-
کاربر سایت
چشم خرد آیینهٔ جام می ناب است
ابروی سخن در شکن موج شراب است
آگاهی دل میطلبی ترک هنرگیر
کز جوهر خود بر رخ آیینه نقاب است
بیتاب فنا آن همهکوشش نپسندد
شبگیرشررها همه یک لحظه شتاب است
عارف به خدا میرسد ازگردش چشمی
در نیم نفس بحر هماغوش حباب است
کیفیت توفانکدهٔگریه مپرسید
در هر نم اشکم دو جهان عالم آب است
این بحرگداز جگر سوخته دارد
آبیکه تو داری به نظر اشککباب است
چون سیهی دولت بهکسی نیست مسلم
پیداستکه هر نقش نگین نقش برآب است
خوش باشکه در میکدهٔ نشئهٔ تحقیق
مینایی اگر هست همان رنگ شراب است
بیجنبش دل راه به جایی نتوان برد
یکسر جرس قافلهٔ موج حباب است
در محفل قانون نواسنجی عشاق
گوشیکه ادا فهم نشدگوش رباب است
تا سرمه نگشتیم به چشمش نرسیدیم
در بزم خموشان نفس سوخته باب است
دل چیستکه با خاک برابر نتوانکرد
بیروی تو تا خانهٔ آیینه خراب است
دانش همه غفلت شود از عجز رسایی
چون تار نظرکوتهی آرد رگ خواباست
بیدل اگر افسرده دلی جمع کتب کرد
در مدرسهٔ دانش ما جلد کتاب است
__________________
-
-
کاربر سایت
بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست
مویسر چوندود شمعمجمعبا زنجیر پاست
اشکم و بر انتظار جلوهای پیچیدهام
یاد آنگل شبنم شوقمرا زنجیرپاست
همتی ای ناله تا دام تعلق بگسلیم
یعنی از خود میرویم و رهنما زنجیر پاست
عالم تسخیر الفت هم تماشاکردنیست
جلوهاش را حلقههای چشم ما زنجیر پاست
ما سبکروحان اسیر سادگیهای دلیم
عکس را درآینه موج صفا زنجیرپاست
کو خروشی تا پر افشانیم و از خود بگذریم
چون سپند اینجا همین ضبط صدا زنجیرپاست
از شکست دل چه میپرسیکه مجنون مرا
نقش پا هم نالهفرسود است تا زنجیرپاست
با همه آزادی از جیب تعلق رستهایم
سرو را سررشتهٔ نشوو نما زنجیرپاست
تا نفس باقی است باید با علایق ساختن
خضررا هم الفت آب بقا زنجیرپاست
بیشتر در طبعپیران آشیان دارد امل
حرص سوداپیشه را قد دوتا زنجیر پاست
آنقدر وسعتمچینکز خویشنتوانیگذشت
ای هوس پیرایه دامان رسا زنجیر پاست
غافل از قید هوس دارد به جا افسردنت
اندکی برخیزتا بینی چها زنجیرپاست
آشیان ساز تماشاخانهٔ بیرنگیام
شبنم ما را همان طبع هوا زنجیرپاست
اینقدر بیاختیار از اختیار افتادهایم
دستما بر دستماسنگاستو پا زنجیر پاست
بیدل ازکیفیت ذوق گرفتاری مپرس
من سری دزدیدهام در هرکجا زنجیر پاست
__________________
-
کاربر روبرو از پست مفید sali_k26 سپاس کرده است .
-
کاربر سایت
چون حبابم الفت وهم بقا زنجیرپاست
خانه بر دوش طبیعت را هوا زنجیر پاست
درگرفتاریست عیش دلکه مجنون تو را
مطرب ساز طربکم نیست تا زنجیر پاست
چونکنم جولان بهکام دلکه با چندین طلب
از ضعیفیها چواشکم نقش پا زنجیرپاست
طاقتیکو تاکسی سر منزلی آرد به دست
هرکجا رفتیم سعی نارسا زنجیرپاست
مرد راکسب هنر دام ره آزادگیست
موج جوهرآب جوی تیغ را زنجیرپاست
بیتأمل، از مزار ما شهیدان نگذری
خاک دامنگیر ما بیش از حنا زنجیر پاست
خط پشتلب چو ابرو نیست بیتسخیر حسن
معنی آزاد است اما سطرها زنجیر پاست
ما زکوری اینقدر در بند رهبر ماندهایم
چشماگر بینا بود برکف عصا زنجیر پاست
خاکساری نیز ما را مانع وارستگیست
تا بود نقشی بهجا از بوریا زنجیرپاست
قید هستی تا نشد روشنجنون موهوم بود
آنکه ما راکرد با ما آشنا زنجیرپاست
بر بساط پایهٔ وهم آنقدر تمکین مچین
سلطنت را سایهٔ بال هما زنجیر پاست
عالمیدر جستجوی راحتاز خود رفتهاست
میروم من هم ببینم ناکجا زنجیر پاست
بیخودان اول قدم زین عرصه بیرون تاختند
ایجنون رحمیکه ما را هوش ما زنجیرپاست
بیدل از توصیف زلف وکاکل اینگلرخان
مقصد ما طوقگردن مدعا زنجیرپاست
__________________
-
کاربر روبرو از پست مفید sali_k26 سپاس کرده است .
-
کاربر سایت
گلکردن هوس ز دل صاف تهمت است
موج و حباب چشمهٔ آیینه حیرت است
ما را که بستن مژه باشد دلیل هوش
چشمگشاده آینهٔ خواب غفلت است
این است اگر حقیقت اسباب اعتبار
نگذشتنت ز هستی موهوم همت است
زبن عبرتی که زندگیش نام کردهاند
تا سر به زیر خاک ندزدی خجالت است
بر دوش عمر چندکشی محمل امل
ای بیخبر شرر چقدر رام فرصت است
عام است بسکه نسبت بیربطی جهان
مژگان به خواب اگر به هم آری غنیمت است
زنهار از التفات عزیزان حذر کنید
بیمار ظلم کشتهٔ اهل عیادت است
مشکن به شوخی نفس، آیینهٔ نمود
خاموشی حباب طلسم سلامت است
فرش است فیض هر دو جهان در صفای دل
آیینه از قلمرو صبح سعادت است
گرد بلند و پست نفس گر رود به باد
بام و در بنای هوس جمله رفعت است
عمریست دل به غفلت خودگریه میکند
این نامهٔ سیه چقدر ابر رحمت است
بیدل به یاد محشراگرخون شوم بجاست
بازم دل شکسته دمیدن قیامت است
__________________
-
کاربر روبرو از پست مفید sali_k26 سپاس کرده است .
-
کاربر سایت
زبان چو کج روش افتد جنون بد مست است
قط محرف این خامه تیغ در دست است
زخلق شغل علایق حضورمردن برد
جدا افتاد سر از تن به فکر پابست است
جهان چو معنی عنقا به فهم کس نرسید
که این تحیر گل کرده نیست یا هست است
کمان همت وارسته ناوکی داری
ز هرچه درگذری حکمصافی شستاست
به زیرچرخ مشو غاقل ازخم تسلیم
ز خانهایکه تو سر برکشیدهایپست است
بهگوش عبرت ازپن پرده میرسد آواز
که نقش طاقچهٔ رنگ پر تنک بست است
کشاکش نفس از ما نمیرود بیدل
درینمحیط همه ماهیایم و یک شست است
__________________
-
کاربر روبرو از پست مفید sali_k26 سپاس کرده است .
-
کاربر سایت
سیرابی ازین باغ هوس، یاسپرست است
کو صبح و چهشبنم ز نفسشستن دست است
پیچ و خم موجگهر بحر خیالیم
این زلف هوس را نه گشاد است نه بست است
چون گرد در این عرصه عبث دست نیازی
تیغ ظفرت در خم ابروی شکست است
بگذر ز غم کوشش مقصود معین
تیر تو، نشان خواه، ز ناصافی شست است
چون نقش نگین، مسند اقبال میارای
ای خفته فروتر ز زمین این چه نشست است
دون طبع ز اقبال جز ادبار چه دارد
هرچند ببالد که سر آبله پست است
محکوم قضا را چه خیال است سلامت
گرشیشهٔ افلاک بود درکف مست است
جز شبههٔ تحقیق درین بزم ندیدیم
ما را چه گنه آینه تمثالپرست است
دربار نفس نیست جز احکام گذشتن
این قافلهها قاصد یک نامه به دست است
ای غافل از آرایش هنگامهٔ تجدید
هر دم زدنت آینهٔ صبح الست است
بیدل دو سه دم ناز بقا، مفت هوسهاست
ما صورت هیچیم و جز این نیست که هست است
__________________
خدایا
به من مناعت بی غرور
عشق بی هوس
تنهایی در انبوه جمعیت
دوست داشتن بی آنکه دوست بداند
روزی کن!
سپاس یادتون نره
-
2 کاربر از پست مفید sali_k26 سپاس کرده اند .
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن