<h1>خدا به علامه گفت:كي گرسنه‌ات گذاشته‌ام
</h1>



پروردگار متعال مي‌فرمايد در اين مدت هيجده سال، كي گرسنه‌ات گذاشته‌ام كه درس و مطالعه‌ات را رها كرده و به فكر روزيت افتاده‌اي؟

وقتی داشتم مطلب «وقتی طلبه روحانی می شوند» را می نوشتم به ناگاه یاد مطلبی از علامه افتادم خیلی جستجو کردم تا بعد از مدتی این داستان شیرین را پیدا کردم؛ راستش را بخواهی بعضی از طلبه های امروزی که به نوعی لباس پوشیدنشان را تاخیر میندازند یا به دلیل رسالت سنگینش زیر بار این مسولیت سنگین نمی روند، گفتم شایدخواندن این حکایت، انگیزه شان را برای معمم شدن بیشتر کند خصوصا در این اعیاد رجب وشعبان که بهار معنوی اهل دل است؛ بقیه مخاطبان هم به اهمیت این لباس پی میبرند :

علامه طباطبایی دراین زمینه حکایت می کند که:

در سال‌هائي كه حوزه نجف اشرف مشغول تحصيل علم بودم مرتب از ناحيه مرحوم پدرم هزينه تحصيلم به نجف مي‌رسيد و من آسوده خاطر مشغول بودم تا آن كه چند ماهي مسافر ايراني به عراق نيامد و خرجيم تمام شد. در همين وضع روزي مشغول مطالعه بودم و دقيقاً در يك مسئله علمي فكر مي‌كردم كه ناگهان بي‌پولي و وضع روابط ايران و عراق رشته مطلب را از دستم گرفته و به خود مشغول كرد. شايد چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه شنيدم در خانه را مي‌زنند، برخاستم و درب خانه را باز كردم. مردي را ديدم بلند بالا و داراي محاسني حنائي و لباسي كه نه قبايش و نه عمامه‌اش شباهت به لباس روحاني عصر حاضر نداشت، اما هر چه بود قيافه‌اي جذاب داشت. وقتي كه در را باز كردم، سلام كرد و گفت:
من شاه حسين ولي هستم. پروردگار متعال مي‌فرمايد در اين مدت هيجده سال، كي گرسنه‌ات گذاشته‌ام كه درس و مطالعه‌ات را رها كرده و به فكر روزيت افتاده‌اي؟
آن گاه خداحافظي كرد و رفت. من بعد از بستن در خانه و برگشتن به پشت ميز، از آنچه ديده بودم، تعجب كردم و چند سئوال برايم پيش آمد.
اوّل اين كه آيا راستي من از پشت ميز برخاستم و به در خانه رفتم يا آن چه ديدم همين جا ديدم، ولي يقين دارم كه خواب نبودم.
دوم اين كه: اين آقا خود را به نام شاه حسين ولي معرفي كرد، ولي از قيافه‌اش برمي‌آيد كه گفته باشد شيخ حسين ولي. لكن هر چه فكر كردم، نتوانستم به خود بقبولانم كه گفته باشد «شيخ»، از طرفي هم قيافه‌اش قيافه شاه نبود. اين سؤال هم چنان بدون جواب ماند تا آن كه مرحوم پدرم از تبريز نوشتند كه تابستان به ايران بروم در تبريز بر حسب عادت نجف، بين الطلوعين (از اذان صبح تا طلوع آفتاب) قدم مي‌زدم. روزي از قبرستان كهنه تبريز مي‌گذشتم به قبري برخوردم كه از ظاهر آن پيدا بود كه قبر يكي از بزرگان است. وقتي سنگ قبر را خواندم ديدم قبر مردي است دانشمند به نام شاه حسين ولي حدود سيصد سال پيش از آمدن به در خانه من، از دنيا رفته است.
سؤال سومي كه برايم پيش آمد تاريخ هيجده سال بود كه اين تاريخ ابتدائش چند وقت بوده است؟ وقتي است كه من شروع به تحصيل علوم ديني كرده‌ام؟ كه من بيست و پنج سال است مشغولم، و يا وقتي است كه من به حوزه نجف اشرف مشرف شده‌ام؟ كه آن هم بيش از ده سال نيست پس «هيجده» از چه وقت است؟ و چون خوب فكر كردم ديدم هيجده سال است كه به لباس روحانيت ملبّس و مفتخر شده‌ام. برگرفته از تفسير الميزان
(نوشته حسن رضايي از گروه حوزه علميه)