نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: مثل نور الهی

  1. #1

    پیش فرض مثل نور الهی

    بسم الله الرحمن الرحیم ...اعوذ بالله من الشیطان الرجیم الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوة فیها مصباح المصباح فی زجاجة الزجاجة کانها کوکب دری یوقد من شجرة مبارکة زیتونة لا شرقیة و لا غربیة یکاد زیتها یضیی‏ء و لو لم تمسسه نار نور علی نور یهدی الله لنوره من یشاء و یضرب الله الامثال للناس و الله بکل شی‏ء علیم .

    آیه نور
    سوره مبارکه نور را به دلیل همین آیه «سوره نور» می‏گویند، چون آیه نور در این سوره آمده است اسم آن «سوره نور» شده است.

    این آیه کریمه از نظر تفسیر، یکی از آیات مشکله قرآن مجید است و مخصوصا قرآن کریم در آخر همین آیه جمله‏ای ذکر می‏کند که نشان می‏دهد این آیه بسیار بسیار قابل تدبر و تامل است و هر کسی به اندازه ظرفیت‏خود چیزی از این آیه کریمه می‏فهمد، چون در آخر آیه بعد از ذکر مثل می‏فرماید: «و یضرب الله الامثال للناس‏» خدا مثلها را برای مردم ذکر می‏کند.در بعضی آیات دیگر می‏فرماید «خدا مثلها را برای مردم ذکر می‏کند ولی به عمق این مثلها نمی‏رسند مگر عالمان‏» .این نشان می‏دهد که مثلهای قرآن عمقهایی دارد که هر کس نمی‏تواند ادعا کند که من به عمق آنها رسیده‏ام.حال ما به کمک آنچه مفسرین بزرگ گفته‏اند و در روایات آمده است، یک سلسله مطالبی درباره این آیه عرض می‏کنیم.تعبیر آیه این است: « الله نور السموات و الارض‏» خدا نور آسمانها و زمین است.

    با توجه به اینکه آسمانها و زمین که در قرآن ذکر می‏شود نه به عنوان قسمتی از مخلوقات عالم است‏بلکه به عنوان همه این مخلوقات و همه مخلوقات علوی و سفلی و غیب و شهادت است، معنای آیه این می‏شود که خدا نور تمام جهان است.پس در ابتدای این آیه به خداوند متعال کلمه «نور» اطلاق شده است.

    آنچه بشر ابتدائا از کلمه «نور» می‏فهمد همین نورهای محسوس است که هنوز هم صد در صد حقیقت آن از نظر فیزیکدانان کشف نشده است، قدر مسلم این است که در جهان ماده یک چیزی به نام «نور» وجود دارد اگر چه از نظر علمی شناخت آن دشوار باشد.

    بعضی از اجسام نیرند و نور می‏پراکنند مثل خورشید، ستارگان، چراغها و لامپهایی که خودمان داریم که اگر این نورها نمی‏بود جهان سراسر تاریک بود و به اصطلاح «چشم، چشم را نمی‏دید» ولی این نور که هست فضا روشن است.این را می‏گویند نور حسی و مادی.

    آنچه مسلم است این است که مقصود از اینکه خدا نور آسمانها و زمین است این نور نیست، این نور یکی از مخلوقات خداوند است.در اول سوره مبارکه انعام می‏خوانیم: «الحمد لله الذی خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور ثم الذین کفروا بربهم یعدلون‏» : «سپاس خدای آفریننده آسمانها و زمین و قرار دهنده نور و ظلمت را...» . خدا خالق این نور است[نه خود این نور].این یک مطلبی است که دیگر از نظر قرآن جای بحث نیست، چون نه تنها خود این نور مخلوق خداست‏بلکه قرآن دائما درباره منبع این نور یعنی خورشید و ستارگان بحث می‏کند که اینها خودشان مخلوقات ذات اقدس الهی هستند.اگر کسی درباره خدا چنین تصوری کند که معروف است‏به تصور «پیر زنی‏» -که خیال می‏کنند خداوند یک قلمبه نور است در بالای عرش و نور را هم چیزی نظیر نور برق و خورشید و غیره تصور می‏کنند-و واقعا چنین اعتقادی داشته باشد، در توحید و در ایمانش خلل است.این نور چیزی است که ما به چشم می‏بینیم[در حالی که]قرآن درباره خدا می‏گوید: «لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار» (1) خدا به چشم دیده نمی‏شود.اگر کسی خدا را-العیاذ بالله-موجودی از جنس این نور بداند مسلم در توحیدش خلل است چون مجسم است و خدا را جسم و قابل ابصار و دیدن فرض کرده است (2) .

    ولی کلمه نور مصداقش منحصر به نور حسی نیست.لفظ «نور» وضع شده است‏برای هر چیزی که روشن و روشن کننده باشد یعنی پیدا و پیدا کننده باشد.ما به نور حسی از آن جهت «نور» می‏گوییم که خودش برای چشم ما، هم پیداست و هم پیدا کننده، هر چیزی که پیدا و پیدا کننده باشد می‏توانیم به آن «نور» بگوییم -و می‏گوییم-و لو اینکه جسم نباشد، حسی نباشد. مثلا درباره علم می‏گوییم «علم نور است‏» و در حدیث است: «العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء» (3) حرف درستی هم هست، واقعا علم نور است، چون علم روشن و روشن کننده است، علم خودش در ذات خودش روشنایی است و جهان را بر انسان روشن می‏کند.اما مسلم است که علم از نوع نور برق و نور خورشید و غیره نیست، اصلا علم از نوع جسم و جسمانی نیست ولی در عین حال ما به علم «نور» می‏گوییم، به عقل «نور» می‏گوییم.عقل خودش یک نور است.قرآن کریم به ایمان، «نور» اطلاق کرده است: «او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها» (4) : «آیا آنکه مرده بود و ما زنده‏اش کردیم و برای او نوری قرار دادیم که با آن نور در میان مردم راه می‏رود...» آن نور همان نور ایمان و روشنایی قلب است، ولی ایمان که دیگر از قبیل نور چراغ موشی و چراغ رکابی و چراغ برق و یا نور خورشید و امثال اینها نیست، ایمان خودش یک حقیقت غیر جسمانی است که خاصیتش روشن کردن است، چون انسان را در باطنش نوعی آگاهی می‏دهد، هدف و مقصد را به انسان نشان می‏دهد، چون به انسان مقصد می‏دهد و انسان را به سوی مقصد سعادت بخش می‏کشاند، به ایمان هم «نور» می‏گوییم.عرفا به خود عشق «نور» می‏گویند.مولوی می‏گوید:

    عشق قهار است و من مقهور عشق چون قمر روشن شدم از نور عشق

    وقتی که ما نور را به این معنی گرفتیم، یعنی حقیقت پیدا و پیدا کننده، حقیقت روشن و روشن کننده، و دیگر بیش از این در آن نگنجاندیم که پیدا برای چشم یا برای عقل یا برای دل، و به این جهت کاری نداشتیم که چگونه پیداست و پیدا کننده، به این معنی درست است که ما خدای متعال را هم «نور» بدانیم. «خدا نور است‏» یعنی حقیقتی است در ذات خود پیدا و پیدا کننده.

    به این معنا دیگر هیچ چیزی در مقابل خدا نور نیست، یعنی همه نورها در مقابل خدا ظلمت‏اند چون آن چیزی که در ذات خودش پیدا و پیدا کننده است فقط خداست، سایر اشیاء اگر پیدا و پیدا کننده هستند در ذات خودشان تاریک هستند، خدا آنها را «پیدا» و «پیدا کننده‏» کرده است.در آیه قرآن می‏خوانیم: «هو الاول و الاخر و الظاهر..». (5)

    خدا ظاهر است، «ظاهر است‏» یعنی پیداست.خدا خالق اشیاء است‏یعنی پدید آورنده و پیدا کننده اشیاء است، و لهذا می‏بینیم که کلمه «نور» را در دعاها و در روایات به عنوان اسمی از اسماء الهی ذکر کرده‏اند، نور از اسماء خداست.

    در اوایل دعای کمیل دو جمله هست که مؤید همین مطلب است.

    عرض می‏کند به خداوند متعال: «یا نور یا قدوس‏» ای نور و ای بسیار بسیار منزه و دور از نقص.شاید علت اینکه «یا قدوس‏» پشت‏سر عبارت «یا نور» آمده است این است که کسی توهم نکند خدا نور است آن طور که مانویان خیال می‏کردند، یعنی خدا نور جسمانی است، خدا منزه از این نسبتها است، نور هست ولی نه از این نورها.

    در چند جمله قبل جمله عجیبی است: «و بنور وجهک الذی اضاء له کل شی‏ء» تو را قسم می‏دهیم به نور چهره‏ات که همه چیز به نور چهره تو روشن است، به فروغ چهره تو همه چیز روشن است.

    به قدری این تعبیر، عالی و لطیف و عارفانه است که من نمی‏توانم برایش نظیری پیدا کنم.تعبیر خیلی عجیبی است: «و بنور وجهک الذی اضاء له کل شی‏ء» .

    عرفا و شعرا از «محبوب‏» تعبیر به «شاهد» می‏کنند(و این اختصاص به زبان فارسی ندارد، در زبان عربی هم هست).شاهد یعنی آن کسی که در آن محفل بزم حاضر است.این تعبیر را می‏آورند که ای محبوب!تو که بیایی چهره تو محفل ما را روشن می‏کند، اگر چهره تو نباشد محفل ما تاریک تاریک است.حافظ می‏گوید:

    اینهمه عکس می و نقش مخالف که نمود یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد

    امیر المؤمنین(ع)هم می‏فرماید: «و بنور وجهک الذی اضاء له کل شی‏ء» تو را سوگند به نور چهره‏ات که همه چیز به آن روشن است، اگر نور چهره تو و نور ذات تو نباشد همه چیز تاریک است (یعنی همه چیز به تو روشن است). «همه چیز تاریک است‏» معنایش این است که هیچ چیز نیست، همه چیز در تاریکی عدم است نه اینکه اشیاء در یک تاریکی هستند نظیر تاریکی‏ای که ما در شب در آن هستیم، اگر نور ذات تو نباشد همه اشیاء در تاریکی «نیستی‏» هستند.

    همه عالم به نور اوست پیدا کجا او گردد از عالم هویدا

    روایتی است در توحید صدوق که شخصی غیر مسلمان آمد خدمت امیر المؤمنین علی(ع)و عرض کرد:یا علی!خدا کجاست؟

    علی(ع)فرمود:هیزم بیاورید.هیزم آوردند(گویا شب هم بوده است).فرمود آتش بزنید. تا آتش زدند همه جا روشن شد.فرمود این نور کجاست؟در کجای اینجاست؟گفت:همه جا.فرمود:این نور، مخلوقی از مخلوقهای خداست، تو نمی‏توانی بگویی کجاست، می‏گویی تا هر جا که روشن کرده همه جا هست، خدا هم همه جا هست و تا هر جا که روشن کرده، [هست]و هر جا که هست او روشن کرده و جا هم جایی است که او روشن کرده و ماوراء ندارد، و بنور وجهک الذی اضاء له کل شی‏ء» .

    آیا ما می‏توانیم به خدا کلمه «نور» را اطلاق کنیم
    پس یک بحث این است که آیا ما می‏توانیم به خداوند متعال کلمه «نور» را اطلاق کنیم یا نه؟بله، می‏توانیم، به دلیل اینکه هم ائمه دین اطلاق کرده‏اند، هم ظاهر آیه قرآن در اینجا همین است و هم از نظر به اصطلاح دلیل عقلی مانعی ندارد.ولی باید بدانیم که اگر می‏گوییم خدا نور است، نه مقصود این است که-العیاذ بالله‏از نوع نورهای حسی است[چرا]که اینها از مخلوقات خدا هستند، بلکه فقط به معنی این است که ذات الهی ذات پیدا و پیدا کننده است، پیداترین پیداها و روشن‏ترین روشنها اوست و هر چیزی که روشن است، از پرتو او روشن است، هر چیزی که پیداست از پرتو او پیداست.به این معنا خدا نور است.خداست آنچه که پیداست‏به خود و به ذات خود، چیزی او را پیدا نکرده است، چیزی است که هر چیز دیگر به او پیداست و به نور او پیداست و از فروغ او پیداست.به این معنا خداوند متعال نور است و می‏توانیم به خداوند کلمه «نور» را اطلاق کنیم.

    بعلاوه، یک خصوصیات دیگر در نور است و آن مساله هدایت و راهنمایی است که لازمه روشنی است، و یک مساله دیگر که بعد عرض می‏کنم.

    یک نکته‏ای در اینجا عرض کنم و آن این است که ما به خداوند «نور» می‏گوییم ولی هرگز «نور اعظم‏» نمی‏گوییم که معنایش این است که نورهایی داریم که یکی بزرگتر است و دیگری کوچکتر و خدا نور بزرگتر است، نه، در آنجا که می‏گوییم خدا نور است[یعنی]همه چیز[غیر او]ظلمت است.بله، به خدا که کاری نداشته باشیم و اشیاء را نسبت‏به یکدیگر بسنجیم، یکی نور است و یکی نور نیست، مثلا علم نور است، ایمان نور است، همین قوه باصره نور است، قوه عاقله نور است.خدا به این معنی «نور النور» است (6) . خدا نه نور بزرگتر است، بلکه نور همه نورها است، یعنی همه نورها نسبت‏به خداوند، ظلمت است و خداوند نور بودن را به آنها داده است.از اینکه بگذریم اشیاء دیگر هر کدام به سهم خودشان سهمی از نور دارند، ایمان خودش نور است، علم نور است، و از این قبیل.

    عرض کردیم که خود قرآن مجید به یک چیزهایی اطلاق «نور» کرده است، از جمله به قرآن اطلاق «نور» کرده که قرآن نور خداست، یعنی نوری است که مخلوق خداست: «قد جائکم من الله نور و کتاب مبین یهدی به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و یخرجهم من الظلمات الی النور باذنه و یهدیهم الی صراط مستقیم‏» (7)

    قرآن نور است و به سوی نور که معرفت‏خداوند است هدایت می‏کند، پس معرفة الله، نور است.

    اگر از افرادی که فهمشان یک مقدار سطح پایین است‏بپرسند معنی «الله نور السموات‏» چیست، خیال می‏کنند نور حسی [مقصود]است، اما اگر کسی بتواند مطلب را خوب بفهمد به او می‏گوییم خدا نه تنها نور دهنده است، بلکه خودش هم واقعا نور است و نور از اسماء خداوند است و معنای نور آن نیست که انسان خیال کند محصور و منحصر به نور حسی است.این جمله اول آیه.

    مثلی برای نور خدا
    جمله دوم مثلی است‏برای نور خدا نه برای خود خدا.اول می‏فرماید: «الله نور السموات و الارض‏» خدا خودش نور آسمانها و زمین است:ولی خداوند در مخلوقات خودش نورهایی برای هدایت آنان فرستاده است.

    در اینجا مثلی برای «نور خدا» ذکر شده است، آن نوری که به وسیله آن مردم را هدایت می‏کند، که در این مثل خیلی سخنان گفته شده است، مثل می‏زند به یکی از آن ابزارهای قدیمی برای نور:

    خداوند خانه یا خانه‏های بزرگ و بلند مرتبه و معابد و مشاهدی را مثال می‏آورد که در آنجا مشکاتی هست. «مشکات‏» یعنی چراغدان.مقصود از چراغدان آن جایی است که در داخل دیوار تهیه می‏دیدند برای اینکه چراغ را در آنجا بگذارند.چراغی را قرآن مثل می‏آورد که خود این چراغ در داخل یک جسم شفاف[مثل]یک قندیل و یا در داخل یک شیشه‏ای قرار گرفته باشد.می‏دانیم وقتی نور در داخل یک شیشه قرار می‏گیرد، یا به علت اینکه نورها متعاکس می‏شوند و یا از جهت اینکه احتراق کامل‏تر می‏شود-حال از هر جهت که باشد-نور بیشتر می‏شود.

    آن چراغ با شیشه و قندیلش در یک مشکاتی در اتاقی هست و این چراغ از روغن زیتون که بهترین روغن برای احتراق بوده است، آن هم بهترین زیتون[استفاده می‏کند]، زیتونی که خودش آنچنان آماده برای احتراق است که گویی قبل از آنکه آتشی با آن تماس بگیرد خودش می‏خواهد لمعان داشته باشد و نور بدهد.

    در آن زمان در میان مصنوعات بشر چیزی که از هر چیز دیگر روشن‏تر و نورانی‏تر و بهترین وسیله باشد همین وسیله بوده است.

    خدا برای نور خودش مثل چنین چراغی را که در آنچنان وضعی که از این روغن استفاده می‏کند و در چنین خانه‏ای باشد آورده است.

    بعد می‏فرماید ما مثلی ذکر می‏کنیم و تدبرش را به عهده مردم می‏گذاریم.و ما مکرر عرض کرده‏ایم که داب قرآن دعوت کردن مردم به تفکر است نه تنها از راه اینکه بگوید بروید فکر کنید، بلکه خود قرآن گاهی از یک طرف دعوت به تدبر می‏کند و از طرف دیگر موضوع را به شکلی ذکر می‏کند که افکار برانگیخته شوند و درباره آن زیاد فکر کنند تا بهتر به عمق مطلب برسند، بلا تشبیه مثل اینکه شما برای اینکه بخواهید ذهن فرزندتان[ورزیدگی]پیدا کند بعضی از مسائل را به صورت معما برایش طرح می‏کنید تا او برانگیخته شود و فکرش را به کار بیندازد و بیشتر تامل کند.

    نظر غزالی و ابن سینا
    با این مثل، همین هدفی که قرآن در نظر داشته در واقع عملی شده، یعنی نه تنها مفسرین وادار شده‏اند که درباره این مثل بیندیشند، غیر مفسرین هم درباره این مثل قرآن به فکر فرو رفته‏اند که منظور قرآن از این چراغ و شیشه و چراغدان و آن روغن و درخت پر برکت و آن روغنی که خود به خود و بدون آتش می‏خواهد برافروخته شود و نور بدهد، چیست؟مثلا ابو علی سینا که مفسر نیست و فنش تفسیر نبوده، درباره این آیه فکر کرده و یک چیزی به نظرش رسیده و گفته است.غزالی مفسر نیست ولی یک کتاب درباره این آیه نوشته است.هم غزالی و هم ابن سینا معتقدند که این مثل، مثل انسان است، این نوری که قرآن می‏گوید: «مثل نور خدا مثل چراغدانی است که در آن چراغی باشد و چراغ در قندیلی قرار گرفته باشد الی آخر» مثل برای انسان است، البته با اختلاف فی الجمله‏ای که بین تقریر بو علی سینا و تقریر غزالی هست.

    یکی از کارهای فلسفه، انسان شناسی و روانشناسی است و فیلسوف در مسائل روانی بیشتر از هر چیزی تکیه‏اش روی قوه عاقله است و معتقد است جوهر انسان قوه عاقله اوست و کمال انسان هم فقط کمال قوه عاقله است و سعادت انسان هم در کمال قوه عاقله است، حال چه عقل عملی باشد و چه عقل نظری و در درجه اول عقل نظری.لهذا وقتی قائل شدند که این مثل درباره انسان است، آن را راجع به جوهر اصلی انسان که قوه عاقله است دانستند، آنگاه آن را بر مراحل و مراتبی که خودشان در باب قوه عاقله تشخیص می‏دادند تطبیق کردند که مثلا مقصود از «مشکات‏» به قول آنها «عقل هیولانی‏» است، یعنی عقل در مرحله قوه و استعداد محض، منظور از زجاجه و شیشه و آنچه که نور را مضاعف و زیاد می‏کند مرحله «عقل بالملکه‏» است، مقصود از مصباح مرحله «عقل بالفعل‏» است و مقصود از آن درخت، درخت فکر است، تا آخر.حال کار ندارم به اینکه حرف آنها چقدر می‏تواند درست‏باشد، می‏خواهد درست‏باشد یا نباشد، البته اندکی بعید است.بو علی سینا نمی‏گوید من تفسیر می‏کنم، آنچه که خودش در باب مراتب عقل انسان گفته، تعبیرات قرآن را آنجا پیاده کرده بدون اینکه بگوید من می‏خواهم آیه قرآن را تفسیر کرده باشم، ولی غزالی جوری بیان کرده که خواسته آیه قرآن را تفسیر کرده باشد.

    بعضی دیگر گفته‏اند خداوند از مثال به مشکات و مصباح و زجاجه، در مجموع یک منظور بیشتر ندارد، یعنی یک نور بسیار بسیار روشن.اگر در شب در یک فضایی مثل این مسجد باشیم که نورانی‏ترین چراغ (8) در آن باشد چه حالتی دارد؟دیگر هیچ شک و ابهام و تردیدی نیست.گفته‏اند مقصود آیه این است:نور الهی، هدایت الهی در این حد روشن و واضح و هویداست که چنان چراغی در شب تاریکی در یک فضای در بسته وجود داشته باشد.

    در روایات ما این آیه دو جور تفسیر شده است و این خود نشان می‏دهد که این آیه قابل تطبیق بر انحائی از تفسیرهاست.در بعضی از روایات این مثل را مثل انسان دانسته‏اند ولی در روایات این را در عقل انسان پیاده نمی‏کنند، در ایمان انسان پیاده می‏کنند.این مشکات و زجاجه و مصباح را در روایات تشبیه کرده‏اند به تن انسان، سینه انسان، قلب انسان و نور ایمان انسان، که نور ایمان در قلب انسان چگونه قرار می‏گیرد و روح انسان در کالبد او چگونه قرار می‏گیرد.این مثل را برای انسان ذکر کرده‏اند ولی از نظر ایمان.

    تفسیر این آیه در روایات
    در بعضی روایات دیگر، این مثل برای انسان است ولی نه برای هر فرد انسان مؤمن، بلکه برای کانون هدایت انسانها، یعنی دستگاه نبوت، آن هم نبوت ختمیه، به دلیل اینکه در آخر آیه می‏فرماید: «یهدی الله لنوره من یشاء» معلوم است که سخن از نوری است که خدا به وسیله آن مردم را هدایت می‏کند.در روایت اینطور تطبیق شده است که آن چراغدان، سینه و کالبد وجود مقدس خاتم الانبیاء(ص)است و آن چراغ(مصباح)نور ایمان و نور وحیی است که در قلب مقدس اوست، و بعد این که دارد «المصباح فی زجاجة‏» ، چون چراغ را به یک قندیل منتقل می‏کنند، نظر به جنبه انتقالش دارد و مقصود انتقال (9) نور ایمان و ولایت و اقتباس این نور از پیغمبر(ص)نسبت‏به علی(ع)است.مقصود از «زجاجه‏» علی(ع)است و آن درخت پر برکت که از روغن او اینهمه نورانیتها پیدا شده است ابراهیم(ع)است، و چون در اینجا دارد آن درخت نه شرقی است و نه غربی-روایت می‏گوید-مقصود این است: «ما کان ابراهیم یهودیا و لا نصرانیا» ابراهیم نه به راست متمایل بود نه به چپ، نه طریقه انحرافی یهود را داشت و نه طریقه انحرافی مسیحیت را، بلکه بر حق و در جاده حق بود: «و لکن کان حنیفا مسلما» (10) .

    پس این هم به اصطلاح نوع دیگری تفسیر برای این آیه کریمه و برای این مثل است و همان طور که عرض کردم این آیه، آیه‏ای نیست که من بتوانم ادعا کنم که صد در صد مقصود از مثل این است که من می‏گویم.خدا مثلی ذکر کرده برای اینکه تامل و تدبر کنیم و این مثل هم آنچنان مثل جامعی است که هم می‏تواند مثلی باشد برای هدایت‏خدا تمام جهان را، یعنی تمام جهان تشبیه شده است‏به یک خانه‏ای که آن خانه، تاریک مطلق نیست‏بلکه در آن خانه یک چراغ نورانی نورانی وجود دارد و آن نور خداست، و این همان مطلبی است که[قرآن کریم در آیات دیگر ذکر کرده و]نکته بسیار حساسی هم هست و آن این است که تمام ذرات عالم تسبیح گوی خدا هستند، یعنی تمام ذرات عالم، آگاه از وجود خالقشان هستند... (11)

    ...اعوذ بالله من الشیطان الرجیم الله نور السموات و الارض مثل نوره...

    تفسیر این آیه کریمه در دو قسمت‏بحث‏شد:یک قسمت در اطلاق نور بر ذات مقدس الهی که فرمود «الله نور السموات و الارض‏» و قسمت دوم درباره تمثیلی که آیه کریمه ذکر فرموده است، در واقع خانه‏ای یا خانه‏هایی را در نظر می‏گیرد که با چراغی-با همان ترتیبی که جلسه پیش عرض کردم-روشن است و این را مثلی نه برای ذات خدا بلکه برای نور خدا در خلق ذکر می‏کند.راجع به مفاد این مثل مطالبی عرض کردم و وعده دادم که نتیجه آن را در این جلسه بیان کنم.

    هر چیزی به خدا شناخته می‏شود و خدا به ذات خودش
    همان طوری که قبلا عرض کردم، این آیه کریمه از آیاتی است که نظر بیشتر مفسرین و غیر مفسرین را جلب کرده است.

    مطلبی را که شاید تا اندازه‏ای مفاد این آیه را روشن کند برایتان عرض می‏کنم و آن اینکه در روایات ما یک مطلبی در باب «معرفة الله‏» یعنی در باب خداشناسی آمده است که در ابتدا به نظر بسیار سخت و دشوار می‏رسد و آن این است که هر چیزی به خدا شناخته می‏شود و خدا به ذات خودش شناخته می‏شود، و بلکه در روایات ما تعبیر عجیبی آمده است، ظاهرا عبارت این است: «کل معروف بغیره مصنوع‏» یعنی هر چیزی که او را فقط و فقط به وسیله شی‏ء دیگر باید شناخت او مخلوق است و خدا نیست، و این، جمله عجیبی است که «خدا به ذات خودش شناخته می‏شود و غیر خدا به خدا شناخته می‏شود» در صورتی که ما این طور فکر می‏کنیم-و خیال می‏کنیم که راه منحصر هم این است-می‏گوئیم ما عالم را به خود عالم می‏شناسیم یعنی مخلوق را به خود مخلوق می‏شناسیم و خدا را به وسیله مخلوق می‏شناسیم.حتی بعضی از نویسندگان اسلامی -که ابتدا از مصریها شروع شد و بعد هم به غیر مصریها سرایت کرد-گفتند اساسا راه شناختن خدا منحصرا مخلوقات هستند و خدا را فقط از راه مخلوق یعنی پس از شناختن مخلوق باید شناخت، و حتی این انحصار را به گردن قرآن گذاشتند.این مطلب به این صورت یعنی به صورت «فقط و انحصار» مسلم حرف غلطی است، [البته] برای مردم مبتدی این طور است، یعنی برای متذکر کردن مبتدیها به خدا، راه ابتدایی و کلاس اول همین است، که خود قرآن هم این کار را کرده است و مخلوقات را آیات و نشانه‏های خدا می‏داند، ولی از این راه، انسان فقط یک نشان اجمالی و مبهمی از خدا پیدا می‏کند بدون آنکه به آنچه که نامش معرفت‏خدا و شناسایی خداست [دست‏یابد].

    مطلب دیگر این است که در قرآن کریم به یک اصلی برخورد می‏کنیم-که در جلسه قبل هم اشاره کردم-و آن اصل هدایت است، یعنی قرآن هیچ موجودی را کور و گمراه نمی‏داند، همه موجودات را بینا و راه یافته می‏داند.بگذریم از انسان به حکم اینکه مکلف است راهی را خودش پیدا کند و یک گمراهی نسبی در سطح تکلیف پیدا می‏کند، در نظام تکوین عرض می‏کنم (12) .

    اصل هدایت در قرآن
    در آیات قرآن به مساله هدایت همه موجودات، تصریح می‏کند، از زبان موسی(ع)نقل می‏کند که وقتی فرعون گفت‏خدای تو کیست، خدایت را به ما معرفی کن، گفت:

    «ربنا الذی اعطی کل شی‏ء خلقه ثم هدی‏» (13) در این جمله به دو برهان اشاره شده است:یکی برهان نظم که خدا به هر مخلوقی آنچه را که برایش امکان داشت و شایستگی داشت داد، یعنی نظام موجود، «ثم هدی‏» مطلب دیگری است، یعنی بعد هم هر موجودی را نسبت‏به آینده خودش و هدف خودش و کمال خودش روشن کرد و راهنمایی نمود.

    در سوره اعلی می‏خوانیم: «الذی خلق فسوی و الذی قدر فهدی‏» (14) .و من در بین مفسرین تنها «فخر رازی‏» را دیدم که متوجه این نکته شده است-و ظاهرا این تعبیر از او باشد-که:برای اولین بار قرآن این نکته را برای مردم بیان کرد که اصل نظام مخلوقات یک مطلب است و یک شاهد بر وجود حق است و اصل هدایت موجودات مطلب دیگر و شاهد دیگری بر وجود حق است.جهان از آن جهت که یک ماشین است‏یک حساب دارد، [به عبارت دیگر نظام مخلوقات یک اصل است]و اینکه یک نیروی مرموز ناشناخته‏ای «غریزه مانند» هر موجودی را به جلو می‏کشاند اصل دیگری است.حال هدایت موجودات و اینکه خداوند هر موجودی را به مقصدی از مقصدها هدایت کرده چگونه است؟این هم درست مثل مساله معرفت است، یعنی هر موجودی اول به سوی خدا هدایت می‏شود، بعد به سوی مقصد دیگر، یعنی خداوند «غایة الغایات‏» است و هر مقصدی مقصد بودن خودش را از خدا دارد.

    اینکه خدا نور آسمانها و زمین است و هر چیزی نورانیت‏خودش را از خدا دارد همان مطلب است که هر چیزی به خدا شناخته می‏شود و خدا به خود، هر چیزی به خدا ظاهر است و خدا به خود ظاهر است، و هر چیزی به وسیله خدا «مهتدی الیه‏» است، یعنی به سوی او راه یافته می‏شود و مقصد واقع می‏شود، جز خدا که به ذات خودش مقصد و مقصود همه کائنات و همه موجودات است، و به همین دلیل است که قرآن همه موجودات و همه ذرات را دارای نوعی حیات و زندگی و شعور می‏داند.در دو سه آیه بعد تصدیق می‏کند: «الم تر ان الله یسبح له من فی السموات و الارض و الطیر صافات کل قد علم صلاته و تسبیحه‏» این دیگر نتیجه منطقی همین مطلب است.نتیجه منطقی «الله نور السموات و الارض‏» همین است که: «ان من شی‏ء الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم‏» (15) .

    همان طوری که موجودات درجات و مراتب دارند، به تناسب درجاتشان هدایتها هم فرق می‏کند.جماد در حد خودش هدایت دارد، نبات در حد خودش، حیوان در حد خودش، و انسان از نظر فردی و اجتماعی درجات هدایتی دارد در حد خودش (16) .

    در جلسه پیش عرض کردم که چه در روایات و چه در غیر روایات، یعنی کلمات مفسرین و علما، راجع به این مثل-که این مثل ناظر به چیست-بیانات مختلفی شده است.بعضی این مثل را برای کل جهان دانسته‏اند یعنی به اصطلاح مجموع این استعاره را یک چیز در نظر گرفته‏اند که این دار وجود و دار هستی یک خانه تاریک نیست، خانه‏ای است که پرنورترین چراغها در آن وجود دارد(آن مثال چراغ را به عنوان مصداق پر نورترین چراغهای عصر ذکر کرده است)پس جهان هستی تاریک و کور نیست، و بعضی این مثل را در مورد انسان پیاده کرده‏اند.راجع به انسان هم در جلسه پیش مطالبی عرض کردیم، حالا یک بیان مختصری که جامع همه اینها باشد عرض می‏کنیم.

    انواع هدایت
    می‏گویند هدایت چند نوع است: «هدایت طبیعی‏» که در طبیعت‏بی‏جان هم وجود دارد. هدایت‏حسی‏» یعنی همین حواس ما.تمام اینها چراغهای هدایتی است که در وجود انسان یا حیوان هست. «هدایت غریزی‏» که در هر حیوانی یک سلسله غرایز وجود دارد که حیوان را به سوی مقصدش رهبری می‏کند. «هدایت عقل‏» :

    خود قوه عاقله یک نور است که به انسان داده شده است تا از این نور با تفکر و تدبر استفاده کند.دین خودش یک نوع هدایت دیگری است که آن را «هدایت وحی‏» می‏نامند.

    این مثل را بعضی راجع به هدایت عمومی موجودات پیاده کرده‏اند و بعضی در مورد انسان(که البته برخی گفته‏اند مقصود تمام هدایتهایی است که در انسان هست از حس و عقل و غریزه و حتی هدایت وحی، و بعضی آن را مخصوص «هدایت عقل‏» دانسته‏اند که گفتیم در بیان بو علی چنین است).بعضی هم آن را در مورد «هدایت وحی‏» پیاده کرده‏اند که در روایات، این مطلب آمده است که «مشکات‏» قلب پیغمبر اکرم است و «مصباح‏» همان نور وحی است که بر ایشان نازل شده است، تا آخر، که قبلا عرض کردم.

    هیچ مانعی ندارد که این آیه که در مقام بیان نور «هدایت الهی‏» است که جهان را پر کرده است، شامل همه اینها باشد، مخصوصا همین که عرض کردیم دو بیان در روایات آمده است که هر دو این را در مورد انسان پیاده کرده‏اند، یکی در مورد هر فرد انسان یعنی یک مؤمن و یکی در مورد جامعه انسانی از نظر هدایت وحی.

    هر دوی اینها بیانات بسیار عمیقی است‏خصوصا با توجه به آیه بعد که می‏فرماید: «فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه‏» .

    در یک روایت که جلسه قبل مقداری از آن را عرض کردم، از یک تعبیری در آیه استفاده شده است.در آیه این طور آمده است که مثل نور الهی و هدایت الهی مثل یک مشکات است-یک چراغدان-که در آن چراغی قرار بگیرد و آن چراغ در یک قندیل و شیشه‏ای قرار بگیرد.طبعا این سؤال به وجود می‏آید که چرا اصلا قرآن این طور تعبیر کرده است، می‏توانست‏بگوید: «کمشکوة فیها زجاجة، فی الزجاجة مصباح(فیها مصباح)» چراغی باشد، اما می‏گوید مشکاتی که در آن چراغی باشد، و بعد می‏گوید و چراغ در شیشه‏ای.

    روایات ما این آیه را این طور تفسیر کرده‏اند که مقصود این است که چراغ ابتدا در مشکاتی باشد و بعد این چراغ از مشکات به زجاجه‏ای منتقل شود، و سر اینکه آیه این طور ذکر شده این است که مقصود از «مشکوة‏» مشکات نبوت است و مقصود از «زجاجة‏» ولایت و امامت است و مقصود از آن درخت مبارک و پر برکتی که این مشکات و این زجاجه و این مصباح از او پیدا شده شجره ابراهیم است و[اینها]نتیجه دعای ابراهیم است.این مطالبی که راجع به این آیه عرض کردم در واقع حاشیه‏ای بود راجع به مطالبی که در جلسه قبل عرض کرده بودم.

    مقصود از «بیوت‏» چیست ؟
    آیه بعد می‏فرماید: «فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه یسبح له فیها بالغدو و الاصال رجال لا تلهیهم تجارة و لا بیع عن ذکر الله و اقام الصلوة و ایتاء الزکوة یخافون یوما تتقلب فیه القلوب و الابصار» در خانه‏هایی که خدا مجاز شمرده و اجازه داده است که آن خانه‏ها بالا برده شوند و تعظیم و تکریم شوند و نام خدا در آن خانه‏ها برده شود، در آن خانه‏هاست که صبحگاهان و شامگاهان مردانی خدا را تسبیح می‏گویند که در عین اشتغال به کارهای دنیایی-که وظیفه‏شان هم هست-یک لحظه از خدای خود غافل نمی‏مانند.مقصود از این «فی بیوت‏» (در خانه‏هایی) چیست؟شاید همه مفسرین گفته‏اند مقصود این است که آن چراغی که ما مثال زدیم، در خانه‏هایی اینچنین باشد.طبعا این سؤال به وجود می‏آید که آن چراغ را در هر خانه‏ای اگر ذکر می‏کرد کافی بود، چرا اینهمه قید در آن آمده است که آن چراغ در خانه‏ای باشد که آن خانه چنین و چنان باشد.این خودش مؤید همین است که آن مثل، مثل انسان است، و در روایتی که در تفسیر صافی نقل می‏کند فرموده‏اند: «هی بیوتات الانبیاء و الرسل و الحکماء و ائمة الهدی‏» (17) این، خانه‏های پیغمبران و مرسلین و حکما و ائمه است، خانه‏های اکابر معنوی بشر است.حال چه فرق است‏بین خانه‏ای که مال یکی از اولیاء خدا باشد و خانه‏ای که مال دیگران باشد؟

    بلکه از نظر ساختمان و خشت و گل و آجر و سیمان و غیره همیشه خانه دیگران بر خانه اینها ترجیح داشته است.خود آیه نشان می‏دهد و در روایات هم آمده است که مقصود از این خانه‏ها، خانه‏های گلی و ظاهری نیست، مقصود همان انسانها و بدنهای آنهاست، یعنی اینها انسانهایی هستند که بدنشان مسجد و معبد روحشان است.در روایات ما هم هست که مقصود از این خانه‏ها آنها هستند.

    «قتاده‏» یکی از مفسرین و فقهای زمان خودش است -البته از مفسرین اهل تسنن-و در کوفه بوده است.او در سفری که به مدینه می‏رود، خدمت امام باقر مشرف می‏شود و از امام سؤالاتی می‏کند و جوابهایی می‏شنود و در مقابل سؤالات امام در می‏ماند و در خودش خیلی احساس حقارت می‏کند.بعد به امام عرض می‏کند که من با عالمهای زیادی روبرو شده‏ام ولی در مقابل هیچکس به اندازه شما خودم را گم نکرده و مضطرب نشده‏ام. حضرت فرمود می‏دانی که در مقابل چه کسی قرار گرفته‏ای؟ «بین یدی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه‏» در مقابل آنهایی قرار گرفته‏ای که خدا آنان را «بیوت‏» نامیده است، یعنی این که در مقابل توست‏یکی از آن بیتهاست.بعد خود او منصفانه اقرار کرد و گفت:یابن رسول الله!تصدیق می‏کنم که مقصود از آن «بیوت‏» که در قرآن آمده است، خانه‏های سنگی و گلی نیست، «خانه‏های انسانی‏» است.

    تفاوت منطق عرفانی قرآن با برخی عرفانها
    از اینجا یک نکته‏ای در باب توحید استفاده می‏شود و آن این است:اعم از اینکه این خانه‏ها را خانه‏های گلی بگیریم یا خانه‏های انسانی-که البته مقصود خانه‏های انسانی است-قرآن می‏گوید این، خانه‏هایی است که خدا اجازه داده است آن خانه‏ها شانشان بالا باشد، تعظیم شوند، مورد احترام واقع شوند.اگر مقصود خانه‏های گلی هم باشد، ما می‏دانیم که به طور کلی در دین مقدس اسلام تعظیم و احترام مسجد بر همه واجب است و بی‏احترامی به مسجد حرام است، تنجیس مسجد حرام است و اگر مسجدی تنجیس شد واجب کفایی است‏بر همه کسان دیگر که زود آنجا را تطهیر کنند.اگر کسی به ما بگوید این بر خلاف اصل توحید است، مسجد گل است و خاک و آجر و سنگ، خود کعبه هم همین طور، چهار تا سنگ روی همدیگر گذاشته‏اند و چیز دیگری نیست، مگر سنگ هم می‏تواند احترام داشته باشد که بشر به سنگ احترام بگزارد؟ می‏گوییم نه، سنگ هرگز احترام ندارد، خدا و عبادت خدا احترام دارد.معبد از آن جهت که معبد است احترام دارد.معبود به ما اجازه داده است که معبد را احترام کنیم.احترام معبد به اجازه معبود، احترام معبود است، [نه تنها]شرک نیست، [بلکه] عین توحید است.حال آیا اختصاص به معبد دارد؟نه.آیا اگر معبود به ما اجازه تعظیم و احترام عابد را از آن جهت که عابد است‏بدهد و ما عابد را از آن جهت که عابد است تعظیم و تجلیل و تکریم کنیم، این شرک است؟نه، این هم عین توحید است. بنابراین آیا تعظیم و احترام پیغمبر اکرم یا ائمه اطهار و حتی کمتر از آنها شرک است؟نه، اینها «بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه‏» هستند، همان طور که خدا اجازه تعظیم و احترام خانه گلی را-که معبد است-داده، این خانه انسانی که معبد روح اوست، به درجاتی از آن خانه گلی بالاتر است و بلکه خانه گلی که احترام دارد به اعتبار عابدهایش است.کعبه احترام خودش را از ابراهیم و اسماعیل و بعد انبیاء و دیگران دارد، احترامش را از این دارد که «اول بیت وضع للناس‏» (18) اول معبد جهان است.چون اول معبد و اول نقطه‏ای است که برای عبادت و پرستش خدا تاسیس و ایجاد شده احترامش را از عبادت دارد.پس کعبه هم احترام خودش را از عابد و عبادت دارد.

    در روایات شیعه زیاد داریم، در روایات اهل تسنن هم هست که مقصود از این بیوت، همان انسانهایی هستند که واقعا سراسر وجودشان عبادت است و اصلا خودشان مسجدند.وقتی انسان نگاهش برای خدا باشد، شنیدن و گفتن و فکر کردن و قدم برداشتن و خوردن و آشامیدن و خوابیدنش برای خدا باشد، این بدن جز «معبد» اسم دیگری ندارد. ببینید علی علیه السلام در دعای کمیل به خدای خودش چه عرض می‏کند: «یا رب یا رب یا رب قو علی خدمتک جوارحی و اشدد علی العزیمة جوانحی و هب لی الجد فی خشیتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک‏» پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا!به اعضا و جوارح علی نیرو بده که بیشتر در خدمت تو باشد، عزم علی را بر این خدمت راسخ‏تر کن، به من ببخش این را که جدا از تو بترسم، به من ببخش خدمت «علی الاتصال و بالدوام‏» را که یک لحظه از من در غیر خدمت نگذرد.این همان چیزی است که او داشت و خدا هم به او داد.یک چنین شخصی تمام اندامش معبد است[آن هم] بزرگترین معبد. کعبه هرگز نمی‏تواند ادعا بکند که من معبدی نظیر این معبد هستم.

    بنابراین «آیه مثل‏» را چه مفسرین و چه روایات، در مورد انسان پیاده کرده‏اند، آن مشکات و آن مصباح و آن زجاجه را مربوط به هدایتهای انسانی می‏دانند، حال یکی در مورد هدایت عقل گفته، یکی در مورد هدایت وحی و یکی حتی شامل هدایت‏حس هم دانسته است. آن چراغ هدایت در چه خانه‏ای است؟در خانه وجود انسان.هدایت وحی بالخصوص در خانه اولیاء خداست: «فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه‏» .

    یک وقتی کسی مطلبی از مرحوم آقا سید مهدی قوام که واقعا مرد وارسته‏ای بود-خدا رحمتش کند-نقل می‏کرد که من خیلی خوشم آمد.گفت‏یک جلسه‏ای بود که به اصطلاح آن جلسه را برای تبری تشکیل داده بودند و آن مرحوم منبر رفت و این آیه را عنوان کرد و چقدر با ذوق لطیف و عالی[درباره آن بحث کرد]: «و من اظلم ممن منع مساجد الله ان یذکر فیها اسمه‏» (19) ستمگرتر از آنکه مانع می‏شود از اینکه یاد خدا و نام خدا در مساجد برده شود کیست؟

    بعد این را تطبیق کرد بر اینکه هر کسی بدن و اندامش مسجدی است‏برای روح او، و مانع شدن از اینکه این بدن و این مسجد جای ذکر خدا باشد به هر شکلی، ظلم و ستم است. یک شکل آن این است که «کشتن یک مؤمن خراب کردن یک مسجد است‏» و بالاترینش کشتن اولیاء خداست[که در واقع]خراب کردن بزرگترین مساجد است.

    در این خانه‏ها، صبح و شام[تسبیح خدا می‏شود].مفسرین گفته‏اند مقصود این است که علی الدوام تسبیح و تنزیه خدا می‏شود، نه فقط صبح و شام و بقیه‏اش به غفلت می‏گذرد. مسبح، چه کسانی هستند؟تعبیر قرآن را ببینید: «رجال لا تلهیهم تجارة و لا بیع عن ذکر الله‏» .مقصود از کلمه «رجال‏» همان طور که مفسرین گفته‏اند این نیست که یعنی «نه زنها» ، بلکه به اصطلاح «الغاء خصوصیت‏» می‏شود، و بعلاوه عنایت روی این است که یعنی «با همتانی‏» .گاهی که ما می‏خواهیم افرادی را با همت ذکر بکنیم کلمه «رجل‏» می‏آوریم.این دیگر فرقی نمی‏کند که از جنس مذکر باشد یا از جنس مؤنث.بزرگ همتانی که تجارت و خرید و فروش، آنها را از یاد حق باز نمی‏دارد.البته تجارت و بیع به عنوان مثال است، یعنی شغل و کار تدریس و معلمی و وعظ و خطابه و بنایی و معماری و طبابت و غیره هم از همین قبیل است.مردهایی که کارشان آنها را از یاد خدا باز نمی‏دارد.

    از اینجا تفاوت منطق عرفانی قرآن با خیلی از عرفانها روشن می‏شود.قرآن نمی‏گوید مردانی که از کار و تجارت و بیع و بنائی و معماری و آهنگری و نجاری و معلمی و خلاصه «وظایف‏» دست‏بر می‏دارند و به ذکر خدا مشغول می‏شوند، می‏فرماید آنها که در همان حالی که اشتغال به کارشان دارند خدا را فراموش نمی‏کنند، یگانه چیزی که هیچوقت او را فراموش نمی‏کنند خداست.یک چنین آدمی واقعا بدن او مسجد است، چون همیشه در این بدن یاد خدا و ذکر خدا و تسبیح خداست.همه کارهای درستی که دیگران می‏کنند او هم می‏کند، دیگران مثلا پشت میز اداره‏شان حاضر می‏شوند، خدمتی به مردم می‏کنند، او هم مثل دیگران حاضر می‏شود و خدمتش را انجام می‏دهد، یا هر کار دیگری، اما تفاوت در این است که او در عین اشتغال به کارش یک لحظه از خدا غافل نیست.

    ممکن است‏شما بگوئید مگر چنین چیزی ممکن است که انسان در آن واحد هم به کاری مشغول باشد و هم از یک چیز دیگری غافل نباشد؟بله، مخصوصا اگر انسان، کامل بشود که خیلی هست ولی غیر کاملش هم همین طور است.مثالی برایتان عرض می‏کنم:

    یک وقتی که برای انسان یک سرور فوق العاده‏ای دست می‏دهد [یک لحظه از یاد آن غافل نمی‏ماند.]مثلا جوانی را در نظر بگیرید که طالب و عاشق و شیفته دختری است و دائما فعالیت می‏کند و در پی خواستگاری اوست.بعد از مدتها یک جواب مثبت می‏گیرد.او هر کاری که انجام بدهد، یک چیز را هرگز فراموش نمی‏کند، یک خوشحالی و سرور همیشه در قلبش وجود دارد و یگانه چیزی که حتی در خواب هم یک لحظه از ذهنش دور نمی‏شود آن معشوق و محبوب و آن مژده‏ای است که به او داده‏اند.در نقطه مقابل، خدای ناخواسته اگر بر انسان مصیبت‏بزرگی وارد شود، مثلا پدری یا مادری داغ عزیز ببیند، به هر کاری که خودش را وادار می‏کند، در عین اینکه آن کار را هم انجام می‏دهد ولی آن غمی که بر قلبش سایه انداخته هرگز از قلبش دور نمی‏شود.مؤمن واقعی کسی است که نسبت‏به یاد خدا این طور است، آن چیزی را که هرگز فراموش نمی‏کند یاد خداست، بلکه هر کاری را که انجام می‏دهد به حکم خدا و به امر خدا انجام می‏دهد و همان یاد خداست که او را وادار به کار می‏کند. «معامله گری‏» وقتی که شکل کسب و استمرار پیدا می‏کند نامش می‏شود «تجارت‏» ، مثل آنهایی که کارشان تجارت و معامله گری است، ولی یک وقت انسان عملی را به تنهایی[و نه به طور مستمر]انجام می‏دهد، مثل اینکه شما می‏خواهید خانه‏تان را بفروشید، آنوقت دیگر این تجارت نیست، «بیع‏» است.قرآن مخصوصا از مال دنیا مثال آورده، چون بیش از هر چیز ممکن است‏سبب غفلت انسان شود: تجارت(داد و ستدهای مختلف)و بیع (یک خرید و فروش اتفاقی)هرگز آنها را از یاد خدا غافل نمی‏کند و نیز از نماز و از زکات دادن، و دائما خوف خدا و خوف آن روزی که در آن روز دلها در تپش است و چشمها در اضطراب، بر روحشان حکمفرماست.خداوند به همه توفیق عنایت‏بفرماید.

    ...اعوذ بالله من الشیطان الرجیم لیجزیهم الله احسن ما عملوا و یزیدهم من فضله و الله یرزق من یشاء بغیر حساب .

    در آیات پیش به این نتیجه رسیدیم که خداوند متعال اصل همه هدایتهاست و برای نور هدایت‏خودش مثالی ذکر کرد و فرمود:

    «یهدی الله لنوره من یشاء» خدا هر کس را که بخواهد به این نورش هدایت می‏کند.

    یکی از آثار اینکه انسان از نور هدایت الهی استفاده کند این است که عمل انسان ارزش پیدا می‏کند، یعنی چه؟

    انسان یک سلسله اعمال و کارهایی در دنیا انجام می‏دهد و بلکه تمام زندگی انسان تلاش و حرکت و کار است.شما از اول صبح که بیدار می‏شوید، چه به خودتان نگاه کنید و چه به مردم دیگر، می‏بینید همه زندگی تلاش و حرکت و جنبش و دوندگی و کار است.اگر بپرسید برای چه؟البته مقصدها خیلی فرق می‏کند، ولی همه در نهایت امر یک چیز می‏خواهند و آن سعادت خودشان است.

    انسان بالفطره طالب سعادت خودش است نه طالب شقاوت خودش، و اگر دنبال کارهایی می‏رود که منجر به شقاوتش می‏شود، آن کار را نه به قصد اینکه به شقاوت برسد انجام می‏دهد بلکه در همان حال نیز به خیال خودش سعادتش در این راه است.پس انسان به طور قطع و مسلم از عمل و کار و تلاش خودش، سعادت خودش را طالب است و هیچ کس قصدش این نیست که از تلاش و حرکت و فعالیتش شقاوت نصیبش بشود.البته گاهی انسان تلاشهای زیادی در همین دنیا می‏کند به خیال اینکه به سعادت نائل بشود، بعد از مدتی خودش می‏فهمد که تمام این تلاشها بیهوده بوده است و یا می‏بیند که از این تلاشها نتیجه معکوس گرفته است و اگر تلاش نمی‏کرد برای سعادتش بهتر بود.

    یکی از آثار ایمان به خدا و روشن شدن به نور خدا این است که عمل انسان ارزش واقعی پیدا می‏کند، یعنی وضعی پیدا می‏کند که واقعا عمل و تلاش انسان موجب سعادت انسان می‏شود آن هم سعادت ابدی.اینجا مساله‏ای طرح می‏شود که در آیه بعد بیشتر بر آن تصریح شده است و آن این است که آیا کار خوب انسان و کار بد انسان بستگی به ایمان انسان دارد، یا ندارد، کار خوب به هر حال خوب و سعادت بخش است و لو انسان به نور الهی روشن نشده باشد و کار بد هم برای انسان به هر حال بد است و لو آنکه انسان ایمان داشته باشد و به نور الهی روشن باشد؟این یک مساله‏ای است که زیاد مطرح می‏شود و مخصوصا جوانهای امروز این سؤال را زیاد مطرح می‏کنند، به این صورت که می‏گویند چه دلیلی هست و چه لزومی دارد که برای اینکه عمل انسان مقبول درگاه خدا واقع بشود انسان حتما به خدا اعتقاد داشته باشد، مسلمان باشد، ایمان داشته باشد، یا به تعبیری که در این آیات هست‏به نور الهی روشن شده باشد، کار خوب به هر حال خوب است، خدا هم که غنی است، پس برای خدا چه فرق می‏کند که بنده‏ای که کار خوب و یا کار بد می‏کند او را بشناسد یا نشناسد، خدا چون خداست و بزرگ و عظیم و غنی و بی اعتناست، نباید بین بندگان-چه آن بنده‏ای که او را می‏شناسد و در درگاه او سر تعظیم فرود می‏آورد، نماز می‏خواند و روزه می‏گیرد، و چه آن بنده‏ای که اساسا او را نمی‏شناسد و بلکه نسبت‏به او مخالف و یاغی است ولی در عین حال اینها هر دو کار خوب می‏کنند-فرق بگذارد.پس روز قیامت نباید مساله ایمان، حسابی داشته باشد، فقط باید عمل حساب داشته باشد، بنابراین اگر یک آدم مادی مسلک منکر خدا و منکر همه پیغمبران خدا کار خیری کرده، مثلا خدمتی به بشریت کرده است، خدا باید او را به بهشت‏ببرد، همان طور که اگر یک بنده‏ای که او را می‏شناسد کار خوب بکند، باید او را به بهشت‏ببرد، و غیر از این هم نمی‏تواند باشد.اگر غیر از این باشد باید بگوییم خدا-العیاذ بالله-مثل آن رؤسایی است که میان افرادی که می‏آیند تعظیم می‏کنند و تملقش را می‏گویند و آن افرادی که پیش او نمی‏آیند تعظیم کنند و تملق بگویند فرق می‏گذارد، در صورتی که ما می‏گوییم رئیس خوب آن رئیسی است که هیچ فرقی میان افراد از این نظر نگذارد، فقط به کار افراد توجه کند، اگر دید کار فرد خوب است‏به او پاداش بدهد.این موضوع را خیلی از افراد به صورت اشکال و ایراد سؤال می‏کنند و من خودم در آخرین بخش کتاب عدل الهی همین مساله را مطرح و مفصل درباره این موضوع بحث کرده‏ام.اکنون به تناسب این سه آیه، مقداری از این مطالب را عرض می‏کنم.

    قرآن روی عمل و ایمان هر دو تکیه دارد
    این صورت اشکال، و حال آنکه ما می‏بینیم قرآن تنها روی عمل تکیه نمی‏کند، روی عمل و ایمان هر دو تکیه می‏کند.می‏بینید قرآن همیشه می‏گوید: «الذین امنوا و عملوا الصالحات‏» آنان که ایمان دارند و عملشان صالح است.قرآن برای نیل بشر به سعادت، نه به ایمان تنها ات

  2. #2

    پیش فرض

    قرآن روی عمل و ایمان هر دو تکیه دارد
    این صورت اشکال، و حال آنکه ما می‏بینیم قرآن تنها روی عمل تکیه نمی‏کند، روی عمل و ایمان هر دو تکیه می‏کند.می‏بینید قرآن همیشه می‏گوید: «الذین امنوا و عملوا الصالحات‏» آنان که ایمان دارند و عملشان صالح است.قرآن برای نیل بشر به سعادت، نه به ایمان تنها اتکا می‏کند-که بگوید اگر ایمانت درست‏بود دیگر اهل سعادت هستی، عملت هر چه بود، بود-و نه به عمل تنها تکیه می‏کند که بگوید: «الذین عملوا الصالحات سواء امنوا او لم یؤمنوا» می‏خواهد ایمان داشته باشند یا ایمان نداشته باشند، بلکه قرآن می‏گوید اعمال و عمل صالح هر دو.

    البته عده‏ای هم بودند از آن طرف که می‏گفتند عمل هیچکاره است و هر چه هست ایمان است.در میان خودمان هم هستند افرادی که عمل را تحقیر می‏کنند و می‏گویند عمل در سعادت انسان اثر ندارد و فقط ایمان مؤثر است، عده‏ای هم از این طرف می‏گویند باید عمل اثر داشته باشد نه ایمان، و عجیب این است که مدعی هستند خود قرآن هم در بعضی آیات همین مطلب را تایید کرده است، مگر خود قرآن نمی‏گوید: «ان الله لا یضیع اجر المحسنین‏» (20)

    خدا کار نیکوکاران را ضایع نمی‏کند، -نمی‏گوید آن نیکوکار مؤمن باشد یا نباشد-و یا: «انا لا نضیع اجر من احسن عملا» (21) هر کسی که کار خیری بکند ما اجرش را ضایع نمی‏کنیم.

    این سؤال هم بیشتر از اینجا مطرح می‏شود که می‏گویند ما افرادی را سراغ داریم که اینها خدمات بزرگی به بشریت کرده و می‏کنند و حال آنکه مسلمان نیستند و بعضی از آنها نه تنها مسلمان نیستند و ایمان به اسلام و پیغمبر اسلام ندارند، بلکه اساسا به خدا ایمان ندارند و خدا را نمی‏شناسند.مثلا آن کسی که پنی‏سیلین را کشف کرد چه خدمت‏بزرگی به بشریت کرده، چقدر بیماریها بود که قبل از کشف پنی‏سیلین غیر قابل علاج بو و چقدر کودکان مثلا به همین بیماری دیفتری می‏مردند و معالجه نمی‏شدند، اما بعد از کشف پنی سیلین معالجه می‏شوند.همین طور آن کسی که واکسن ضد کزاز را کشف کرد، و دیگران.آیا می‏شود گفت‏خدا عمل این اشخاص را به جرم اینکه ایمان نداشته‏اند نادیده می‏گیرد؟

    حال ببینیم قضیه از چه قرار است و مطلب چگونه است.

    خدا یک اصلی را در قرآن بیان کرده است که این اصل ما را کاملا روشن می‏کند و آن اصل این است:در سوره بنی اسرائیل می‏فرماید:

    من کان یرید العاجلة عجلنا له فیها ما نشاء لمن نرید ثم جعلنا له جهنم یصلیها مذموما مدحورا، و من اراد الاخرة و سعی لها سعیها و هو مؤمن فاولئک کان سعیهم مشکورا، کلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربک و ما کان عطاء ربک محظورا . (22)

    خلاصه این آیه‏ها این است که هر کسی در هر راهی که تلاش کند و به سوی هر مقصدی که برود و فعالیت کند، خدا اجرش را در همان مقصد ضایع نمی‏کند.خدا این عالم و این دستگاه هستی را به صورت یک دستگاه آماده برای کشت کردن و محصول برداشتن ساخته است.شما از یک مزرعه چه انتظاری دارید؟انتظار دارید که آنچه را کشت می‏کنید بردارید، اما از مزرعه-هر اندازه مزرعه خوب و عالی باشد-این انتظار غلط است که انسان یک چیزی را کشت کند و چیز دیگری بردارد و این اساسا معنی هم ندارد. شما اگر در یک مزرعه مساعد و آماده، مثلا گندم بکارید گندم بر می‏دارید، جو بکارید جو بر می‏دارید، درخت میوه بکارید میوه برداشت می‏کنید، اگر گلابی غرس کنید گلابی بر می‏دارید و اگر حنظل بکارید حنظل، اگر خار بکارید خار برداشت می‏کنید و اگر گل بکارید گل.

    معنی یک مزرعه عالی و نمونه این نیست که به هر حال گل بدهد اعم از اینکه من خار بکارم یا چیز دیگر، یا برنج و یا گندم محصول بدهد، من ارزن بکارم یا جو.این غلط است.

    انسانها در تلاشهایشان مقصدی دارند.درست است که همه طالب سعادت هستند ولی سعادتشان را در چه چیزی جستجو می‏کنند؟یک وقت هست انسان در این دنیا تلاش می‏کند، عمل می‏کند، زحمت می‏کشد برای محصولی و نتیجه‏ای که می‏خواهد در همین دنیا بگیرد و اصلا به خدا و آخرت هم کاری ندارد، یعنی بذری که می‏پاشد فقط بذر دنیایی است، کاری می‏کند برای نتیجه‏ای در همین دنیا.اما یک وقت هست انسان کاری می‏کند نه برای نتیجه مادی در این دنیا، بلکه برای اینکه قرب به حق پیدا کند، به خدا نزدیک شود و در جهان دیگر محصولی بردارد.قاعده این است که اگر کسی بذری برای آن جهان کاشته است در آن جهان به او بدهند و اگر بذری برای این جهان کاشته است در این جهان به او بدهند.

    قرآن می‏گوید «کلا نمد» ما مدد خودمان را، هم به آنان که خدا خواه و آخرت خواه هستند و مقصدشان بالاتر از مادیت است می‏رسانیم و هم به آنها که نمی‏خواهند تا آنجا بروند و می‏خواهند محصول و نتیجه را در همین جا بگیرند، با یک تفاوت و آن اینکه چون دنیا دار تزاحم علل و اسباب است‏خدا تضمین نمی‏کند که هر کس برای دنیا و مقصد دنیا تلاش کند صددرصد به آن می‏رسد، چون ممکن است‏به موانعی بر بخورد، بذری را بپاشد برای اینکه در دنیا نتیجه بگیرد ولی بذرش در همین جا فاسد و خراب بشود و آفتی به آن برسد، نه افرادش را تضمین می‏کنیم که به همه صد در صد بدهیم و نه در همه اعمال تضمین می‏کنیم که در همه اعمال صددرصد بدهیم.بذری که به مقصد دنیاست‏خیلی از اوقات به آفت‏بر می‏خورد، ولی بذری که برای خدا و برای تقرب به حق و برای آخرت پاشیده شود، دیگر تخلف پذیر نیست.آن[بذر]مطابق با مزاج هستی است و تخلف نمی‏پذیرد، و بلکه بیش از مقداری که شخص کاشته است محصول می‏دهد.

    حال من از شما می‏پرسم این اصل کلی چطور است؟آیا این اصل کلی یک اصل منطقی ست‏یا منطقی نیست؟در آیات دیگری هم این مطلب به صورت دیگری آمده است.در سوره شوری می‏فرماید: «من کان یرید حرث الاخرة نزد له فی حرثه و من کان یرید حرث الدنیا نؤته منها و ما له فی الاخرة من نصیب‏» (23) (اصلا این تعبیر کشت و زراعت کردن از خود قرآن است)هر کسی که بخواهد بذر را به قصد آخرت بپاشد-یک بذر به قصد آخرت، نه اینکه دو جور بذر داریم:بذر دنیا و بذر آخرت، یک بذر با نیت انسان فرق می‏کند که آن را به نیت آخرت بکارد یا به نیت دنیا-هر کسی که قصدش کشت آخرت باشد به او می‏دهیم، زیادترش را هم می‏دهیم و هر کسی هم که قصدش دنیا باشد(نمی‏گوید که می‏دهیم و بیشتر از آن چیزی به او می‏دهیم)او را هم محروم نمی‏کنیم: «نؤته منها» (24) .

    به نظر شما این اصل و این مطلب یک حرف منطقی است‏یا حرفی است که منطقی نیست؟به نظر نمی‏رسد که کوچکترین ایرادی بشود به این مطلب گرفت و اگر غیر از این بود منطقی نبود.

    حال سخن قرآن در مورد اینکه عمل چه کسی مقبول است و عمل چه کسی مقبول نیست، این است که آن کسی که برای دنیا تلاش می‏کند حتما هدفی دارد، اگر شهوت و معروفیت است، محبوبیت است، پیشرفت کشورش است، بلند شدن آوازه هم نژادان و مردم کشورش است، به نتیجه‏اش هم می‏رسد، اما[در]کاری که برای این مقصد انجام شده است دیگر توقع نداشته باشید که انسان به آن مقصد دیگر برسد، یعنی او کار را کرده نه برای اینکه به خدا نزدیک شود بلکه برای اینکه به مردم نزدیک بشود، به مردم هم نزدیک می‏شود اما نمی‏تواند بگوید به خدا هم نزدیک می‏شود.مگر می‏شود که آدم راه بیفتد برای یک مسافرتی و مثلا قصدش این باشد که به طرف قم برود ولی به طرف شمال تهران حرکت کند و بعد بگوید من به طرف شمال می‏روم ولی بالاخره به قم می‏رسم.این دیگر نمی‏شود، اگر انسان به طرف شمال حرکت کرد به شمال می‏رسد و اگر به طرف جنوب حرکت کرد به جنوب می‏رسد، از هر جاده‏ای که انسان حرکت‏بکند به نهایت آن جاده می‏رسد.

    ایمان از این نظر شرط[قبول عمل]است، نه اینکه-العیاذ بالله-خدا می‏گوید عمل کسانی را که پیش من تملق می‏کنند قبول می‏کنم و دیگران را با اینکه عملشان یکسان است، رد می‏کنم، نه، آن کسی که ایمان ندارد و اصلا خدا را نمی‏خواهد خدا هم مال او نیست.آن کسی که ایمان ندارد آخرت را نمی‏خواهد، وقتی آخرت را نمی‏خواهد دیگر نمی‏شود آن را به او داد.در آخرت به انسان آنچه را که خواسته است می‏دهند، معنی ندارد که آنچه را که نخواسته و به سوی آن نرفته است‏به او بدهند.بله، برای اینکه اصل عمل کسی مقبول باشد شرطش این نیست که انسان مثلا حتما مسلمان و شیعه باشد. اگر کسی به خدا ایمان داشته باشد و خدا را بشناسد و به آخرت اعتقاد داشته باشد و کاری را برای خدا و آخرت انجام بدهد آن کارش فی حد ذاته در درگاه الهی قابل قبول است مگر آنکه آفتی ایجاد کند و آن را از بین ببرد که نام آن آفت «عناد» و «کفر» است که آن را توضیح می‏دهم.آن کسی که پنی سیلین را کشف کرده به افراد بشر خدمت کرده ولی هدف و منظورش از این خدمت چه بوده است، هر منظوری که داشته، خدا او را به همان منظورش می‏رساند، نه به منظوری که نداشته است.محال است-و معنی هم ندارد-که انسان به منظور و مقصودی که ندارد برس، یعنی در راهی که نرفته است‏به مقصد آن راه برسد.پس اینکه عرض کردیم روشن شدن به نور خدا-یا بگویید ایمان به حق-به عمل انسان ارزش می‏دهد، به این دلیل است که عمل انسان را در همین دنیا دگرگون می‏کند. دو نفر که یک عمل را انجام می‏دهند، آنکه به نور خدا روشن است و آنکه به نور خدا روشن نیست، اینها به ظاهر یک جور عمل را انجام داده‏اند ولی در باطن تفاوت این عمل و آن عمل از زمین تا آسمان است: «الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه‏» (25)

    این آیه را دو جور تفسیر می‏کنند و هر دو جورش هم درست است.همان طوری که قبلا هم تذکر داده‏ام اساسا معنی ندارد که ما آیات قرآن را همیشه به یک معنی خاص حمل کنیم. یک جا که می‏بینیم آیه در آن واحد دو معنی درست را تحمل می‏کند، هر دو مقصود است.این از خصائص و جزء معجزات قرآن است که گاهی تعبیرات خودش را طوری می‏آورد که آن را چند جور می‏توان معنی کرد و هر چند جورش هم درست است.گاهی شاعری شعری می‏گوید که چند جور قابل معنی است و چه بسا از خودش هم بپرسید می‏گوید هر طور که بخواهید بخوانید همان درست است.این شعر سعدی که در اول «بدایع‏» است معروف است و آن را چند جور می‏توان خواند:

    از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا

    یعنی خدای بخشنده و بنده نواز، هم مرغ هوا را نصیب انسان کرده و هم ماهی دریا را.

    ولی این شعر را هفت هشت جور دیگر هم می‏شود خواند، از جمله اینکه:

    از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ، هوا را نصیب و ماهی، دریا

    یعنی هوا را نصیب مرغ کرده و دریا را نصیب ماهی.

    از در بخشندگی و بنده نوازی مرغ هوا را نصیب، ماهی دریا

    یعنی ماهی دریا را نصیب مرغ هوا کرده.

    اگر اینها را تلفیق بکنید چند جور دیگر هم می‏شود خواند، البته با این تفاوت که اینجا در خواندن باید تغییری بدهیم، یک دفعه می‏گوییم «مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا» و یک وقت می‏گوییم «مرغ، هوا را نصیب و ماهی، دریا» ولی آیات قرآن را هیچ لزومی ندارد که چند جور بخوانیم، یک جور هم که می‏خوانیم چند جور معنی می‏دهد.

    «الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه‏» .

    عدالت‏یعنی حسن روابط اجتماعی، و ظلم، گسیختگی روابط اجتماعی است.حال اگر یک ملتی مسلمان و با ایمان هم باشند، خدا شناس هم به قول خودشان باشند، خودشان را هم ملت قرآن حساب بکنند، فریاد «اشهد ان لا اله الا الله‏» و «اشهد ان محمدا رسول الله‏» و «اشهد ان علیا ولی الله‏» آنها هم به آسمان بلند باشد، اما آن اصلی که قرآن می‏گوید: «لیقوم الناس بالقسط‏» (26) اصلا در میانشان برقرار نباشد و وقتی روابط اجتماعی آنها را می‏بینید سراسر فساد و دروغ و تهمت و فحشا و ظلم و ستم است، قرآن نه تنها مدعی نیست که چنین ملتی قابل بقاست‏بلکه مدعی است که اینها قابل بقا نیستند، و همه اینها از آن اصل ریشه می‏گیرد:هر فردی و هر ملتی اگر از راهی بروند، به مقصدی که در نهایت آن راه قرار گرفته است می‏رسند ولی اگر به راهی نروند انتظار رسیدن به مقصد آن راه را هم نباید داشته باشند.یک فرد ماتریالیست‏یا یک ملت ماتریالیست اگر راه دنیای خودش را درست طی بکند قرآن می‏گوید به مقصد دنیای خودش می‏رسد، اما یک ملت‏خدا شناس اگر همان راه دنیا را غلط طی بکند به مقصودش نمی‏رسد.به همین دلیل یک ماتریالیست وقتی که به طرف خدا نرفته و راه به سوی خدا یعنی راه تقرب به حق و راه بهشت را و راه اینکه سعادت آن جهانی را هم داشته باشد نرفته است اصلا توقع چه چیزی دارد؟!همین طور که ما در دنیا راه نرفته را نباید انتظار سعادتش را داشته باشیم، در آخرت هم نباید چنین انتظاری داشته باشیم.این است که بعد از آیه نور که همه نظرش-بر طبق روایات و آنچه که از خود آیه استفاده می‏شود-به هدایت الهی است و در ذیل آیه هم می‏فرماید: «یهدی الله لنوره من یشاء» ، می‏فرماید: «لیجزیهم الله احسن ما عملوا و یزیدهم من فضله‏» .

    (تعبیرهای قرآن خیلی عجیب است!) «یجزیهم الله‏» یا به «یهدی الله‏» بر می‏گردد و یا به «فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه یسبح له فیها بالغدو و الاصال...» ، فرق نمی‏کند، چه بگوییم خدا آنها را هدایت می‏کند برای این منظور و چه بگوییم اهل هدایت آن طور درست عمل می‏کنند و خدا را فراموش نمی‏کنند به این منظور:

    «لیجزیهم الله احسن ما عملوا» این نور خدا برای این است که خدا عمل آنها را به نیکوترین وجهی که عمل کرده‏اند-یعنی به نیکوترین نحو عملی که یک عمل کننده انجام بدهد-پاداش دهد.و این همان مطلبی است که عرض کردم، یعنی ایمان چنین ارزشی به عمل انسان می‏دهد که آن حد اکثر پاداشی که باید بگیرد می‏گیرد.چطور می‏گیرد؟از نظر آخرت معلوم است که قرب خدا و حیات ابدی و بهشت جاویدان و مغفرت گناهان هست، اما از نظر دنیا چطور؟قرآن هرگز میان آخرت و دنیا تناقض قائل نمی‏شود.آیا بین دنیا و آخرت تضاد و تناقض هست‏یا نیست؟من یک مثلی برایتان عرض می‏کنم شما ببینید اسمش تضاد است‏یا تضاد نیست.

    خود ما مثلی داریم که می‏گوییم «چونکه صد آمد نود هم پیش ماست‏» .مولوی مثل دیگری ذکر می‏کند، مثال می‏زند به قطار شتر، می‏گوید شما یک وقت هست که طالب و خریدار یک قطار شتر هستید و یک وقت هست که طالب پشم و پشکل شتر هستید.اگر شما طالب پشم و پشکل شتر هستید خوب پشم و پشکل گیرتان می‏آید ولی دیگر قطار شتر به تبع گیرتان نمی‏آید، اما اگر کسی برود و قطار شتر را بخرد پشم و پشکل هم گیرش می‏آید می‏گوید:

    آخرت قطار اشتر دان عمو در تبع دنیاش همچون پشک و مو

    شما آخرت را بخواهید-نه اینکه آخرت را بخواهید تا دنیا را به شما ندهند-دنیا هم هست، اما اگر دنیا را بخواهید دیگر آخرت نیست.اگر قطار شتر می‏خواهی پشم و پشکل هم فراوان است، اما اگر فقط پشم و پشکل می‏خواهی دیگر قطار شتر گیرت نمی‏آید، قطار شتر مال دیگران است.

    کی انسان از عمل خودش حد اکثر بهره را می‏برد[و به] سعادت جاویدان اخروی، قرب به ذات حق، دوری از عذاب الهی و به دنیای سعادتمند[نائل می‏شود؟]آن وقتی که به نور خدا روشن باشد و برای خدا کار کند، می‏شود: «لیجزیهم الله احسن ما عملوا» یعنی حداکثر آنچه که به یک عملی می‏شود پاداش داد، پاداش داده می‏شود و دیگر جای خالی نیست، دنیایش هست، آخرتش هم هست.بعد می‏فرماید: «و یزیدهم من فضله‏» از فضل خودش یک چیز اضافه هم می‏دهد، یعنی علاوه بر اینکه حد اکثر پاداش را می‏دهد، اضافه بر پاداش هم از فضل خودش می‏دهد، که یک منطقی هست در قرآن تقریبا به همین مضمون و به عبارات مختلف و آن اینکه اگر کسانی در راه خدا باشند، اینکه عملشان حد اکثر پاداش داده می‏شود به جای خود، آنچه می‏خواهند به آنها داده می‏شود نیز به جای خود- و من اراد الاخرة و سعی لها سعیها و هو مؤمن فاولئک کان سعیهم مشکورا لهم فیها ما یشاؤون -علاوه بر آن «و لدینا مزید» (27)

    در اینجا چون راه فطری و طبیعت‏بشر است، یک چیزهایی هم که نخواسته‏اند مافوق خواسته به آنها تفضل می‏شود.

    تعبیر دیگر چنین است: «من کان یرید حرث الاخرة نزد له فی حرثه‏» (28) .

    تعبیر دیگری در چند جای قرآن هست که آن خیلی عجیب است.در بعضی آیات، قرآن می‏گوید اگر کسی کار بد بکند به همان اندازه که کار بد کرده به او کیفر می‏دهند، و اگر کار خوب بکند چند برابر کار خوب به او[پاداش]می‏دهند: «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها» (29) کسی که کار خوب بکند ده برابر به او پاداش می‏دهند.

    یک منطق دیگری در قرآن هست که خیلی لطیف و عالی است و آن این است: «و من یقترف حسنة نزد له فیها حسنا» (30) (این خیلی عجیب است!)اگر کسی کار نیک و زیبا بکند ما به زیبایی کارش می‏افزاییم، یعنی ما گریم و پرداختش می‏کنیم.وقتی کار در مسیر خلقت و رضای الهی قرار بگیرد اینچنین است.شما کاری را در مسیر رضای الهی انجام بدهید، بسا هست این کار شما معایب و نواقصی دارد، اما خدا به فضل و لطف خودش آن معایب و نواقص را بر طرف می‏کند و زشتی‏های عمل شما را از بین می‏برد و تبدیل به زیبایی می‏کند.خدا نسبت‏به کار نیک مشاطه گری می‏کند، بدیهایش را می‏پوشاند و به جایش خوبی می‏آورد.

    پس این دو مطلب است:یکی اینکه یک کار خوب که انسان می‏کند خدا آن را ده تا کار خوب حساب می‏کند.این، جنبه کمیت کار است، یعنی لطف الهی بر کمیتش می‏افزاید.یکی هم جنبه کیفیت کار است که انسان یک کار نیمه زیبا انجام می‏دهد، بعد می‏بیند خدا تمام زیبا به او تحویل می‏دهد.اینها همه فرع بر این است که انسان به آن نور هدایتی که سراسر عالم را گرفته است روشن باشد، کور و تیره و گمراه نباشد.این معجزه‏ها همه از همان روشنی ایمان و روشن بودن به مقصد اصلی خلقت پیدا می‏شود «لیجزیهم الله احسن ما عملوا» که خدا پاداش بدهد به آنها به نیکوترین وجهی که عمل کرده‏اند.مقصود این است که آن عملی که انجام داده‏اند، به حد احسنی که می‏شد آن را انجام دهند، آن طور به آنها پاداش می‏دهد.این آن عملی است که انجام داده و خواسته‏اند «و یزیدهم من فضله و به فضل خودش باز[بر پاداش]اضافه می‏کند. «و الله یرزق من یشاء بغیر حساب‏» خدا آنکه را که بخواهد بدون حساب و بدون اندازه روزی می‏دهد. روز فقط نان و آب نیست، همان فضل و رحمت الهی است.خدا هر که را بخواهد[روزی بی‏حساب می‏دهد.]البته خواستن خداوند از روی قرعه کشی و به گزاف نیست.

    خدا چه کسانی را می‏خواهد؟همانهایی که خودش بیان کرده که مشیت او چگونه حکمفرماست.

    دو آیه بعد را فقط اشاره می‏کنم و تفصیلش را جلسه آینده عرض می‏کنم.

    این آیه راجع به عمل اهل ایمان بود.اما راجع به عمل کافران، آنها که مؤمن نیستند و نه تنها مؤمن نیستند و قاصرند، بلکه مؤمن نیستند و مقصر و معاندند، قرآن برای آنها سه مثل ذکر کرده است که دو مثل آن در اینجا آمده است و هر یک از این سه مثل یک مطلب اساسی را بیان می‏کند.گاهی می‏گوید اعمال اینها در حکم تلی از خاکستر است که باد شدیدی-در روزی که تند باد شدیدی هست-بوزد و هر ذره آن را یک جا ببرد، که به این مضمون آیات دیگری هم هست، البته نه به صورت مثال:

    و قدمنا الی ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا (31) پس گاهی به این صورت می‏گوید که عمل کافران، یک چیزی هست-نه اینکه چیزی نیست-ولی یک باد می‏آید و پراکنده و نابودش می‏کند و هر ذره‏اش را به جایی می‏برد.

    مثل دیگری که برای اعمال کافران ذکر کرده مثل سراب است.در بیابانها و بخصوص بیابانهای شنزار خیلی اوقات به هنگام تابیدن آفتاب، انسان از دور نگاه می‏کند و خیال می‏کند یک دریاست که در آن، آب دارد موج می‏زند و اگر تشنه باشد به سوی آب می‏رود، ولی هر چه نزدیک می‏شود می‏بیند آب از او دور می‏شود تا کم کم می‏فهمد که خیال بوده و از انعکاس نور یک چنین وضعی پیدا شده و اصلا آبی وجود ندارد، صورت و شکل و ظاهر و خیال آب هست ولی خود آب نیست.

    گاهی نیز قرآن اعمال کافران را تشبیه می‏کند به تاریکیهایی که انسان در یک شب ظلمانی در میان امواج طوفانی دریا گرفتار است و همین طور موج از پس موج، حرکت می‏کند و هوا هم ابری است، هیچ نوری وجود ندارد و به قدری تاریک است که حتی دستش را هر چه نزدیک به چشمش بیاورد که آن را ببیند، دست‏خودش را نمی‏بیند.

    این سه مثل هر کدام ناظر به یک چیز بالخصوص است:یکی مثل کارهای بد کافران است که «ظلمات بعضها فوق بعض‏» (32) ، یکی مثل است‏برای کار خوبشان که خیال می‏کنند کار خوب انجام داده‏اند، بعد می‏بینند سراب بوده است نه آب، و یکی دیگر مثل است‏برای کار خوبی که اول هم یک چیزی بوده ولی بعد کاری انجام داده‏اند که آن را به کلی نیست و نابود کرده‏اند.

    باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله...

  3. #3

    پیش فرض

    تفسیر این آیه کریمه در دو قسمت بحث‏شد:یک قسمت دراطلاق نور بر ذات مقدس الهی که فرمود «الله نور السموات و الارض‏»

    و قسمت دوم درباره تمثیلی که آیه کریمه ذکر فرموده است،در واقع‏خانه‏ای یا خانه‏هایی را در نظر می‏گیرد که با چراغی-با همان‏ترتیبی که جلسه پیش عرض کردم-روشن است و این را مثلی نه‏برای ذات خدا بلکه برای نور خدا در خلق ذکر می‏کند.راجع به مفاداین مثل مطالبی عرض کردم و وعده دادم که نتیجه آن را در این‏جلسه بیان کنم.

    هر چیزی به خدا شناخته می‏شود و خدا به ذات خودش
    همان طوری که قبلا عرض کردم،این آیه کریمه از آیاتی‏است که نظر بیشتر مفسرین و غیر مفسرین را جلب کرده است.

    مطلبی را که شاید تا اندازه‏ای مفاد این آیه را روشن کند برایتان‏عرض می‏کنم و آن اینکه در روایات ما یک مطلبی در باب‏«معرفة‏الله‏»یعنی در باب خداشناسی آمده است که در ابتدا به نظر بسیار سخت و دشوار می‏رسد و آن این است که هر چیزی به خدا شناخته‏می‏شود و خدا به ذات خودش شناخته می‏شود،و بلکه در روایات ماتعبیر عجیبی آمده است،ظاهرا عبارت این است:«کل معروف‏بغیره مصنوع‏»یعنی هر چیزی که او را فقط و فقط به وسیله شی‏ءدیگر باید شناخت او مخلوق است و خدا نیست،و این،جمله عجیبی‏است که‏«خدا به ذات خودش شناخته می‏شود و غیر خدا به خداشناخته می‏شود»در صورتی که ما این طور فکر می‏کنیم-و خیال‏می‏کنیم که راه منحصر هم این است-می‏گوئیم ما عالم را به خودعالم می‏شناسیم یعنی مخلوق را به خود مخلوق می‏شناسیم و خدا رابه وسیله مخلوق می‏شناسیم.حتی بعضی از نویسندگان اسلامی-که ابتدا از مصریها شروع شد و بعد هم به غیر مصریها سرایت‏کرد-گفتند اساسا راه شناختن خدا منحصرا مخلوقات هستند و خدارا فقط از راه مخلوق یعنی پس از شناختن مخلوق باید شناخت،وحتی این انحصار را به گردن قرآن گذاشتند.این مطلب به این صورت‏یعنی به صورت‏«فقط و انحصار»مسلم حرف غلطی است،[البته]برای مردم مبتدی این طور است،یعنی برای متذکر کردن مبتدیهابه خدا،راه ابتدایی و کلاس اول همین است،که خود قرآن هم این‏کار را کرده است و مخلوقات را آیات و نشانه‏های خدا می‏داند،ولی‏از این راه،انسان فقط یک نشان اجمالی و مبهمی از خدا پیدامی‏کند بدون آنکه به آنچه که نامش معرفت‏خدا و شناسایی خداست[دست‏یابد].

    مطلب دیگر این است که در قرآن کریم به یک اصلی‏برخورد می‏کنیم-که در جلسه قبل هم اشاره کردم-و آن اصل‏هدایت است،یعنی قرآن هیچ موجودی را کور و گمراه نمی‏داند،همه موجودات را بینا و راه یافته می‏داند.بگذریم از انسان به حکم اینکه‏مکلف است راهی را خودش پیدا کند و یک گمراهی نسبی درسطح تکلیف پیدا می‏کند،در نظام تکوین عرض می‏کنم (1) .

    اصل هدایت در قرآن
    در آیات قرآن به مساله هدایت همه موجودات،تصریح‏می‏کند،از زبان موسی(ع)نقل می‏کند که وقتی فرعون فت‏خدای‏تو کیست،خدایت را به ما معرفی کن،گفت:

    «ربنا الذی اعطی کل شی‏ء خلقه ثم هدی‏» (2) در این جمله‏به دو برهان اشاره شده است:یکی برهان نظم که خدا به هر مخلوقی‏آنچه را که برایش امکان داشت و شایستگی داشت داد،یعنی نظام‏موجود، «ثم هدی‏» مطلب دیگری است،یعنی بعد هم هر موجودی رانسبت به آینده خودش و هدف خودش و کمال خودش روشن کرد وراهنمایی نمود.

    در سوره اعلی می‏خوانیم: «الذی خلق فسوی و الذی قدرفهدی‏» (3) .و من در بین مفسرین تنها«فخر رازی‏»را دیدم که متوجه‏این نکته شده است-و ظاهرا این تعبیر از او باشد-که:برای‏اولین بار قرآن این نکته را برای مردم بیان کرد که اصل نظام مخلوقات‏یک مطلب است و یک شاهد بر وجود حق است و اصل هدایت‏موجودات مطلب دیگر و شاهد دیگری بر وجود حق است.جهان از آن‏جهت که یک ماشین است‏یک حساب دارد،[به عبارت دیگر نظام‏مخلوقات یک اصل است]و اینکه یک نیروی مرموز ناشناخته‏ای‏«غریزه مانند»هر موجودی را به جلو می‏کشاند اصل دیگری‏است.حال هدایت موجودات و اینکه خداوند هر موجودی رابه مقصدی از مقصدها هدایت کرده چگونه است؟این هم درست‏مثل مساله معرفت است،یعنی هر موجودی اول به سوی خدا هدایت‏می‏شود،بعد به سوی مقصد دیگر،یعنی خداوند«غایة الغایات‏»است‏و هر مقصدی مقصد بودن خودش را از خدا دارد.

    اینکه خدا نور آسمانها و زمین است و هر چیزی نورانیت‏خودش را از خدا دارد همان مطلب است که هر چیزی به خدا شناخته‏می‏شود و خدا به خود،هر چیزی به خدا ظاهر است و خدا به خود ظاهراست،و هر چیزی به وسیله خدا«مهتدی الیه‏»است،یعنی به سوی‏او راه یافته می‏شود و مقصد واقع می‏شود،جز خدا که به ذات خودش‏مقصد و مقصود همه کائنات و همه موجودات است،و به همین دلیل‏است که قرآن همه موجودات و همه ذرات را دارای نوعی حیات وزندگی و شعور می‏داند.در دو سه آیه بعد تصدیق می‏کند: «الم تر ان‏الله یسبح له من فی السموات و الارض و الطیر صافات کل قد علم‏صلاته و تسبیحه‏» این دیگر نتیجه منطقی همین مطلب است.نتیجه‏منطقی «الله نور السموات و الارض‏» همین است که: «ان من شی‏ء الایسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم‏» (4) .

    همان طوری که موجودات درجات و مراتب دارند،به تناسب‏درجاتشان هدایتها هم فرق می‏کند.جماد در حد خودش هدایت دارد،نبات در حد خودش،حیوان در حد خودش،و انسان از نظر فردی و اجتماعی درجات هدایتی دارد در حد خودش (5) .

    در جلسه پیش عرض کردم که چه در روایات و چه در غیرروایات،یعنی کلمات مفسرین و علما،راجع به این مثل-که این‏مثل ناظر به چیست-بیانات مختلفی شده است.بعضی این مثل رابرای کل جهان دانسته‏اند یعنی به اصطلاح مجموع این استعاره رایک چیز در نظر گرفته‏اند که این دار وجود و دار هستی یک خانه‏تاریک نیست،خانه‏ای است که پرنورترین چراغها در آن وجوددارد(آن مثال چراغ را به عنوان مصداق پر نورترین چراغهای عصرذکر کرده است)پس جهان هستی تاریک و کور نیست،و بعضی‏این مثل را در مورد انسان پیاده کرده‏اند.راجع به انسان هم در جلسه‏پیش مطالبی عرض کردیم،حالا یک بیان مختصری که جامع همه‏اینها باشد عرض می‏کنیم.

    انواع هدایت
    می‏گویند هدایت چند نوع است:«هدایت طبیعی‏»که درطبیعت بی‏جان هم وجود دارد.«هدایت‏حسی‏»یعنی همین حواس‏ما.تمام اینها چراغهای هدایتی است که در وجود انسان یا حیوان‏هست.«هدایت غریزی‏»که در هر حیوانی یک سلسله غرایز وجوددارد که حیوان را به سوی مقصدش رهبری می‏کند.«هدایت عقل‏»:

    خود قوه عاقله یک نور است که به انسان داده شده است تا از این نور با تفکر و تدبر استفاده کند.دین خودش یک نوع هدایت دیگری‏است که آن را«هدایت وحی‏»می‏نامند.

    این مثل را بعضی راجع به هدایت عمومی موجودات پیاده‏کرده‏اند و بعضی در مورد انسان(که البته برخی گفته‏اند مقصود تمام‏هدایتهایی است که در انسان هست از حس و عقل و غریزه و حتی‏هدایت وحی،و بعضی آن را مخصوص‏«هدایت عقل‏»دانسته‏اند که‏گفتیم در بیان بو علی چنین است).بعضی هم آن را در مورد«هدایت وحی‏»پیاده کرده‏اند که در روایات،این مطلب آمده است‏که‏«مشکات‏»قلب پیغمبر اکرم است و«مصباح‏»همان نور وحی‏است که بر ایشان نازل شده است،تا آخر،که قبلا عرض کردم.

    هیچ مانعی ندارد که این آیه که در مقام بیان نور«هدایت‏الهی‏»است که جهان را پر کرده است،شامل همه اینها باشد، مخصوصا همین که عرض کردیم دو بیان در روایات آمده است که هردو این را در مورد انسان پیاده کرده‏اند،یکی در مورد هر فرد انسان‏یعنی یک مؤمن و یکی در مورد جامعه انسانی از نظر هدایت وحی.

    هر دوی اینها بیانات بسیار عمیقی است‏خصوصا با توجه به آیه بعدکه می‏فرماید: «فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه‏» .

    در یک روایت که جلسه قبل مقداری از آن را عرض کردم،از یک تعبیری در آیه استفاده شده است.در آیه این طور آمده است که‏مثل نور الهی و هدایت الهی مثل یک مشکات است-یک‏چراغدان-که در آن چراغی قرار بگیرد و آن چراغ در یک قندیل وشیشه‏ای قرار بگیرد.طبعا این سؤال به وجود می‏آید که چرا اصلاقرآن این طور تعبیر کرده است،می‏توانست بگوید: «کمشکوة فیهازجاجة،فی الزجاجة مصباح(فیها مصباح)» چراغی باشد،اما می‏گوید مشکاتی که در آن چراغی باشد، و بعد می‏گوید و چراغ درشیشه‏ای.

    روایات ما این آیه را این طور تفسیر کرده‏اند که مقصود این‏است که چراغ ابتدا در مشکاتی باشد و بعد این چراغ از مشکات‏به زجاجه‏ای منتقل شود،و سر اینکه آیه این طور ذکر شده این است‏که مقصود از«مشکوة‏»مشکات نبوت است و مقصود از«زجاجة‏» ولایت و امامت است و مقصود از آن درخت مبارک و پر برکتی که‏این مشکات و این زجاجه و این مصباح از او پیدا شده شجره ابراهیم‏است و[اینها]نتیجه دعای ابراهیم است.این مطالبی که راجع به‏این آیه عرض کردم در واقع حاشیه‏ای بود راجع به مطالبی که درجلسه قبل عرض کرده بودم.

    مقصود از «بیوت‏» چیست ؟
    آیه بعد می‏فرماید: «فی بیوت اذن الله ان ترفع و یذکر فیهااسمه یسبح له فیها بالغدو و الاصال رجال لا تلهیهم تجارة و لا بیع‏عن ذکر الله و اقام الصلوة و ایتاء الزکوة یخافون یوما تتقلب فیه‏القلوب و الابصار» در خانه‏هایی که خدا مجاز شمرده و اجازه داده‏است که آن خانه‏ها بالا برده شوند و تعظیم و تکریم شوند و نام خدادر آن خانه‏ها برده شود،در آن خانه‏هاست که صبحگاهان وشامگاهان مردانی خدا را تسبیح می‏گویند که در عین اشتغال‏به کارهای دنیایی-که وظیفه‏شان هم هست-یک لحظه از خدای‏خود غافل نمی‏مانند.مقصود از این‏«فی بیوت‏»(در خانه‏هایی)

    چیست؟شاید همه مفسرین گفته‏اند مقصود این است که آن‏چراغی که ما مثال زدیم،در خانه‏هایی اینچنین باشد.طبعا این‏سؤال به وجود می‏آید که آن چراغ را در هر خانه‏ای اگر ذکر می‏کردکافی بود،چرا اینهمه قید در آن آمده است که آن چراغ در خانه‏ای باشد که آن خانه چنین و چنان باشد.این خودش مؤید همین است‏که آن مثل،مثل انسان است،و در روایتی که در تفسیر صافی نقل‏می‏کند فرموده‏اند:«هی بیوتات الانبیاء و الرسل و الحکماء و ائمة‏الهدی‏» (6) این،خانه‏های پیغمبران و مرسلین و حکما و ائمه است،خانه‏های اکابر معنوی بشر است.حال چه فرق است بین خانه‏ای‏که مال یکی از اولیاء خدا باشد و خانه‏ای که مال دیگران باشد؟

    بلکه از نظر ساختمان و خشت و گل و آجر و سیمان و غیره همیشه‏خانه دیگران بر خانه اینها ترجیح داشته است.خود آیه نشان می‏دهد ودر روایات هم آمده است که مقصود از این خانه‏ها،خانه‏های گلی وظاهری نیست،مقصود همان انسانها و بدنهای آنهاست،یعنی اینهاانسانهایی هستند که بدنشان مسجد و معبد روحشان است.در روایات‏ما هم هست که مقصود از این خانه‏ها آنها هستند.

    «قتاده‏»یکی از مفسرین و فقهای زمان خودش است-البته از مفسرین اهل تسنن-و در کوفه بوده است.او در سفری که‏به مدینه می‏رود،خدمت امام باقر مشرف می‏شود و از امام سؤالاتی‏می‏کند و جوابهایی می‏شنود و در مقابل سؤالات امام در می‏ماند و درخودش خیلی احساس حقارت می‏کند.بعد به امام عرض می‏کند که‏من با عالمهای زیادی روبرو شده‏ام ولی در مقابل هیچکس به اندازه‏شما خودم را گم نکرده و مضطرب نشده‏ام.حضرت فرمود می‏دانی‏که در مقابل چه کسی قرار گرفته‏ای؟«بین یدی بیوت اذن الله ان‏ترفع و یذکر فیها اسمه‏»در مقابل آنهایی قرار گرفته‏ای که خدا آنان‏را«بیوت‏»نامیده است،یعنی این که در مقابل توست‏یکی از آن بیتهاست.بعد خود او منصفانه اقرار کرد و گفت:یابن رسول الله!

    تصدیق می‏کنم که مقصود از آن‏«بیوت‏»که در قرآن آمده است،خانه‏های سنگی و گلی نیست،«خانه‏های انسانی‏»است.

    تفاوت منطق عرفانی قرآن با برخی عرفانها
    از اینجا یک نکته‏ای در باب توحید استفاده می‏شود و آن این‏است:اعم از اینکه این خانه‏ها را خانه‏های گلی بگیریم یاخانه‏های انسانی-که البته مقصود خانه‏های انسانی است-قرآن‏می‏گوید این،خانه‏هایی است که خدا اجازه داده است آن خانه‏هاشانشان بالا باشد،تعظیم شوند،مورد احترام واقع شوند.اگر مقصودخانه‏های گلی هم باشد،ما می‏دانیم که به طور کلی در دین مقدس اسلام‏تعظیم و احترام مسجد بر همه واجب است و بی‏احترامی به مسجد حرام‏است،تنجیس مسجد حرام است و اگر مسجدی تنجیس شد واجب کفایی‏است بر همه کسان دیگر که زود آنجا را تطهیر کنند.اگر کسی به مابگوید این بر خلاف اصل توحید است،مسجد گل است و خاک وآجر و سنگ،خود کعبه هم همین طور،چهار تا سنگ روی همدیگرگذاشته‏اند و چیز دیگری نیست،مگر سنگ هم می‏تواند احترام‏داشته باشد که بشر به سنگ احترام بگزارد؟ می‏گوییم نه،سنگ‏هرگز احترام ندارد،خدا و عبادت خدا احترام دارد.معبد از آن جهت‏که معبد است احترام دارد.معبود به ما اجازه داده است که معبد رااحترام کنیم.احترام معبد به اجازه معبود،احترام معبود است،[نه‏تنها]شرک نیست،[بلکه] عین توحید است.حال آیا اختصاص‏به معبد دارد؟نه.آیا اگر معبود به ما اجازه تعظیم و احترام عابد را ازآن جهت که عابد است بدهد و ما عابد را از آن جهت که عابد است‏تعظیم و تجلیل و تکریم کنیم،این شرک است؟نه،این هم عین‏توحید است.بنابراین آیا تعظیم و احترام پیغمبر اکرم یا ائمه اطهار و حتی کمتر از آنها شرک است؟نه،اینها «بیوت اذن الله ان ترفع ویذکر فیها اسمه‏» هستند،همان طور که خدا اجازه تعظیم و احترام‏خانه گلی را-که معبد است-داده،این خانه انسانی که معبد روح‏اوست،به درجاتی از آن خانه گلی بالاتر است و بلکه خانه گلی که‏احترام دارد به اعتبار عابدهایش است.کعبه احترام خودش را ازابراهیم و اسماعیل و بعد انبیاء و دیگران دارد،احترامش را از این‏دارد که «اول بیت وضع للناس‏» (7) اول معبد جهان است.چون اول‏معبد و اول نقطه‏ای است که برای عبادت و پرستش خدا تاسیس وایجاد شده احترامش را از عبادت دارد.پس کعبه هم احترام خودش‏را از عابد و عبادت دارد.

    در روایات شیعه زیاد داریم،در روایات اهل تسنن هم هست‏که مقصود از این بیوت،همان انسانهایی هستند که واقعا سراسروجودشان عبادت است و اصلا خودشان مسجدند.وقتی انسان‏نگاهش برای خدا باشد،شنیدن و گفتن و فکر کردن و قدم برداشتن وخوردن و آشامیدن و خوابیدنش برای خدا باشد،این بدن جز«معبد»

    اسم دیگری ندارد.ببینید علی علیه السلام در دعای کمیل به خدای‏خودش چه عرض می‏کند:«یا رب یا رب یا رب قو علی خدمتک‏جوارحی و اشدد علی العزیمة جوانحی و هب لی الجد فی خشیتک‏و الدوام فی الاتصال بخدمتک‏»پروردگارا، پروردگارا،پروردگارا!به اعضا و جوارح علی نیرو بده که بیشتر در خدمت تو باشد،عزم علی را بر این خدمت راسخ‏تر کن،به من ببخش این را که جدا از تو بترسم،به من ببخش خدمت‏«علی الاتصال و بالدوام‏»را که یک لحظه از من درغیر خدمت نگذرد.این همان چیزی است که او داشت و خدا هم‏به او داد.یک چنین شخصی تمام اندامش معبد است[آن هم] بزرگترین معبد.کعبه هرگز نمی‏تواند ادعا بکند که من معبدی نظیراین معبد هستم.

    بنابراین‏«آیه مثل‏»را چه مفسرین و چه روایات،در موردانسان پیاده کرده‏اند،آن مشکات و آن مصباح و آن زجاجه را مربوطبه هدایتهای انسانی می‏دانند،حال یکی در مورد هدایت عقل گفته،یکی در مورد هدایت وحی و یکی حتی شامل هدایت‏حس هم‏دانسته است.آن چراغ هدایت در چه خانه‏ای است؟در خانه وجودانسان.هدایت وحی بالخصوص در خانه اولیاء خداست: «فی بیوت‏اذن الله ان ترفع و یذکر فیها اسمه‏» .

    یک وقتی کسی مطلبی از مرحوم آقا سید مهدی قوام که‏واقعا مرد وارسته‏ای بود-خدا رحمتش کند-نقل می‏کرد که من‏خیلی خوشم آمد.گفت‏یک جلسه‏ای بود که به اصطلاح آن جلسه رابرای تبری تشکیل داده بودند و آن مرحوم منبر رفت و این آیه را عنوان‏کرد و چقدر با ذوق لطیف و عالی[درباره آن بحث کرد]: «و من‏اظلم ممن منع مساجد الله ان یذکر فیها اسمه‏» (8) ستمگرتر از آنکه‏مانع می‏شود از اینکه یاد خدا و نام خدا در مساجد برده شود کیست؟

    بعد این را تطبیق کرد بر اینکه هر کسی بدن و اندامش مسجدی است‏برای روح او،و مانع شدن از اینکه این بدن و این مسجد جای ذکر خداباشد به هر شکلی،ظلم و ستم است.یک شکل آن این است که‏«کشتن یک مؤمن خراب کردن یک مسجد است‏»و بالاترینش‏کشتن اولیاء خداست[که در واقع]خراب کردن بزرگترین مساجداست.

    در این خانه‏ها،صبح و شام[تسبیح خدا می‏شود].مفسرین‏گفته‏اند مقصود این است که علی الدوام تسبیح و تنزیه خدا می‏شود،نه فقط صبح و شام و بقیه‏اش به غفلت می‏گذرد.مسبح،چه کسانی‏هستند؟تعبیر قرآن را ببینید: «رجال لا تلهیهم تجارة و لا بیع عن ذکرالله‏» .مقصود از کلمه‏«رجال‏»همان طور که مفسرین گفته‏انداین نیست که یعنی‏«نه زنها»،بلکه به اصطلاح‏«الغاءخصوصیت‏»می شود،و بعلاوه عنایت روی این است که یعنی‏«با همتانی‏».گاهی که ما می‏خواهیم افرادی را با همت ذکر بکنیم‏کلمه‏«رجل‏»می‏آور یم.این دیگر فرقی نمی‏کند که از جنس مذکرباشد یا از جنس مؤنث.بزرگ همتانی که تجارت و خرید و فروش،آنها را از یاد حق باز نمی‏دارد.البته تجارت و بیع به عنوان مثال‏است،یعنی شغل و کار تدریس و معلمی و وعظ و خطابه و بنایی ومعماری و طبابت و غیره هم از همین قبیل است.مردهایی که‏کارشان آنها را از یاد خدا باز نمی‏دارد.

    از اینجا تفاوت منطق عرفانی قرآن با خیلی از عرفانها روشن‏می‏شود.قرآن نمی‏گوید مردانی که از کار و تجارت و بیع و بنائی ومعماری و آهنگری و نجاری و معلمی و خلاصه‏«وظایف‏»دست برمی‏دارند و به ذکر خدا مشغول می‏شوند، می‏فرماید آنها که در همان‏حالی که اشتغال به کارشان دارند خدا را فراموش نمی‏کنند،یگانه‏چیزی که هیچوقت او را فراموش نمی‏کنند خداست.یک چنین‏آدمی واقعا بدن او مسجد است،چون همیشه در این بدن یاد خدا وذکر خدا و تسبیح خداست.همه کارهای درستی که دیگران می‏کنند او هم می‏کند،دیگران مثلا پشت میز اداره‏شان حاضر می‏شوند، خدمتی به مردم می‏کنند،او هم مثل دیگران حاضر می‏شود و خدمتش‏را انجام می‏دهد،یا هر کار دیگری،اما تفاوت در این است که او درعین اشتغال به کارش یک لحظه از خدا غافل نیست.

    ممکن است‏شما بگوئید مگر چنین چیزی ممکن است که‏انسان در آن واحد هم به کاری مشغول باشد و هم از یک چیز دیگری‏غافل نباشد؟بله،مخصوصا اگر انسان،کامل بشود که خیلی هست‏ولی غیر کاملش هم همین طور است.مثالی برایتان عرض می‏کنم:

    یک وقتی که برای انسان یک سرور فوق العاده‏ای دست می‏دهد[یک لحظه از یاد آن غافل نمی‏ماند.]مثلا جوانی را در نظر بگیریدکه طالب و عاشق و شیفته دختری است و دائما فعالیت می‏کند و درپی خواستگاری اوست.بعد از مدتها یک جواب مثبت می‏گیرد.اوهر کاری که انجام بدهد،یک چیز را هرگز فراموش نمی‏کند،یک‏خوشحالی و سرور همیشه در قلبش وجود دارد و یگانه چیزی که‏حتی در خواب هم یک لحظه از ذهنش دور نمی‏شود آن معشوق ومحبوب و آن مژده‏ای است که به او داده‏اند.در نقطه مقابل،خدای‏ناخواسته اگر بر انسان مصیبت بزرگی وارد شود،مثلا پدری یامادری داغ عزیز ببیند،به هر کاری که خودش را وادار می‏کند،درعین اینکه آن کار را هم انجام می‏دهد ولی آن غمی که بر قلبش سایه‏انداخته هرگز از قلبش دور نمی‏شود.مؤمن واقعی کسی است که‏نسبت به یاد خدا این طور است،آن چیزی را که هرگز فراموش‏نمی‏کند یاد خداست،بلکه هر کاری را که انجام می‏دهد به حکم‏خدا و به امر خدا انجام می‏دهد و همان یاد خداست که او را واداربه کار می‏کند.«معامله گری‏»وقتی که شکل کسب و استمرار پیدا می‏کندنامش می‏شود«تجارت‏»، مثل آنهایی که کارشان تجارت ومعامله گری است،ولی یک وقت انسان عملی را به تنهایی[و نه‏به طور مستمر]انجام می‏دهد،مثل اینکه شما می‏خواهید خانه‏تان رابفروشید،آنوقت دیگر این تجارت نیست،«بیع‏»است.قرآن‏مخصو ا از مال دنیا مثال آورده،چون بیش از هر چیز ممکن است‏سبب غفلت انسان شود:تجارت(داد و ستدهای مختلف)و بیع(یک خرید و فروش اتفاقی)هرگز آنها را از یاد خدا غافل نمی‏کند ونیز از نماز و از زکات دادن،و دائما خوف خدا و خوف آن روزی که‏در آن روز دلها در تپش است و چشمها در اضطراب،بر روحشان‏حکمفرماست.خداوند به همه توفیق عنایت بفرماید.

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •