یادش بخیر اون بچگیام یه بار با دایی هام رفته بودم پارک آبی همه چی خوب بود شنا می کردم تو رودخانه اش بازی میکردم خیلی حال میداد تا رفتیم غذا بخوریم غذا ساندویچ بود من غذامو زود تر از همه تموم کردم زودتر از همه بلند شدم تا دوباره برم توی آب یه ذره که راه رفتم زیر لیز خورد افتادم زمین بعد که بلند شدم رفتم تو اب ولی یک دفعه دیدم اب داره خونی میشه بعدش متوجه شدم یه مرده داره بهم یه چیزی می گه اون میگفت :آقا پسر سرت شکسته داره خون میاد بعدش داییم فهمیید اومد منو برد درمونگاه پارک تا اینکه سرم بخیه زدن بعد از یه مدت سرم خوب شد ولی بعد از اون شکستگی زیاد سرم شکست

پایان