نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: گمنام عاشق

  1. #1
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    New 1 گمنام عاشق

    آیا پس از آرزویی، و جز اشتیاق به او سوزش دل و عشقی هست؟ پس از کوی او، پناهی و جمعیتی هست؟ و

    جز در سایه او، به جایدیگری میتوان پناه برد؟ هرگز مبادا که جز به عزم کوی او عنان مرکب بگردانم یا جز به دیدن او

    کمر ببندم. او پایان آرزوی منست. اگر دسترسی به وی نباشد. همه آرزوهای دنیا بر من حرام باد! همه نقش های جاه را از

    لوح خاطر زدوده ام. آشکار است که نقاشی پیش از این، نقشی بدین سان نکشیده است. به آسیب و ذلت روزگار، خو

    گرفته ام. ای گرامی داشت روزگار! ترا سلام باد! الا! تا کی بار غنج و غرور او را بر دوش کشم؟! آیا هنگام آرامشم فرا

    نرسیده است؟ روزگار جامه حسن را بر بالای او نیکو دوخته است. چنان دیبای پربها در پیش او ژنده ای است به روزگار

    پیری، از من دوری گزیده است اینک! که موهای سپیدم فزونی گرفته است. پیشگامان ناتوانی به توان من حمله آورده اند

    و در میدان مزاج من، گرد سیاه برانگیخته شده است. اکنون، دیگر او در برج ریبایی نشسته است. من هم دیگر در روزگار

    بی پروایی جوانی نیستم. همه پیوندهای میان من او گسسته شده است و هیچ پیوند نسبتی در میان ما نیست دیگر ماده

    شتر جوان عزم من، برای رسیدنش سست شده، و دوش و کوهانی برایش نمانده است. سرگذشت دل من و او، از آنگاه،

    که رکاب استوار کرده استو خانه و خرگاه را به ویرانی کشانده، داستان آن کسی است که به دیار گمنامی کشانده شده و

    تنها، به او اشتیاق دارد و قطرات اشکش همچون پرندگان از پیش صیاد گریخته، در پروازند. اشتیاق من، همچون اشتیاق

    ماده شتریست که با شیدایی سیر میکند و آنگاه که میرسد، جز ناله و تیغ خار بهره ای ندارد. شبهای شادمانی گذشت و

    سپری شد و هر روزگاری رانقطۀ پایانی ست. به چه تندی گذشت و دور شد. ای کاش درنگ میکرد! اما درنگ ندارد.

    روزگاران شادی به ساعتی میگذرند و روزی که به ملال بگذرد همچون سالی ست. خوشا به اندوه! که چه سان زندگی

    مرا میکشاند. گرچه غم ها همچون تیراند. مرا که با همنشینانم همدمی ها بود، اینک! دروادی سرگردانی میگردم.

    بسی شادمانی هاست که مایۀ دلتنگی هاست. و بسی سخن هاست که اندوهمیانگیزد. من که هیچگاه، حق انسان را از

    یاد نبرده ام، هیچگاه بدی ها را نیز از یاد نخواهم برد.




    گرچه مردم روزگار، به این فراموشی خو گرفته اند و هر گرهی که

    پس گروه دیگر بیاید، شیوۀ پیشین رادنبال میکند اینک! فروغ معرفت و هدایت از گرمی افتاده و لهیب آتش

    گمراهی زبانه میکشد. پیش از این سریر دانش، کاخ پیراسته ای بود، که در بزرگی، به همسری با هفت کنبد افلاک

    می ایستاد. چنان استوار و بلند بود. که زاغ را طاقت پرواز پیرامون آن نبود و چنان فراشته بود، که امید دست یابی بدان نبود،

    از برجهای آن، نرر هدایت می تابید، همانند برقی که از میان ابرها میتابد. کوه های بلند، به دنبالش دامن می کشیدند،

    تختهای پادشاهان، با ستونها به سویش میخرامیدند، اما اکنون! اهل دانش، به سوی خواری، رانده شده اند همچون

    اسیری که هماره آماج ستم است روزگار با مردم چنین میکند و بر سر آنان کجی و راستی را با هم قرارمیدهد هر قیل و

    قالی، زمزمه دانش و حکت نیست به همان سان که هر آهنی شمشیر نیست روزگار گذرانهای دارد که بر هر جوانی میگذرد

    نعمت و تنگی سلامتی و بیماری و آن که در این دنیاست به آن امیدی نبسته است بر او نکوهشی نیست برای تو

    جستجو کرده ام که دنیا چیست؟ و کالایش کدام است؟ و این که چیزی را که دنیا میپذیرد خرد و ریز شکسته ای پیش

    نیست دردنیا هر چیز به گونه مخالف خود در میاید و مردم، از این بیخبرند. نقص را چنان جامه کمال میپوشد، که گویی

    زنان پرده نشین عمامه گذارده اند. دنیا را رها کن! دنیا و آن چه اوست، بر اهل آن گوارا باد! و تو، آرزویی بر آن نداشته باش!

    هنگامی که خوان سالار ولگردان و فرومایگانند، بزرگان قوم گرسنه میمانند. زیرا جایی که وسیله و دستگیری ندارند، از

    آنجا، به کامی نتوان رسید. و اگر تو هزار سال در پی آن بکوشی و او به قدر سر پستانی بر تو دستیابد. بر تو ناروا خواهد

    بود. چون بازگشتی، تمام کوشش پنهانی اشتیاق آمیز تو، نکوهش پذیرست. گیرم که کلید همه کارهای دنیا را به دست

    آوری و دنیا رام تو شد و تو پادشاه بزرگی شدی و از خوشی روزگار به شادی و شادکامی برخوردار شدی. آیا پس از آن

    به یقین، طعمه مرگ نخواهی بود؟ پس: میان آدمیان و جاودانگی فاصله ست و مرگ پذیری و انسان، حتمی ست. تسلیم

    آدمی به سرنشت سک حقیقت است و سرور و بنده هم نمیتواند از آن روی بگرداند. حتمی ست و خرد آن را می پذیرد. و

    تو نیز اگر در پذیرش آن ستیزی داری، از دیگران بپرس! از زمین، احوال پادشاهانی را بپرس! که اکنون دیگر نیستند و بر

    فرق ستارگان جای داشتند. از دور آمدگان، بر دربارشان گرد میامدند و گوشه نشینان درگاهشان بر آستانه شان فراهم

    می شدند. اما زمین، بی آنکه کلامی بگوید، از رازهای آنچه گذشته است، ترا پاسخ میدهد.

    از این که مرگ، انها را رگ زد به نیستی شان کشاند و تیرهایی که از کمینگاه به سویشان آمد، به نشانه خورد. در رفتن به

    نیستی، راه گذشتگان پیمودند، و خانه و کاشانه شان، از آنان تهی ماند. همه آنجا فرود آمدند، که پیش از آن، نمی شناختند

    و تا روز رستاخیز بر نمیخیزند. رویدادهای روزگار، آنان را به درد آورد و خشکیدند. و اینک! در زیر طبقات خاک، به خاک پیوسته اند.

  2. کاربر روبرو از پست مفید DOULTON سپاس کرده است .


کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •