صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 39 , از مجموع 39

موضوع: دیوان اشعار فرید الدین عطار نیشابوری

  1. #31
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    گر تو عاشقی معشوق دور است

    وگر تو زاهدی مطلوب حور است

    ره عاشق خراب اندر خراب است

    ره زاهد غرور اندر غرور است


    دل زاهد همیشه در خیال است

    دل عاشق همیشه در حضور است


    نصیب زاهدان اظهار راه است

    نصیب عاشقان دایم حضور است


    جهانی کان جهان عاشقان است

    جهانی ماورای نار و نور است


    درون عاشقان صحرای عشق است

    که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است


    در آن صحرا نهاده تخت معشوق

    به گرد تخت دایم جشن و سور است


    همه دلها چو گلهای شکفته است

    همه جانها چو صفهای طیور است


    سراینده همه مرغان به صد لحن

    که در هر لحن صد سور و سرور است


    ازان کم میرسد هرجان بدین جشن

    که ره بس دور و جانان بس غیور است


    طریق تو اگر این جشن خواهی

    ز جشن عقل و جان و دل عبور است


    اگر آنجا رسی بینی وگرنه

    دلت دایم ازین پاسخ نفور است


    خردمندا مکن عطار را عیب
    __________________

  2. #32
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    رخساره که از بدر منیر است

    لبش شکر فروش جوی شیر است

    سر هر موی زلفش از درازی

    جهان سرنگون را دستگیر است


    قمر ماند از خط او پای در قیر

    که در گرد خطش هم جوی قیر است


    خطا گفتم مگر مشک ختاست او

    که در پیرامن بدر منیر است


    خط نو خیزش از سبزی جوان است

    که کمتر خط پیشش عقل پیر است


    نیاید در ضمیر کس که آن خط

    چگونه نوبهاری در ضمیر است


    جهان جان سزای وصل او هست

    که او در جنب وصل او حقیر است


    کجا زو بر تواند خورد عاشق

    کزو ناز است و از عاشق نفیر است


    مرا از جان گریز است ار بگویم

    که یک ساعت از آن دلبر گزیر است


    مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین

    که شمع حسن خوبان زود میر است


    فرید یک دلت را یک شکر ده

    که در صاحب نصابی او حقیر است __________________
    __________________

  3. #33
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    هر که را ذرهای ازین سوز است

    دی و فرداش نقد امروز است

    هست مرد حقیقت ابنالوقت

    لاجرم بر دو کون پیروز است


    چون همه چیز نیست جز یک چیز

    پس بسی سال و ماه یک روز است


    صد هزاران هزار قرن گذشت

    لیک در اصل جمله یک سوز است


    چون پی یار شد چنان سوزی

    شب و روزش چو عید و نوروز است


    ذرهای سوز اصل میبینم

    که همه کون را جگر دوز است


    نیست آن سوز از کسی دیگر

    بل همان سوز آتشافروز است


    سوز معشوق در پس پرده

    عاشقان را دلیلآموز است


    هرکه او شاهباز این سر نیست

    زین طریقت جهنده چون یوز است


    تو اگر مردی این سخن پی بر

    که فرید آنچه گفت مرموز است
    __________________
    __________________

  4. #34
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    وی تو شمع آفتاب بس است

    موی تو عطر مشک ناب بس است

    چند پیکار آفتاب کشم

    قبلهٔ رویت آفتاب بس است


    روی چون روز در نقاب مپوش

    زلف شبرنگ تو نقاب بس است


    به خطا گر کشیدمت سر زلف

    چین ابروی تو جواب بس است


    گر همه عمر این خطا کردم

    در همه عمرم این صواب بس است


    تاب در زلف دلستان چه دهی

    دل من بی تو جای تاب بس است


    چه قرارم بری که خواب از من

    برد آن چشم نیم خواب بس است


    چه زنی در من آتشی که مرا

    در گذشته ز فرق آب بس است


    گر ز ماهی طلب کنی سی روز

    از توام سی در خوشاب بس است


    تا ابد بیهشان روی تو را

    عرق روی تو گلاب بس است


    مجلس انس تشنگان تو را

    لب میگون تو شراب بس است


    رگ و پی در تنم در آن مجلس

    همچو زیر و بم رباب بس است


    گر نمکدان تو شکر ریز است

    دل پر شور من کباب بس است


    دل عطار تا که جان دارد

    کنج عشق تو را خراب بس است
    __________________

  5. #35
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    گرچه رویت کس سر مویی ندید

    گر سر موییم بنمایی بس است


    من نمیدارم ز تو درمان طمع

    درد بر دردم گر افزایی بس است


    تا قیامت ذرهای اندوه تو

    مونس جانم به تنهایی بس است


    گر توانایی ندارم در رهت

    زاد راهم ناتوانایی بس است


    گر ز عشقت عافیت میپرسدم

    عافیت چکنم که رسوایی بس است


    دوش عشقش تاختن آورد و گفت

    از توام ای رند هرجایی بس است


    در قلندر چند قرائی کنی

    نقد جان در باز قرائی بس است


    هست زنار نفاقت چار کرد

    گر مسلمانی ز ترسایی بس است


    ختم کن اسرار گفتن ای فرید

    چون بسی گفتی ز گویایی بس است
    __________________

  6. #36
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    وشاقی اعجمی با دشنه در دست

    به خون آلوده دست و زلف چون شست

    کمر بسته کله کژ برنهاده

    گره بر ابرو و پر خشم و سرمست


    درآمد در میان خرقهپوشان

    به کس در ننگرست از پای ننشست


    بزد یک دشته بر دل پیر ما را

    دلش بگشاد و زناریش بربست


    چو کرد این کار ناپیدا شد از چشم

    چون آتش پارهای آن پیر در جست


    درآشامید دریاهای اسرار

    ز جام نیستی در صورت هست


    خودی او به کلی زو فرو ریخت

    ز ننگ خویشتن بینی برون رست


    جهان گم بد درو اما هنوز او

    بدان مطلوب خود عور و تهی دست


    چو مرغ همتش زان دانه بد دور

    قفس از بس که پر زد خرد بشکست


    ببرید و نشان و نام از او رفت

    ندانم تا کجا شد در که پیوست


    ازین دریا که کس با سر نیامد

    اگر خونین شود جان جای آن هست


    دلی پر خون درین هیبت بماندست

    فلک پشتی دو تا در سوک بنشست


    دریغا جان پر اسرار عطار

    که شد در پای این سرگشتگی پست
    __________________
    __________________

  7. #37
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    نیم شبی سیم برم نیم مست

    نعرهزنان آمد و در در نشست

    هوش بشد از دل من کو رسید

    جوش بخاست از جگرم کو نشست


    جام می آورد مرا پیش و گفت

    نوش کن این جام و مشو هیچ مست


    چون دل من بوی می عشق یافت

    عقل زبون گشت و خرد زیر دست


    نعره برآورد و به میخانه شد

    خرقه به خم در زد و زنار بست


    کم زن و اوباش شد و مهره دزد

    ره زن اصحاب شد و میپرست


    نیک و بد خلق به یکسو نهاد

    نیست شد و هست شد و نیست هست


    چون خودی خویش به کلی بسوخت

    از خودی خویش به کلی برست


    در بر عطار بلندی ندید

    خاک شد و در بر او گشت پست
    __________________

  8. #38
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    دوش ناگه آمد و در جان نشست

    خانه ویران کرد و در پیشان نشست

    عالمی بر منظر معمور بود

    او چرا در خانهٔ ویران نشست


    گنج در جای خراب اولیتر است

    گنج بود او در خرابی زان نشست


    هیچ یوسف دیدهای کز تخت و تاج

    چون دلش بگرفت در زندان نشست


    گرچه پیدا برد دل از دست من

    آمد و بر جان من پنهان نشست


    چون مرا تنها بدید آن ماه روی

    گفت تنها بیش ازین نتوان نشست


    جان بده وانگه نشست ما طلب

    که توان با جان بر جانان نشست


    از سر جان چون تو برخیزی تمام

    من کنم آن ساعتت در جان نشست


    چون ز جانان این سخن بشنید جان

    خویش را درباخت و سرگردان نشست


    خویشتن را خویشتن آن وقت دید

    کو چو گویی در خم چوگان نشست


    دایما در نیستی سرگشته بود

    زان چنین عطار زان حیران نشس
    __________________

  9. #39
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    در سرم از عشقت این سودا خوش است

    در دلم از شوقت این غوغا خوش است

    من درون پرده جان میپرورم

    گر برون جان می کند اعدا خوش است


    چون جمالت برنتابد هیچ چشم

    جملهٔ آفاق نابینا خوش است


    همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون

    هر که در خون مینگردد ناخوش است


    بندگی را پیش یک بند قبات

    صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است


    جان فشان از خندهٔ جانپرورت

    زاهد خلوت نشین رسوا خوش است


    گر زبانم گنگ شد در وصف تو

    اشک خون آلود من گویا خوش است


    چون تو خونین میکنی دل در برم

    گرچه دل میسوزدم اما خوش است


    این جهان فانی است گر آن هم بود

    تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است


    گر نباشد هر دو عالم گو مباش

    تو تمامی با توام تنها خوش است


    ماهرویا سیرم اینجا از وجود

    بی وجودم گر بری آنجا خوش است


    پرده از رخ برفکن تا گم شوم

    کان تماشا بی وجود ما خوش است


    الحق آنجا کآفتاب روی توست

    صد هزاران بی سر و بی پا خوش است


    صد جهان بر جان و بر دل تا ابد

    والهٔ آن طلعت زیبا خوش است


    پرتو خورشید چون صحرا شود

    ذرهٔ سرگشته ناپروا خوش است


    چون تو پیدا آمدی چون آفتاب

    گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است


    از درون چاه جسمم دل گرفت

    قصد صحرا میکنم صحرا خوش است


    دی اگر چون قطرهای بودم ضعیف

    این زمان دریا شدم دریا خوش است


    وای عجب تا غرق این دریا شدم

    بانگ میدارم که استسقا خوش است


    غرق دریا تشنه میمیرم مدام

    این چه سودایی است این سودا خوش است


    ز اشتیاقت روز و شب عطار را

    دیده پر خون و دلی شیدا خوش است
    __________________

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •