صفحه 3 از 21 نخستنخست 123456789101112131415161718192021 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 204

موضوع: داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)

  1. #21
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    فرشته کوچولودر مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.
    دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»
    در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»
    دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»
    دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.
    دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.
    دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.
    زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.
    دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»
    مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.
    پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.
    اين همان دختر بود!!
    فرشته اي كوچك و زيبا!!

  2. #22
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    هدیه
    روزي اتوبوس خلوتي در حال حركت بود. پيرمردي با دسته گلي زيبا روي يكي از صندلي ها نشسته بود . مقابل او دختركي جوان قرار داشت كه بي نهايت شيفته ي زيبايي و شكوه دسته گل پيرمرد شده بود و لحظه اي از آن چشم بر نمي داشت .
    زمان پياده شدن پيرمرد فرا رسيد . قبل از توقف اتوبوس در استگاه پيرمرد از جا برخاست . به سوي دخترك رفت و دسته گل را به او داد و گفت : (( متوجه شدم كه تو عاشق اين گلها شده اي . آنها را براي همسرم خريده بودم و اكنون مطمئنم كه او از اينكه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد))دخترك با خوشحالي گل را پذيرفت و با چشمانش پيرمرد را كه از اتوبوس پايين مي رفت بدرقه كرد و با تعجب ديد كه پيرمرد به سوي دروازه ي آرمگاه خصوصي در آن سوي خيابان رفت و كنار نرده ي در ورودي نشست .

  3. #23
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    قدرت انديشه


    پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .

    تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .

    پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

    پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .

    من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.

    من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .

    دوستدار تو پدر

    پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :

    پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

    4 صبح فردا 12 نفر از مأموران fbi و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .

    پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟

    پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .

    نتيجه اخلاقي :

    هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .

    مانع ذهن است . نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .

  4. #24
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    دست هاش را ستون كرده بود روي ميز و سرش را توي جام دست هاش نشانده بود و به كاغذي كه ديگر سفيد نبود و پر بود از نوشته هايي كه بيشترش خط خورده بود، نگاه مي كرد. مگس نسبتا" بزرگي نشست روي كاغذ و روي جملات درهم و برهم حركت كرد. دست هاش را بسيار آرام از زير چانه اش جدا كرد و به صندلي تكيه داد. بعد از كمي مكث ناگهان دستش را كوبيد روي كاغذ. دستش را كه از روي كاغذ برداشت، له شده ي مگس روي يكي از جمله ها پديدار شد.

    از روي صندلي بلند شد و رفت به طرف يخچال. سيبي از توي كشو برداشت و گاز زد. كمي كه سيب را جويد باقي اش را تف كرد توي سطل آشغال كنار يخچال. ساعتش را نگاه كرد. شش و بيست و پنج دقيقه بود. دوباره به طرف ميز رفت. سالنامه را از روي ميز برداشت و ورق زد تا رسيد به نهم تير ماه. توي قسمت يادداشت ها نوشته شده بود: « ساعت شش و نيم، امضاء كسي كه هيچگاه بدقولي نكرده است. » پرده را كشيد. پنجره را كه درست روبروي ميز قرار داشت باز كرد. برف مي باريد. يكي از سيگارهايي را كه روي ميز افتاده بود برداشت و با انگشت هاي دست ديگرش روي دسته ي صندلي ضرب گرفت. سيگارش را كه تمام شد از پنجره بيرون انداخت. از خانه بيرون رفت و نشست زير پنجره كه سايه بان داشت. زير شيشه مه گرفته ي ساعت دنبال عقربه ها مي گشت. توي خودش جمع شد و بعد رفت از داخل خانه چند تكه چوب و يك سطل حلبي آورد. آتش را درست كرد و همان جا زير پنجره به خواب رفت.

  5. #25
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    زني از دور مي آمد. در خانه نيمه باز بود. در را باز كرد و اندكي در آستانه ماند. نگاهش را دور خانه گرداند و اسم كسي را صدا زد. صدايش توي باد سردي كه از پنجره ي روبروي ميز تو مي زد، پيچيد و توي صورتش خورد. به طرف ميز رفت و برگه هاي كوچكي را كه روي زمين پخش شده بود، يكي يكي جمع كرد و تاريخ هر كدام را خواند. وقتي برگه اي را كه نشان دهنده ي نهم تيرماه بود، پيدا كرد، دست از جستن برداشت. دست خط خودش را شناخت: « ساعت شش و نيم، امضاء كسي كه هيچگاه بد قولي نكرده است. » به ساعتش نگاه كرد. ثانيه شمار درجا مي زد. سگي لاغرمردني كه استخواني به دندان گرفته بود از در وارد شد و روبروي زن نشست. زن به طرف يخچال رفت تا چيزي براي سگ پيدا كند. در يخچال را كه باز كرد جيغ بلندي كشيد و عقب عقب رفت و پرت شد روي ميز بزرگي كه وسط خانه قرار داشت. كرم ها توي هم مي لوليدند. پايه هاي ميز لرزيد و صفحه ي ميز و زن باهم روي زمين افتادند. كاغذي توي هوا سرگردان شد و آرام پايين آمد. كاغذ را برداشت. بين تمام نوشته هاي درهم و برهم و خط خورده اي كه روي كاغذ بود تنها يك بيت شعر قابل خواندن بود. بيتي كه روي اولين كلمه اش سياه شده بود:

    ....... آغاز زمان است

    زندگي مرگ زمان است

    صداي پارس سگ را از پشت پنجره شنيد. كاغذ را توي جيبش گذاشت. تكه اي غذا از توي كيفش درآورد و از خانه بيرون رفت. دور خانه چرخيد و به طرف پنجره رفت. دوباره جيغ كشيد. پاهاش سست شد و روي زمين افتاد. سگ از ليسيدن استخوان ها دست كشيد و به طرف زن رفت. تكه ي غذا را كه از دست زن افتاده بود، به دندان گرفت و بعد زبانش را كشيد روي صورت زن. زن چشم هاش را باز كرد. بلند شد و نشست روي سطل حلبي كه كنار استخوان ها افتاده بود. كاغذي را كه بيت « ..... آغاز زمان است زندگي مرگ زمان است » رويش نوشته شده بود، از جيبش بيرون آورد و قبل از كلمه ي آغاز، همان جا كه سياه شده بود، نوشت: « مرگ ».



  6. #26
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير) داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير) داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير) گنجشک عاشق


    پسر: دوست دارم
    پسر: چه قدر تو خوبی ! کاشکی تو رو برای همیشه داشته باشم .
    پسر: می خوامت برای همیشه

    دختر یه نیم نگاه

    پسر: چرا باور نداری دوست دارم ؟؟؟

    دختر دلش می لرزه . نمی دونه باید چه کار کنه اما قلبش مثل قلب یه گنجشک که توی دستهای یه غریبه ست می تپه. اما بالاخره....
    دختر می خنده.
    پسر قهقه می زنه.
    حالا دو تایی با هم می خندند. وای که چه قدر قشنگ صدای خنده های دو تا گنجشک عاشق.

    دختر:راست می گی منو می خوای برای همیشه.
    پسر: آره به خــدا!

    دختر چشم هاشو رو هم می ذاره و می گه : منم می خوامت.
    پسر دست دختر رو آروم تو دستاش می گیره و نوازش می کنه . دستاشو می بوسه و یه لبخند می زنه.
    قلب دختر تند تند می زنه.

    دختر: فردا میای به دیدنم ؟؟
    پسر:آره ، مگه می شه که نیامو تو رو نبینم.

    چه روزای قشنگی دارن . خوش به حالشون.

    دختر منتظره.

    دختر: چرا دیر کرده همیشه که زود میومد . وای خدااااا کاشکی زود تر بیاد.

    پسر سرشو میاره نزدیک سر دختر

    پسر: سلام گلم

    دختر بر می گرده...

    دختر: سلام
    دختر: چرا دیر کردی دل نگرونت شدم مگه تو نمی دونی قلب من خیلی نازک زود می شکنه.
    پسر: قربون اون قلب نازکت برم، آخ ببخشید عزیزم کارم طول کشید.
    دختر: اشکال نداره عزیزم.

    حالا اونا با هم خوش اند . دل در گرو دل هم دیگه چشم تو چشم هم دیگه .
    توی یه روز قشنگ بهاری که نسیم بهار صورت آدم رو نوازش می ده....

    پسر:اوم م م ، من یه دروغ به تو گفتم.
    دختر:چی؟
    پسر: منو ببخش. نباید به ت دروغ می گفتم از روز اول باید راستش رو می گفتم.
    دختر: مگه چی گفتی؟
    پسر: من...

    دختر گوش می ده. هیچ چی نمی گه. قطره های اشک صورتشو می پوشونه اون قدر که جز اشکای خودش دیگه هیچ چی رو نمی بینه.
    با دستاش صورتشو پاک می کنه اما نمی تونه نمی تونـــــــــه جلوی گریه شو بگیره.

    پسر: اگه بخوای می تونیم فقط مثل دو تا دوست صمیمی باشیم....
    دختر:من دوست دارم . من تو رو می خوام برای همیشه . من دوست صمیمی نمی خوام.
    چرا با من این کارو کردی؟ چرا از اول نگفتی ؟

    پسر هیچ چی نمی گه
    تنها حرفش اینه که ...

    پسر: یه حس خوبی نسبت به تو داشتم با خودم گفتم اگه راستشو بگم ممکن از دستت بدم اما ...
    باید به ت می گفتم.
    دختر: حالا این حرفا یعنی چی ؟ یعنی می خوای من برم ؟
    پسر: سکوت
    دختر: باشه . هر طور تو بخوای . من حرفی ندارم. نمی خوام باعث رنجش ت بشم.
    خداحافظ ، هر جا که هستی شاد باشی و سلامت.

    حالا دختر تنهایه ، حال و روزش بد جوری خرابه.
    داره سعی می کنه با خودش و عشقش کنار بیاد اما سعی نمی کنه که عشقشو فراموش کنه.

    دختر: اون که می دونست من و اون مال هم دیگه نیستیم پس چرا عاشقم کرد؟ چراااااا؟
    چرا دلمو با خودش برد و دیگه پس نداد.
    آره، می دونم که اون حق داره که برای زندگیش آزادانه تصمیم بگیره و من حق ندارم باعث
    رنجش اون بشم چون اون خیلی خوبه .
    ولی کاشکی می دونست که چه قدر دوستش دارم.


    آره، کاشکی پسر می دونست که دختر چه قدر دوستش داره . اون قدر که راضی شد به خاطرش پا روی قلبش بذاره.
    کاش پسر می دونست که شکستن دل یه گنجشک گناه داره !!!


    عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
    تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست
    اجزای وجود من همه دوست گرفت
    نامی است زمن بر من و باقی همه اوست




  7. #27
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
    استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند .
    آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق
    کرد؟
    شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد
    "
    استاد پرسید: "آیا خدا همه
    چیز را خلق کرد؟
    شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا
    "
    استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را
    خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است "
    شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد
    . استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
    شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟
    "
    استاد پاسخ داد: "البته
    "
    شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما
    وجود دارد؟ "
    استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟
    "
    شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند
    .
    مرد جوان گفت: "در واقع
    آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460 - f ) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد ."
    شاگرد ادامه داد: "استاد
    تاریکی وجود دارد؟ "
    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد
    "
    شاگرد گفت: "دوباره
    اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد ." در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟ "
    زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم
    . او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست ."
    و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست
    . درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد . خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید .

    نام آن مرد جوان :البرت انیشتین

  8. #28
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    در قصه ای قدیمی حکایت می کنند که وقتی روزی روزگاری در سرزمینی دور، مروم گناهان بسیار کردند و مورد خشم خداوند قرار گرفتند خداوند بر آن شد تا تنبیهی سخت بر آنها مقرر فر ماید.
    تنبیهی سخت تر از آتش و سیل و زلزله و قحطی و بیماری، تنبیهی که نسل ها را سوزاند، بی آن که کسی ببیندش یا بر آن واقف شود.
    پس خداوند دو کلمه((دوستت دارم)) رو از ذهن و فلب مردم پاک کرد، چنان که از روز ازل آن کلمات را نه شنیده، نه گفته و نه احساس کرده باشند.
    ابتدا همه چیز عادی و زندگی به روال همیشگی خود در گذر بود. اما بلا کم کم رخ نمود. زمانی که مادری می خواست عشقی بی غش تقدیم فرزند کند، هنگامی که دو دلداده می خواستند کلام آخر را بگویند و خود را یکباره به دیگری واگذارند، آن گاه که انسان ها، دو همسایه، دو برادر، دو دوست در سینه چیزی گرم و صادقانه احساس می کردند و می خواستند که آن را نثار دیگری کنند،زبان ها بسته بود و چشم ها منتظر و آن کلامی که پاسخگوی همه ی این نیاز ها بود، از دهان کسی بیرون نمی آمد و تشنگی ها سیراب نمی شد.
    و بعد ...

    کم کم سینه ها سرد شد، روابط گسست و ملال و بی تفاوتی جایگیر شد. دیگر کسی حرفی برای گفتن به دیگری نداشت. آدم ها در خود فسردند و در تنهایی بی وقفه از خود پرسیدند:
    چه شد که ما به این جا رسیدیم، کدام نعمت از میان ما رخت بر بست؟ و اندوه امانشان را برید.
    خداوند دلش بر این قوم، که مفلوک تر از همه اقوام جهان شده بودند، سوخت و کلمات (( دوستت دارم)) را به ذهن و فلب آنها باز گرداند ...
    خدا را شکر که ما هنوز می توانیم به یکدیگر بگوییم: (( دوستت دارم))!

