یك طرف مجری برنامه تلویزیونی نشسته، با نگاه‌های شیطان و بازیگوش، یك طرف یك عكاس با تجربه‌های زیاد از جنگ، خون و مرگ.

یك طرف خانمی نشسته كه متولد سال 60 است و در رشته میراث فرهنگی درس خوانده، طرف دیگر آقایی نشسته كه متولد سال 53 است و عكاسی خوانده. یك طرف سارا روستاپور نشسته كه حالا همه به اسم «خاله سارا» می‌شناسندش، طرف دیگر مجید سعیدی نشسته با سال‌ها تجربه عكاسی؛ كسی كه همیشه پشت دوربین است. مجید سعیدی 16 سال است كه عكاسی می‌كند.
چند نفر از عكاسانی كه این روزهاراه به راه اسم‌شان را می‌شنوید، شاگرد او بوده‌اند. او دبیر بخش عكس خبرگزاری فارس است؛ بخشی كه به تنهایی خوراك عكس خیلی از نشریه‌ها را فراهم می‌كند! او در6 دوره، نفر اول مسابقه‌های عكس خبری مطبوعات ایران شده.

او برنده مدال طلا در سال‌های 2006 و 2007 از جشنواره بین‌المللی ژاپن، برنده جایزه بهترین عكاس جهان سال 2004 آمریكا، برنده جایزه سوم از جشنواره جهانی Poy آمریكا و برنده جایزه جهانی هنر و نیایش و جایزه گلستان است.

نمایشگاه عكس فرانسه و بورسای تركیه هم لوح سپاس دریافت كرده. تصویر او را كمتر از خاله سارا دیده‌اید و اسمش را كمتر شنیده‌اید چون او همیشه پشت دوربین است و سارا جلوی دوربین.

مجید سعیدی حرف‌هایش را خیلی جدی می‌زند و بدون كنایه. او حرف‌های شوخی‌اش را هم جدی می‌زند. خیلی از جمله‌هایی كه در گفت وگو می‌خوانید و می‌گویید چرا این را گفته، شوخی‌های جدی اوست! سارا هم حرف‌های جدی‌اش را با شیطنتی كه در شخصیت‌اش هست می‌زند؛ با تكرار كلمه «آره دیگه». یك مفهوم در زندگی خاله سارا و مجید سعیدی خیلی خودش را نشان می‌دهد؛ آنها باور دارند 2 نفر هستند كه یك زندگی مشترك دارند.

دوست دارید از یک حادثه عکس بگیرید یا از سارا؟
مجید: از یک حادثه عجیب. به هر حال سارا همیشه کنار من است، هر وقت بخواهم می‌توانم ازش عکس بگیرم.
سارا: که هیچ‌وقت نمی‌گیرد.

از سارا عکس نمی‌گیرید؟
خیلی کم.

سارا: عکس‌های عروسی‌مان هم سوخته.
مجید: خب، همیشه کوزه‌گر از کوزه‌شکسته آب می‌خورد. نه دوست دارم عکس خودم را بگیرند، نه از سارا عکس می‌گیرم. تا حالا 6 – 5 بار ازش عکس گرفته‌ام.

چی شد آن 5 بار عکس گرفتید؟
سارا: اتفاقی لنز همراهش بود، برایش هم فرق نمی‌کرد من باشم، درخت باشد یا هر چیز دیگری؛ چون نور خوب بوده، گرفته. هی التماس کردم تا بالاخره عکس گرفت.
مجید: سارا عاشق عکس است. خودش هم از خودش عکس می‌گیرد.
سارا: من روزها ساعت‌های زیادی سرکار هستم، دوست دارم سر کار عکس داشته باشم. نمی‌آمد از من عکس بگیرد. خودم گرفتم. کلا عکس‌های من را نگاه هم نمی‌کند.




یک روزتان را برایمان تعریف کنید.
مجید: من از ظهر شروع می‌کنم.
سارا: من اگر کار داشته باشم زود بیدار می شوم. از وقتی آمدیم این خانه به کوه دم خانه‌مان نگاه می‌کنم و می‌گویم خدایا هوای من را داشته باش؛ تا شب که خسته بیایم خانه و اکثرا مامان برایمان غذا می‌پزد.
مجید: من کار داشته باشم زود بیدار می‌شوم ولی اگر یك روز عادی باشد، ظهر بیدار می‌شوم. ما چون هر دو مان سرکاریم، بیشتر شام با هم هستیم. این اوقات بیشتر فیلم می‌بینیم.

چه فیلم‌هایی؟
فیلم‌های روز.

چند وقت است ازدواج کرده‌اید؟
6 سال.
سارا: ما آبان 81 ازدواج کردیم.

چطوری آشنا شدید؟
مجید: من رفتم برنامه، خانمی را دیدم و ازش خوشم آمد، باهاش ازدواج کردم.

آن روز خوش‌‌تیپ هم کرده بودید؟
نه، آن موقع تازه از افغانستان آمده بودم. عین افغانی‌ها بودم، با ریش‌های بلند. زمان طالبان رفته بودم، برای همین مثل آنها ریش گذاشته بودم. من هر جا می‌روم شبیه آنها لباس می‌پوشم. رفته بودم عراق سبیل گذاشتم، شال عراقی هم انداختم که بعد سارا آن را لباس کرد. من هر چه پارچه می‌آورم در این خانه سارا از آن لباس درست می‌کند.
سارا: من و دوستم و نامزدش رفته بودیم بیرون. مجید هم با نامزد دوستم کار داشت.

چه برنامه‌ای؟
تئاتر «سهراب، سنجاقک، اسب سفید».

چند سال‌تان بود؟
سارا: 20 سال.
مجید: من 28 سالم بود.

لحظه اول که آقای سعیدی را دیدید، نگفتید چه قیافه‌ای؟
نه، من همان موقع عاشقش شدم. قیافه و تیپ مجید آن روز خیلی بد بود ولی من به دوستم گفتم چقدر این پسره قشنگه. من بیشتر از شخصیت مجید خوشم آمد. با یک بغل روزنامه آمد. خیلی باشخصیت بود. خیلی متفاوت بود.
مجید: دوستش گفته بود کجاش قشنگه؟!

آن موقع فکر نکردید آقای سعیدی خیلی جدی است؟
نه، ولی برای ازدواج پدرم رفت تحقیق. همه گفته بودند مجید خیلی جدی است. پدرم گفت تو با این شیطنت‌هایت، مطمئنی او را انتخاب کرده‌ای؟ الان سر کار، من که شیطنت می‌کنم دوست‌هایم می‌گویند سارا را نبین، شوهرش آدم حسابی است.


بیوگرافی و عكس خاله سارا

شما وقتی سارا را دیدید چه احساسی داشتید؟
مجید: من خیلی سریع علاقه‌مند شدم.
سارا: ما خیلی زود ازدواج کردیم. آشنایی‌مان حدود 2 ماه طول کشید، بعد رسید به مراسم خواستگاری و رابطه‌مان خیلی سریع شکل گرفت.

چه چیزی در رابطه‌تان برایتان خیلی مهم است؟
مجید: ما هر دو عاشق کارمان هستیم؛ اینکه مزاحم هم نباشیم.
سارا: هر دو به شدت کارمان را دوست داریم.

عاشق چه چیزی در کارتان هستید؟
من در دانشگاه نتوانستم رشته‌ای را که دوست داشتم، بخوانم ولی توانستم کاری که دوست دارم، انجام دهم.

بچه‌ها را خیلی دوست دارید؟
سارا: آره. من روحیه بچه‌ها را خیلی دوست دارم. با بچه‌ها خسته نمی‌شوم.

چرا؟
دنیایشان خیلی پاک است. اگر دروغ هم بگویند، خیلی دروغ بدی نمی‌گویند. خیلی حس‌های خوبی به‌ام منتقل می‌کنند.

چرا خودتان بچه ندارید؟
سارا: من فکر می‌کنم کسی که می‌خواهد مادر شود، باید خودش و دنیای خودش کامل شده باشد. شاید ما هنوز دنیایمان کامل نشده باشد.

شما از کی مجری تلویزیون شدید؟
پدرم دوستی داشت که در تلویزیون کار می‌کردند. یک بار آمدند خانه ما گفتند که فردا می‌خواهیم برای اجرا تست بگیریم.

مجید: چند سال پیش بود؟
سارا: سال78 بود.
مجید: چند سالت بود؟
سارا: 17 سالم بود. برای بزرگسال مجری می‌خواستند و من هم رفتم تست دادم. قبول شدم اما گفتند برنامه به سن تو نمی‌خورد. بعد از چند ماه برای اجرای برنامه کودک رفتم. بعد از مدتی پدرم گفت به درس‌ات لطمه می‌خورد و نگذاشت بروم. بعد که برای همشهری خبرنگاری می‌کردم، رفتم سر برنامه رنگین کمان برای گزارش.

دیدم آنجا هم داشتند تست می‌گرفتند، گفتم من قبلا تست داده‌ام و قبول شده‌ام. آنجا دوباره تست دادم، قبول شدم. البته مجید خیلی من را هل داد که برو، استعدادش را داری. هی به من اعتماد به نفس می داد.

در کدام قسمت همشهری بودی؟
من صفحه آخر دوچرخه را برای بچه‌ها درباره میراث فرهنگی می‌نوشتم.

خودتان در چه رشته‌ای درس خوانده‌اید؟
میراث فرهنگی.
مجید: البته سارا یک دوره‌ای می‌خواست عکاس شود.
سارا: ولی مجید من را راه نداد. آن موقع دوربین دیجیتال نبود. من نگاتیو را نشانش می‌دادم. مجید از روی نگاتیو حال من را می‌گرفت. می‌گفت این بد است، این نورش خراب است، این هم بد نیست.
مجید: گفتم برو خبرنگار شو.
سارا: من انرژی‌ام خیلی بیشتر از این بود که خبرنگار بمانم. سال 83 بود. نمی‌دانستم چطوری انرژی‌ام را تخلیه کنم. صبح می‌رفتم تدریس می‌کردم؛ معلم بودم. بعد می‌رفتم پخش، بعد می‌رفتم گزارش برای روزنامه جام‌جم می‌نوشتم.
مجید: بعد راهش را پیدا کرد یعنی در یک دوره چند تا شغل را با هم داشت؛ هم معلم بود، هم خبرنگار و هم مجری. بعد اول معلمی را ول کرد، بعد رفت خبرنگاری را ول کرد و بعد فقط دنبال مجری بودن رفت. کم‌کم هم فقط تخصصی دنبال مجری بودن رفت، بعد هم رفت دنبال اجرا برای کودکان.

اسم خاله سارا را خودتان انتخاب کردید؟
من سری اول که در شبکه2 برنامه اجرا می‌کردم، اسم خاصی نداشتم. بعد سر برنامه «بادبادک» گفتم اسم من را سارا بگذارید که نگذاشتند؛ اسم‌ام را گذاشتند خاله بهاره. بعد که آمدم برنامه رنگین‌کمان، قانعشان کردم که به اسم خودم صدایم کنند.

بعد از اجرا دوست دارید چه کاری انجام دهید؟
دوست دارم برای بچه‌ها فیلم بسازم.

چه فیلم‌هایی از سینمای کودک را دوست دارید؟
سارا: بچه که بودم، گلنار را خیلی دوست داشتم. 6 بار گلنار را دیدم. گربه آوازه خوان و کلاه قرمزی را هم خیلی دوست دارم.
مجید: من زیاد سینمای کودک دوست ندارم ولی کلاه قرمزی را دوست داشتم.

دوران کودکی‌تان چه کارتونی را دوست داشتید؟
پلنگ صورتی. من سینما نمی‌رفتم. زمان کودکی من اجازه نداشتیم سینما برویم.

متولد چه سالی هستید؟
53.

این‌جوری که آقای سعیدی کارهای شما را طبقه‌بندی می‌کنند، شما کارهای ایشان را طبقه‌بندی می‌کنید؟
نه.
مجید: خب، من در باره کارهایم توضیح نمی‌دهم.
سارا: من هر کاری می‌کنم تعریف می‌کنم ولی مجید گزارش روزانه نمی‌دهد.
مجید: کلا سارا عکس‌های من را نمی‌بیند.
سارا: می‌بینم ولی کم می‌بینم. قبل از ازدواج هر روزنامه‌ای که عکس‌های مجید را چاپ می‌کرد، می‌گرفتم.

بعد کم‌کم این هیجان از بین رفت؟
آره، ولی به یک چیز دیگر تبدیل شد.

به چی؟
به عشق.

شما چه شد عکاس شدید؟
مجید: من اول تئاتر کار می‌کردم. دایی‌ام عکاس بود؛ احمد ناطقی. کم‌کم عکاسی را یاد گرفتم. بعد هم رفتم حوزه هنری و دانشگاه هم عکاسی خواندم. کم‌کم عکاسی خیلی برایم مهم شد.

کار را چطوری در خانه تعریف کرده‌اید که هیچ‌کدام اذیت نشوید؟
مجید: یکی از دلایل ازدواج‌مان این بود که حس همدیگر را به کارمان می‌فهمیدیم. من 2 روز بعد از ازدواج رفتم عراق.

تا حالا خواسته یکی در برابر کار دیگری قرار گرفته؟
مجید: الان خودم کم سفر می‌روم ولی بستگی داشت به اهمیت سفر و حال سارا.

در موقعیت هم با این خرد تصمیم می‌گیرید؟
سارا: من آن‌قدر از طرف مجید حمایت می‌شوم که همیشه راحت تصمیم‌های کاری‌ام را می‌گیرم ولی گاهی خودم در مقابل کار مجید کم می‌آورم.

این وقت‌ها چه کار می‌کنید؟
مجید: غر می‌زند.

چه می‌گوید؟
می‌گوید باز دوباره داری می‌روی، برو برو.

وقتی سارا غر می‌زند، شما چه کار می‌کنید؟
می‌گویم عجبا.

الان چند دقیقه این غرزدن را بازی کنید؟
سارا: باز تعطیلی گیر آوردی؟ باز رفیق‌هایت را دیدی؟ برو، برو.

غر می‌زنید راه هم می‌روید؟
آره. هر چی را بخواهم هر جایی بگذارم محکم می‌گذارم. می‌گویم: باشه، برو، نمی‌خواهم، اصلا حوصله‌ات را ندارم، من هم با دوست‌هایم می‌روم شمال.

البته یک بار این بلا را سرش آوردم. داشت از مسافرت برمی‌گشت، من هم به‌اش گفتم دارم با دوست‌هایم می‌روم شمال. در خانه را هم یک جوری بستم یعنی من نیستم ولی مجید آن‌قدر خوب من را می‌شناسد که باور نکرد.

سارا راه می‌رود و غر می‌زند، شما چه کار می‌کنید؟
سارا: هیچ کاری نمی‌کند. از حد به در کنم تازه حرف می‌زند یک چیزی می‌گوید. این‌قدر جوابم را نمی‌دهد تا آرام می‌شوم.

جواب نمی‌دهد لجتان نمی‌گیرد؟
نه، مجید یک اخلاق خوبی که دارد قهر نمی‌کند.

هیچ‌وقت وسط دعوا نخواسته‌اید زندگی را ول کنید؟
مجید: مگر خانه خاله است که ول کند برود؟ مگر من می‌گذارم؟

آقای سعیدی چه کار کند شما ترکش می‌کنید؟
سارا: خیانت. یک ثانیه هم نمی‌ایستم.

خیانت یعنی چی؟
یعنی ناسپاسی و بی‌محبتی.

شما چی؟
مجید: اگر بمیرد. من این‌جوری خیال‌پردازی نمی‌کنم.

درباره رابطه خودتان و سارا خیال‌پردازی می‌کنید؟
مجید: آره؛ فکر می‌کنم جاهای خوب برویم، چیزهای خوب ببینیم.
سارا: من بیشتر فکرهایم منفی است. هی فکرهای منفی می‌کنم ولی مجید خیلی مثبت است. درباره هر چیزی که می‌خواهم فکر کنم، منفی می‌بافم. وقتی هم مجید سفر می‌رود، من مدام منفی بافی می‌کنم.

وقتی آقای سعیدی برای عكاسی می‌رود در موقعیت خطر، شما مثل همیشه برنامه اجرا می‌کنید؟
خدا نیرویی به من داده که بر حال خودم در اجرا تاثیر بدی نمی‌گذارد ولی خیلی نگرانش هستم. روز دوم بعد از عقدمان رفت جنگ عراق و آمریکا؛ این قدر ذوق داشت که برود.
مجید: من خطرها را برایش نمی‌گویم.
سارا: سر جنگ عراق مجید با خودش تلفن نبرده بود.
4 – 3 روز از رفتنش گذشته بود كه یکی از دوست‌هایم زنگ زد و گفت یک عکاس در عراق فوت کرده. من هم خیلی نگران شدم تا بالاخره مجید را پیدا کردم. آمد پای اینترنت تا ببینمش. خیلی روزهای بدی را گذراندم.

تنها بودید؟
سارا: نه، از تنهایی می‌ترسم. می‌روم پیش اقوام یا یکی از دوست‌هایم می‌آید پیشم. خیلی به‌هم می‌ریزم. حوصله ندارم با کسی حرف بزنم.

در آن یک ماه هیچ بخشی از ذهنتان متوجه سارا بود؟
من از کشور که بیرون می‌روم، آن‌قدر درگیر ماجرا می‌شوم که یادم می‌رود.
سارا: اصلا یادش می‌رود یکی اینجا هست. سال بعد دوباره عراق بود. رفته بود آنجا، من هم با دوستم رفتم شمال. زنگ زد گفت من زنده‌ام. گفتم مگر قرار بوده نباشی.
مجید: شب اول که رفته بودم لبنان، زنگ زدم گفتم اینجا خیلی راحت است، بالش‌اش از خانه خودمان راحت‌تر است. باور نمی‌کرد. می‌گفت دروغ می‌گویی. شانس من، همان موقع بمب زدند، همه هتل لرزید.

وقتی از جنگ عکس می‌گیرید به چی فکر می‌کنید؟
ما وظیفه‌مان کمک به صلح است، به صلح فکر می‌کنم.

عکس گرفتن از این همه جنگ و اتفاق ناخوشایند چه تاثیری بر روحیه ‌تان گذاشته؟
سارا: مجید خیلی مقاوم است. بعد از زلزله بم اولین بار بود که به خاطر یک اتفاق، اشک مجید را دیدم وبعد هم حادثه 130-c بود. خیلی حادثه بدی بود. از روزهایی است که فراموش نمی‌کنیم. تنها باری بود که به هم‌ریختگی‌اش را دیدم.
مجید: حادثه 130-c سخت‌تر بود. یکی از کسانی که شهید شد را من به ماموریت فرستاده بودم. به نوعی خودم را مقصر می‌دانستم. با خودم گفتم من چرا گفتم برو، من می‌توانستم بگویم نرو. آقای برادران که از خبرگزاری فارس رفت خودش خواست برود، اما وجدانم ناراحت شد. هزاران هزارآدم این جوری کشته می‌شوند.

بعد از آن حادثه کسی را می‌فرستید ماموریت خطرناک؟
مجید: می‌گویم نرو.

اگر اصرار کند؟
اگر اصرار کند می‌گویم برو.

اتفاقی که شادتان کرده باشد؟
سارا: مکه رفتم. مکه رفتن آرزویم بود.
مجید: وقتی جایزه عكاسی را در آمریكا گرفتم، خیلی خوشحال شدیم.

چه هدیه‌ای به هم دادید كه خیلی خوشحال شدید؟
سارا: مجید خیلی به من هدیه‌های خوب می‌دهد.
مجید: سارا هم خیلی برایم کادو می‌خرد كه نمی‌دانم کدام را بگویم؛ آخری‌اش موبایل بود.
سارا: من سلیقه مجید را خیلی قبول دارم اما مجید خیلی سلیقه من را قبول ندارد.
مجید: من باهاش شوخی می‌کنم، سارا جدی می‌گیرد.

کدام قسمت خانه را دوست دارید؟
سارا: همه این خانه را خیلی دوست دارم. آشپزخانه را هم خیلی دوست دارم، چون خانه مشترک من و مجید است. همه چیزش سلیقه من و مجید است. همه چیزش رنگ تفاهم دارد.

این تفاهم برایتان تکراری نشده؟
نه. ما خیلی زندگی یکنواختی نداریم.
مجید: سارا خیلی شیطنت دارد.

این شیطنت‌ها برایتان تکراری نشده؟
تکراری نشده، عادت شده. عادت می‌کنیم. عادت کردن باعث یک عشق جدید می‌شود. یکی از سرگرمی‌های زندگی سارا این است که هی زنگ می‌زند و صدایش را عوض می‌کند. من هم هر بار می‌فهمم ساراست. این طوری دوست‌هایش را خیلی سرکار می‌گذارد.

نمی‌خواستید نقش زن خانه را بازی کنید؟
نه، گاهی خوشم می‌آید ولی کارم را خیلی دوست دارم.

آشپزی هم نمی‌کنید؟
نه خیلی. فقط وقتی می‌خواهم مجید را خیلی خوشحال کنم غذایی که دوست دارد، می‌پزم.

چه غذایی؟
ته‌چین مرغ. کلا هر چی مرغ داشته باشد، مجید دوست دارد.

خودت را چطوری معرفی می‌کنی؟
سارا: من یک سارای 25ساله هستم که خودم را سارای خدا می‌دانم. دست خدا را در زندگی‌ام خیلی احساس کردم. از وقتی که مکه رفتم زندگی‌ام خیلی متفاوت شد. بیشتر از همیشه خدا را می‌بینم و این آرام‌ام می‌کند. من در مکه دعایی کردم که بعد خیلی در روحیه‌ام تاثیر گذاشت. به خدا گفتم: خدایا هر چی ساخته‌ام تو خراب کن و خودت دوباره بساز. بعد، 6 ماهی خیلی سختی کشیدم. خیلی اتفاق‌های بد پشت هم افتاد، بعد همه چیزخوب شد.

شما چطوری خودتان را معرفی می‌کنید؟
مجید: من آدمی هستم که جز کار و زندگی‌ام به هیچ چیز دیگر فکر نمی‌کنم. دوست دارم همیشه موفق شوم. این موفقیت نیروی زیادی به من می‌دهد. البته چه خودم موفق شوم، چه سارا برایم فرق ندارد. آدم از خوشحالی و ناراحتی شریک زندگی‌اش به اندازه خودش خوشحال یا ناراحت می‌شود.

در زمان ناراحتی با هم چطوری برخورد می‌کنید؟
سارا: من درباره ناراحتی مجید باهاش حرف می‌زنم. مجید هم وقتی من ناراحتم، اول به من حق می‌دهد، بعد حرف حق را می‌زند.

اگر یک در جلویتان باشد، دوست دارید چه چیزی پشتش باشد؟
سارا: فیش حج واجب.
مجید: با هم برویم مکه. دوست دارم سارا باشد. با اینکه دارمش، دوست دارم باز پشت در باشد.

عجیب‌ترین فکرتان درباره چه بوده؟
مجید: مرگ.
سارا: من هم خیلی به مرگ فکر می‌کنم.
مجید: هی فکر می‌کنم، می‌گویم آخرش می‌میرم. گاهی فکر می‌کنم خب، مثلا چهار تا خانه خریدم آخرش می‌روم توی خاک. این فکر هی زنگ خطر است که انسانیت را فراموش نکنم.

تا حالا شده یکی را خیلی اذیت کنید؟
مجید: آره.

دنبالش گشتید برای عذرخواهی؟
نه، ولی سعی کردم یک‌جور دیگر جبران کنم. همان لحظه نمی‌روم.
سارا: من اگر به کسی بد کرده باشم، مثل سایه سیاه دنبالم است.

عذرخواهی می‌کنی؟
بله.

بهترین عکس آقای سعیدی کدام است؟
در زمان طالبان یک عکس گرفت که دخترها در مدرسه‌اند؛ بیشترشان روسری رنگی دارند ولی فقط یک چشمشان معلوم است. یکی دارد کتاب می‌خواند، که روی کتاب نوشته است: «ایمان».

شما عروسک‌های سارا را دوست دارید؟
نه، من هیچ وقت به عروسک‌هایش نزدیک نشده‌ام. حتی دستم را توی عروسک هم نکرده‌ام.

بهترین عکستان از نگاه خودتان؟
همه عکس‌هایم خوب بوده.

کابوس هم دارید؟
سارا: کابوس بچگی‌ام گربه بود. تصور می‌کردم الان گربه شیر می‌شود. فکر می‌کردم الان یال در می‌آورد، دندان درمی‌آورد و حمله می‌کند.
گپ و گفتی دوستانه با خاله سارا (سارا روستا پور) مجری کودک و شوهرش مجید سعیدی - عکاس