کم کم به محیط و زندگی جدید خو گرفته بودم خصوصا که برایم جذابیت داشت و از آن راضی بودم. تنها ناراحتی ام دوری از خانواده بود که فشردگی کلاسها و شلوغی بچه ها فرصتی آن چنانی برای دلتنگی بهم نمی داد. اوایل بابا یک شب در میان تلفن میزد ولی آنقدر در کمتر کردن مکالمات پافشاری کردم که به هفته ای شب راضی شد. مهشید با آدرس دقیقی که مامان بهش داده بود هفته ای یک نامه برایم می نوشت و منو از تمام زیر و بم اتفاقاتی که برای خودش و فامیل افتاده بود آگاه می کرد. تو یکی از نامه هاش نوشته بود که علی از من ناامید شده و رضایت به ازدواج داده! و حالا مامانم و خاله به تکاپوی پیدا کردن دختری مناسب افتاده اند. از صمیم قلبم خدا را شکر کردم که فکر مرا از سر علی بیرون آورده و بعد آرزو کردم که دختری صد برابر بهتر از من نصیب علی شود.
مهشید از من خواسته بود برایش دعا کنم که بتواند مثل من در تهران دانشگاه قبول شود و من برایش نوشتم که بعد از لطف خدا همه چیز بستگی به همت خودش دارد. مهشید خیلی احساساتی بود!مثل من نبود که عشق های خیابانی را به مسخره می گرفتم. اون با شنیدن یک دوستت دارم خشک و خالی دل و دینش را می باخت! من او را همیشه به چشم خواهر نداشته ام می دیدم و وظیفه ی خودم می دانستم تا راهنماییش کنم. تا همین امسال هم مراقبش بودم ولی حالا جز نوشتن نامه هیچ کاری نمی توانستم انجام بدم! اما با این همه نهایت سعیم را می کردم و در هر نامه ای از دادن تذکر بهش کوتاهی نمی کردم!
با نجمه خیلی صمیمی شده بودم زهره هم هر وقت با ما کلاس داشت همراهمان بود. از نظرم نجمه دختر خونگرم و خوبی می آمد و خوشحال بودم که با داشتن یک دوست تهرانی راحت تر تهران و فرهنگش را می شناسم. مساله ی اسم ایلیا مهاجر تا مدتها برای هر استاد تازه ای بحث برانگیز بود تلفظ هر کدام باعث خنده و تفریح کلاس میشد. بیشتر استادها به اول اسمش خانم اضافه می کردند! هر بار خود ایلیا ساکت می ماند و علیرضا شجاعی که بین پسرها به پسر شجاع معروف شده بود با لودگی در مقام حمایت از او بر می آمد و حسابی همه را می خنداند. من همیشه بدون ملاحظه و احترام به اینکه او لطف کرده و باعث ثبت نامم در خوابگاه شده بود به همراه دیگر دختها غش غش می خندیدم که چندین بار هم متوجه نگاه خصمانه و اخموی او شده بودم ولی بهش توجه نکرده بودم.
البته مسئله ی دیگر این بود که او توقع داشت لااقل به خاطر آشنایی قبلی وقتی می بینمش سلام کنم ولی من سرسختانه خودم را به کوچه ی علی چپ میزدم و بی تفاوت از کنارش می گذشتم. حرصم در می اومد! چونکه پولدار بود و اطرافش حسابی پر شده بود توقع بی جایی داشت که من یکی از پس برآوردنش بر نمی آمدم. تا اینکه عاقبت یک روز مجبور به این کار شدم آن روز ساعت 10 تا12 ،2 تا4 و 4 تا 6 کلاس داشتیم.بعد از کلاس 10 تا 12 برای خوردن ناهار به سلف رفتیم و بعد از آن برای نماز به نمازخانه .
خوردن ناهار باعث سنگینی ام و ایجاد خواب نیم روزی شد. یک لحظه از خارش شدید بینی ام از جا پریدم و با شنیدن خنده ی وحشتناک زهره و نجمه فهمیدم که پری را داخل بینی ام کرده بودند شوکه شدم. اخم کردم و گفتم:
- بی مزه ها!
نجمه غش غش می خندید گفت:
- پاشو پاشو که چرتت برد و وضوت باطل شد! باید بری دوباره وضو بگیری و اخم و تخم استاد را به خاطر دیر حاضر شدن توی کلاس جلوی پسرها به جون بخری.
هراسان به ساعت مچی ام نگاه کردم. راست می گفت ده دقیقه بیشتر به شروع کلاس نمانده بود. شتابزده بلند شدم نجمه و زهره به قصد کلاس و من به قصد دستشویی برای تجدید وضو بیرون آمدیم. به نجمه گفتم:
- اگه تونستی چند دقیقه استاد را توی سالن به حرف بگیر تا نیاد سر کلاس من فورا خودمو می رسونم.
نجمه برای اینکه حرصم را دربیاورد با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت:
- بنده هیچ کار و سوال به خصوصی از استاد ندارم.
من از آنها فاصله گرفته بودم فقط توانستم انگشتی تهدید امیز برایش تکان بدهم.
بعد از نماز سریعی که خواندم سریعتر از آن استغفرالله گفتم و از خدا معذرت خواهی کردم و عذر دیر شدن را برایش آوردم! حالا نه اینکه در دیگر مواقع نماز را با قرائت می خواندم!
کلاسورم را برداشتم و با عجله از نماز خانه بیرون زدم .از پشت پرده که بیرون آمدم فقط نگاهم به قسمت کفش ها بود و اصلا توجهی به اطرافم نداشتم که در یک لحظه دچار یه تصادف تنه به تنه شدم به قدری محکم که کلاسورم از دستم افتاد. این قدر عجله داشتم که به طرف مقابلم نگاه نکردم ولی به شدت از دستش عصبانی بودم.
فهمیدم طرفم مرده اما نفهمیدم کی بود! هم زمان با نشستن و جمع کردن شتاب زده ی من او هم نشست و تند تند جزوه های پراکنده ام را از روی زمین جمع کرد. وقتی او جزوه ها را به طرفم گرفت در حین بلند شدن خواستم چیزی بگویم که نگاهم در نگاه اخمویی آشنا خیره ماند طرف تصادفی ام ایلیا بود! از دهن باز شده ام برای گفتن بد و بیراه سلامی دست پاچه بیرون آمد سلامی که مدتها او را در انتظار شنیدنش گذاشته بودم. دستش با جزوه ها هنوز به طرفم دراز بود.
محکم و خشک جواب سلامم را داد و گفت:
- ببخشید.
جزوه ها را گرفتم و گفتم خواهش می کنم و بعد معطل نکردم و قبل از او از نمازخانه بیرون آمدم.
از این طرف راهرو استاد را دیدم که به طرف کلاس می رود. قدمهایم را تند کردم و با تکان سر به عنوان سلام قبل از او وارد کلاس شدم. وقتی که نشستم استاد و ایلیا با هم وارد شدند.
این تنها برخورد کلامی من و ایلیا بود!

***********************************************

یک ترم به سرعت برق و باد گذشت. در طول این ترم تنها دوبار بابا آن هم تنهایی به دیدنم آمد و من هم یک مرتبه که چهار روز تعطیلی رسمی پیش آمد به خانه رفتم. دلم برای مامان نازنینم یک ذره شده بود روز اول که دائم می آمدم و می رفتم هر دویشان را می بوسیدم. مهشید که از آمدنم ذوق کرده بود هر چهار روز در خانه ی ما ماند ! البته او هر چه اصرار کرد که من هم یک شب در خانه ی آنها بمانم قبول نکردم این طوری بهتر بود.
خاله روز اول به دیدنم آمد دو روز بعد هم ما به آنجا رفتیم. علی خانه بود ولی بعد از چند دقیقه حاضر شد و به بهانه ی کار از خونه بیرون زد! به درک! حوصله ی تو یکی رو اصلا ندارم. با این حال از اینکه فهمیدم مورد مناسبی را برایش نشان کرده اند خوشحال شدم.
عروسی هم مابین تعطیلات دو ترم برنامه ریزی شده بود تا به امتحانات مهشید و مجید لطمه نخورد که برای من هم زمان خوبی خوبی بود.
قبل از پایان ترم یک بعد از ظهر با نجمه که بازارهای مناسب تهران را می شناخت قرار گذاشتم با نظر او و زهره یک دست لباس شیک و مناسب خریدم. شب عروسی علی سنگ تمام گذاشتم و تا آخر شب با مهشید دائما می رقصیدم دلم می خواست خوشحالیم را نشان دهم! ولی متاسفانه لباس نارنجی خوشرنگم آن قدر به چشم می آمد که همان شب دو خواستگار سمج پیدا کردم که تا مدتها بعد از برگشتن من به تهران دست از سر مامان برنداشتند!
یک مسئله ی دیگر که باعث خوشنودی ام شد این بود که مامان به چشم خودش دید که چند تا از دخترهای دانشجوی فامیل هم صورتشان را اصلاح کرده اند! همین باعث شد که بهتر بتوانم روی خواسته ام پافشاری کنم.
این بار هم بابا برای ثبت نامم همراهم شد و روزی که با هم به دانشگاه رفتیم با ایلیا و علیرضا برخورد کردیم. بابا با دیدن آنها برای احوالپرسی ایستاد.
علیرضا در حال دست دادن با بابا گفت :
- پارسال دوست امسال آشنا آقای اعتمادی!
بابا با زدن لبخند مخصوص به خودش با ایلیا هم دست داد و گفت:
- فکر نمی کردم به این زودی مثل کوه به کوه نمرسه آدم به آدم میرسه عملی بشه!از اینکه دوباره می ینمتون خیلی خوشحالم. این طور که دخترم می گفت همکلاسید؟
این بار هم مجبور شدم که سلام کنم. ایلیا با حرکت سر جواب سلامم را داد و بعد رو کرد به بابا و گفت:
- باعث خوشحالیه که افتخار دیدن دوباره ی شما رو پیدا کردیم.
بابا تشکر کرد و پرسید:
- ولی بهتون نمیاد دانشجوی ترم اول باشید!؟
ایلیا فقط لبخند پر غروری زد ولی علیرضا جواب داد:
- تو رو خدا آقای اعتمادی فکر نکنید ما ازاون هایی هستیم که دوازده سال تحصیل رو بیست سال تموم کرده ایم! خدایی راست میگم! ما تازه چندساله بعد از گرفتن دیپلم تصمیم گرفتیم کنکور شرکت کنیم. اگر دروغ بگم الهی دماغم مثل پینوکیو بشه.
لحنش به قدری خنده آور بود که مرا هم وادار به خندیدن کرد. بابا خندید و بعد برای خداحافظی دوباره با آنها دست داد باز هم از ایلیا تشکر کرد.
از دیدن بچه های هم اتاقی ام و نجمه به شدت ذوق کردم زندگی دانشجویی را به شدت دوست داشتم و به آن عادت کرده بودم. طی دوهفته تعطیلات میان ترم اگر مسئله ی عروسی نبود از بیکاری دق میکردم. آن شب همین که چشم خانم مدیری را دور دیدیم با اصرار توانستیم خانم صبوری را راضی کنیم بعد همه ی بچه ها خوردنی هاشون رو آوردن و جشنی فوری راه انداختیم . خوردیم و خندیدیم با ضربی که محبوبه پشت قابلمه گرفت رقصیدیم! همه ی روز و شب های آن دوران طلایی برایم خاطره است!
یک هفته از شروع ترم گذشته بود علیرضا و گروهی که دورش آمده بودند گاهی با شیطنت هایشان دخترها رو عاصی میکردند!
یک بار که استاد درس می داد و بین دخترها برای نوشتن و عقب نماندن از مطلبی که استاد تند تند می نوشت و بعد با پر شدن تخته بی رحمانه تمرینهای نوشته شده را پاک می کرد و توجهی به جامانده ها نداشت تکاپو و پچ پچ راه افتاده بود. از طرف گروه پسرها هیس هیس های مسخره ای به گوش می رسید و گاهی نچی عصبی به این معنی که سروصدای ما جلوی تمرکز آنها را می گیرد. کم کم اعتراضات علیرضا و دوستانش بلند شد که:
- استاد اگه میشه یه ذره بلند تر توضیح بدید سوصدا زیاده نمی شنویم!
همین که چپ چپ نگاهشان می کردیم خودشان را سخت مشغول نوشتن نشان می دادند ولی تا باز کوچک ترین صدایی از دخترها بلند میشد هیس هیس و نچ نچ راه می افتاد. البته ایلیا هیچ وقت قاطی آنها نمیشد ولی زیر لبی که می خندید حرصم را درمی آورد.
عملا من هم از این طرف سردسته ی دخترها شده بودم. با اشاراه ی من به تنها کوتاه نمی آمدند بلکه صدایشان را بلندتر هم می کردند. به عبارتی نه آن گروه کوتاه می آمدند نه این گروه!
این بار با سرو صدایی که از آن طرف بلند شده بود و ظاهرا این طور به نظر می رسید قصدشان با لودگی سوال از استاد بود هیس هیس و نچ نچ دخترها بلند شد. نجمه با نارضایتی ساختگی گفت:
- استاد وقت کلاس بیهوده تلف میشه. اون وقت این وسط گناه ما چیه؟
علیرضا مطمئن و صبور در جواب نجمه ولی خطاب به استاد جواب داد:
- تر و خشک به پای هم می سوزه استاد. ضمنا ما سوال داریم و نمیشهاز سوالاتمون بگذریم. گناه ما چیه ؟ پرسیدن که عیب نیست اما ندانستن و کم حوصلگی عیبه؟
استاد از حاضر جوابی علیرضا لبخند زد و برای خاتمه ی بحث گفت:
- می ریم سر ادامه درس.
یکی از پسرهای حاضر جواب کلاس به حمایت و کمک علیرضا آمد و گفت:
- استاد خدا رو خوش نمیاد که به علت مخالفت عده ی معدودی سوالات ما بی جواب بمونه.
و پشت سرش بقیه ی پسرها همت کردند و با سروصدا سوالاتی که خودشان هم می دانستند بی سرو ته است می پرسیدند. دخترها با شنیدن این همه سروصدا بیشتر جری شدند و همه یک صدا به هیس هیس افتادند. علیرضا و با انگشت اشاره به بیرون گفت:
- آپاراتی چند خیابون اون طرف تره مشکل پنچری دارید بفرمایید.
من برگشتم و در جوابش با چشمهایی دریره گفتم:
- آدرس آپاراتی رو بلدید و چرخاتون پنچر مونده؟
با همه ی حاضر جوابیش چند لحظه جا خورد ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت:
- چشم بصیر و گوش شنوا میخواد که بفهمید دیگه ما مشکل نداریم.
- مگر اینکه همین امروز مشکل رو حل کرده باشید چون دیگه کهنه شده بود!
صدای هرهر خنده ی دخترها و غرولند پسرها درهم آمیخته بود. استاد دست از نوشتن کشید و پشت میزش نشست و دست زیر چانه زد و نظاره گر این دعوای لفظی شد. وقتی دید هیچ طوری نمی تواند به این بحث خاتمه دهد چند ضربه به میز زد و گفت:
- کافیه دیگه بهتره برنامه های کلاسی مون رو برای ترم جدید تنظیم کنیم نماینده ی کلاس تون کیه؟
برای لحظه ای پچ پچ ها قطع شد و بعد از چند لحظه سکوت علیرضا از طرف گوه پسرها بلند شد و گفت:
- بفرمایید استاد در خدمتم!
نجمه محترمانه غرید:
- کی شما رو نماینده کرده؟ اصلا چرا؟
علیرضا صاف ایستاد و دستی به یقه ی پیراهنش کشید و موقرانه رو به استاد گفت:
- کی از من آقا تر و با شخصیت تر استاد؟
صدای شلیک خنده ی پسرها مبنی بر حمایت از او بلند شد. یکی از دخترها بلند گفت:
- نخیر استاد این ناعادلانه است. هیچ کس ایشون رو قبول نداره!
و من در ادامه گفتم:
- نماینده باید با نظر کل و یا بیشتر بچه ها انتخاب بشه.
علیرضا رو به دخترها تعظیم کرد و گفت:
- از حمایت و انتخاب تون متشکرم!
استاد دوباره بین جروبحث گیر کرد. به ساعتش که پایان کلاس را نشان میداد نگاه کرد و گفت:
- امیدوارم تا جلسه ی بعد توافق حاصل بشه.
استاد که از کلاس بیرون رفت یکی از پسرها رو به علیرضا محکم و بلند طوری که ما بشنویم گفت:
- به این میگن اقتدار کلا مرد باید جبروت خودش رو نشون بده. زن رو چه به پست و مقام؟!
من هم رو به دخترها با صدای بلند جواب دادم:
- شنیدین که می گن شاهنامه آخرش خوشه!
ایلیا دست علیرضا را که اون وسط آتیش بیار معرکه شده بود را گرفته و با خود کشان کشان می برد و او همین طور که داشت از کلاس بیرون می رفت تند تند جواب می داد:
- دوره زمونه برگشته! اگه دخترهای قدیم دخترهای دوره ی حالا رو ببینند در جا سکته می کنند. قدیما صدا و خنده ی دخترا رو نامحرم نمی شنید ولی امان از این بلا گرفته های دوره ی جدید!
بعد در حالی که ضجه زنان به زانویش می کوبید ایلیا او را سریع از کلاس بیرون کشید مونده بودیم بخندیم یا بریم.
چند روز بعد که مسئول آموزش دانشگاه برای تنظیم بعضی کلاسها و برنامه های متفرقه قبل از آمدن استاد به کلاس آمد و نماینده ی کلاس را خواست. علیرضا با اعتماد به نفس از جا بلند شد ولی قبل از آن که چیزی بگوید یکی از دخترا گفت:
- نماینده بودن ایشون از طرف عده ی زیادی از بچه ها پذیرفته شده نیست!
علیرضا ایستاد و به حالت حق به جانب رو به مسئول آموزش در حالی که دست مشت شده اش را جلوی دهانش می گرفت گفت:
- اا اینا خودشون با اصرار زیاد منو راضی کردند حالا زدند زیرش منو بگو که می خواستم از کار و زندگیم بزنم و خدمتی به خلق کنم. اصلا خوبی به زن جماعت نیومده!
صدای یکی از دخترها درآمد:
- زن نه خانم!
علیرضا رو به پسرها گفت:
- دیگه اصرار نکنید که محاله قبول کنم.
آقای تهامی مسئول آموزش با درماندگی پرسید:
- تکلیف من این وسط چیه؟
بحث بین دخترو پسر بالا گرفت هر کسی را پسرها اسم می بردند دخترها مخالفت می کردند و در برابر پیشنهاد دخترها سروصدای زیر بار زن سالاری نرفتن پسرها کلاس را برمی داشت. خصوصا علیرضا که سرسختانه و به شوخی عشوه ای می آمد و ایشی غلیظ می گفت. تا اینکه علیرضا اسم ایلیا را آورد و به آقای تهامی گفت:
- من دیگه بمیرم قبول نمی کنم ولی آقای مهاجر رو شخصا تایید می کنم.
ایلیا دستپاچه دست تکان داد و گفت:
- نه نه من آمادگیش و ندارم!
علیرضا اخم کرد و گفت:
- مگه می خوان بفرستنت حجله که آمادگی نداری! می خوان مبصرت کنند باید فقط اسم بدان و خوبان را بنویسی.
خنده ی بلند پسرها و خنده ی ریز دخترها باعث قرمز شدن صورت ایلیا شد. علیرضا بدون توجه به خجالت زدگی او به آقای تهامی گفت:
- خوبیه آقای مهاجر اینه که تلفن همراهم داره و همیشه در دسترسه برنامه ها رو بدونه بچه ها می تونن هر وقت که خواستند ازش بگیرن.
و بعد رو به بچه ها پرسید:
- اوکی؟
پسرها جواب اوکی را دادند ولی از طرف دخترها صدایی در نیامد و این یعنی موافقت! خواستم بگم : به روباهه میگن شاهدت کیه می گه دمم ولی هر طور بود جلوی زبونم رو نگه داشتم. ایلیا مهاجر دانشجوی مستعدی بود که شیطنت های پسرها را فقط با خنده تایید می کرد وگرنه دخالتی نداشت. از آن گذشته شایعه ی پولدار بودنش زبان دخترها را بند آورد! داشتم زیر لب غرغر می کردم که نجمه با نیشگون هایی که از بغل پایم گرف وادار به سکوتم کرد ایلیا هنوز هم آرام کنار گوش علیرضا به نشانه ی مخالفت غر میزد که علیرضا به زور او را همراه آقای تهامی بیرون کرد و بعد از رفتن آنها خودش جلوی تخته آمد و شماره تلفن همراه او را نوشت. سپس رو به پسرها کرد و با لحنی خاله زنکی و دست به کمر گفت:
- مدیونید اگر مزاحم پسر سربه راه مردم بشید چون این شماره فقط برای مسائل کاریه.
و باز خنده ی پسرها و خنده ی دخترها که می دانستند مخاطب علیرضا آنها بودند نه پسرها!