اتوبان های هر شهر باید یه لاین کندرو داشته باشه مخصوص کسایی که دوست دارن بدون توجه به کیلومتر ماشین شیشه ماشین رو بدن پایین و فارغ از زن و مرد بودن و جنسیت شون، موهاشون رو پریشون کنن و بسپارن دست باد و یا با صدای خواننده ای که توی سیاهی شب می خونه اشک بریزند.


لاینی که کسی نباشه تا پشت سرت چراغ بده و بوق بزنه... لاینی که راننده پشتی هم حالت رو درک کنه... اون هم آروم برونه و شیشه های ماشینش رو داده باشه پایین و دل داده باشه به صدای بلند موسیقی... اون هم سرش تو حساب و کتاب باشه و با گیر و گورهای حسی و عاطفی رفیق باشه، مزه ی درد رو کشیده باشه و حالی کنه با این خلوت و سکوت و تاریکی شب...


هر شهر باید خیابون هایی داشته باشه که تو وقتی پشت چراغ قرمزش وامیستی بتونی گم بشی توی خاطراتت... بتونی پشت چراغ اون خیابون رویاپردازی کنی... بتونی بی دغدغه از پشت فرمون پرواز کنی و از توی رویاها دستی بگیری و بیاری و بشونی روی صندلی همیشه خالی و به آغوش بکشی ش....

رنگ چراغ راهنمایی فرقی نداشته باشی واسه ی همه ی اون آدم ها و راننده ها و ماشین هاشون... سبز بشه، زرد بشه، قرمز بشه، کسی بوقی نزنه تا نعشه گی این حس و حال از سرت بپره.

انگاری تهران این روزها، به خصوص توی این تعطیلات، خیلی بزرگ شده. انگاری این شهر بالغ شده. حالا دیگه میشه با این شهر عاشقی کرد.

توی این روزها و این شب ها میشه با خیابون ها و اتوبان های این شهر درد دل کرد... انگاری شده محرم اسرار... تهران این روزها، البته اگه به دوستان خارج نشین برنخوره و دوباره ما رو متهم نکنند به بی جنبه گی(!) شده شهری دوست داشتنی که باید بودید و می دیدید این شهر توی این روزهای شهریوری چقدر بالغ و قشنگ و عاشق شده...