايي ازآن هم کساني را پيدا مي کنيد که قلبي چون ستاره روشن وتابناک دارند نکته ي قابل توجه اين است که حتي در گفت وگوهايي که ميان شازده کوچولو و شخصيت هاي نمادين داستان رد وبدل مي شود رد پاي عرفان شرقي موج مي زند مثلا آنجايي که شازده کوچولوآدرس آدم ها را از گلي که در صحرا به آن برمي خورد مي پرسد. در واقع مثل ماهي که وقتي از دريا بيرون مي پرد و دوباره باز مي گردد اگر بخواهند که دنيا را تعريف کند حتما چيزي خواهد گفت که نشان دهد دنيا از ديد گاه او همان اطراف درياست چون بيشتر از اين حد نتوانسته ببيند وقتي به اين قسمت از داستان بر مي خوريم اين بيت زيباي عارف عاشق عرصه ي ادبيات عرفاني در ذهن زنده مي شود :
هر کسي از ظن خود شد يار من / ازدرون من نجست اسرار من
يا زماني که جز انعکاس صدايش در کوه چيز ديگري نمي شنود به ياد بيت ديگري از مولانا مي افتيم :
اين جهان کوه است وفعل ما ندا / سوي ما آيد نداها را صدا
يا دوباره وقتي با خود مي گويد: زمين چه سياره ي عجيبي است آنچه در آن مي شنوند تکرار مي کنند به ياد پيام روشن سهراب در آن شعر مي افتيم که مي گويد:چشم ها را بايد شست ،جور ديگر بايد ديد ...يعني درک و کشف زيبايي ها و آفريده ها با ديدن جديد وتازه نه با پيش زمينه قبلي ودريافتي ديکته شده.يا آنجايي که وقتي شازده کوچولو وارد باغ پر از گل شد و فهميد که چه اشتباهي مي کرده که بر اين تصور بوده گل سياره خودش تنها ترين گل دنياست ،داستان«هديه بردن سبوي آب باران از باديه به سوي بغداد براي اميرالمومنين توسط آن اعرابي که ذکر آن در دفتراول مثنوي آمده به ذهن متبادر مي شود».
و اما در نهايت داستان دليل راه او مسئله ي مهمي برايش فاش مي کند که فقر توجه به اين موارد اساسي ومهم و جاي خالي آن در جوامع امروزي مايه ي هلاک،دوري و برخورد ماشيني انسان هاي با يکد يگر شده :

  1. 1- نبود پيوند و هم بستگي
  2. 2-فقدان محبت
  3. 3-بي تفاوتي وفقدان حس مسئوليت در برابر هم نوعان
  4. 4-سطحي نگري ودوري از حقايق اجزاي هستي به دليل به کار نگرفتن چشم هاي دل.

بله شازده کوچولو در پايان فهميد که بايد به جايي باز گردد که از آن آمده او در واقع در انتها به جايي رسيد که در ابتدا متعلق به آن بود درست مثل آن سيمرغ منطق الطير عطار که در انتها فهميدند سيمرغ و هادي شان چيزي جدا از درون خودشان نبود:
هر کسي کو دور ماند از اصل خويش / باز جويد روزگار وصل خويش
حال بر ماست که با ديدي عالمانه وکاوشگر اين ادبيات غني وسرشار از حکمت وعرفان را با زباني شايسته و جذاب اما ساده باز سازي يا حداقل بيان کرده تا کودکان و نوجوان اين مرز و بوم نيز هر چه بيشتر نسبت به سياره هاي فرهنگي و هنري کشور خويش آگاه شده وبه ايران و فرهنگ ايراني هر چه بيشتر افتخار و عمل نمايند وآن را دليل وراهنماي هفت خان زندگي خود سازند.