-
مدیر بازنشسته
استـــــاد شبستـــــری
به نام آن که جان را فکرت آموخت چراغ دل به نور جان برافروخت ز فضلش هر دو عالم گشت روشن ز فیضش خاک آدم گشت گلشن توانایی که در یک طرفةالعین ز کاف و نون پدید آورد کونین چو قاف قدرتش دم بر قلم زد هزاران نقش بر لوح عدم زد از آن دم گشت پیدا هر دو عالم وز آن دم شد هویدا جان آدم در آدم شد پدید این عقل و تمییز که تا دانست از آن اصل همه چیز چو خود را دید یک شخص معین تفکر کرد تا خود چیستم من ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد وز آنجا باز بر عالم گذر کرد جهان را دید امر اعتباری چو واحد گشته در اعداد ساری جهان خلق و امر از یک نفس شد که هم آن دم که آمد باز پس شد ولی آن جایگه آمد شدن نیست شدن چون بنگری جز آمدن نیست به اصل خویش راجع گشت اشیا همه یک چیز شد پنهان و پیدا تعالی الله قدیمی کو به یک دم کند آغاز و انجام دو عالم جهان خلق و امر اینجا یکی شد یکی بسیار و بسیار اندکی شد همه از وهم توست این صورت غیر که نقطه دایره است از سرعت سیر
-
-
مدیر بازنشسته
گذشته هفت و ده از هفتصد سال ز هجرت ناگهان در ماه شوال رسولی با هزاران لطف و احسان رسید از خدمت اهل خراسان بزرگی کاندر آنجا هست مشهور به انواع هنر چون چشمهی هور جهان را سور و جان را نور اعنی امام سالکان سید حسینی همه اهل خراسان از که و مه در این عصر از همه گفتند او به نبشته نامهای در باب معنی فرستاده بر ارباب معنی در آنجا مشکلی چند از عبارت ز مشکلهای اصحاب اشارت به نظم آورده و پرسیده یک یک جهانی معنی اندر لفظ اندک ز اهل دانش و ارباب معنی سالی دارم اندر باب معنی ز اسرار حقیقت مشکلی چند بگویم در حضور هر خردمند نخست از فکر خویشم در تحیر چه چیز است آنکه گویندش تفکر چه بود آغاز فکرت را نشانی سرانجام تفکر را چه خوانی کدامین فکر ما را شرط راه است چرا گه طاعت و گاهی گناه است که باشم من مرا از من خبر کن چه معنی دارد اندر خود سفر کن مسافر چون بود رهرو کدام است که را گویم که او مرد تمام است
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن