نجمه با اخم نگاهم کرد و پرسید:
- حالا حرص و جوش خوردن تو وتسه ی چیه؟
با عصبانیت جواب دادم :
- نمی خواستم حرفشون به کرسی بشینه که نشست.
- اگه شما حمایتم می کردید ماجرا این طوری تمام نمیشد!
- تو هم بیکاریها!بذار بشه مسئولیت روی دوش آدم افتادن که دیگه سرو کله شکستن نداره . تازه مهاجر عاقل بود و نمی خواست قبول کنه اما دیدی که مجبورش کردند. از اون گذشته کی از اون بهتر پولدارترین و مغرورترین و با اعتماد به نفس ترین و آقا ترین و مستعدترین و..............
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- و زشت ترین دانشجوی کلاسمون نیست که هست دیگه چی از این بهتر؟
نجمه محکم به پشت دستم کوبید و گفت:
- گمشو کجاش زشته فقط یه ذره چشاش تنگه! یه طوری میگی که اگر کسی ندیده باشه فکر می کنه بدبخت چه شکلیه! تازه چشای تنگش به وقار و پولداریش در.
در حالی که می خندیدم گفتم:
- بدبخت این پولدارهای افاده ای به سایه خودشون می گن پیف دنبالم نیااون وقت چه طور فکر کردی که به امثال ما فکر می کنند حالا تو چه طوری این اطلاعات دقیق رو از روش کسب کردی باید عوض مدیریت خبرنگاری می خوندی!
نجمه لبهایش را جمع کرد و در جوابم گفت:
- آخه احمق جون بعضی ها مثل یک مهره تک توی چشم میان ایلیا مهاجر هم یک مهره ی تکه که آمارش در اومده تنها پسر یک بابای جواهر فروش در بهترین نقطه ی تهران خدایی هم ادا اطواری نیست. میگن یه ماشین نقره ای خارجی داره که اسمش معلوم نیست چیه همیشه هم چند تا کوچه اون طرف تر از دانشگاه پارک می کنه که کسی نبینه.
با حالتی بی تفاوت گفتم:
- من ماشینشو دیدم تازه سوارش هم شدم
چشمهای نجمه گرد شد و بعد دوباره چشاشو تنگ کرد و چند لحظه ای ناباورانه و مشکوک از سر تا پا براندازم کرد.خندیدم و پرسیدم:
- چیه؟خوشگل ندیدی؟
سری تهدید آمیز تکان داد و گفت:
- خوشگل مارمولک ندیده بودم که دیدم بلا گرفته داشتیم؟ تا حالا رو نکرده بودی که می شناسینش.قالت گذاشته؟راستشو بگو.
خندیدم و گفتم:
- غلط می کنه پدرسوخته سگ کی باشه که بخواد منو قال بگذاره!تازه من اصلا به این پولدارهای افاده ای محل نمی گذارم و غرورم رو به پولشون نمی فروشم.
و بعد قضیه ی آشنایی مان را برایش تعریف کردم. نجمه تا آخر حرفام چیزی نگفت ولی چشای گرد شده و بیرون زده اش حیرت بیش از اندازه اش رو نشون می داد. وقتی تعریف های من تمام شد گردنش را کج کرد و گفت:
- جدا که خیلی پرویی خانم مغرور!حق بود که یکی از طرفدارهاش تو بودی ولی برعکس خانم توی جبهه ی مخالفن!تازه خانم سلام خشک و خالی هم بهش نمی کنی که این هم نشونه ی بی ادبیته!
ورود استاد حرفمان را قطع کرد. چند دقیقه بعد از ورود استاد ایلیا چند ضربه به در زد و وارد شد.علیرضا با صدای بلند گفت:
- به افتخار نماینده کلاس کف مرتب.
همه دست زدند غیر از من یه لحظه برگشتم و دیدم که ایلیا داره نگاهم می کنه. توجهی نکردم و صورتم را برگرداندم بالاخره باید یه جوری مخالفتم را نشان می دادم!تا حالا نشده بود که زیر بار زور بروم!
از آن به بعد دخترها فرصتی پیدا کردند که به هر بهانه ای یا به او تلفن بزنند یا دورش را احاطه کنند.نجمه حرص می خورد و می گفت:
- خاک بر سرت کنند! با اون چشات و یه ذره قروقمیش به راحتی می تونی بری جلو تازه سابقه ی آشنایی قبلی هم داری.
- برو بابا من یکی نمی توانم عمرا مثل تو به بهانه ی جزوه رد و بدل کردن به یارو نزدیک بشم!
نجمه با عشوه خندید و گفت:
- امید رو میگی؟دیوونه اون یکی از اقوام خیلی دورمه!
- عیبی نداره کم کم نزدیک میشد.اتفاقا همین نیمه آشنایی برای مقدمه خوبه.
- فکرت منحرفه!
سرم را به معنی قبول نکردن حرفش چندبار بالا پایین بردم.
مخالفت و لجبازی من با ایلیا مهاجر به گونه های مختلف ادامه داشت. هیچ وقت به او نزدیک نمیشدم که چیزی بپرسم حتی وقتی که همه برای پرسیدن سوالات عمومی دوره اش می کردند من کنار می کشیدم که همیشه او در این جور مواقع زیر چشمی مرا می پایید!
گاهی ایلیا برای توضیح دادن درس که تسلط کاملی هم روی آن داشت جلوی تخته می ایستاد چند مرتبه پیش آمده بود که با توجه به اون ولی خطاب به استاد گفتم:
- استاد بگید یه ذره بلندتر توضیح بدن یا استاد خطشون خوانا نیست بگید بهتر بنویسند!
با شنیدن حرفم برمی گشت و عصبینگاهم می کرد و بعد لبی به دندان می کزید و چیزی نمی گفت.
حتی یکبار جسارت را به انتها رساندم برای تشکیل انجمن علمب دانشجویی بیست نفره از جمله او با توجه به صلاحیت شان انتخاب شدند و اسم شان روی برد سالن زده شد تا بچه ها با آنها برای رای گیری آشنا شوند.
در فرصتی مناسب و خلوت غلط گیرم را از کیفم در آوردم و اول اسمش را پاک کردم . نجمه هر کاری کرد نتوانست جلوی کارم را بگیرد بعد هم روان نویسم را در آوردم و به جای اول اسم یک ه و ی و ل اضافه کردم و آن را هلیا مهاجر کردم.
نیم ساعت بعد از وارد کلاس شد و در حالی که صورتش از عصبانیت به سرخی می زد نگاهش به روی من ثابت ماند. بی خیال و با اعتماد به نفس چشم در چشمش دوختم طوری که او از رو رفت! روز بعد که تنها از نماز خانه می آمدم رو به رویم سبز شد اول فکر کردم جلوی راهش را گرفته ام و خواستم کنار بکشم که سلام کرد. نگاهش کردم و به اجبار سلام دادم ولی تا خواستم بروم باز هم جلوم ایستاد و بدون مقدمه پرسید:
- می تونم بپرسم دشمنی شما با من به چه علته؟
با اینکه دستپاچه شدم ولی خودم را نباختم چشم هایم را گشاتر کردم و نگاه پرسشگرم را به او دوختم و گفتم:
- من هم می تونم بپرسم چرا شما این طور فکر می کنید؟
- بهم میآد که خیلی احمق باشم؟
به نشانه ی ندانستن شانه بالا انداختم و تا خواست ادامه بدهد از کنارش رد شدم و رفتم. دلم خنک میشد که یک پولدار مغرور را بچزونم چون فکر می کردم آنها حق ما را غصب کرده اند.
چند روز به تعطیلات نوروز مانده بود که نجمه تولد گرفت و من و چندتا از دخترهای کلاس را دعوت کرد.او رومین دختر یک خانواده ی صمیمی 6 نفره بود خواهر بزرگترش ازدواج کرده بود و دو برادرش هم از خودش کوچکتر بودند.مامان خوشرویی داشت که دبیر بود و پدرش هم مهندس راه و ساختمان این طور که می گفت اغلب دور از خانه به سر می برد.آن شب با دختر عموها و دختر خاله های نجمه هم آشنا شدیم و خیلی به من خوش گذشت اما دو روز بعد با گمشدن کیف پولم خوشی آن شب ضایع شد.
چند روز به آخر سال مانده کلاسها تمام شده بود ولی کلاس زبان و همچنین جبرانی ها کماکان تا روز آخر ادامه داشت. آن روز روز آخر کار بانکها و همچنین آخرین کلاس جبرانی آن سال ما بود. کلاس ما از ساعت 2 تا 4 تشکیل می شد بنابراین برنامه ی رفتنم به خانه را باید برای صبح زود روز بعد می انداختم.
کلاس که تمام شد همه از هم خداحافظی کردند و پیشاپیش سال نو را تبریک گفتند حتی پسرها هم جلو آمدند و عید را تبریک گفته و خداحافظی کردند.این بار هم ناچار شدم با ایلیا صحبت کنم گرچه به نظر می رسید که او هم رغبت چندانی به این هم صحبتی نداشت. در همان حین هم دفترم را در کیفم جابه جا می کردم تا کیف پولم را بردارم چونکه قرار بود با زهره برای خرید عیدی خانواده به بازار برویم. هر چه گشتم کیفم را پیدا نکردم بنابراین همه ی وسایلم را خالی کردم ولی وقتی باز هم پیدا نکردم فهمیدم قضیه جدی است.
واقعا نبود!در یک لحظه قلبم تیر کشید. همه داراییم داخل آن بود و هزینه ی خریدن عیدی به کنار فردا صبح هم باید بلیط اتوبوس تهیه می کردم. بدشانسی از این بالاتر بانکها هم دیگه تعطیل شده بودند!
نجمه که کنارم بود متوجه تغییر حالتم شد و پرسید:
چی شد لیلا؟ چرا رنگت پریده ؟
بلاتکلیف و هراسان نگاهش کردم و گفتم:
کیفم نیست! کیف پولم نیست!
نجمه با شتاب کیفم را از دستم کشید و دوباره همه ی وسایلش را روی میز خالی کرد بچه هایی هم که قصد رفتن داشتند با دیدن این حرکت نجمه ماندند و شروع به گشتن کردند. خصوصا پسرها که با احساس مسئولیت بیشتری زیر و روی میزی را که من می نشستم و بعد هم زیر همه میزها را گشتند حتی ایلیا هم مشغول بود.هر چند دقیقه هم یکی باز پرسی می کرد:
از کی کیفتون رو ندیدید؟
آخرین بار غیر از کلاس کجا بودید؟
چقدر توی کیفتون پول بوده؟
وای بانک هم رفتید ؟پس تقریبا مشخص شد چونکه بانک ها امروز خیلی شلوغ بود.
آن قدر اعصاب خورد و داغون بود که توان جواب دادن را هم نداشتم. زانوهایم بی حس شده و نشسته بودم.
نجمه و زهره و دخترهایی که مانده بودند اطرافم را گرفته و دلداریم می دادند. یکی از پسرهای محجوب کلاس که چند وقتی بود سعی در ایجاد رابطه ای نزدیک تر بامن داشت جلو آمد و گفت:
کارت شناسایی تون توی کیفتون بوده که اگر کسی پیدا کرد بدونه مال کیه؟
ایلیا مطمئن به جای من جواب داد:
فکر نمی کنم که گم شده باشه مسلما صبح که رفتند بانک ازشون زدند. توی این شلوغی بازار آخر سال قاپ زنها کارو بارشون سکه است.
عصبی و معترض نگاهش کردم و گفتم:
ممنون از دلداری دادنتون! حتما از نظر شما 50 هزار تومن ارزش گشتن نداره نه!؟
شانه بالا انداخت و با بی تفاوتی جواب داد:
حقیقت رو گفتم ولی اگر بازم راضی تون می کنه می ریم سلف و نمازخونه رو هم می گردیم.
آقا ایلیا شما بیشتر از این زحمت نکشید ممنون تون میشم!
چهره ی ایلیا به سرخی زد. علیرضا دستش رو گرفت و در حالی که او را با خود می کشید و گفت.
بمیرم برات یه بار اومدی حرف بزنی ولی می بینی که طرف تریپ شاکی! بهتره بریم.
شاهرخی همان پسر محجوب و مامانی کلاس ماند و علی رغم خواسته ی من به نمازخانه و سلف هم سرزد. از بقیه ی بچه ها هم خواستم که بروند دخترها صورت یخ زده ام را بوسیدند و با آرزوی اینکه کیفم را پیدا کنم رفتند. چندتا از پسرها هم مانده بودند به اصرارم ما را ترک کردند زهره و نجمه مانده بودن شاهرخی را هم که نیم ساعت بعد خجالت زده و با دست خالی برگشت به زور فرستادم که برود.
اما اصرارهایم برای رفتن نجمه بی اثر بود.تا خودم شخصا به سلف و نمازخانه نرفتم و همه جا را نگشتم آرام نشدم آخه هنوز کور سوی امیدی برای پیدا شدن کیف داشتم ولی وقتی زیرو روی همه ی صندلی ها و پرده های نمازخانه را گشتم و اثری پیدا نکردم بغضم ترکید.سرمای شب آخر اسفند ماه و اشکی که می ریختم لرزه به تنم انداخته بود چند دقیقه ای در نمازخانه زهره و نجمه کاپشن هایشان را رویم انداختند تا حالم بهتر شد.بعدش تازه به عمق فاجعه فکر کردم جدا از اینکه 50 هزار تومن پول نازنین زحمت کشی بابا را بی ملاحظه گی گم کرده بودم فردا چطوری می توانستم با دست و جیب خالی به خانه برگردم.نجمه اشکهایم را با دستمالی که از جیبش بیرون آورد پاک کرد و معترضانه گفت:
اوه حالا شده دیگه؟کاریش نمیشه کرد این طوری اشک نریز دلم کباب شد!
زهره با روحیه حساسش پا به پای من اشک میریخت که نجمه رو به او توپید و گفت:
چیه تو هم همراهیش می کنی.فدای سرش پول بوده جون که نبوده!
همان طور که داشتم گریه می کردم چند نفس پشت سر هم کشیدم و گفتم:
کاش لااقل صبح نمیرفتم بانک پول بگیرم کم نبود که 50 هزار تومن!
نجمه در عوض کردن حال و هوای من لحنش را تغییر داد و گفت:
خوب الاغ جون اگه نمی گرفتی که این اتفاق نمی افتاد!همون جا هم ازت زدند و شب عیدشون آباد شده تو هم راضی باش بذار گوشت بشه بچسبه به تن شون!
الهی خون بشه تو گلوشون!
نجمه با لودگی برای همراهیم به سینه اش کوبید و گفت:
الهی خرج عذاشون بشه. الهی بچه هاشون اول یتیم بشن بعد بمیرن. الهی زلزله بیاد فقط خونه ی دزدا خوبه؟
در میان گریه از دیدن حرکات بامزه اش خنده ام گرفت.
با دیدن خنده ی من دست از به سینه کوفتن کشید و در حالی که می خندید گفت:
دیگه خندیدی تموم شد و رفت! حالا پاشو بریم که صبح عازمی فدای سرت!