دیروز بازم گریه کردم اخه میدونین پسرهمسایمون اومده بودخونمون وقتی دید نقاشیم خوب شده مدادرنگیاموبرداشت روشوخط خطی کردمنم گریم گرفت مامانم خونه نبودیادم افتادبرم به یکی بگم که خودش جوابشوبده
اخه مامانم میگفت بابات نیست رفته سفرولی بابام چرا ازسفرنمیاد؟
چرا سفربابام اینقده طولانی شده؟ چرا بابای محمدزوداومد؟
وقتی باباش اومدبراش ماشین خریده بود
به مامانم گفتم بابای من چرا نمیادچرا بابای محمدزودزودمیره برمیگرده ولی بابای من هیچ وقت نیومده
به مامانم گفتم بابام چی میخادبرام بیاره
مامانم هیچ وقت جوابمونمیده همش گریه میکنه
مثل دیروزه من ازته دلش گریه میکنه
میخام وقتی بابام اومد بهش بگم که محمدنقاشیموخط خطی کرد
میخام بهش بگم برام عروسک بخره
مامانم میگه اگه میخای بابات صداتوبشنوه برو نماز بخون به خدابگوبهش میگه
من ازدست مامانم هم عصبانی هستم
میخام برم پیش خدا بهش بگم خدا جونم چرامحمدباباش همش پیشش ولی من بابام نیست
چرا مامانم میگه حرفای باباتوبه خدا بگو
خدا جونم میخام بیام پیشت اخه میخام بابابام حرف بزنم
خداجونم من دلم بابامومیخاد
توروجون پرنده هات
توروجون اسمون بلندت
توروجون ابرها ودریاها
منوببرباباموببینم
خواهش میکنم خداجونم
من خیلی دوستتدارم