صفحه 21 از 21 نخستنخست ... 23456789101112131415161718192021
نمایش نتایج: از شماره 201 تا 204 , از مجموع 204

موضوع: داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)

  1. #201
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    من چقدر ثروتمندم …

    هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.

    پسرک پرسید:"ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟" کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
    گفتم:"بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم."
    آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: "ببخشین خانم! شما پولدارین؟"
    نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:"من اوه… نه!"
    دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: "آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره."
    آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.

    فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم و دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم ...

  2. کاربر روبرو از پست مفید DOULTON سپاس کرده است .


  3. #202
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    كيك بهشتي مادر بزرگ

    پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي‌دهد مه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ...
    مادر بزرگ كه مشغول كيك است، از پسر كوچولو مي‌پرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است.
    - روغن چطور؟
    - نه!
    - و حالا دو تا تخم مرغ؟
    - نه مادر بزرگ!
    - آرد چي؟ از آرد خوشت مي‌آيد؟ جوش شيرين چطور؟
    - نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم مي‌خورد.
    - بله، همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر مي‌رسند. اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست مي‌شود.
    خداوند هم به همين ترتيب عمل مي‌كند. خيلي از اوقات تعجب مي‌كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او مي‌داند كه وقتي همه اين سختي‌ها را به درستي كنار هم قرار دهد، نتيجه هميشه خوب است.
    ما تنها بايد به او اعتماد كنيم، در نهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي‌رسند

  4. کاربر روبرو از پست مفید DOULTON سپاس کرده است .


  5. #203
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    روزگاری در بخش شمالی اوستین، خانواده ی شریفی به نام اسمودرز سکونت داشت. این خانواده که شامل اسمودرز، زنش، دختر کوچولوی پنجساله ش و پدر و مادر همین دخترک بود [!] موقع سرشماری ویژه تقریبا شش نفری از جمعیت آن منطقه را تشکیل میدادند، در حالی که در محاسبه ی واقعی فقط سه نفر بودند.
    شبی پس از شام، دختر کوچولو دل درد سختی گرفت و جان اسمودرز با عجله به مرکز شهر رفت تا دارو تهیه کند.
    او هرگز بازنگشت.
    دختر کوچولو سلامتی اش را بازیافت و به موقع اش رشد کرد تا بالغ شد.
    مامانش خیلی به خاطر ناپدید شدن شوهرش گریه و زاری کرد و این تقریبا سه ماه قبل از این بود که دوباره ازدواج کند و به سن آنتونیو برود.
    دختر کوچولو هم به موقع ازدواج کرد و پس از چند سالی که دور خودش چرخیده بود، او هم حالا یک دختر پنجساله داشت.
    او هنوز در همان خانه ای زندگی میکرد که وقتی پدرش رفت و دیگر برنگشت، آنجا سکونت داشتند.
    شبی تقارن فوق العاده ای رخ داد؛ در سالگرد ناپدید شدن جان اسمودرز که اگر هنوز زنده بود و شغل ثابتی داشت حالا پدربزرگ دختر کوچولو محسوب میشد، دختر زن دل درد سختی گرفت.
    جان اسمیت – همان کسی که زن با کسی غیر از او ازدواج نکرده بود – گفت: "من میروم مرکز شهر تا برایش دارو تهیه کنم."
    زنش فریاد کشید: "نه، نه، جان عزیزم، تو هم احتمالا برای همیشه ناپدید میشوی و یادت میرود که برگردی."
    پس جان اسمیت نرفت و آن دو با هم کنار پنسی کوچولو – چون اسمش پنسی بود – نشستند. بعد از مدتی به نظر رسید حال پنسی کوچولو دارد بدتر میشود و جان اسمیت دوباره تلاش کرد تا به دنبال دارو برود، ولی زنش اجازه نداد.
    ناگهان در باز شد و پیرمردی خمیده و قوزکرده، با موی بلند و سفید وارد اتاق شد. پنسی گفت: "سلام، این بابابزرگه." پنسی قبل از بقیه او را به جا آورده بود. پیرمرد شیشه ی دارو را از جیبش بیرون آورد و یک قاشق از آن به پنسی داد. پنسی در جا خوب شد.
    جان اسمودرز گفت: "یک خرده دیر کردم، چون منتظر اتوبوس بودم."

  6. کاربر روبرو از پست مفید DOULTON سپاس کرده است .


  7. #204
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/01/20
    محل سکونت
    اصفهان
    سن
    33
    نوشته ها
    345
    سپاس ها
    32
    سپاس شده 172 در 101 پست

    پیش فرض

    داستان بسیار زیبای خیانت!

    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)
    رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که...

    چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.
    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)
    زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.
    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)
    آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
    پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
    پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.
    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)
    دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.
    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)
    دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
    قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
    - ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
    - من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.
    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)
    دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.
    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)
    رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.
    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)
    قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

    داستانهای کوتاه جالب (بخون و عبرت بگير)

  8. کاربر روبرو از پست مفید DOULTON سپاس کرده است .


صفحه 21 از 21 نخستنخست ... 23456789101112131415161718192021

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •