صفحه 4 از 50 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 496

موضوع: غزلیات بیدل دهلوی

  1. #31
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    برآن سرم‌که ز دامن برون‌کشم پا را

    به جیب آبله ریزم غبار صحرا را


    به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست

    گهرکند چه‌قدر خشک آب دریا را


    اثرگم است به گرد کساد این بازار

    همان به ناله فروشید درد دلها را


    ز خویش‌گم شدنم‌کنج عزلتی دارد

    که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را


    زبان درد دل آسان نمی‌توان فهمید

    شکسته‌اند به صد رنگ شیشهٔ ما را


    فضای خلوت دل جلوه‌گاه غیری نیست

    شکافتیم به نام تو این معما را


    نگاه یار ز پهلوی ناز می‌بالد

    به قدرنشئه بلند است موج صهبا را


    مخور فریب غنا از هوس‌گدازی یأس

    مباد آب دهد مزرع تمنا را


    ز جوش صافی دل‌، جسم‌، جان تواند شد

    به سعی شیشه پری کرده‌اند خارا را


    به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید

    اگر در آینه بینی جمال یکتا را


    به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق

    به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را


    چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل

    به چشم آبلهٔ پا ندیده‌ای ما را
    __________________

  2. #32
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را

    رک‌گل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را


    خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی

    که‌چون قمری قدح در چشم‌دارم سرو مینا را


    نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن

    فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را


    درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمی‌یابم

    چو شمع آخرگریبان می‌کنم نقش‌کف پا را


    کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری

    جنون افشاند بر ویرانه‌ام دامان صحرا را


    به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمی‌بندد

    اگر خواهی نگردی جلوه‌گر آیینه‌کن ما را


    ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر

    که‌گم‌کردیم در آغوش دی‌، امروز و فردا را


    نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی

    تب شوق‌کسی در رقص دارد نبض دریا را


    خموشی غیر افسودن چه‌گل ریزد به دامانت

    اگر آزاده‌ای با ناله کن پیوند اعضا را


    اقامت تهمتی در محفل‌کم فرصت هستی

    چو عکس ازخانهٔ آیینه بیرون‌گرم‌کن جا را


    مآل شعله هم‌داغ است گرآسودگی خواهی

    به‌صدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را


    نشانها نیست غیراز نام آن هم تا بی بیدل

    جهانی دیده‌ای‌، بشمار نقش بال عنقا را
    __________________

  3. #33
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    پریشان نسخه‌کرد اجزای مژگان تر ما را

    چه‌مضمون است درخاطر نگاهت‌حیرت‌انشا را


    نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان

    پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را


    نه‌از عیش‌است‌اگر چون‌شیشهٔ می قلقل آ‌هنگم

    شکست دل صلایی می‌زند رنگ تماشا را


    سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل

    ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را


    نبندی بردل آزاد نقش تهمت حسرت

    که پیش از بیخودی مستان تهی‌کردند مینا را


    شکوه‌کبریای او ز عجز ما چه می‌پرسی

    نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را


    نمی‌سازد متاع هوش با یوسف خریداران

    مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را


    مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی

    که چون آتش زپا افتد به خاکستر‌دهد جا را


    غبار ماضی و مستقبل از حال تو می‌جوشد

    در امروز است‌گم‌گر واشکافی دی و فردا را


    به‌هوش آتا به این آهنگ مالم‌گوش تمییزت

    که در چشم غلط‌بینت چه پنهانی‌ست پیدا را


    به‌این‌کثرت‌نمایی غافل ازوحدت مشو بیدل

    خیال آیینه‌ها درپیش دارد شخص تنها را
    __________________


  4. #34
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را

    هرکس نمی‌شناسد آواز آشنا را


    از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید

    حیف‌است پست‌گیرید معراج پشت پا را


    چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان

    باورنمی‌توان داشت سگ نان دهد گدا را


    روزی‌دو زین بضاعت‌مردن کفیل‌هستی‌ست

    برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را


    در چشم‌کس‌ نمانده‌ست‌گنجایش مروت

    زین خانه‌ها چه مقدار تنگی‌گرفت جا را


    از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم

    آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را


    جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست

    صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را


    تا زنده‌ایم باید در فکر خویش مردن

    گردون بی‌مروت برماگماشت ما را


    آهم‌ز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت

    پستی‌ست‌گر خجالت شبنم‌کند هوا را


    بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست

    رنگین نمی‌توان‌کرد زین بیشتر حنا را


    دست در آستینم بی‌دامن غنا نیست

    صبح است با اجابت نامحرم دعا را


    از هرکه خواهی امداد اول تلافی‌اش‌کن

    دستی گر نداری زحمت مده عصا را


    خاک زمین آداب‌گر پی سپر توان‌کرد

    ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را


    هنگام شیب بیدل‌کفر است شعله‌خویی

    محراب‌کبر نتوان‌کردن قد دوتا را
    __________________

  5. #35
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را

    به خودکردی دراز آخر زبان دود دلها را


    هوایت نکهت‌گل راکند داغ دل‌گلشن

    تمنایت نگه در دیده خون سازد تماشا را


    سفید از حسرت این انتظار است استخوان من

    که یارب ناوکت درکوچهٔ دل‌کی نهد پا را


    غبار رنگ ما از عاجزی بالی نزد ورنه

    شکست طره‌ات عمری‌ست پیدامی‌کند مارا


    حریف وحشت دل دیدهٔ حیران نمی‌گردد

    گهر مشکل فراهم آورد اجزای دریا را


    سخن تادر جهان باقی‌ست از معدومی آزادم

    زبان‌گفتگوها بال پروازست عنقا را


    خزان چهره بس باشد بهارآبروی مسن

    گواه فتح دل دارم شکست رنگ سیما را


    بلند وپست خار راه عجز ما نمی‌گردد

    به‌پهلو قطع‌سازد سایه چندین‌کوه‌و صحرا را


    الهی از سر ماکم نگردد سایهٔ مستی

    که بی‌صهبا به پیشانی سجودی نیست مینا را


    به بزم وصل از شوق فضول ایمن نی‌ام بیدل

    مبادابرام‌، تمهید تغافل گردد ایما را
    __________________


  6. #36
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    گذشت‌از چرخ و بگرفت‌آبله چشم‌ثریا را

    هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را


    تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را

    نوایی هست درخاطرشک؟ ‌رنگ مینا را


    ندارد شور امکان جز به‌کنج فقر آسودن

    اگر ساحل شوی در آب‌گوهرگیر دریا را


    درین‌دریا ز بس فرش است‌اجزای‌شکست من

    به‌هرسومی‌روم چون موج برخود می‌نهم پا را


    به تدبیر دگر نتوان ز داغ‌کلفت آسودن

    مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را


    به‌حال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم

    هوایی‌کرد رقص‌گردباد اجزای صحرا را


    درین ویرانه همچشم نگاهم‌کز سبکروحی

    درون خانه‌ام وز خویش خالی کرده‌ام جا را


    بهشتی از دل هر ذره در پروز می‌آید

    اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را


    مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم

    مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را


    تجاهل چون حباب‌از فهم‌هستی مفت جمعیت

    تو می‌آیی برون زنهار مشکاف این معما را


    به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم

    نمی‌دانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را


    همین درد است برگ عشرت خونین‌دلان بیدل

    هجوم‌گریه مست خنده دارد طبع مینا را
    __________________

    خدایا
    به من مناعت بی غرور
    عشق بی هوس
    تنهایی در انبوه جمعیت
    دوست داشتن بی آنکه دوست بداند
    روزی کن!

    سپاس یادتون نره

  7. #37
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    کسی چه شکرکند دولت تمنا را

    به عالمی‌که تویی ناله می‌کشد ما را


    ندرد انجمن یأس ما شراب دگر

    هم از شکست مگرپرکنیم مینا را


    به عالمی‌که حلاوت نشانهٔ ننگ است

    دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را


    هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است

    گوهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را


    درشت‌خو چه خیال است نرم‌گو باشد؟

    شرارخیزی محض است طبع خارا را


    سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست

    شکسته‌اند به صد موج رنگ دریا را


    صفای دل به‌کدورت مده ز فکر دویی

    که عکس‌، تنگ برآیینه کند جا را


    برون لفظ محال است جلوهٔ معنی

    همان زکسوت‌اسما طلب مسما را


    رسیده‌ایم ز اسما به فهم معنی خویش

    گرفته‌ایم ز عنقا سراغ عنقا را


    هزار معنی پیچیده در تغافل تست

    به ابروی تو چه نسبت‌زبان‌گویا را


    سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند

    که چون نفس نرساندند برزمین پا را


    همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل‌

    چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
    __________________


  8. #38
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    موج پوشید روی دریا را

    پردهٔ اسم شد مسما را


    نیست بی‌بال اسم پروازش

    کس ندید آشیان عنقا را


    عصمت حسن یوسفی زد چاک

    پردهٔ طاقت زلیخا را


    می‌کشد پنبه هرسحرخورشید

    تا دهد جلوه داغ دلها را


    جاده هرسوگشاده است آغوش

    که دریده‌ست جیب صحرا را


    شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست

    ابر ننشاند جوش دریا را


    آگهی می‌زند چوآیینه

    مُهر بر لب زبان‌گویا را


    قفل‌گنج زر است خاموشی

    از صدف پرس این معما را


    بیدل ار واقفی ز سرّ یقین

    ترک‌کن قصهٔ من وما را
    __________________


  9. #39
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را

    مگردرآب چون یاقوت‌گیرند آتش ما را


    دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد

    گهر دزدیده‌است اینجاعنان موج‌دریا را


    بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی

    درآغوش نفس‌گر خون‌کنی عرض تمنا را


    غبار احتیاج آنجاکه دامان طلب‌گیرد

    روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را


    به‌عرض بیخودیهاگرم‌کن هنگامهٔ مشرب

    که می‌نامیده‌اند اینجا شکست رنگ مینا را


    فروغ این شبستان جز رم برقی نمی‌باشد

    چراغان‌کرده‌اند از چشم آهوکوه و صحرا را


    دراین‌محفل‌پریشان‌جلوه‌ است آن‌حسن یکتایی

    شکستی‌کوکه پردازی دهد آیینهٔ ما را


    سبکتازاست شوق امامن آن سنگ زمینگیرم

    که‌دررنگ شرراز خویش خالی می‌کنم جا را


    به‌داغ بی‌نگاهی رفت‌ازین محفل چراغ من

    شکست آیینهٔ رنگی‌که‌گم‌کردم تماشا را


    هوس چون نارسا شد نسیه نقدحال می‌گردد

    امل را رشته‌کوته ساز و عقباگیر دنیا را


    ز شور بی‌نشانی‌، بی‌نشانی شد نشان بیدل

    که‌گم‌گشتن زگم‌گشتن برون آورد عنقا را
    __________________

  10. #40
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    نسیم شانه‌کند زلف موج دریا را

    غبار سرمه دهد چشم‌کوه و صحرا را


    ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست

    گهر به دامن راحت چسان‌کشد پا را


    لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند

    که خضرتنگ به برمی‌کشد مسیحا را


    عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد

    که راه نیست در او وهم بال عنقا را


    حدیث نرم نمی‌آید از زبان درشت

    شرار خیز بود طبع سنگ خارا را


    همیشه‌تشنه‌لب‌خون مابودبیدل

    چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
    __________________

صفحه 4 از 50 نخستنخست 123456789101112131415161718192021222324 ... آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •