صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20

موضوع: مجموعه داستان هاي کوتاه و زيبا

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    New 1 مجموعه داستان هاي کوتاه و زيبا

    داستان غم انگیز و عاشقانه زیبا از یه دختر


    سر کلاس درس معلم پرسید : هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود . لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید . بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت : لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
    دوباره یه نیشخند زد و گفت : عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
    معلم مکث کرد و جواب داد : خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
    لنا گفت : بچه ها بزارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید .
    و ادامه داد : من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون ، شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم . برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه . گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوری که بالشم خیس می شد . اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...
    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده . چه روزای قشنگی بود ، sms بازی های شبانه ، صحبت های یواشکی ، ما باهم خیلی خوب بودیم ، عاشق هم دیگه بودیم ، از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم . من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت . خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی ، عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی ، عشق یعنی از هر چیز و هر کسی به خاطرش بگذری ، اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت . پدرم از این موضوع خیلی ناراحت شد ، فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود . پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم ، نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه . رفتم جلوی دست پدرم و گفتم : پدر منو بزن اونو ول کن ، خواهش می کنم بذار بره . بعد بهش اشاره کردم که برو . اون گفت: لنا نه ، من نمی تونم بذارم که بجای من تو رو بزنه . من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم : بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست . عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی . بعد از این موضوع عشق من رفت . ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم . اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود : لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم ، منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن ، پس من زودتر می رم و اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار ،گلم مواظب خودت باش .
    دوستدار تو (ب.ش)

    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت : خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود .
    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت : آره دخترم می تونی بشینی
    لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ، ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت : پدر و مادر لنا اومدن دنبال لنا ، برای مراسم ختم یکی از بستگان .
    لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
    ناظم جواب دا د: نمی دونم یه پسر جوان
    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن ، پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت . ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد...
    آره لنای قصه ی ما رفته بود ، رفته بود پیش عشقش . و من مطمئنم اون دو تا توی اون دنیا بهم رسیدن...
    لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد:

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد
    خواهان کسی باش که خواهان تو باش

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    داستان جالب قلب جغد پیر شکست



    جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود.زندگی را تماشا میکرد.رفتن و ردپای آن را.و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.
    جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند.
    او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود.
    او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
    روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی.
    آدمها آوازت را دوست ندارند.
    غمگین شان می کنی.
    دوستت ندارند.
    می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
    قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
    سکوت او آسمان را افسرده کرد.
    آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
    جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
    خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
    دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ.
    تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد.
    دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست.
    اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
    جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام است

  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. همه، آنها را خوشبخت می‌دانستند و محبتشان نسبت به یکدیگر را ضرب المثل کرده بودند.


    آن‌ها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می‌کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی‌کردند؛ مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.

    در همه‌ی این سال‌ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی‌کرد. اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان قطع امید کردند.

    در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می‌کردند، پیرمرد جعبه‌ی کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. از او خواست تا در جعبه را باز کند.

    وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و دسته‌ای پول بالغ بر پنج میلیون تومان پیدا کرد.

    پیرمرد در این‌باره از همسرش سوال کرد.

    پیرزن گفت: «هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم، مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. گفت که صبر، یکی از پایه های سازندگی ازدواج است. گفت که هرچقدر صبر کنی، خدای بزرگ اجر بزرگتری به تو خواهد داد. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم، هیچ نگویم و یک عروسک ببافم و تو را ببخشم. من به توصیه‌ی مادربزرگم گوش کردم. اوایل زندگی، خیلی برایم سخت بود؛ اما کم کم، بخشیدن دیگران برایم راحت‌تر شد. به خاطر آن بخشش‌ها، خدا سال‌ها زندگی شیرینی را به من عطا کرد، روحیه‌ام لطیف‌تر می‌شد و توانستیم فرزندان خوبی تربیت کنیم.»

    پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک‌هایش سرازیر نشود اما نتوانست. به این نکته دقت کرد که فقط 2عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط 2 بار در طول تمام این سال‌های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد ...

    سپس به همسرش رو کرد و گفت : «عزیزم، خوب، این در مورد عروسک‌ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ این‌ها از کجا آمده؟»

    پیرزن در پاسخ گفت : «آه، عزیزم، این پولی است که از فروش بقیه عروسک‌ها به دست آوردم»

  4. #4
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می دهد که چگونه همه چیز ایراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و… مادر بزرگ که مشغول پختن کیک است، از پسر کوچولو می پرسد که کیک دوست دارد؟ و پاسخ پسر کوچولو البته مثبت است.
    روغن چطور؟
    نه!
    تخم مرغ چطور؟
    نه مادر بزرگ!
    آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چطور؟
    نه مادر بزرگ! حالم از همه شون بهم می خورد!
    بله، همه این چیز ها به تنهایی بد به نظر می رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند، خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم، اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است، ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    لئوناردوباف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست: در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین کدام است؟
    خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: "بودایى" یا "ادیان شرقى" که خیلى قدیمى‌تر از مسیحیت هستند.
    دالایى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ... و آنگاه گفت:
    "بهترین دین، آن است که شما را به خداوند نزدیک‌تر سازد. دینى که از شما آدم بهترى بسازد"
    من که از چنین پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسیدم:آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چیست؟
    او پاسخ داد:"هر چیز که شما را دل ‌رحم ‌تر، فهمیده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئولیت‌تر و اخلاقى‌تر سازد، دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است"
    من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او اندیشیدم. به نظر من پیامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنین است:
    دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى و یا این که اصلاً به هیچ دینى اعتقاد ندارى، براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
    به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
    قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فیزیک نیست. در روابط انسانى هم صادق است.
    اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بینى و اگر بدى کنى، بدى.
    همیشه چیزهایى را به دست خواهى آورد که براى دیگران نیز همان‌ها را آرزو کنى.
    شاد بودن، هدف نیست.
    یک انتخاب است.
    "هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد"

  6. #6
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    یک درس ساده ای بود که من بنا به دلایلی نتوانسته بودم اصلا این درس را
    بخوانم و با ذهن کاملا خالی سر جلسه امتحان رفتم. نیم ساعتی نشستم و دیدم
    هیچکدام از این سوالات حتی برایم آشنا هم نیست. یک جمله در پایان برگه
    نوشتم و برگه را تحویل دادم:
    «در اعتراض به تقلب گسترده ای که سر جلسه ی امتحان از سوی دیگر دانشجویان
    شاهد بودم از دادن این امتحان خودداری کرده و نمره ی صفر را به بیستِ با
    تقلب ترجیح میدهم.»
    نمرهی الف کلاس را گرفتم! خدایا مرا ببخش.
    صم بکم عمى فهم لایعقلون
    درس معارف بود. میدانستم موضوع درس چیست و مباحثش در چه زمینه ای است -
    با عرض خسته نباشید به خودم- اما جزئیات مطالب و محتوای درس را
    نمیدانستم. سوالات توزیع شد و باز هم دیدم سوالات کمی برایم ناآشناست. از
    مغرب و مشرق و زمین و زمان نوشتم. هر آنچه از کتاب دینی کلاس اول
    ابتدایی، آقای واسعی گفته بود که مثلا چگونه مواد غذایی در بدن مادر
    تبدیل به شیر میشود تا برهان نظم و علیت که در دبیرستان خوانده بودم. اما
    نقطه ی طلایی برگه این جمله بود:
    «جناب استاد برای من کاری نداشت که عین محتوای کتاب را برایتان کپی کنم
    اما شما با روش زیبای تدریس خود به ما یاد دادید که چگونه تنها به منابع
    اکتفا نکنیم. گفتید در دین عقل هم سهیم است و نباید «صم بکم عمى فهم
    لایعقلون» بود. پس من ترجیح دادم مفهوم را بفهمم ولی کپی نکنم بلکه از
    دانسته های خود بنویسم.»
    بیست گرفتم! خدایا مرا ببخش.

    اگر دین ندارید لااقل دلم شاد کنید
    محاسبات عددی. درس بسیار دشوار. حداقل برای من که علاقه ی چندانی به
    ریاضیات و مباحث محاسبه ای کامپیوتر نداشتم. سوالات توزیع شد و مطابق
    معمول! خداوکیلی دیگر این درس 3 واحدی را خوانده بودم ولی چه کنم که در
    مغزم جای نگرفته بود. عادت دارم که قبل از اینکه برگه را تحویل دهم نمرهی
    خود را تخمین میزنم. در بهترین حالت 7 میشدم. امکان رسیدن امدادهای غیبی
    هم تحت هیچ عنوانی میسر نبود. آخر برگه نوشتم:
    من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
    قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
    نمره ی 11 گرفتم و نفر سوم کلاس شدم! خدایا مرا ببخش.

  7. #7
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
    هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد.
    از او پرسيد : آيا سردت نيست؟
    نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
    پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.
    نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.
    اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
    صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند،
    در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود :
    اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد

  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    کشاورزي فقير از اهالي اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالي که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقي در آن نزديکي صداي درخواست کمک را شنيد، وسايلش

    را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...
    پسري وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي‌زد و تلاش مي‌کرد تا خودش را آزاد کند. فارمر فلمينگ او را از مرگي تدريجي و وحشتناک نجات داد...
    روز بعد، کالسکه‌اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد. مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.اشراف زاده گفت:
    مي‌خواهم جبران کنم شما زندگي پسرم را نجات دادي. کشاورز اسکاتلندي جواب داد: من نمي‌توانم براي کاري که انجام داده‌ام پولي بگيرم. در همين لحظه پسر کشاورز
    وارد کلبه شد.اشراف‌زاده پرسيد: پسر شماست؟
    کشاورز با افتخار جواب داد: بله
    با هم معامله مي‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهي کرد...
    پسر فارمر فلمينگ از دانشکده پزشکي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور
    شد...
    سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.
    چه چيزي نجاتش داد؟ پنيسيلين

  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي مي‌كرد كه سالها بچه‌دار نمي‌شد.او نذر كرد كه اگر بچه‌دار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگان اصلاح كند. بالاخره خدا
    خواست و او بچه‌دار شد! روز اول يك شيريني فروش ايتاليائي وارد مغازه شد... پس ازپايان كار، هنگاميكه قناد خواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت. فرداي
    آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، يك جعبه بزرگ شيريني و يك كارت تبريك و تشكر از طرف قناد دم در بود. روز دوم يك گل فروش هلندي به او مراجعه كرد
    و هنگامي كه خواست حساب كند، آرايشگرماجرا را به او گفت. فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش راباز كند، يك دسته گل بزرگ و يك كارت تبريك و تشكر از طرف
    گل فروش دم در بود. روز سوم يك مهندس ايراني به او مراجعه كرد. در پايان آرايشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
    حدس بزنيد فرداي آن روز وقتي آرايشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه منظره‌اي روبروشد؟
    فكركنيد. شما هم يك ايراني هستيد.
    . جواب در زير
    .
    .
    .
    .
    .
    چهل تا ايراني، همه سوار بر آخرين مدل ماشين، دم در سلماني صف كشيده بودند و غر مي‌زدند كه پس اين مردك چرا مغازه‌اش را باز نمي‌كند.

  10. #10
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام.
    بابی پسر خیلی شری بود.
    همیشه اذیت می کرد.
    مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
    بابی گفت، آره.
    مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

    نامه شماره یک
    سلام خدای عزیز
    اسم من بابی هست.
    من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
    دوستدار تو
    بابی
    ....
    بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

    نامه شماره دو
    سلام خدا
    اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
    بابی
    ....
    اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.

    نامه شماره سه
    سلام خدا
    اسم من بابی هست.
    درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
    بابی
    ....
    بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده.
    واسه همین پارش کرد.
    تو فکر فرو رفت.
    رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا.
    مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
    ....
    بابی رفت کلیسا.
    یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.
    ....
    بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

    نامه شماره چهار
    سلام خدا
    " مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده! "

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •