بین خودکشی و مرگ سرخ فرق اساسی وجود داردایسکانیوز: مقالات شمس تبریزی با این جملات آغاز میشود:من به او میگویم، به خدا چه میخواهی هدیه کنی؟ میگوید: جانم را.بین خودکشی و مرگ سرخ فرق اساسی وجود داردکسی که از بیت نفس خارج نشده است، مسافر و سالک الی الله نیست و مرگ او شهادت نخواهد بودمیگویم: خدا این جان را به تو داده. از خدا جان گرفته ای و زیره به کرمان میبری؟! این که هنری نیست. گفت: پس چه بدهم. گفتم: بزرگان چیزی را میخواهند که ندارند. گفت:خدا چه چیزی را ندارد؟ گفتم:عجز،خداوند عجز ندارد لذا وقتی عجز میبری، خوشش میآید. شهید رجوع میکند به فطرت خودش و به «اَنتُمُ الفُقَرا» پی میبرد.
به نظر میرسد که شهادت یک نوع مرگ اندیشی و مرگ آگاهی است و بدون مرگ اندیشی و مرگ آگاهی اساساً نمیشود که مرگی را شهادت خواند و مرگی را غیر شهادت. کلمه‌ی شهید در قرآن به کار نرفته است. قرآن شهید را به مفهومی که ما به کار میبریم، به کار نبرده است.
شهید در قرآن به معنی الگو، نمونه و اسوه به کار رفته است. «وَلَکم فی رسول الله اسوةٌ حسنه» و هم او را بر شما قرار داد؛«علیکم شهیداً». ما به کلمه‌ی اصلی توحید میگوییم شهادت: لا اله الی الله. عالم در جهان بینی قرآنی، عالم غیب است و عالم شهادت. در واقع از دید ما که این سوی عالم قرار داریم، عالم بعد از اینجا عالم غیب حساب میشود، اما برای کسی که به حقیقت رسیده است، عالم برتر و عالم دیگر، عالم شهادت است و عالم ما عالم غیب. چون ما نسبت به حقیقت غایبیم و شهید در حقیقت کسی است که به شهود میرسد.
پس، انسانی را ما شهید مینامیم که به شهود رسیده باشد. از سویی دیگر کسی که حرکت میکند به سوی الله، در هر کجای این حرکت مرگ او را دریابد چون سائر و سالک الی الله است این مرگ، شهادت محسوب میشود، ولو در بستر باشد. در روایات داریم که: «من مات علی حب آل محمد ماتً شهیداً.» هرکس بر دوستی خاندان وحی بمیرد، شهید مرده است. آیه‌ای را حضرت امام خمینی فراوان میخواندند و برای همین مطلب به آن استناد میکردند: «و من یخرج من بیتهِ مهاجراً الی الله.»
در واقع کسی که از بیت ظاهری خارج می شود،در باطن از بیت نفس خارج شده است. کسی که از بیت نفس خارج نشده است، مسافر و سالک الی الله نیست و مرگ او شهادت نخواهد بود. او فقط کشته خواهد شد.پس در اینجا مسئله ی نیت مطرح می شود. یعنی انسانی که مرگ را بر می گزیند نه به خاطر مرگ، به خاطر زندگی در جهت حق؛به نظر می رسد عناصری وجود دارد که مرگ شهادت را از یک مرگ عادی ممتاز و متمایز میسازد.
در جهانبینی ما و تقریباً در اکثر جهان بینی‌های الهی کسی که نیت و حرکتش الی الله است و از بیت نفس خارج شده و جنبه‌های نفسانی در عملش وجود ندارد و می خواهد از غیب جهان به شهادت جهان و به شهود و لقای حق برسد، شهید حساب میشود. همان طور که شعار اساسی توحید، یک سلب و یک ایجاب است، یک نفی و یک اثبات است، شهید هم همین گونه است. او چیزی را نفی و چیزی را اثبات میکند. نه اینکه مرگ فی النفسه هدف باشد. بلکه آن هدف چنان متعالی است او مرگ و زندگی را برای آن هدف متعالی میخواهد. هم چنان که از ابراهیم خلیل الله در قرآن نقل شده است: «انَ الصلوتی و نسکی و محیایی و مماتی لله». هم مرگ من و هم زندگی من برای خداست.
در واقع شهادت مرگ زیبا و زیباترین مرگ است. به این معنا که در روزگاری که هیچ راه دیگری ممکن نیست تا شما حقیقت متعالی را متحقق کنید، یا در جهت آن بکوشید، مرگ سرخ را به عنوان آخرین حربه به کار میبرید. در اینجا لازم است بگوییم: بین خودکشی و مرگ سرخ فرق اساسی وجود دارد.
خودکشی در جایی روی میدهد که انسان به زبونی میرسد و مرگ سرخ، در جایی روی میدهد که انسان به اعتلا می اندیشد.
در فرهنگ قرآنی، شهادت نقطه‌ی مقابل غیب قرار میگیرد و از همان آغاز، قرآن ما را دعوت میکند که ایمان به شهادت و غیب بیاوریم و این از بنیاد های اساسی فرهنگ دینی ما است. باید به آن سوی این واقعیتی که ما میبینیم و اسمش جهان است، باورمند شویم که هم به وجود انسان گسترش میدهد و هم تکیه گاه‌های مطمئن برای انسان درست میکند. چون اگر ما فکر کنیم که همه چیز همین جا خاتمه مییابد، یعنی فرجام و انجام تمام تکاپوهای انسان چیزی به نام مرگ است، اصلاًدلیلی برای تکاپو پیدا نخواهیم کرد.
اساساً اگر عالم، عالم ظاهر باشد،شهادت بی معناست. شهادت در جایی معنا پیدا میکند که عالم در نسبت با یک حقیقت برتر باشد وگرنه اگر عالم همین عالم باشد، دیگر ارزشهای متعالی در آن وجود نخواهد داشت. فقط ماده است و ظواهر مادی. پس دیگر شهادت به معنایی که در فرهنگ اسلامی میگوید، بیمعنا میشود.
عالم محسوس و ملموس میشود عالم شهادت و آن چه که آن سوی این واقعیت و حقیقت جهان است، میشود عالم غیب که با عنوانهای مختلفی چون ملکوت، جبروت، لاهوت که مراتب وجودی آن سوی عالم مادّه هستند از آنها یاد میکنیم. برای کسی که به مرحله‌ی کمال میرسد (آن کمال انسانی که پیوستن به حق و رویت حق و اتصال به حق است) آن چه که پشت این سوی جهان است، به این طرف می‌آید و آن چه در این طرف قرار دارد، به آن سو خواهد رفت. یعنی چشم بر شهادت و عالم محسوس میپوشد و به عالم غیب چشم باز میکند و این جا را پلی برای آن جا میگیرد.
حضرت ابا عبد الله الحسین (ع) روز عاشورا وقتی اضطراب در چهره‌ی بعضی یاران دید، بر روی صخره‌ای ایستاد،تمام یاران را جمع کرد و این گونه سخن گفت ( این سخن صبح عاشورای حضرت است): بزرگواران شکیبا باشید. مرگ جز پل چیز دیگری نیست که شما را عبور میدهد از این رنجها، دردها و تنگها به یک گستره‌ی فراخ بیکنار و بیمرزی که آنجا نعمتهای دائمی الهی است که فراتر از همه‌ی این نعمتها رویت خود حق است.
رویت حق چیست که شهید به آن میرسد؟ حضرت امام خمینی(ره) هم چند بار به این جمله‌ی پیامبر اشاره داشتند که شهید نظر میکند به وجه الله، نوعی جابه جایی اتفاق می‌افتد. شهید همه‌ی دنیای مادی را نادیده میگیرد و این نیازمند معرفت است. یعنی تکیه گاه اصلی شهادت معرفت است. معرفت اینکه بفهمید این طرف خبری نیست و تو باید از اندک به نفع بینهایت صرف نظر کنی، به هر حال هر مقدار که باشی، بالاخره یک مرگ ناگزیر به سراغت خواهد آمد.
اما اگر به این ناگزیر پی برده باشی دست به معامله خواهی زد. با همان کسی که خود تو را به معامله فراخوانده است. تو چیزی به او نمیدهی. آن چه میدهی مال خود اوست، اما او باب «اشتری» را باز کرده به روی شما. خود فرموده است: «ان الله اشتری من المومنین.» خدا قصد دارد که بخرد، شما بیایید بفروشید. چه بفروشیم؟ کالای جان بفروشید که البته در ظاهر بیرونی‌اش می شود،جسم. حق میفرماید: «چیزی به من نمیدهید. از این دادن چیزی به من افزوده نمیشود.»
خدا نیازی به ما ندارد؛ «هو الغنی الحمید.» پس من خریدارم و تو فروشنده؛ بها،بهشت و فراتر از بهشت دیدار من، «و ادخلی جنتی»، نفرموده است « و ادخلوا الجنه»، فرموه است؛ بهشت من.
شهید این معرفت را پیدا میکند که باید با «او» معامله کند. با دیگران باختن است، با حق یافتن.
اینجا فرصت گم کردن و فقدان است، آن جا فرصت وجدان است .قرآن میفرماید: «و وجدوا ما عملوا حاضرا». روز قیامت، روز وجدان است، اینجا روز فقدان، من و شما لحظه به لحظه در حال از دست رفتنیم. در حال تهی شدن، ذوب شدن و گم شدنیم، هر چند در عالم چیزی گم نمیشود، اما آنچه که اینجا به ما داده‌اند، آرام آرام در آستانه‌ی گم شدن است، پس شهید این درد را دارد که به او بدهیم تا چیزی گم نشود.
او تنها کسی است که می شود با او خوب معامله کرد. که اگر از تو ستاند،گاه میگوید:د و برابر،گاهی وقتها ده برابر،گاهی هفتصدبرابر و گاهی وقتها میگوید: «بغیرُ حساب» یعنی بی اندازه به شما میدهم. و اتفاقاً آن بغیر حسابش در این حوزه است؛ وقتی که تو همه چیزت را میدهی. گاهی انسان پولش را یا عضوی از بدنش را به خدا میدهد و گاهی همه‌ی جانش را میدهد که با دادن آن، همه چیزش را داده است، چون اگر آنها را از دست میدادی، بودی که دوباره آنها را بدست بیاوری، اما وقتی خود را میدهی، اینجا دیگر چیزی برای بدست آوردن، ظاهرا نیست. هرچند هست، زیرا کسی که شهید میشود، عقبه دارد.
بزرگترین پژواک را در عالم، شهیدان دارند. چون همیشه هستند و همیشه تاثیر میگذارند، خداوند در قرآن میفرماید:«شما نمی فهمید.» خیلی جالب است خداوند وقتی از شهید در قرآن سخن می گوید یک بار می فرماید:« و لکن لاتشعرون»؛ شما نمیفهمید. و یک بار میفرماید:«ولاتقولوا ...». نگویید که اینها مرده اند. ممکن است ما بر زبان نیاوریم،اما اولی را نمیتوانیم، میفرماید:«ولا تحسبنَ...»، گمان نکنید. نمیتوانیم که ما گمان نکنیم. بطور طبیعی ممکن است که در گفتارهای بیرونی خودمان بگوییم،شهیدان زنده اند،اما وقتی به ذهنیت خودمان بر می گردیم، به دنیای ذهنی خودمان و معاملات و تعارفهای عادی خودمان در زندگی بر میگردیم، میگوییم: فلانی نیست.قرآن میگوید: نگویید، باورش هم نکنید، تصورش را هم حتی نکنید.
پس بحث شهادت در فرهنگ قرآنی ،بحث اینجاست،غیب،پناهن عالم است و شهید کسی است که بر شهادت خط می کشد و به غیب میپردازد. آنجا را میفهمد و به همین دلیل تمام آنجا برایش عالم شهادت میشود،تمام پنهانها را خداوند برای او آشکار میکند.
در سوره ی محمد(ص) میفرماید:«و الذینَ قتلوا فی سبیل الله فلن یضل اعمالهم». آنانکه در راه من کشته میشوند... قتلوا، در این جا همان مفهوم شهادت است که ما به کار میبریم. چون اصلاً در قرآن واژه‌ی شهادت به معنای شهید در کاربرد امروزی وجود ندارد. اما در حوزه‌ی روایات، چنین تعبیری را فراوان داریم. این جا صحبت از قتل و موت است. اما چه قتل و موتی؟ با آن قیودی که پشت سر آن می‌آید،خداوند آن را تبیین میکند. در آیه‌ای که در بالا ذکر شد خداوند میفرماید:«تصور نکنید که تمام شده است.» به آبی میماند که در ریگزاری فرو رفته است. نگاه آغازین شما این است که آب تمام شد؛ اما آن سوتر باید درختان تناور و گیاهان سبزی را ببینید که محصول این آبی هستند که در ریگزار فرورفته است. آن سوتر همه‌ی طراوت و سرسبزی، رهاورد این آب است.
«سَیهدیهم و یَصلِحُ بالَهم» به همین زودی آنها را به آن چیزی که باید برسانیم، می رسانیم. خدا خود تعهد کرده است که روبه راه کند،راهی را که شهید باز کرده است. نکته‌ی جالب همین جاست: وَ یَدخُلَهُم الجَنته عرّفها لَهم.وارد بهشتی میکنم که پیشتر به آنها شناسانده‌ام.شب عاشورا حضرت ابا عبد الله حسین(ع) یارانش را جمع کرد و دو انگشت خود را بلند کرد و گفت: از این جا بنگرید و آنها نگاه کردند و بهشت را دیدند.
سیدالشهدا آن منظره را به آنها نشان داد و اینجا بود که طرب در کربلا شروع شد و کسی چون بُریر ابن خضیر حمدانی مشغول طربناکی شد و سمای کربلا از آن لحظه شروع شد. دیدند که بُریر شوخی میکند و شاداب است. (او غلام کسی است به نام عبدالرحمان). عبد الرحمان میپرسد:بُریر چه کار میکنی؟ و بُریر پاسخ میدهد که مگر نمیبینی میان ما و دوست شمشیری فاصله است. انسان میرسد به لحظه‌ای که آن طرف را میبیند و بیتابی‌اش شروع میشود و چشمش را به این طرف میبندد.
حال به سراغ متون کهن ادبیات فارسی میرویم. عمده‌ی متون ادبی کهن ما را عارفان به رشته ی تحریر در آوردند و شعر و نثر ماندگار ما با عرفان درآمیخته است. حال ببینیم که رویکرد ادیبان و عرفا به شهادت چگونه بوده است؟ شهادت صرفاً معامله کردن قطعی نیست. بلکه برگزیدن و برگزیده شدن است. در ادبیات عرفانی ما، حماسه و عرفان در مقوله‌ی شهادت آشتی پیدا کرده‌اند. در اینجا ما از یک قسمت با حماسه مواجهیم و از طرف دیگر با عرفان.
مقالات شمس تبریزی با این جملات آغاز میشود:من به او میگویم، به خدا چه میخواهی هدیه کنی؟ میگوید: جانم را. میگویم: خدا این جان را به تو داده. از خدا جان گرفته ای و زیره به کرمان میبری؟! این که هنری نیست. گفت: پس چه بدهم. گفتم: بزرگان چیزی را میخواهند که ندارند. گفت:خدا چه چیزی را ندارد؟ گفتم:عجز،خداوند عجز ندارد لذا وقتی عجز میبری، خوشش میآید. شهید رجوع میکند به فطرت خودش و به «اَنتُمُ الفُقَرا» پی میبرد.
اینجا بحث این نیست که شهید بخواهد فقط معامله کند. من این را میدهم تا چیزی را بگیرم. او چیزی نمیخواهد. به فرموده‌ی مولا علی (ع): کسانی هستند که خدا را شایسته‌ی عبودیت و عبادت مییابند و چنین میکنند. شهید در حقیقت مصداق همان کسانی است که امیر المومنین میفرماید. به همان میزانی که شهید به فنا رسیده باشد، بقای او هم قویتر است.
در ادبیات فارسی در متون کهنی چون: الفتوح، تجارب السلف، روح الارواح، یا در اشعار شاعران،کلمات معصومین پیرامون شهادت بسیار نقل شده است و ضمناً این گونه کتابها مفصل به شهادت حضرت سید الشهدا پرداخته اند. الفتوح و تاریخ بلعمی مفصل به این واقعه پرداخته‌اند. به واقعه‌ی شهادت کسانی چون منصور حلاج هم در متون کهن بسیار پرداخته شده است و شهادت او حالت اسطوره ای پیدا میکند و یک نوع شهادت عارفانه تجلی پیدا میکند.
دو برداشت از دین وجود دارد، یک برداشت صوری و ظاهری و یک برداشت عمیق و ژرف و باطنی. که در واقع شهادت گونه‌ی آشتی دادن حماسه و عرفان است. نه حماسه‌ی صرف است و نه عرفان محض. بلکه این دو در شهادت به هم میرسند. در داستانی ،شیخ شهید شهاب الدین سهروردی میفرماید: یک آفتاب پرست اسیر جغدان شد. در این جا آفتاب سمبل حقیقت است و جغد سمبل شب پرستان. مولوی میگوید:
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شب‌ام، نه شب پرستم، که حدیث خواب گویم
سهروردی میگوید: وقتی آن آفتاب پرست اسیر جغدان شد، آنها گفتند که او حرفهای عجیب میگوید. گفتند:چه میگوید؟ جغدان گفتند: میگوید من دیده به دیده ی آفتاب دوختم. چنین یاوه سخنان کفر آلودی بر زبان میراند. محکمه تشکیل شد و آفتاب پرست را محاکمه کردند و به اشد مجازات محکوم شد. مجازاتش چه بود؟ گفتند: آفتاب پرست را بگذارید جلوی خورشید. آنها چون دشمن آفتاب بودند،گمان کردند در مقابل آفتاب گذاشتن مصیبت است.
آفتاب پرست را وقتی مقابل خورشید گذاشتند، گفت: من از خدا همین را میخواستم. سهروردی در اینجا این آیه را نقل میکند؛ ولا تقولوا لمن یقتلُ فی سبیل الله امواتاً بل احیاءعندربهم یرزقون. چرا سهروردی این آیه ی شهادت را در انتها نقل میکند؟ چون این داستان رمزی و تمثیلی در حقیقت اشاره به شهادت دارد.
اگر در ساحتهای مختلف ادب فارسی که پیوسته است با فرهنگ فارسی و آبشخور اصلی اش فرهنگ دینی است، مفهوم شهادت را پی بگیریم و جست و جو کنیم، عمدتاً این موضوع را در گستره‌ی عرفان ما تحلیل شده تر میبینیم. البته نگاه عارفان به شهادت با آنچه که در فرهنگ شیعی مطرح است، تفاوتهایی با هم دارند که آنرا هم حتماً باید ببینیم.
عارفان وقتی سخن از مرگ میگویند از چند نوع مرگ سخن به میان میآورند. یکی از عرفای بزرگ دوره‌ی اول که بیشتر گرایش به زهد داشت، به نام حاتم اصعم، در کتاب ارزشمند روضته الریاحین چهار نوع مرگ را از قول درویش علی بوزجانی طرح میکند: یک نوع مرگ، مرگ سفید است. این مرگ گرسنگی است. گرسنگی مرتبه ای است از مراتب بازدارندگی نفس انسانی. بخش فروع دین و اسف السافلین وجود انسان زمینه های ذلّت آدمی را به وجود می آورد و به خاطر همین، گرسنگی از مراتب بازدارندگی است. دوم، مرگ سیاه است به معنی صبر بر ایذاء ناس و حتی ملامت و روی برگرداندن ناس. سوم، مرگ سرخ است که در فرهنگ امروز ما هم مطرح است؛ آن را معادل مخالفت با نفس مطرح میکند تا بتوانی از خویش بیرون بزنی و حتی اگر تو در عرصه ی جهاد هم شرکت کنی و پیروزمند عرصه‌ی جهاد باشی اما فائز میدان برخورد با خویش نباشی تو پیروز نیستی.
پیغمبر(ص) نیز فرمود و مولوی به زیبایی آن را آورده؛ ظاهراً بعد از جنگی پیامبر همه را در مسجد جمع کرد و فرمود: شما از جهاد اصغر بازگشتید؛ و بقی علیکم الجهاد الاکبر . جهاد اکبر هنوز باقی مانده است. مولوی میگوید:
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زان بتر در اندرون
کشتن این کار عقل و هوش نیست
شیر باطن سخره ی خرگوش نیست
قد رجعنا من جهاد اصغریم
با نبی اندر جهاد اکبریم
سهل دان شیری که صفها بشکند
شیر آن باشد که خود را بشکند
خود را شکستن و بر ویرانه های خود یک انسان نو بنا کردن کار بسیار دشواری است. کسی میتواند شهید باشد، که از مجرای چنین گذر گاهی گذر کرده باشد. مرگ سبز هم به معنای پاره به هم دوختن است. یعنی زندگی صوفیانه و ساده ای داشتن