  9. #29
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    اسمم ساراست.19 سالمه،اونقدر شيطون و پر جنب و جوش بودم كه هرجا ميرفتم ناخواسته توجه عده اي رو جلب ميكردم.تو فاميل هم كه يه جورايي سوگلي حساب ميشدم.اهل پسربازي نبودم.عشق رو هم كه به كل منكر ميشدميه روز از سر كنجكاوي وارد چت شدم.دنيايي كه برام جالب بود،همه اونجا با هم دوست بودن هواي هم رو داشتن،توي اون سايت هم از بس شيطوني ميكردم كه صداي همه در ميومد.با كسي بيشتر از حد صميمي نميشدم همه آشناييهامون تو همون چت بود.نه تل ميدادم نه ميگرفتم.چون خوشم نميومد ،تا اينكه يه روز اون اومد،اول مثل بقيه بود اما يدفه پي ام داد ،اونقدر اصرار كرد تا ازش تل گرفتمو قرار شد ساعت 6 همون روز بهش زنگ بزنم اما نزدم اما ناخواسته فكرم رو مشغول كرده بود ،فرداي اون روز بهش زنگ زدم خيلي معمولي احوالپرسي و اين حرفا.گفت تنهاست و خانوادش شمالن.گفت اهل دوست دختر داشتن و اينا نيست اما چون من ديروز خيلي شيطوني كرده بودم ميخواسته ببينه من كيم
    ازم خواست دوباره باهاش تماس بگيرو و.......
    برام جالب بود ازش خوشم اومد پسر مودبي بود.از فرداي اون روز بهش زنگ زدم،يه جورايي قضيه برام جدي شد.مني كه تو عمرم به هيچ پسري ابراز علاقه نكرده بودم و ادعاي غرورم هم ميشد يهخ روز به خودم اومدم و ديدم بهش ميگم دوست دارم اونم ميگفت دوسم داره ميگفت تا حالا اين طوري از هيچ دختري خوشش نيومده بوده
    يه روز ديدم واقعا دارم عاشقش ميشم برا همين تصميم گرفتم همه چي رو تموم كنم،بهش زنگ زدم و گفتم ديگه نميخوام بهت زنگ بزنم اما اون بغض كرد ناراحت شد و گفت تو حق نداري اين كارو با من بكني اونقدر گفت وگفت كه راضي شدم بازم بمونم
    خانوادم يه جورايي فهميده بودن مادرم بي تابي ميكرد از همه چي محروم شدم اما بازم يواشكي بهش زنگ ميزدم ديگه كاملا عاشق شده بودم ،بدون اون ميمردم اگه يه روز صداش و نميشنيدم ديوونه ميشدم.
    تو اين مدت اونم ميگفت عاشقم شده ميگفت ميپرستمت ميگفت تنهات نميذارم،خوشبختت ميكنم
    تا اينكه برام خواستگار اومد يه پسر پولدار خوشگل و خوشتيب .وكيل يه شركت خصوصي با ماهي 700 حقوق .وقتي بهش گفتم ناراحت شد اينو حس كردم
    فرداش ازم خواستگاري كرد بهم گفت ما بايد از هم مطمئن باشيم بعد خانواده هامونو راضي كنيم منم قبول كردم به اون خواستگاره گفتم نه
    روزاي طلايي شروع شد واقعا عاشق بوديم اون روزا بهترين روزاي زندگيم شدتا اينكه يه روز مامانم تهديد كرد اگه باز به كارام ادامه بدم به بابام ميگه.به اون گفتم گفت بذار من پا پيش بذارم بذار بيام خواستگاريت
    منم قبول كردم
    اون با خانوادش صحبت كرد اما اونا گفتن نه
    تو همين گيرو دار مادربزرگم به رحمت خدا رفت.فشار روحيم واقعا زياد بود حالم مدام بد ميشد.زير سرم ميرفتم تا اينكه اون زنگ زد و خيلي راحت گفت خانوادش مخالفن و بايد تمومش كنيم .نميدونستم چي يگم وقتي تل رو قطع كردم دوباره حالم بد شد قلبم درد گرفته بود
    بيمارستان،نوار قلب و يه خبر وحشتناك.دكتر گفت اونقدر ضعيف شدم كه توانايي مادر شدن ندارم
    هفته بعد زنگ زدم بهش گفت داره ميره خواستگاري باورم نيشد .واقعا خالي شدم.دكترم هم مدام ميگفت اگه تحت نظر نباشم 2 ماه بيشتر قلبم دوام نمياره
    اون رفت خواستگاري من ديگه نرفتم دكتر
    رفت بله برون من قرصامو دور ريختم
    امروز روز عقدشه و من دارم روزا رو ميشمارم تا مهلتم تموم شه
    هنوز دوسش دارم
    برا خوشبختيش دعا ميكنم.اونقدر دوسش دارم كه دلم نيومد بگم دارم ميرم.براش يه عالمه حرفاي اميدوار كننده زدم

  10. #30
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    بهترين روزهاي زندگيم بود. محاله فراموش كنم. درست سال 1378. دانشكده مهندسي دانشگاه فردوسي مشهد. ((ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)). شب يلدا، شب شعر. و هيچ شعري گوياي حال آن شب من نيست، جز قصه كوير كه تو خواندي و سيل اشك را به چشمانم هديه كردي. آن شب حس غريبي مرا به سوي تو مي خواند. شعر را بهانه كردم. مرا پذيرفتي و وعده ديدار گذاشتي. شعر را بهانه كردي. ساعتها راه رفتيم و قصه كوير را دوره كرديم و ديداري دوباره. شعر را بهانه كرديم. گله هايت از خدا را گفتي و ترنم باران را برايم ترانه كردي. و هنگام وداع هديه اي كودكانه به من دادي كه شيريني اش هنوز بر لب است. و من براي هميشه رفتم. مجالي نبود تا با تو خدا حافظي كنم، جز نامه اي كه پنداشتم هيچگاه به دستت نخواهد رسيد و رسيده بود و جواب آن را سه سال بعد دريافت كردم وزان پس به تنها نشاني كه از تو داشتم بارها و بارها پيغام فرستادم. و تو نبودي! تا به امروز كه آمده اي و مرا نشناخته اي و حق داري. من ماهي كوچكي هستم كه دلم براي كوير پر مي كشد. مرا به ياد آر!!!

صفحه 3 از 21 نخستنخست 123456789101112131415161718192021 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •