صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 20

موضوع: مجموعه داستان هاي کوتاه و زيبا

  1. #11
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
    روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
    مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد
    ....
    سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
    روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشر فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

    سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
    مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

    نتیجه:
    هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.

  2. #12
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    بودا به دهی سفر کرد ...
    زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
    بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
    کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !
    بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!!
    کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
    آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن !!!
    کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟!!
    بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند . بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .

  3. #13
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
    گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ؟، برای رضای خدا.
    بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.
    سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟
    بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند.

  4. #14
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    مجموعه داستان هاي زيبا





    روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
    کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
    وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
    اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

    این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
    دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

    سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
    دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

    در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست.
    اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

    و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد.
    آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است ...

  5. #15
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    گفتم: «لعنت بر شیطان»!
    لبخند زد.
    پرسیدم: «چرا می خندی؟»
    پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
    پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
    گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
    با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
    جواب داد:


    «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
    پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
    پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
    گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
    در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان...

  6. #16
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    روزگار غریبیست:دهقان فداکار پیر شده.چوپان دروغ گو عزیز شده.
    شنگول و منگول گرگ شدن.
    کوکب خانم حوصله مهمون نداره.
    کبری تصمیم گرفته دماغشو عمل کنه.
    زاغ و روبه دستشون توی یه کاسه اس.
    حسنک گوسفنداشو ول کرده تو یه شرکت ابدارچی شده.
    شیرین خسرو و فرهادو پیچونده با دوست پسرش رفته اسکی.
    رستم اسبشو فروخته یه موتور خریده با اسفندیار میرن کیف قاپی.
    واقعا چه بر سر ما امده؟!!!!!

  7. #17
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    فرشته تصمیمش را گرفته بود پیش خدا رفت وگفت:


    خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای

    زمینی است

    خدا درخواست فرشته را پذیرفت.

    فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم نمی آید

    خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت

    نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

    فرشته گفت: باز می گردم و حتما باز می گردم!

    این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

    فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد

    او هر که را که می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود

    اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند

    روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد

    و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور وزیبا به یاد نمی آورد

    نه بالش را و نه قولش را!

    فرشته فراموش کرد فرشته در زمین ماند

    فرشته هرگز به بهشت برنگشت

  8. #18
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    سلام به انتظار
    از پشت ديوار مي گذشتم , صدايي باعث شد بمان و گوش كنم . ا پشت توري سفيد پنجره كه باد با خود بازيش ميداد , دو تصوير رنگ باخته از زماني دور , با هم نجوا مي كردند .ا
    مرد از پس دیوار به نجوا گفت :ا
    وقتي رفتي قلبم با رفتنت شكست , افتاد بر زمين و تكه تكه شد ! تكه هاي كج و ناجور كه با هيچ بندي ديگه وصل نشد .ا

    آن موقع موهايم به رنگ شب بود و نگاهم به وسعت آسمان نظر داشت , حالا كه آمدي موهايم به رنگ دندان هايم شد و چشمم چنان بي فروغ كه رخت را همان جواني كه بودي مي بيند, نه چيزي كه شدي . حالا آمدي ؟!!ا
    ........
    ا-آينه قلبم چنان چرك و خون گرفته شده كه به آب هيچ زم زمي پاك نتواند شد , حتي نقش خود را پس نمي دهد , چه به چهره زيباي تو كه هنوز جوان است و زيبا .ا
    زن مي دانست راست نگفت , اما دلش مي خواست باور كنه , چون سالهاست چهره زيبايش را از ياد برده ! گفت :ا
    نه براي زيبايي , براي معصوميت و جواني كه در سايه انتظار از دست رفت , غمگينم .ا
    هنگام رفتن , ماهي از حوض پريد , انار ترك خورد و تو , رفتي . من در پس زاويه هاي تو به تو گم شدم و در اضلاع خاطراتم زيستم تا حجم انتظار تو را دوباره به من بازگرداند در سراشيب پايان راه . حتي دمي پيش از مرگ آمدنت هم خوب است .ا
    زن :ا بگو , چگونه نفرينم كردي كه هرگز روي دل خوشي را نديدم ؟
    مرد :نفريني نبود ,جز دعا براي سلامتي تو در راه بازگشت , نفرين را تو به تو كردي كه مرا ترك كردي و دلت هميشه به انتظار تو را با خود برد و تو آرام و قرار نيافتي . ده سال دوري و انتظار مرا سيه روي كرد و تو هنوز جوان و زيبايي !ا
    زن :
    اوهام است , نمي بيني سوختگي , صورتم را چه كرده ؟ موهايم كه خاكستر نشسته را نديدي ؟ پشت خميده ام كه بيشتر يا زمين مصاحبت دارد تا با آسمان را نفهميدي ؟
    مرد هر چه او را مي نگريست هيچ يك از آثاري كه مي گفت نمي ديد !ا
    باز او اصرار داشت مرد باور كند .ا
    مرد :-ا
    تو كه انقدر دوستم داشتي چرا زودتر نيامدي ؟ دنبال عشق بيشتري بودي ؟
    باد زد و پنجره به هم خورد مرد از جاي برخواست و به سمت پنجره آمد و آن را بست
    و ...

  9. #19
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض







    تاریخ عضویت : Jun 2011

    محل سکونت : tehran

    نوشته ها : 4,042

    سپاس ها : 1,490

    سپاس شده 3,457 در 1,284 پست

    نوشته های وبلاگ : 23

    شهرت:3445
    جعبه مدال ها
    مجموع مدال ها: 1









  10. #20
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    ظهرهاي داغ تابستان هم تاکسي کم است، هم مسافر. مدتي طولاني زير تيغ آفتابي که به کله ام مي خورد، کنار خيابان ايستادم تا بالاخره يک تاکسي رسيد و سوار شدم. دختر جواني جلو نشسته بود و من تنها سرنشين صندلي عقب بودم. راننده گله داشت که توي اين گرما فقط با دو مسافر مي رود و مي گفت؛ «اين جوري کار کردن نمي صرفه.» به مقصد که رسيديم، پياده شدم. يک اسکناس هزار توماني به راننده دادم و منتظر بقيه پول ايستادم. راننده 200 تومان پس داد و مي خواست حرکت کند که در ماشين را باز کردم و گفتم؛ «200 تومان دادين.» راننده گفت؛ «خب.» گفتم؛ «کرايه اين مسير 500 تومنه.» راننده گفت؛ «کرايه اش 800 تومنه.» گفتم؛ «من هر روز اين مسير را مي يام.» راننده گفت؛ «اگه تو روزي يه بار اين مسير را مي ري من روزي 10 بار اين مسير را مي رم و برمي گردم. از همه هم 800 تومن مي گيرم.» گفتم؛ «شما چون مسافر بهت نخورده داري دولاپهنا حساب مي کني.» راننده عصباني شد و گفت؛ «من 17 ساله راننده تاکسي ام، اگه مي خواستم از کسي کرايه اضافه بگيرم الان به جاي اين قراضه، يه ماشين نو زير پام بود.» گفتم؛ «اين 300 تومن مهم نيست ولي يادت باشه حق ات نبود.» در را محکم به هم کوبيدم. راننده هم حرکت کرد. هنوز حرصم خالي نشده بود و فرياد زدم «براي همينه که تا آخر عمرت بايد عين اسب بدويي، آخرش هم به هيچ جا نمي رسي.» راننده رو کرد به دختر جوان و گفت؛ «عجب بي تربيتي يه ها خودش و اون هيکلش اسبن، اونوقت به من مي گه اسب. بي شعور.» دختر جوان گفت؛ «ببخشيد شما الان ديگه نمي تونيد اين چيزها را بگيد، چون راوي پياده شده.» راننده گفت؛ «راوي چيه؟ من هر وقت دلم بخواد حرف مي زنم.» دختر گفت؛ «آخه نمي شه اين ماجرا راوي اش اول شخص بوده، براي همين وقتي اينجا نباشه ديگه نمي شه ماجرا را ادامه داد.» راننده گفت؛ «من هر روز اين مسير را 800 تومن مي گيرم، راوي اش هم اول شخص باشه يا دهم شخص برام هيچ فرقي نداره. اسب هم خود بي تربيتش بود.» دختر که ديد راننده خيلي عصباني است، ديگر چيزي نگفت و کرايه اش را آماده کرد.

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •