صفحه 8 از 8 نخستنخست 12345678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 76 , از مجموع 76

موضوع: شاهنامه ی فردوسی

  1. #71
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    چو برخاست از خواب با موبدان

    یکی انجمن کرد با بخردان


    گشاد آن سخن بر ستاره شمر

    که فرجام این بر چه باشد گذر


    دو گوهر چو آب و چو آتش به هم

    برآمیخته باشد از بن ستم


    همانا که باشد به روز شمار

    فریدون و ضحاک را کارزار


    از اختر بجوئید و پاسخ دهید

    همه کار و کردار فرخ نهید


    ستاره‌شناسان به روز دراز

    همی ز آسمان بازجستند راز


    بدیدند و با خنده پیش آمدند

    که دو دشمن از بخت خویش آمدند


    به سام نریمان ستاره شمر

    چنین گفت کای گرد زرین کمر


    ترا مژده از دخت مهراب و زال

    که باشند هر دو به شادی همال


    ازین دو هنرمند پیلی ژیان

    بیاید ببندد به مردی میان


    جهان زیرپای اندر آرد به تیغ

    نهد تخت شاه از بر پشت میغ


    ببرد پی بدسگالان ز خاک

    به روی زمین بر نماند مغاک


    نه سگسار ماند نه مازندران

    زمین را بشوید به گرز گران


    به خواب اندرد آرد سر دردمند

    ببندد در جنگ و راه گزند


    بدو باشد ایرانیان را امید

    ازو پهلوان را خرام و نوید


    پی باره‌ای کو چماند به جنگ

    بمالد برو روی جنگی پلنگ


    خنک پادشاهی که هنگام او

    زمانه به شاهی برد نام او


    چو بشنید گفتار اخترشناس

    بخندید و پذرفت ازیشان سپاس


    ببخشیدشان بی‌کران زر و سیم

    چو آرامش آمد به هنگام بیم


    فرستادهٔ زال را پیش خواند

    زهر گونه با او سخنها براند


    بگفتش که با او به خوبی بگوی

    که این آرزو را نبد هیچ روی


    ولیکن چو پیمان چنین بد نخست

    بهانه نشاید به بیداد جست


    من اینک به شبگیر ازین رزمگاه

    سوی شهر ایران گذارم سپاه


    فرستاده را داد چندی درم

    بدو گفت خیره مزن هیچ دم


    گسی کردش و خود به راه ایستاد

    سپاه و سپهبد از آن کار شاد


    ببستند از آن گرگساران هزار

    پیاده به زاری کشیدند خوار


    دو بهره چو از تیره شب درگذشت

    خروش سواران برآمد ز دشت


    همان نالهٔ کوس با کره نای

    برآمد ز دهلیز پرده‌سرای


    سپهبد سوی شهر ایران کشید

    سپه را به نزد دلیران کشید


    فرستاده آمد دوان سوی زال

    ابا بخت پیروز و فرخنده فال


    گرفت آفرین زال بر کردگار

    بران بخشش گردش روزگار


    درم داد و دینار درویش را

    نوازنده شد مردم خویش را
    __________________

  2. #72
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    میان سپهدار و آن سرو بن

    زنی بود گوینده شیرین سخن


    پیام آوریدی سوی پهلوان

    هم از پهلوان سوی سرو روان


    سپهدار دستان مر او را بخواند

    سخن هر چه بشنید با او براند


    بدو گفت نزدیک رودابه رو

    بگویش که ای نیک دل ماه نو


    سخن چون ز تنگی به سختی رسید

    فراخیش را زود بینی کلید


    فرستاده باز آمد از پیش سام

    ابا شادمانی و فرخ پیام


    بسی گفت و بشنید و زد داستان

    سرانجام او گشت همداستان


    سبک پاسخ نامه زن را سپرد

    زن از پیش او بازگشت و ببرد


    به نزدیک رودابه آمد چو باد

    بدین شادمانی ورا مژده داد


    پری روی بر زن درم برفشاند

    به کرسی زر پیکرش برنشاند


    یکی شاره سربند پیش آورید

    شده تار و پود اندرو ناپدید


    همه پیکرش سرخ یاقوت و زر

    شده زر همه ناپدید از گهر


    یکی جفت پر مایه انگشتری

    فروزنده چون بر فلک مشتری


    فرستاد نزدیک دستان سام

    بسی داد با آن درود و پیام


    زن از حجره آنگه به ایوان رسید

    نگه کرد سیندخت او را بدید


    زن از بیم برگشت چون سندروس

    بترسید و روی زمین داد بوس


    پر اندیشه شد جان سیندخت ازوی

    به آواز گفت از کجایی بگوی


    زمان تا زمان پیش من بگذری

    به حجره درآیی به من ننگری


    دل روشنم بر تو شد بدگمان

    بگویی مرا تا زهی گر کمان


    بدو گفت زن من یکی چاره‌جوی

    همی نان فراز آرم از چند روی


    بدین حجره رودابه پیرایه خواست

    بدو دادم اکنون همینست راست


    بیاوردمش افسر پرنگار

    یکی حلقه پرگوهر شاهوار


    بدو گفت سیندخت بنمایی‌ام

    دل بسته ز اندیشه بگشایی‌ام


    سپردم به رودابه گفت این دو چیز

    فزون خواست اکنون بیارمش نیز


    بها گفت بگذار بر چشم من

    یکی آب بر زن برین خشم من


    درم گفت فردا دهد ماه روی

    بها تا نیابم تو از من مجوی


    همی کژ دانست گفتار او

    بیاراست دل را به پیکار او


    بیامد بجستش بر و آستی

    همی جست ازو کژی و کاستی


    به خشم اندرون شد ازان زن غمی

    به خواری کشیدش بروی زمی


    چو آن جامه‌های گرانمایه دید

    هم از دست رودابه پیرایه دید


    در کاخ بر خویشتن بر ببست

    از اندیشگان شد به کردار مست


    بفرمود تا دخترش رفت پیش

    همی دست برزد به رخسار خویش


    دو گل رابدو نرگس خوابدار

    همی شست تا شد گلان آبدار


    به رودابه گفت ای سرافراز ماه

    گزین کردی از ناز برگاه چاه


    چه ماند از نکو داشتی در جهان

    که ننمودمت آشکار و نهان


    ستمگر چرا گشتی ای ماه‌روی

    همه رازها پیش مادر بگوی


    که این زن ز پیش که آید همی

    به پیشت ز بهر چه آید همی


    سخن بر چه سانست و آن مرد کیست

    که زیبای سربند و انگشتریست


    ز گنج بزرگ افسر تازیان

    به ما ماند بسیار سود و زیان


    بدین نام بد دادخواهی به باد

    چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد


    زمین دید رودابه و پشت پای

    فرو ماند از خشم مادر به جای


    فرو ریخت از دیدگان آب مهر

    به خون دو نرگس بیاراست چهر


    به مادر چنین گفت کای پر خرد

    همی مهر جان مرا بشکرد


    مرا مام فرخ نزادی ز بن

    نرفتی ز من نیک یا بد سخن


    سپهدار دستان به کابل بماند

    چنین مهر اویم بر آتش نشاند


    چنان تنگ شد بر دلم بر جهان

    که گریان شدم آشکار و نهان


    نخواهم بدن زنده بی‌روی او

    جهانم نیرزد به یک موی او


    بدان کو مرا دید و بامن نشست

    به پیمان گرفتیم دستش بدست


    فرستاده شد نزد سام بزرگ

    فرستاد پاسخ به زال سترگ


    زمانی بپیچید و دستور بود

    سخنهای بایسته گفت و شنود


    فرستاده را داد بسیار چیز

    شنیدم همه پاسخ سام نیز


    به دست همین زن که کندیش موی

    زدی بر زمین و کشیدی به روی


    فرستاده آرندهٔ نامه بود

    مرا پاسخ نامه این جامه بود


    فروماند سیندخت زان گفت‌گوی

    پسند آمدش زال را جفت اوی


    چنین داد پاسخ که این خرد نیست

    چو دستان ز پرمایگان گرد نیست


    بزرگست پور جهان پهلوان

    همش نام و هم رای روشن روان


    هنرها همه هست و آهو یکی

    که گردد هنر پیش او اندکی


    شود شاه گیتی بدین خشمناک

    ز کابل برآرد به خورشید خاک


    نخواهد که از تخم ما بر زمین

    کسی پای خوار اندر آرد به زین


    رها کرد زن را و بنواختش

    چنان کرد پیدا که نشناختش


    چنان دید رودابه را در نهان

    کجا نشنود پند کس در جهان


    بیامد ز تیمار گریان بخفت

    همی پوست بر تنش گفتی بکفت
    __________________

  3. #73
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    چو آمد ز درگاه مهراب شاد

    همی کرد از زال بسیار یاد


    گرانمایه سیندخت را خفته دید

    رخش پژمریده دل آشفته دید


    بپرسید و گفتا چه بودت بگوی

    چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی


    چنین داد پاسخ به مهراب باز

    که اندیشه اندر دلم شد دراز


    ازین کاخ آباد و این خواسته

    وزین تازی اسپان آراسته


    وزین بندگان سپهبدپرست

    ازین تاج و این خسروانی نشست


    وزین چهره و سرو بالای ما

    وزین نام و این دانش و رای ما


    بدین آبداری و این راستی

    زمان تا زمان آورد کاستی


    به ناکام باید به دشمن سپرد

    همه رنج ما باد باید شمرد


    یکی تنگ تابوت ازین بهر ماست

    درختی که تریاک او زهر ماست


    بکشتیم و دادیم آبش به رنج

    بیاویختیم از برش تاج و گنج


    چو بر شد به خورشید و شد سایه‌دار

    به خاک اندر آمد سر مایه‌دار


    برینست فرجام و انجام ما

    بدان تا کجا باشد آرام ما


    به سیندخت مهراب گفت این سخن

    نوآوردی و نو نگردد کهن


    سرای سپنجی بدین سان بود

    خرد یافته زو هراسان بود


    یکی اندر آید دگر بگذرد

    گذر نی که چرخش همی بسپرد


    به شادی و انده نگردد دگر

    برین نیست پیکار با دادگر


    بدو گفت سیندخت این داستان

    بروی دگر بر نهد باستان


    خرد یافته موبد نیک بخت

    به فرزند زد داستان درخت


    زدم داستان تا ز راه خرد

    سپهبد به گفتار من بنگرد


    فرو برد سرو سهی داد خم

    به نرگس گل سرخ را داد نم


    که گردون به سر بر چنان نگذرد

    که ما را همی باید ای پرخرد


    چنان دان که رودابه را پور سام

    نهانی نهادست هر گونه دام


    ببردست روشن دلش را ز راه

    یکی چاره مان کرد باید نگاه


    بسی دادمش پند و سودش نکرد

    دلش خیره بینم همی روی زرد


    چو بشنید مهراب بر پای جست

    نهاد از بر دست شمشیر دست


    تنش گشت لرزان و رخ لاجورد

    پر از خون جگر دل پر از باد سرد


    همی گفت رودابه را رود خون

    بروی زمین بر کنم هم کنون


    چو این دید سیندخت برپای جست

    کمر کرد بر گردگاهش دو دست


    چنین گفت کز کهتر اکنون یکی

    سخن بشنو و گوش دار اندکی


    ازان پس همان کن که رای آیدت

    روان و خرد رهنمای آیدت


    بپیچید و بنداخت او را بدست

    خروشی برآورد چون پیل مست


    مرا گفت چون دختر آمد پدید

    ببایستش اندر زمان سر برید


    نکشتم بگشتم ز راه نیا

    کنون ساخت بر من چنین کیمیا


    پسر کو ز راه پدر بگذرد

    دلیرش ز پشت پدر نشمرد


    همم بیم جانست و هم جای ننگ

    چرا بازداری سرم را ز جنگ


    اگر سام یل با منوچهر شاه

    بیابند بر ما یکی دستگاه


    ز کابل برآید به خورشید دود

    نه آباد ماند نه کشت و درود


    چنین گفت سیندخت با مرزبان

    کزین در مگردان به خیره زبان


    کزین آگهی یافت سام سوار

    به دل ترس و تیمار و سختی مدار


    وی از گرگساران بدین گشت باز

    گشاده شدست این سخن نیست راز


    چنین گفت مهراب کای ماه‌روی

    سخن هیچ با من به کژی مگوی


    چنین خود کی اندر خورد با خرد

    که مر خاک را باد فرمان برد


    مرا دل بدین نیستی دردمند

    اگر ایمنی یابمی از گزند


    که باشد که پیوند سام سوار

    نخواهد ز اهواز تا قندهار


    بدو گفت سیندخت کای سرفراز

    به گفتار کژی مبادم نیاز


    گزند تو پیدا گزند منست

    دل درمند تو بند منست


    چنین است و این بر دلم شد درست

    همین بدگمانی مرا از نخست


    اگر باشد این نیست کاری شگفت

    که چندین بد اندیشه باید گرفت


    فریدون به سرو یمن گشت شاه

    جهانجوی دستان همین دید راه


    هرانگه که بیگانه شد خویش تو

    شود تیره رای بداندیش تو


    به سیندخت فرمود پس نامدار

    که رودابه را خیز پیش من آر


    بترسید سیندخت ازان تیز مرد

    که او را ز درد اندر آرد به گرد


    بدو گفت پیمانت خواهم نخست

    به چاره دلش را ز کینه بشست


    زبان داد سیندخت را نامجوی

    که رودابه را بد نیارد بروی


    بدو گفت بنگر که شاه زمین

    دل از ما کند زین سخن پر ز کین


    نه ماند بر و بوم و نه مام و باب

    شود پست رودابه با رودآب


    چو بشنید سیندخت سر پیش اوی

    فرو برد و بر خاک بنهاد روی


    بر دختر آمد پر از خنده لب

    گشاده رخ روزگون زیر شب


    همی مژده دادش که جنگی پلنگ

    ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ


    کنون زود پیرایه بگشای و رو

    به پیش پدر شو به زاری بنو


    بدو گفت رودابه پیرایه چیست

    به جای سر مایه بی‌مایه چیست


    روان مرا پور سامست جفت

    چرا آشکارا بباید نهفت


    به پیش پدر شد چو خورشید شرق

    به یاقوت و زر اندرون گشته غرق


    بهشتی بد آراسته پرنگار

    چو خورشید تابان به خرم بهار


    پدر چون ورا دید خیره بماند

    جهان آفرین را نهانی بخواند


    بدو گفت ای شسته مغز از خرد

    ز پرگوهران این کی اندر خورد


    که با اهرمن جفت گردد پری

    که مه تاج بادت مه انگشتری


    چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی

    دژم گشت و چون زعفران کرد روی


    سیه مژه بر نرگسان دژم

    فرو خوابنید و نزد هیچ دم


    پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنگ

    همی رفت غران بسان پلنگ


    سوی خانه شد دختر دل‌شده

    رخان معصفر بزر آژده


    به یزدان گرفتند هر دو پناه

    هم این دل شده ماه و هم پیشگاه
    __________________

  4. #74
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    پس آگاهی آمد به شاه بزرگ

    ز مهراب و دستان سام سترگ


    ز پیوند مهراب وز مهر زال

    وزان ناهمالان گشته همال


    سخن رفت هر گونه با موبدان

    به پیش سرافراز شاه ردان


    چنین گفت با بخردان شهریار

    که بر ما شود زین دژم روزگار


    چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ

    برون آوریدم به رای و به جنگ


    فریدون ز ضحاک گیتی بشست

    بترسم که آید ازان تخم رست


    نباید که بر خیره از عشق زال

    همال سرافگنده گردد همال


    چو از دخت مهراب و از پور سام

    برآید یکی تیغ تیز از نیام


    اگر تاب گیرد سوی مادرش

    زگفت پراگنده گردد سرش


    کند شهر ایران پر آشوب و رنج

    بدو بازگردد مگر تاج و گنج


    همه موبدان آفرین خواندند

    ورا خسرو پاک‌دین خواندند


    بگفتند کز ما تو داناتری

    به بایستها بر تواناتری


    همان کن کجا با خرد درخورد

    دل اژدها را خرد بشکرد


    بفرمود تا نوذر آمدش پیش

    ابا ویژگان و بزرگان خویش


    بدو گفت رو پیش سام سوار

    بپرسش که چون آمد از کارزار


    چو دیدی بگویش کزین سوگرای

    ز نزدیک ماکن سوی خانه رای


    هم آنگاه برخاست فرزند شاه

    ابا ویژگان سرنهاده به راه


    سوی سام نیرم نهادند روی

    ابا ژنده‌پیلان پرخاش جوی


    چو زین کار سام یل آگاه شد

    پذیره سوی پورکی شاه شد


    ز پیش پدر نوذر نامدار

    بیامد به نزدیک سام سوار


    همه نامداران پذیره شدند

    ابا ژنده‌پیل و تبیره شدند


    رسیدند پس پیش سام سوار

    بزرگان و کی نوذر نامدار


    پیام پدر شاه نوذر بداد

    به دیدار او سام یل گشت شاد


    چنین داد پاسخ که فرمان کنم

    ز دیدار او رامش جان کنم


    نهادند خوان و گرفتند جام

    نخست از منوچهر بردند نام


    پس از نوذر و سام و هر مهتری

    گرفتند شادی ز هر کشوری


    به شادی درآمد شب دیریاز

    چو خورشید رخشنده بگشاد راز


    خروش تبیره برآمد ز در

    هیون دلاور برآورد پر


    سوی بارگاه منوچهر شاه

    به فرمان او برگرفتند راه


    منوچهر چون یافت زو آگهی

    بیاراست دیهیم شاهنشهی


    ز ساری و آمل برآمد خروش

    چو دریای سبز اندر آمد به جوش


    ببستند آئین ژوپین وران

    برفتند با خشتهای گران


    سپاهی که از کوه تا کوه مرد

    سپر در سپر ساخته سرخ و زرد


    ابا کوس و با نای روئین و سنج

    ابا تازی اسپان و پیلان و گنج


    ازین گونه لشکر پذیره شدند

    بسی با درفش و تبیره شدند


    چو آمد به نزدیکی بارگاه

    پیاده شد و راه بگشاد شاه


    چو شاه جهاندار بگشاد روی

    زمین را ببوسید و شد پیش اوی


    منوچهر برخاست از تخت عاج

    ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج


    بر خویش بر تخت بنشاختش

    چنان چون سزا بود بنواختش


    وزان گرگساران جنگ آوران

    وزان نره دیوان مازندران


    بپرسید و بسیار تیمار خورد

    سپهبد سخن یک به یک یادکرد


    که نوشه زی ای شاه تا جاودان

    ز جان تو کوته بد بدگمان


    برفتم بران شهر دیوان نر

    نه دیوان که شیران جنگی به بر


    که از تازی اسپان تکاورترند

    ز گردان ایران دلاورترند


    سپاهی که سگسار خوانندشان

    پلنگان جنگی نمایندشان


    ز من چون بدیشان رسید آگهی

    از آواز من مغزشان شد تهی


    به شهر اندرون نعره برداشتند

    ازان پس همه شهر بگذاشتند


    همه پیش من جنگ جوی آمدند

    چنان خیره و پوی پوی آمدند


    سپه جنب جنبان شد و روز تار

    پس اندر فراز آمد و پیش غار


    نبیره جهاندار سلم بزرگ

    به پیش سپاه اندر آمد چو گرگ


    سپاهی به کردار مور و ملخ

    نبد دشت پیدا نه کوه و نه شخ


    چو برخاست زان لشکر گشن گرد

    رخ نامداران ما گشت زرد


    من این گرز یک زخم برداشتم

    سپه را هم آنجای بگذاشتم


    خروشی خروشیدم از پشت زین

    که چون آسیا شد بریشان زمین


    دل آمد سپه را همه بازجای

    سراسر سوی رزم کردند رای


    چو بشنید کاکوی آواز من

    چنان زخم سرباز کوپال من


    بیامد به نزدیک من جنگ ساز

    چو پیل ژیان با کمند دراز


    مرا خواست کارد به خم کمند

    چو دیدم خمیدم ز راه گزند


    کمان کیانی گرفتم به چنگ

    به پیکان پولاد و تیر خدنگ


    عقاب تکاور برانگیختم

    چو آتش بدو بر تبر ریختم


    گمانم چنان بد که سندان سرش

    که شد دوخته مغز تا مغفرش


    نگه کردم از گرد چون پیل مست

    برآمد یکی تیغ هندی به دست


    چنان آمدم شهریارا گمان

    کزو کوه زنهار خواهد بجان


    وی اندر شتاب و من اندر درنگ

    همی جستمش تا کی آید به چنگ


    چو آمد به نزدیک من سرفراز

    من از چرمه چنگال کردم دراز


    گرفتم کمربند مرد دلیر

    ز زین برگسستم بکردار شیر


    زدم بر زمین بر چو پیل ژیان

    بدین آهنین دست و گردی میان


    چو افگنده شد شاه زین گونه خوار

    سپه روی برگشت از کارزار


    نشیب و فراز بیابان و کوه

    به هر سو شده مردمان هم گروه


    سوار و پیاده ده و دو هزار

    فگنده پدید آمد اندر شمار


    چو بشنید گفتار سالار شاه

    برافراخت تا ماه فرخ کلاه


    چو روز از شب آمد بکوشش ستوه

    ستوهی گرفته فرو شد به کوه


    می و مجلس آراست و شد شادمان

    جهان پاک دید از بد بدگمان


    به بگماز کوتاه کردند شب

    به یاد سپهبد گشادند لب


    چو شب روز شد پردهٔ بارگاه

    گشادند و دادند زی شاه راه


    بیامد سپهدار سام سترگ

    به نزد منوچهر شاه بزرگ


    چنی گفت با سام شاه جهان

    کز ایدر برو با گزیده مهان


    به هندوستان آتش اندر فروز

    همه کاخ مهراب و کابل بسوز


    نباید که او یابد از بد رها

    که او ماند از بچهٔ اژدها


    زمان تا زمان زو برآید خروش

    شود رام گیتی پر از جنگ و جوش


    هر آنکس که پیوستهٔ او بود

    بزرگان که در دستهٔ او بود


    سر از تن جدا کن زمین را بشوی

    ز پیوند ضحاک و خویشان اوی


    چنین داد پاسخ که ایدون کنم

    که کین از دل شاه بیرون کنم


    ببوسید تخت و بمالید روی

    بران نامور مهر انگشت اوی


    سوی خانه بنهاد سر با سپاه

    بدان باد پایان جوینده راه
    __________________

  5. #75
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    به مهراب و دستان رسید این سخن

    که شاه و سپهبد فگندند بن


    خروشان ز کابل همی رفت زال

    فروهشته لفج و برآورده یال


    همی گفت اگر اژدهای دژم

    بیاید که گیتی بسوزد به دم


    چو کابلستان را بخواهد بسود

    نخستین سر من بباید درود


    به پیش پدر شد پر از خون جگر

    پر اندیشه دل پر ز گفتار سر


    چو آگاهی آمد به سام دلیر

    که آمد ز ره بچهٔ نره شیر


    همه لشکر از جای برخاستند

    درفش فریدون بیاراستند


    پذیره شدن را تبیره زدند

    سپاه و سپهبد پذیره شدند


    همه پشت پیلان به رنگین درفش

    بیاراسته سرخ و زرد و بنفش


    چو روی پدر دید دستان سام

    پیاده شد از اسپ و بگذارد گام


    بزرگان پیاده شدند از دو روی

    چه سالارخواه و چه سالارجوی


    زمین را ببوسید زال دلیر

    سخن گفت با او پدر نیز دیر


    نشست از بر تازی اسپ سمند

    چو زرین درخشنده کوهی بلند


    بزرگان همه پیش او آمدند

    به تیمار و با گفت و گو آمدند


    که آزرده گشتست بر تو پدر

    یکی پوزش آور مکش هیچ سر


    چنین داد پاسخ کزین باک نیست

    سرانجام آخر به جز خاک نیست


    پدر گر به مغز اندر آرد خرد

    همانا سخن بر سخن نگذرد


    و گر برگشاید زبان را به خشم

    پس از شرمش آب اندر آرم به چشم


    چنین تا به درگاه سام آمدند

    گشاده‌دل و شادکام آمدند


    فرود آمد از باره سام سوار

    هم اندر زمان زال را داد بار


    چو زال اندر آمد به پیش پدر

    زمین را ببوسید و گسترد بر


    یکی آفرین کرد بر سام گرد

    وزاب دو نرگس همی گل سترد


    که بیدار دل پهلوان شاد باد

    روانش گرایندهٔ داد باد


    ز تیغ تو الماس بریان شود

    زمین روز جنگ از تو گریان شود


    کجا دیزهٔ تو چمد روز جنگ

    شتاب آید اندر سپاه درنگ


    سپهری کجا باد گرز تو دید

    همانا ستاره نیارد کشید


    زمین نسپرد شیر با داد تو

    روان و خرد کشته بنیاد تو


    همه مردم از داد تو شادمان

    ز تو داد یابد زمین و زمان


    مگر من که از داد بی‌بهره‌ام

    و گرچه به پیوند تو شهره‌ام


    یکی مرغ پرورده‌ام خاک خورد

    به گیتی مرا نیست با کس نبرد


    ندانم همی خویشتن را گناه

    که بر من کسی را بران هست راه


    مگر آنکه سام یلستم پدر

    و گر هست با این نژادم هنر


    ز مادر بزادم بینداختی

    به کوه اندرم جایگه ساختی


    فگندی به تیمار زاینده را

    به آتش سپردی فزاینده را


    ترا با جهان آفرین نیست جنگ

    که از چه سیاه و سپیدست رنگ


    کنون کم جهان آفرین پرورید

    به چشم خدایی به من بنگرید


    ابا گنج و با تخت و گرز گران

    ابا رای و با تاج و تخت و سران


    نشستم به کابل به فرمان تو

    نگه داشتم رای و پیمان تو


    که گر کینه جویی نیازارمت

    درختی که کشتی به بار آرمت


    ز مازندران هدیه این ساختی

    هم از گرگساران بدین تاختی


    که ویران کنی خان آباد من

    چنین داد خواهی همی داد من


    من اینک به پیش تو استاده‌ام

    تن بنده خشم ترا داده‌ام


    به اره میانم بدو نیم کن

    ز کابل مپیمای با من سخن


    سپهبد چو بشنید گفتار زال

    برافراخت گوش و فرو برد یال


    بدو گفت آری همینست راست

    زبان تو بر راستی بر گواست


    همه کار من با تو بیداد بود

    دل دشمنان بر تو بر شاد بود


    ز من آرزو خود همین خواستی

    به تنگی دل از جای برخاستی


    مشو تیز تا چارهٔ کار تو

    بسازم کنون نیز بازار تو


    یکی نامه فرمایم اکنون به شاه

    فرستم به دست تو ای نیک‌خواه


    سخن هر چه باید به یاد آورم

    روان و دلش سوی داد آورم


    اگر یار باشد جهاندار ما

    به کام تو گردد همه کار ما


    نویسنده را پیش بنشاندند

    ز هر در سخنها همی راندند


    سرنامه کرد آفرین خدای

    کجا هست و باشد همیشه به جای


    ازویست نیک و بد و هست و نیست

    همه بندگانیم و ایزد یکیست


    هر آن چیز کو ساخت اندر بوش

    بران است چرخ روان را روش


    خداوند کیوان و خورشید و ماه

    وزو آفرین بر منوچهر شاه


    به رزم اندرون زهر تریاک سوز

    به بزم اندرون ماه گیتی فروز


    گراینده گرز و گشاینده شهر

    ز شادی به هر کس رساننده بهر


    کشنده درفش فریدون به جنگ

    کشنده سرافراز جنگی پلنگ


    ز باد عمود تو کوه بلند

    شود خاک نعل سرافشان سمند


    همان از دل پاک و پاکیزه کیش

    به آبشخور آری همی گرگ و میش


    یکی بنده‌ام من رسیده به جای

    به مردی بشست اندر آورده پای


    همی گرد کافور گیرد سرم

    چنین کرد خورشید و ماه افسرم


    ببستم میان را یکی بنده‌وار

    ابا جاودان ساختم کارزار


    عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار

    چو من کس ندیدی به گیتی سوار


    بشد آب گردان مازندران

    چو من دست بردم به گرز گران


    ز من گر نبودی به گیتی نشان

    برآورده گردن ز گردن کشان


    چنان اژدها کو ز رود کشف

    برون آمد و کرد گیتی چو کف


    زمین شهر تا شهر پهنای او

    همان کوه تا کوه بالای او


    جهان را ازو بود دل پر هراس

    همی داشتندی شب و روز پاس


    هوا پاک دیدم ز پرندگان

    همان روی گیتی ز درندگان


    ز تفش همی پر کرگس بسوخت

    زمین زیر زهرش همی برفروخت


    نهنگ دژم بر کشیدی ز آب

    به دم درکشیدی ز گردون عقاب


    زمین گشت بی‌مردم و چارپای

    همه یکسر او را سپردند جای


    چو دیدم که اندر جهان کس نبود

    که با او همی دست یارست سود


    به زور جهاندار یزدان پاک

    بیفگندم از دل همه ترس و باک


    میان را ببستم به نام بلند

    نشستم بران پیل پیکر سمند


    به زین اندرون گرزهٔ گاوسر

    به بازو کمان و به گردن سپر


    برفتم بسان نهنگ دژم

    مرا تیز چنگ و ورا تیز دم


    مرا کرد پدرود هرکو شنید

    که بر اژدها گرز خواهم کشید


    ز سر تا به دمش چو کوه بلند

    کشان موی سر بر زمین چون کمند


    زبانش بسان درختی سیاه

    ز فر باز کرده فگنده به راه


    چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم

    مرا دید غرید و آمد به خشم


    گمانی چنان بردم ای شهریار

    که دارم مگر آتش اندر کنار


    جهان پیش چشمم چو دریا نمود

    به ابر سیه بر شده تیره دود


    ز بانگش بلرزید روی زمین

    ز زهرش زمین شد چو دریای چین


    برو بر زدم بانگ برسان شیر

    چنان چون بود کار مرد دلیر


    یکی تیر الماس پیکان خدنگ

    به چرخ اندرون راندم بی‌درنگ


    چو شد دوخته یک کران از دهانش

    بماند از شگفتی به بیرون زبانش


    هم اندر زمان دیگری همچنان

    زدم بر دهانش بپیچید ازان


    سدیگر زدم بر میان زفرش

    برآمد همی جوی خون از جگرش


    چو تنگ اندر آورد با من زمین

    برآهختم این گاوسر گرزکین


    به نیروی یزدان گیهان خدای

    برانگیختم پیلتن را ز جای


    زدم بر سرش گرزهٔ گاو چهر

    برو کوه بارید گفتی سپهر


    شکستم سرش چون تن ژنده پیل

    فرو ریخت زو زهر چون رود نیل


    به زخمی چنان شد که دیگر نخاست

    ز مغزش زمین گشت باکوه راست


    کشف رود پر خون و زرداب شد

    زمین جای آرامش و خواب شد


    همه کوهساران پر از مرد و زن

    همی آفرین خواندندی بمن


    جهانی بران جنگ نظاره بود

    که آن اژدها زشت پتیاره بود


    مرا سام یک زخم ازان خواندند

    جهان زر و گوهر برافشاندند


    چو زو بازگشتم تن روشنم

    برهنه شد از نامور جوشنم


    فرو ریخت از باره بر گستوان

    وزین هست هر چند رانم زیان


    بران بوم تا سالیان بر نبود

    جز از سوخته خار خاور نبود


    چنین و جزین هر چه بودیم رای

    سران را سرآوردمی زیر پای


    کجا من چمانیدمی بادپای

    بپرداختی شیر درنده جای


    کنون چند سالست تا پشت زین

    مرا تختگاه است و اسپم زمین


    همه گرگساران و مازنداران

    به تو راست کردم به گرز گران


    نکردم زمانی برو بوم یاد

    ترا خواستم راد و پیروز و شاد


    کنون این برافراخته یال من

    همان زخم کوبنده کوپال من


    بدان هم که بودی نماند همی

    بر و گردگاهم خماند همی


    کمندی بینداخت از دست شست

    زمانه مرا باژگونه ببست


    سپردیم نوبت کنون زال را

    که شاید کمربند و کوپال را


    یکی آرزو دارد اندر نهان

    بیاید بخواهد ز شاه جهان


    یکی آرزو کان به یزدان نکوست

    کجا نیکویی زیر فرمان اوست


    نکردیم بی‌رای شاه بزرگ

    که بنده نباید که باشد سترگ


    همانا که با زال پیمان من

    شنیدست شاه جهان‌بان من


    که از رای او سر نپیچم به هیچ

    درین روزها کرد زی من بسیچ


    به پیش من آمد پر از خون رخان

    همی چاک چاک آمدش ز استخوان


    مرا گفت بردار آمل کنی

    سزاتر که آهنگ کابل کنی


    چو پروردهٔ مرغ باشد به کوه

    نشانی شده در میان گروه


    چنان ماه بیند به کابلستان

    چو سرو سهی بر سرش گلستان


    چو دیوانه گردد نباشد شگفت

    ازو شاه را کین نباید گرفت


    کنون رنج مهرش به جایی رسید

    که بخشایش آرد هر آن کش بدید


    ز بس درد کو دید بر بی‌گناه

    چنان رفت پیمان که بشنید شاه


    گسی کردمش با دلی مستمند

    چو آید به نزدیک تخت بلند


    همان کن که با مهتری در خورد

    ترا خود نیاموخت باید خرد


    چو نامه نوشتند و شد رای راست

    ستد زود دستان و بر پای خاست


    چو خورشید سر سوی خاور نهاد

    نخفت و نیاسود تا بامداد


    چو آن جامه‌ها سوده بفگند شب

    سپیده بخندید و بگشاد لب


    بیامد به زین اندر آورد پای

    برآمد خروشیدن کره نای


    به سوی شهنشاه بنهاد روی

    ابا نامهٔ سام آزاده خوی
    __________________

  6. #76
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2009/07/05
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته ها
    1,774
    سپاس ها
    119
    سپاس شده 297 در 134 پست
    نوشته های وبلاگ
    2

    پیش فرض

    چو در کابل این داستان فاش گشت

    سر مرزبان پر ز پرخاش گشت


    برآشفت و سیندخت را پیش خواند

    همه خشم رودابه بر وی براند


    بدو گفت کاکنون جزین رای نیست

    که با شاه گیتی مرا پای نیست


    که آرمت با دخت ناپاک تن

    کشم زارتان بر سر انجمن


    مگر شاه ایران ازین خشم و کین

    برآساید و رام گردد زمین


    به کابل که با سام یارد چخید

    ازان زخم گرزش که یارد چشید


    چو بشنید سیندخت بنشست پست

    دل چاره‌جوی اندر اندیشه بست


    یکی چاره آورد از دل به جای

    که بد ژرف بین و فزاینده رای


    وزان پس دوان دست کرده به کش

    بیامد بر شاه خورشید فش


    بدو گفت بشنو ز من یک سخن

    چو دیگر یکی کامت آید بکن


    ترا خواسته گر ز بهر تنست

    ببخش و بدان کین شب آبستنست


    اگر چند باشد شب دیریاز

    برو تیرگی هم نماند دراز


    شود روز چون چشمه روشن شود

    جهان چون نگین بدخشان شود


    بدو گفت مهراب کز باستان

    مزن در میان یلان داستان


    بگو آنچه دانی و جان را بکوش

    وگر چادر خون به تن بر بپوش


    بدو گفت سیندخت کای سرفراز

    بود کت به خونم نیاید نیاز


    مرا رفت باید به نزدیک سام

    زبان برگشایم چو تیغ از نیام


    بگویم بدو آنچه گفتن سزد

    خرد خام گفتارها را پزد


    ز من رنج جان و ز تو خواسته

    سپردن به من گنج آراسته


    بدو گفت مهراب بستان کلید

    غم گنج هرگز نباید کشید


    پرستنده و اسپ و تخت و کلاه

    بیارای و با خویشتن بر به راه


    مگر شهر کابل نسوزد به ما

    چو پژمرده شد برفروزد به ما


    چین گفت سیندخت کای نامدار

    به جای روان خواسته خواردار


    نباید که چون من شوم چاره‌جوی

    تو رودابه را سختی آری به روی


    مرا در جهان انده جان اوست

    کنون با توم روز پیمان اوست


    ندارم همی انده خویشتن

    ازویست این درد و اندوه من


    یکی سخت پیمان ستد زو نخست

    پس آنگه به مردی ره چاره جست


    بیاراست تن را به دیبا و زر

    به در و به یاقوت پرمایه سر


    پس از گنج زرش ز بهر نثار

    برون کرد دینار چون سی‌هزار


    به زرین ستام آوریدند سی

    از اسپان تازی و از پارسی


    ابا طوق زرین پرستنده شست

    یکی جام زر هر یکی را به دست


    پر از مشک و کافور و یاقوت و زر

    ز پیروزهٔ چند چندی گهر


    چهل جامه دیبای پیکر به زر

    طرازش همه گونه گونه گهر


    به زرین و سیمین دوصد تیغ هند

    جزان سی به زهراب داده پرند


    صد اشتر همه مادهٔ سرخ موی

    صد استر همه بارکش راه جوی


    یکی تاج پرگوهر شاهوار

    ابا طوق و با یاره و گوشوار


    بسان سپهری یکی تخت زر

    برو ساخته چند گونه گهر


    برش خسروی بیست پهنای او

    چو سیصد فزون بود بالای او


    وزان ژنده‌پیلان هندی چهار

    همه جامه و فرش کردند بار
    __________________

صفحه 8 از 8 نخستنخست 12345678

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •