صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 15 , از مجموع 15

موضوع: داستانهای کوچولو . . . . . . . .

  1. #11
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    کوزه گري هر روز صبح از رودخانه با کوزه هايش براي روستا آب مي آورد

    وقتي کوزه گر به روستا برمي گشت، دو کوزه همراهش بود که يکي از کوزه ها ترکي کوچک داشت و مقداري از آب آن خارج مي شد .

    کوزه سالم به خود افتخار مي کرد چون آب را کامل مي رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا که او فقط نيمي از کارش را درست انجام مي داد.

    کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست اين وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت : « چرا مرا دور نمی اندازی ؟من با این ترک بدرد نمي خورم »؟

    کوزه گر گفت : امروز وقتي داريم به روستا بر مي گرديم ، در مسير برگشتمان به گل ها خوب نگاه کن .

    کوزه آنها را دید واز قشنگی آنها تعریف کرد وگفت حالا منظورت چیست؟

    کوزه گر گفت : ماه هاست که تو به اين گل ها آب مي دهي . ايرادي که فکر مي کني داري ، روستاي ما را تغيير داده و آن را زيباتر کرده است .

    کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام اين مدت که احساس بيهودگي مي کردم ، نقص من کار مهم تري انجام مي داد !

  2. #12
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    يک دانشمند آزمايش جالبي انجام داد
    اون يک اکواريم شيشه اي ساخت و اونو با يک ديوار شيشه اي دو قسمت کرد .
    تو يه قسمت يه ماهي بزرگتر انداخت و در قسمت ديگه يه ماهي کوچيکتر
    ماهي کوچيکه تنها غذاي ماهي بزرگه بود و دانشمند به اون غذاي ديگه اي نمي داد…
    او براي خوردن ماهي کوچيکه بارها و بارها به طرفش حمله مي کرد، اما هر بار به يه ديوار نامرئي مي خورد. همون ديوار شيشه اي که اونو از غذاي مورد علاقش جدا مي کرد .
    بالا خره بعد از مدتي ازحمله به ماهي کوچيک منصرف شد.
    او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواريوم و خوردن ماهي کوچيکه کار غير ممکنيه .
    دانشمند شيشه ي وسط رو برداشت و راه ماهي بزرگه رو باز کرد
    …اما ماهي بزرگه هرگز به سمت ماهي کوچيکه حمله نکرد

    ميدانيد چرا؟


    اون ديوار شيشه اي ديگه وجود نداشت، اما ماهي بزرگه تو ذهنش يه ديوار شيشه اي ساخته بود.
    يه ديوار که شکستنش از شکستن هر ديوار واقعي سخت تر بود اون ديوار باور خودش بود. باورش به محدوديت. باورش به وجود ديوار. باورش به ناتواني

  3. #13
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    مادر


    مردي مقابل گل فروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.
    وقتي از گل فروشـي خارج شد، دختري را ديد که روي جـدول خيابان نشستـه بود و هق هق گريـه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد: دختر خوب، چرا گريه مي کني؟
    دختر در حالي که گريه مي کرد، گفت: مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود. مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا، من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم.
    وقتي از گل فروشي خارج مي شدند، مرد به دختر گفت: "مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟ دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
    مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
    مرد دلش گرفت، طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

  4. #14
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    الكساندر فلمينگ



    کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.

    يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید...

    پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند.

    فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد...



    روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید.

    مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

    اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم شما زندگي پسرم را نجات دادی".

    کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم".

    در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.

    اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"

    كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"

    با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد...

    پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد...

    سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد.

    چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين !

  5. #15
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    عشق ‚ ثروت و يا موفقيت

    خانمي ۳ پير مرد جلوي درب خانه اش ديد.
    - شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.
    - اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
    همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
    بعد از دعوت يکي از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمي شويم.
    خانم پرسيد چرا؟
    يکي از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است.
    حال با همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.
    بعد از شنيدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق شود.
    همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
    عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟
    خانه مان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
    شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
    ۲ نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت:
    من فقط عشق را دعوت کردم!
    يکي از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، ۲ نفر ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.هر جا عشق باشد.موفقيت و ثروت هم هست!

    «برای به دست آوردن هر چیز باید از چیزی گذشت و از دست داد»

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •