این یه نیاز مطلقه ، حس اورژانس یعنی " من دیگه وقت ندارم " ، بذار شمع رو از دو طرفش آتیش بزنم. حس اورژانس عین حسیه که موقع پاره شدن شیلنگ اکسیژن ات داری.
فکر کن، یکی الان بیاد و از پشت دهان و دماغت رو بگیره . اول میگی یکی داره با من شوخی میکنه ، کی میتونه باشه...؟ شروع میکنی به حدس زدن . تو 30 ثانیه بعدی ات میزنی اش و میخوای که نفس بکشی،اما یارو محکمتر نگه میداره. حالا بیشتر تقلا میکنی ، چون میخوای نفس بکشی و اگه بیشتر از 30 ثانیه دیگه طول بکشه تو دیگه چاره ای نداری. حالا چنگ میزنی ،گاز میگیری ،زخمی اش میکنی دیگه اهمیتی نمیدی، به جهنم که کی دهنت رو گرفته . و توی اون لحظه ، تو می میری برای نفس کشیدن و این یعنی اشتیاق سوزان. این خیلی بیشتر از نفس کشیدنه ، این اساسا یعنی درک اینکه، هیچ راه برگشتی وجود نداره و هیچ چیزی نباید جلوی تو رو بگیره. 10 ثانیه اول شاید یه نیاز به تنفس عادی باشه اما 10 ثانیه آخر دیگه بحث نفس کشیدن معمولی نیست. اونوقت فقط یه چیز مهمه، " من می خوام نفس بکشم " (زنده بمونم). تمام وجودت متمرکز و متمرکزتر میشه تا برسی به اینکه "من می خوام نفس بکشم ".
توماس آلوا ادیسون رو ببین ، همین جاست، بدون وقفه داره کار میکنه ، 96 ساعت پشت سر هم توی آزمایشگاهش، نه خونه رفته نه حتی اصلا بیرون اومده، اون کاملا تو کارش فرو رفته. میگن صاحب خونه اش به زور بهش غذا میده . هیچ چیز نمیتونه مانع اش بشه . هیچ چیز نمی تونه اون رو از آزمایشگاهش بیرون بیاره وقتی که یه ایده ای اون رو آتیش زده باشه.
رابیندرانا تاگور وقتی داشت شاهکارش "گیتانجالی" رو می نوشت ،هر شب تا نیمه های شب تو خودش بود ، هیچی روش اثر نمی گذاشت تا "گیتانجالی" رو تمام کرد. هیچی نمی تونست جلو راهش رو بگیره. چه چیزی این آدمها رو اینجوری حرکت میده؟ پیکاسو هم خودش رو توی یه اتاق کوچک زیر شیروانی حبس می کرد تا زمانیکه تابلوش رو تمام کنه. همه اونها این رو داشتند، این که همه تمرکزشون روی یه موضوع خاص ذوب می شده تا بهش برسند،همین و نه چیز دیگه ای.
اما شما هم باید این رو داشته باشین ، هر کدوم از ما باید این رو داشته باشیم.
تقریبا به طور ثابت ، همه ما وقتی که عاشق می شیم، حالا چه عشق های بچه گانه دوره نوجوونی یا عشق های خیلی جدی تر دوره بزرگسالی. معمولا این قضیه به جایی میرسه که اونایی که شما عمیقا دوستشون دارید ، پدر و مادرتون ، بهترین دوستاتون ، کسی که قبل از این اتفاق بیشترین تاثیر رو روی شما داشته، آدمهایی که شما بیشترین احترام و اهمیت رو براشون قایل بودید... همه اونها رو رها میکنی. به خاطر کسی که ،نمی شناسی اش درک درستی ازش نداری، هنوز شناخت خیلی خوبی ازش نداری، اما با این حال همه وجودت رو فرا گرفته.
خوب اینه ظرفیت حس اورژانس . اما حس اورژانس چیزی نیست که کسی بتونه دنبالش بگرده ، اون نمیتونه برنامه ریزی بشه یا چیز دیگه ، اون باید از درون شما سرچشمه بگیره، اون از درون ما میجوشه.