صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 26

موضوع: تاپیک جامع داستان های کوتاه1

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    Thumb تاپیک جامع داستان های کوتاه1

    وطن


    زمانی عاشق شده بود که هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستی میدانست که کجا و برای چه آمده. ولی زمانی فهمید، که هم زبان بلد بود و هم می دانست که کجا و به چه منظور آمده. او حتی درک کرده بود که مردم این سرزمین به چه زبانی، در کجا، چگونه و به چه منظور عبادت می کنند. دیگر به رنگ موهایش هم توجهی نداشت و با آنکه آخرین روز آخرین هفته سال بود، منتظر تبریک هیچ یک از هموطنانش نبود.

    پس از پوشیدن کت مشکی، نگاهی به آینه کرده بود و متوجه شده بود که چهره اش هیچ شباهتی به عکس شناسنامه اش ندارد. برای شرکت در مراسم پایان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولین سطل زباله انداخت و دیگر هیچگاه به زبان مادری صحبت نکرد!

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    بازگشت

    خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در ، بازم اخطاریه برای بابا.
    پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد.
    سینا بود آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.حاضر شدم.
    یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت می خوای کار کنی؟ گفتم آره." چرا شخصی کار نمی کنی؟ " ماشین ندارم " پس آشناست"
    گفتم می شه گفت " گواهینامه که داری؟ " رانندگی بلدم. راننده خندید "خیلی وقت بیکاری؟ " گفتم آره، بغل دستیم گفت نمی زارن، آژانس و می گم.راننده گفت آشناست بغل دستیم گفت پس چتو یکهو ؟ می شد زودتر بری سر کار، نه؟ چقدر فوضولن، آخه می خواستم استراحت کنم. راننده از تو آینه به بغل دستیم نگاه کرد می خواست بهش بفهمونه که یارو یه چیزیش هست.فکر کرد من نگاهشو ندیدم اما مطمئنم بغل دستیم منظورشو نگرفت!
    مثل دخمه بود. تو کوچه پس کوچه های تاریک بدتر از کوچه ی خونه ی ما بود.سینا و داداششو دیدم. با سرعت رفتم طرفشون گفتم اینجاست؟ سینا گفت انتظار داشتی شمال شهر تو یه آژانس با کلاس کار کنی؟ اونم بدون گواهینامه؟ اونم بدون ماشین؟ اونم با سابقه ای که تو داری؟ گفتم خفه شو دیگه. داداشش گفت بدون مجوز. گفتم فهمیدم، غیر این بود جای تعجب داشت.سعید جلو رفت، سینا منو گرفت و آروم در گوشم گفت معنیش این نیست که هر غلطی خواستی بکنی ها!
    با هم رفتیم تو.
    توش تمیز بود. صاحبش به ظاهر آدم خوبی به نظر می اومد به من مثل دوستام و آشناهام نگاه نکرد مثلاً به دستم نگاه نکرد آخه اولین برخورد همه اینه، فکر می کنن دستمو بریدن!
    سعید آقا رو معرفی کرد، شاه چراغی و بعد منو. نمی دونستم سعید همه چی رو بهش گفته یا نه. پرسید چند سال زندان بودی؟ فهمیدم همه چی رو نگفته. به سینا و سعید نگاه کردم خندیدم و گفتم کلاً ؟ سینا به من چپ چپ نگاه کرد سریع خندم و جمع کردم، چهار سال... فکر کنم.
    سعید گفت همش به یه جرم بودا ! شاه چراغی سرشو تکون داد، گفته بودین.
    چند لحظه سکوت بود گفتم حقوقش؟ سعید به من نگاه کرد.
    چیه ؟ انگار جرم کردم پرسیدم . مگه یه آدمی مثل من نباید برا کاری که می کنه پول بگیره؟
    سینا گفت می خواین ماه اول رو پول ندین اونوقت اگه کارش خوب بود از ماه بعد حقوق بدین.از در زیر زمین اومدم بیرون.
    سینا دنبالم اومد، بازم چیه؟ گفتم مثل اینکه آدم کشتم؟! سینا گفت نمی دونستم روحیت اینقدر حساس شده!
    گفتم خودم می گردم یه کاری جور می کنم.
    از کوچه های تنگ که فقط جای یه ماشین بود در اومدم رفتم خونه. وقتی نبودم بابا اومده بود خونه از چند تا هزاری که روی میز گذاشته بود فهمیدم.

  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    سين جيم مادرانه!


    تا این موقع؟
    قبل از اینکه درو باز کنه تو خیابون به ساعتم نگاه کرده بودم، ده و نیم بود اما از ترس دوباره به ساعتم نگاه کردم گفتم وای! نزدیک یازده شبه که.
    مامان روی کاناپه نشست و پاشو گذاشت روی پاش و بهم زل زد " خب؟ " خب چی؟ " با کی بودی؟ "
    گفتم که مامان جان با سیما دارم می رم بیرون. خودت خونه بودی وقتی سیما زنگ زد گفت بریم بیرون که! " من که جای تو گوشی رو نداشتم ! "
    می ذاری لباسمو عوض کنم؟ " مگه جلوتو گرفتم؟ " رفتم تو اتاقم " کجا ها رفتین؟ " کافی شاپ
    " کدوم کافی شاپ؟ " حرصم در اومده بود. می خواستم بیفتم سر لج اما حوصله دعوا نداشتم، دی. " کجا هست؟ "
    لباسمو عوض کردم و اومدو کنارش واستادم، انتهای خیابون طالقانی. " گفتی با کی رفتی؟ " سیما " چی خوردین؟ " آب جو " راستشو بگو "
    آخه مادر من چی باید می خوردم؟ کافه گلاسه." شلوغ بود؟ " تقریباً، چایی می خوری؟ " نه "
    رفتم تو آشپزخونه و برا خودم چایی ریختم." شام نمی خوری مگه؟ " پیتزا خوردم." أه! پس پیتزا هم خوردی. چرا نگفتی؟ " یادم رفت." جداً ؟ معمولاً یادت نمی رفت . اونجا با کی رفتی؟ "
    با سیما
    " سیما با کی بود؟ " با من " دیگه کجا ها رفتین؟ " همون خیابونای اطرافو دور زدیم.
    چایی رو گذاشتم روی میز کنارش، می تونم برم دستشویی؟ سرشو تکون داد.
    وقتی از دستشویی اومدم فهمیدم کیفمو گشته، رنگش پریده بود انگار جن دیده بود، چیه؟ نکنه اون روسری رو پیدا کردی؟ " کی برات خریده؟ " من خریدم برای تو. " به چه مناسبت؟ "
    گفتم فردا بعد عمری می خوای بری جشن روسریه قشنگ سرت کنی " یعنی اینقدر به فکر من بودی؟ "
    روی کاناپه نشستم و چایی رو برداشتم، مامان جون به خدا من اینو برای تو خریدم. اینو خودم خریدم به علی اینو خودم خریدم.
    " کدوم علی؟ اونی که تو بهش اعتقاد داری؟ " آره همون علی! همون که تو بهش اعتقاد داری.چایی رو گذاشتم روی لبم. سرشو انداخت پایین و تکون داد. چیه مامان؟
    " من خیلی تو رو اذیت می کنم نه؟ " ول کن، من دیگه عادت کردم به خدا." من اصلاً یه طور دیگه شدم "
    آره مامان، هزار بار اینو گفتی. هر هزار بار هم منو بوسیدی و گفتی ببخش این آخرین بار.

    " خونه که نبودی یه نفر زنگ زد حرف نزد " خب؟
    " حتماً با تو کار داشت " مامان تو رو خدا ، منو داری دیوونه می کنی ها! می دونی مامان تو به اونی که باید گیر می دادی گیر ندادی حالا چسبیدی به من. مامان مطمئن باش من تو رو ترک نمی کنم من همیشه پهلوت می مونم به خدا من همیشه به تو فکر می کنم همیشه و همه جا.
    دستاشو آورد طرفم، رفتم تو بغلش. صورتش خیس شد صورت منم خیس کرد.

    داشتم لباس خوابمو می پوشیدم که مامان گفت ویدا یه چیز بگم قول می دی ناراحت نشی؟ بگو
    " شماره ی سیما چنده؟ " از اتاقم اومدم بیرون و شماره تلفن سیما رو براش گرفتم و گوشی رو دادم دستش، با مامان سیما حرف زد پرسید که سیما کجا رفته بود با کی رفته بود چی خورده بود و همه ی اون سوال هایی که از من پرسیده بود ، مامان سیما با آرامش به سوالاش جواب داد، مامان خودش همیشه می گه.
    خیالش راحت شد گوشی رو گذاشت و به من نگاه کرد. گفتم دیگه چیه؟ لبخند زد، شب به خیر.

    روی تختم دراز کشیدم.

  4. #4
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    اقدام خواهد شد

    شايد يكي از عجيب*ترين دوره*هاي زندگاني من زماني باشد كه در كارخانه آلفرد وونزيدل كار مي*كردم. من ذاتاً بيشتر گرايش به افسردگي و كرختي دارم تا كار، ولي گهگاه مشكلات مالي ديرپا ناچارم مي*كنند ـ زيرا افسردگي نيز سودمندتر از خمودي نيست ـ به اصطلاح شغلي براي خود دست و پا كنم. چون خويشتن را يك بار ديگر در چنين سرازيري ديدم، خودم را به دست اداره كاريابي سپردم و با هفت همدرد ديگر به كارخانه وونزيدل فرستادندمان و آنجا بايد در آزمون شايستگي شركت مي*كرديم.
    ظاهر كارخانه كافي بود تا شك مرا برانگيزد. كارخانه را يكپارچه از آجر شيشه*اي ساخته بودند و نفرت من از ساختمان*هاي پر نور و اتاق*هاي پر نور كمتر از نفرتم از كار نيست. شكم موقعي بيشتر شد كه بلافاصله در ترياي پر نور دلباز به ما صبحانه دادند. پيشخدمت*هاي خوشگلي برايمان تخم*مرغ و قهوه و نان برشته آوردند و آب پرتقال را در تنگ*هاي خوش طرحي ريخته بودند و ماهي*هاي قرمز صورت*هاي خسته*شان را به ديواره*هاي سبز كمرنگ آبزيدان*ها فشار مي*دادند. پيشخدمت*ها چنان سرحال بودند كه انگار از خوشحالي در پوست نمي*گنجيدند. فقط يك اراده قوي ـ به نظر من كه اينطور مي*آمد ـ مانع از آن مي*شد كه زير آواز بزنند. مثل مرغي كه شكمش پر از تخم نگذاشته باشد، دلشان پر از آوازهاي نخوانده بود.

    بي*درنگ به نكته*اي پي بردم كه گويا همدردانم به آن پي نبرده بودند: آن صبحانه بخشي از آزمون ما بود. از اين*رو شروع كردم به جويدن با صلابت، مانند كسي كه خوب مي*داند درحال رساندن عناصر با ارزشي به بدن خويش است. دست به كاري زدم كه در حال عادي هيچ قدرتي در دنيا نمي*تواند مرا بدان وادارد: با شكم خالي آب پرتقال خوردم. دست به تخم*مرغ و قهوه*ام نزدم و بيشتر نان برشته را هم نخوردم و از جا برخاستم و آبستن اقدام، شروع به قدم زدن در تريا كردم.

    درنتيجه نخستين نفري بودم كه به درون اتاقي كه پرسش*نامه*ها بر روي ميزهاي قشنگش پخش شده بودند راهنمايي شدم. رنگ ديوارها سايه سبزي داشت كه بي*گمان واژه «دل*انگيز» را بر زبان دوستداران طراحي داخلي جاري مي*كرد. اتاق به نظر خالي مي*آمد و با اين حال من به قدري مطمئن بودم تحت مراقبتم كه درست مانند شخص آبستن اقدامي رفتار مي*كردم كه گمان مي*كند تحت مراقبت نيست: بي*تابانه قلمم را از جيبم بيرون كشيدم و درش را پيچاندم باز كردم و سر نزديكترين ميز نشستم و پرسش*نامه را مثل مشتري عصبي رستوراني كه صورتحساب را چنگ مي*زند پيش كشيدم.

    پرسش شماره 1: آيا به نظر شما درست است كه انسان فقط دو دست و دو پا و دو چشم و دو گوش داشته باشد؟
    براي نخستين بار از طبيعت افسرده*ام سود جستم و بي*درنگ نوشتم: «حتي چهار دست و پا و گوش براي نيروي محرك من كم است. انسان به*قدر كفايت تجهيز نشده است».

    پرسش شماره 2: در آن واحد با چند تلفن مي*توانيد كار كنيد؟
    در اين مورد نيز پاسخ به آساني يك عمل رياضي ساده بود. نوشتم: «اگر تنها هفت تلفن باشد حوصله*ام سر مي*رود. بايد دستكم نه تلفن باشد تا احساس كنم دارم با تمام ظرفيت كار مي*كنم».

    پرسش شماره 3: وقت آزاد خود را چگونه مي*گذرانيد؟
    جواب من: «اصطلاح وقت آزاد را من ديگر به رسميت نمي شناسم؛ در سالروز پانزده سالگيم آن را از فرهنگ لغاتم حذف كردم؛ چون اصلاً خلقت با اقدام آغاز شده است».

    كار را گرفتم؛ ولي حتي با نه تلفن واقعاً احساس نمي*كردم دارم با تمام ظرفيت كار مي*كنم. توي دهني*ها فرياد مي*زدم: «فوراً اقدام كنيد» يا «اقدامي بكنيد» يا «بايد اقدامي بكنيم» يا «اقدام خواهد شد» يا «اقدام شده» يا «بايد اقدام بشود». اما علي*القاعده ـ چون احساس مي*كردم حال و هواي محيط اينگونه اقتضا مي*كند ـ از لحن آمرانه استفاده مي*كردم.

    جالب توجه، استراحت وقت ناهارمان بود كه اغذيه مغذيمان را در محيط فرح*بخش ساكتي صرف مي*كرديم. كارخانه وونزيدل پر بود از آدم*هايي كه تشنه گفتن داستان زندگيشان براي شما بودند، همچنان كه شخصيت*هاي قوي علاقه*مندند. داستان زندگي آنها براي آنها از خود زندگيشان مهمتر است. كافي است دكمه*اي را فشار دهيد تا بي*درنگ از دلاوري*هاي استفراغ شده آكنده شود.

    وونزيدل دست راستي داشت به نام براشك كه خود نيز با سرپرستي هفت بچه و يك زن زمين*گير با كار شبانه در دوران تحصيلش و اداره خوب چهار شركت و گذراندن دو دوره تحصيلي عالي در دو سال براي خود شهرتي به هم رسانده بود. يك بار كه خبرنگاران از او پرسيده بودند «شما كي مي*خوابيد، آقاي براشك»؟ او جواب داده بود «خوابيدن جنايت است»!
    منشي وونزيدل نيز با بافندگي از يك شوهر زمين*گير و چهار بچه سرپرستي كرده بود و در كنار آن موفق به فارغ*التحصيل شدن در دو رشته روانشناسي و تاريخ آلمان شده بود و افزون بر آن به پرورش سگ گله نيز پرداخته بود و غير از آن به عنوان خواننده در باشگاه*هاي شبانه صاحب شهرتي شده بود و آكله شماره هفت نام گرفته بود.

    وونزيدل خود از آن آدم*هايي بود كه هر صبح، تا چشم از خواب مي*گشايند، تصميم به اقدام مي*گيرند. همچنان كه به چابكي كمربند حوله حمامشان را گره مي*زنند با خود مي*گويند: «بايد اقدام كنم». درحالي كه ريش خود را مي*تراشند به خود مي*گويند «بايد اقدام كنم» و پيروزمندانه به موهاي تراشيده ريش*شان نگاه مي*كنند كه با كف صابون شسته مي*شود. اين ذره*هاي مو نخستين قرباني*هاي روزانه آنها در پيشگاه نيروي محرك آنهاست. اعمال خصوصي*تر نيز به اين اشخاص احساس رضايت مي*بخشد: آبي كه شرشر مي*كند، كاغذي كه به كار مي*رود. اقدام صورت گرفته است. نان خورده مي*شود، تخم*مرغ سر بريده مي*شود.
    براي وونزيدل پيش*پاافتاده*ترين كارها نيز اقدام به نظر مي*رسيدند: آنطور كه كلاهش را سرش مي*گذاشت؛ آنگونه كه ـ لرزان از نشاط و نيرو ـ دكمه*ها پالتوش را مي*بست؛ بوسه*اي كه به همسرش مي*داد؛ همه و همه اقدام بود.

    هنگامي كه به دفترش مي*رسيد با فرياد «بايد اقدامي بكنيم» به منشي*اش سلام مي*كرد؛ و او با صداي پر طنيني جواب مي*داد: «اقدام خواهد شد»! سپس وونزيدل از اين قسمت به آن قسمت مي*رفت و با نشاط فرياد مي*زد «بايد اقدامي بكنيم» و همه پاسخ مي*دادند: «اقدام خواهد شد»! هنگامي كه به داخل دفتر من نگاه مي*كرد من نيز با لبخند دوستانه*اي جواب مي*دادم: «اقدام خواهد شد!»

    ظرف يك هفته تعداد تلفن*هاي روي ميزم را به يازده رساندم و در دو هفته به سيزده و هر روز صبح در تراموا لذت مي*بردم از اينكه فعل*هاي امري تازه*اي بسازم و فعل اقدام كردن را با زمان*ها و لحن*هاي مختلف آزمايش كنم. دو روز تمام به تكرار مكرر يك جمله واحد ادامه دادم چون فكر مي*كردم بسيار خوش*آهنگ است: «بايد اقدام شده باشد». دو روز ديگر به اين جمله چسبيدم: «چنين اقدامي نبايد انجام گرفته باشد».

    بدين*سان كم*كم احساس مي*كردم دارم با تمام ظرفيت كار مي*كنم و به راستي اقدامي در كار هست. يك صبح سه*شنبه، تازه پشت ميزم نشسته بودم كه وونزيدل به داخل دفترم يورش آورد و جمله هميشگيش «بايد اقدامي بكنيم» را بر زبان آورد؛ ولي چيز غيرقابل توضيحي در چهره*اش مرا به ترديد انداخت و نگذاشت طبق قاعده با لحن شاد و شادابي پاسخ بدهم: «اقدام خواهد شد»! گويا زياد مكث كرده بودم چون وونزيدل، كه كمتر صدايش را بلند مي*كرد، سرم فرياد زد: «جواب بده! جواب بده! مگر قاعده را نمي*داني»! من زير لب با اكراه، مثل بچه*اي كه وادارش كنند بگويد من بچه بدي هستم، جواب دادم. تنها با تلاش بسياري توانستم جمله را بر زبان آورده بگويم: «اقدام خواهد شد»! اما هنوز دهان نبسته بودم كه به راستي اقدامي به وقوع پيوست: وونزيدل نقش بر زمين شد. روي زمين غلت زد و درست ميان درگاه در باز افتاد. من بي*درنگ به حقيقت پي بردم و هنگامي كه آهسته ميزم را دور زدم و به نعش روي زمين نزديك شدم جاي شك برايم نماند: او مرده بود.

    سرم را ناباورانه به چپ و راست تكان دادم و از روي وونزيدل رد شدم و از راهرو آهسته تا دفتر براشك رفتم و بدون در زدن وارد شدم. براشك پشت ميزش نشسته بود و در هر دستش يك گوشي تلفن بود و لاي دندان*هايش قلم خودكاري كه داشت با آن روي كاغذي يادداشتي مي*نوشت، درحالي كه با پاهاي برهنه*اش نيز مشغول كار كردن با يك دستگاه بافندگي در زير ميز بود. او لباس خانواده*اش را از اين راه هم تهيه مي*كند. با صداي آهسته*اي گفتم: «اقدامي پيش آمده».

    براشك قلم خودكار را به بيرون تف كرد و دو گوشي را زمين گذاشت و انگشتان پايش را با اكراه از دستگاه بافندگي جدا كرد.
    پرسيد: «چه اقدامي»؟
    گفتم: «وونزيدل مرده».
    براشك گفت: «نه».
    من گفتم: «باور كنيد. بياييد خودتان ببينيد».
    براشك گفت: «غيرممكن است». با وجود اين دمپايي*هايش را پوشيد و در راهرو دنبالم آمد.

    هنگامي كه كنار جسد وونزيدل ايستادم براشك گفت: «نه، نه نه»! من چيزي نگفتم. وونزيدل را با احتياط به پشت خواباندم و چشم*هايش را بستم و افسرده نگاهش كردم.
    نسبت به او احساسي مثل دلسوزي پيدا كردم و براي نخستين بار پي بردم كه هرگز از او نفرت نداشته*ام. چهره*اش حالت چهره كودكي را داشت كه لجوجانه از دست شستن از ايمانش به بابانوئل سر باز مي*زند، اگرچه استدلال*هاي همبازي*هاي خود را نيز كاملاً قانع*كننده مي*يابد.
    براشك گفت: «نه، نه».
    من آهسته گفتم: «بايد اقدام كنيد».
    براشك گفت: «بله، بايد اقدام كنيم».
    اقدام شد: وونزيدل به خاك سپرده شد و من براي حمل يك حلقه گل سرخ مصنوعي در پشت تابوتش انتخاب شدم، زيرا علاوه بر گرايش به افسردگي و كرختي از شكل و شمايلي هم برخوردارم كه با كت و شلوار سياه بي*اندازه همخواني دارد. گويا هنگامي كه با حلقه گل سرخ مصنوعي در پشت تابوت وونزيدل راه مي*رفتم فوق*العاده به نظر مي*رسيدم، چون از طرف يك شركت كفن و دفن متجدد به من پيشنهاد شد به عنوان عزادار حرفه*اي برايشان كار كنم. مدير شركت گفت: «شما مادرزاد عزاداريد! رخت و لباستان با شركت. چهره*تان حرف ندارد»!
    برگه استعفايم را به دست براشك دادم و گفتم آنجا هرگز به راستي احساس نكرده*ام با تمام ظرفيتم كار مي*كنم و با وجود سيزده تلفن باز احساس مي*كنم مقداري از استعدادهايم به هدر مي*رود. به مجرد آنكه نخستين ظهور حرفه*ايم به عنوان عزادار سرآمده بود پي برده بودم: من به اينجا تعلق دارم و براي اين كار ساخته شده*ام.

    در شبستان، افسرده پشت تابوت مي*ايستم و دسته گل ساده*اي در دست مي*گيرم، درحالي كه ارگ لارگو هندل را مي*نوازد، قطعه*اي كه مي*توان گفت از احترامي كه درخور آن است برخوردار نمي*گردد. كافه گورستان پاتوق هميشگي من است؛ فواصل بين اوقات كارم را در آنجا مي*گذرانم، اگرچه گاهي نيز پشت تابوت*هايي راه مي*روم كه هيچ تعهدي در قبالشان ندارم. از جيب خودم گل مي*خرم و به مددكاري كه پشت تابوت مرده بي*خانمان راه مي*رود مي*پيوندم. گهگاه سري به گور وونزيدل مي*زنم، مگر نه اينكه كشف شغل واقعيم را به او مديونم، شغلي كه در آن افسردگي ضروري است و كرخي وظيفه*ام.

    تازه ديري بعد بود كه پي بردم هرگز به خود زحمت نداده*ام دريابم محصول كارخانه وونزيدل چيست. گمان مي*كنم صابون بود.

  5. #5
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    يك درخت، يك صخره، يك ابر

    آن روز صبح داشت باران مي*آمد و هوا هنوز تاريك تاريك بود. پسرك به كافه داخل واگون كه رسيد تقريباً به مقصدش رسيده بود و براي خوردن فنجاني قهوه وارد آن شد. كافه شبانه*اي بود كه صاحبش مرد خسيس و بداخلاقي بود به اسم ليو. بعد از آن خيابان سرد خلوت، كافه به نظر دلچسب و پر نور مي*آمد. كنار پيشخوان دو سرباز و سه كارگر نخ ريس كارخانه نساجي نشسته بودند و در گوشه*اي هم مرد ديگري كه پشتش را خم كرده بود و بيني و نصف صورتش را در ليوان آبجويي فرو برده بود. پسرك كلاهخودي به سر داشت از آنهايي كه خلبان*ها مي*پوشند. وقتي وارد كافه شد بند زير چانه*اش را باز كرد و رو گوشي راستش را از روي گوش كوچك صورتيش بالا زد. بيشتر وقت*ها موقعي كه قهوه مي*خورد كسي هم با مهرباني با او حرف مي*زد، ولي آن روز صبح نه ليو به صورتش نگاه كرد و نه هيچكدام از مردها با او حرف زدند. پول قهوه*اش را داد و داشت از كافه بيرون مي*رفت كه كسي صدايش كرد:
    «پسرم! هي پسرم!»
    برگشت و ديد مرد گوشه*نشين دارد انگشت و سرش را برايش تكان مي*دهد. صورتش را از ليوان آبجو بيرون آورده بود و يكباره خيلي خوشحال به نظر مي*رسيد. قد بلند و پريده رنگ بود و بيني بزرگ و موي حنايي چركي داشت.
    «هي پسرم!»
    پسرك به طرفش رفت. پسر ريز نقش تقريباً دوازده ساله**اي بود كه وزن كيف روزنامه*ها يك شانه*اش را از شانه ديگرش بالاتر داده بود. صورت كك*مكي تخت و چشم*هاي گرد بچگانه*اي داشت.
    «بله قربان؟»
    مرد يك دستش را روي شانه پسر روزنامه*فروش گذاشت و بعد چانه*اش را گرفت و صورتش را آهسته از اين طرف به آن طرف چرخاند. پسر با ناراحتي خودش را عقب كشيد.
    «بفرماييد! فرمايشي بود؟»
    صداي پسر بلند بود و كافه يكمرتبه ساكت*ساكت شد.
    مرد آهسته گفت: «من تو را دوست دارم».
    كنار پيشخوان همه خنديدند. پسر كه جا خورده بود و ترش كرده بود، نمي*دانست چه جوابي بدهد. از روي پيشخوان نگاهي به ليو انداخت و ليو خنده گوشخراش كسالت*باري تحويلش داد. پسر هم سعي كرد بخندد. ولي مرد جدي و غمگين بود.
    گفت: «سر به سرت نمي*گذارم، پسرم. بنشين يك آبجو با هم بخوريم. چيزي هست كه بايد برايت بگويم».
    روزنامه*فروش با احتياط از گوشه چشمش مردهاي كنار پيشخوان را ورانداز كرد تا ببيند بايد چه كند، ولي آنها دوباره سر آبجو يا صبحانه*شان برگشته بودند و حواسشان به او نبود. ليو فنجاني قهوه و ظرف كوچكي خامه روي پيشخوان گذاشت و گفت: «صغير است».
    روزنامه*فروش خودش را بالاي چارپايه كشيد. گوش زير روگوشي بالا زده كلاهخودش خيلي كوچك و قرمز بود. مرد با قيافه*اي جدي سرش را بالا و پايين برد و گفت: «مهم است». بعد دستش را در جيب پشت شلوارش فرو برد و چيزي را درآورد و كف دستش گرفت تا پسر ببيند.
    گفت: «خوب نگاهش كن».
    پسر خيره شد، ولي چيزي نبود كه لازم باشد خوب نگاهش كند. مرد كف دست بزرگ چركش يك عكس گرفته بود. چهره زني بود، ولي آنقدر تار بود كه فقط كلاه و لباسش مشخص بود.
    مرد پرسيد: «مي*بيني»؟
    پسر با تكان سر جواب مثبت داد و مرد عكس ديگري كف دستش گرفت. زن با لباس شنا در ساحلي ايستاده بود. شكمش در آن لباس خيلي بزرگ شده بود و اين بيشتر از هر چيز ديگري جلب توجه مي*كرد.
    «خوب نگاهش كردي»؟ سرش را جلوتر آورد و كمي بعد پرسيد: «او را هيچوقت ديده*اي»؟
    پسر بي*حركت نشسته بود و يكبري به مرد نگاه مي*كرد. «نه، گمان نكنم».
    «خيلي خوب». مرد عكس*ها را فوتي كرد و در جيبش گذاشت. «زن من بود».
    پسر پرسيد: «مرده»؟
    مرد آهسته سرش را به چپ و راست تكان داد و مثل اينكه بخواهد سوت بزند لب*هايش را غنچه كرد و با لحن كشداري جواب داد: «نه، حالا مي*گويم».
    آبجويي كه جلو مرد روي پيشخوان بود، در ليوان قهوه*اي بزرگي بود. آن را برنداشت بخورد، بلكه خم شد و صورتش را روي لب آن گذاشت و لحظه*اي همانطور استراحت كرد. بعد با هر دو دستش ليوان را يكبري كرد و جرعه*اي خورد.
    ليو گفت: «آخرش يك شب همينطور كه دماغت توي ليوان است خوابت مي*برد و غرق مي*شوي. آواره سرشناس در آبجو غرق مي*شود. مرگ از اين قشنگ*تر نمي*شود».
    روزنامه*فروش سعي كرد به ليو علامتي بدهد. موقعي كه مرد نگاهش نمي*كرد صورتش را درهم كشيد و با حركت دهنش بي*صدا پرسيد: «مست است»؟ ليو فقط ابروهايش را بالا داد و چرخيد و چند باريكه گوشت صورتي روي كباب*پز گذاشت. مرد ليوان را عقب داد و خودش را راست كرد و دست*هاي خميده شلش را روي پيشخوان در هم قفل كرد. قيافه*اش وقتي به روزنامه*فروش نگاه كرد غمگين بود. پلك نمي*زد اما گاه به گاه پلك*هايش را جاذبه ظريفي روي چشم*هاي سبز روشنش مي*بست. سپيده*دم نزديك بود و پسر كيف سنگين روزنامه*ها را تكاني داد.
    مرد گفت: «مي*خواهم از عشق برايت بگويم. براي من يك علم است».
    پسر كمي از روي چارپايه پايين لغزيد، ولي مرد انگشت سبابه*اش را بلند كرد و چيزي در وجودش بود كه پسر را نگه داشت و نگذاشت برود.
    «دوازده سال پيش با اين زن ازدواج كردم. يكسال و نه ماه و سه روز و دو شب زنم بود. دوستش داشتم. آره...» صداي گنگ پر افت و خيزش را صاف كرد و دوباره گفت: «دوستش داشتم. فكر مي*كردم او هم مرا دوست دارد. مهندس راه*آهن بودم. توي خانه همه جور رفاه و راحتي داشت. هيچ فكر نمي*كردم راضي نباشد. ولي مي*داني چه شد؟»
    ليو گفت: «هوايي شد!»
    مرد چشم*هايش را از صورت پسر بر نداشت. «ولم كرد. يك شب آمدم خانه، ديدم خالي است و او رفته. ولم كرد».
    پسر پرسيد: «با يكي ديگر؟»
    مرد به آرامي كف دستش را روي پيشخوان گذاشت و گفت: «خوب، معلوم است پسرم. زن كه خودش تنهايي فرار نمي*كند».
    كافه ساكت بود و نم*نم باران، سياه و بي*پايان، در خيابان مي*باريد. ليو گوشت بريان را با شاخه*هاي چنگال بلندش فشار داد. «پس يازده سال است كه دنبال زنكي. اي پيره*سگ وامانده!»
    براي اولين بار مرد نگاهي به ليو انداخت و گفت: «لطفاً حرف مفت نزن. تازه، مگر من با تو بودم». دوباره رو به پسر كرد و با صداي آهسته*اي، طوري كه انگار مي*خواهد رازي را با محرمي در ميان بگذارد، گفت: «گوشمان بدهكار نباشد. خوب؟»
    روزنامه*فروش با دو دلي سرش را بالا و پايين كرد.
    مرد ادامه داد: «اينطوري بود. من يك آدمي*ام كه خيلي چيزها را حس مي*كنم. در تمام عمرم چيزهايي يكي*يكي مرا منقلب كرده*اند. مهتاب. پاي يك دختر قشنگ. يكي*يكي. اما چيزي كه هست انگار هر موقع كه از چيزي لذت مي*بردم يك احساس خاصي در وجودم ول مي*شد. انگار هيچ چيزي به آخرش نمي*رسيد و با چيزهاي ديگر جور نمي*شد. زن؟ اندازه خودم داشته*ام. اين هم مثل آنها. بعدش در وجودم ول مي*شد. من مردي بودم كه هيچوقت عاشق نشده بودم».
    خيلي آهسته پلك*هايش را بست و حركتش مثل بسته شدن پرده*اي در آخر صحنه*اي از يك نمايش بود. وقتي دوباره به حرف آمد صدايش هيجان*زده بود و كلمات به سرعت از دهنش خارج مي*شدند. نرمه گوش*هاي بزرگ نرمش انگار مي*لرزيد.
    «تا وقتي به اين زن برخوردم. من پنجاه*ويك سالم بود و او هميشه مي*گفت سي سالش است. در يك پمپ بنزين همديگر را ديديم و سه روز بعدش ازدواج كرديم. مي*داني مثل چه بود؟ درست نمي*توانم بگويم. همه چيزهايي كه تا آن موقع احساس كرده بودم، دور اين زن جمع شدند. ديگر هيچ چيز در وجودم ول نبود و او همه را به آخرشان رسانده بود».
    مرد ناگهان ساكت شد و دستي به بيني درازش ماليد. صدايش آهسته*تر شد و لحن يكنواخت سرزنش*آميزي پيدا كرد. «اين*جوري هم نمي*شود گفت. چيزي كه اتفاق افتاد اين بود. اين احساس*هاي قشنگ و لذت*هاي كوچك ول، توي وجود من بودند و اين زن براي روح من مثل يك خط مونتاژ بود. اين قطعات كوچك وجودم را از وجود او عبور مي*دادم و كامل مي*شدم. مي*فهمي چه مي*گويم؟»
    پسر پرسيد: «اسمش چه بود؟»
    او گفت: «راستش من صدايش مي*كردم دودو؛ ولي چه اهميتي دارد».
    «سعي كرديد برش گردانيد»؟
    مرد انگار نشنيد. «مي*تواني مجسم كني كه توي آن شرايط وقتي ولم كرد چه احساسي داشتم».
    ليو گوشت*ها را از روي كباب*پز برداشت و دو باريكه از آنها را لاي نان ساندويچي گذاشت. او سبزه*رو بود و چشم*هاي باريكي داشت و بيني لهيده*اي كه بالايش زيني از سايه*هاي كبود كمرنگ داشت. يكي از كارگران كارخانه علامت داد كه برايش باز قهوه بريزد و ليو ريخت. پول تجديد قهوه را مي*گرفت. كارگر نخ ريس هر روز صبح آنجا صبحانه مي*خورد، ولي ليو هرچه بيشتر مشتريش را مي*شناخت خسيس*تر مي*شد. ساندويچ خودش را طوري ذره*ذره مي*خورد كه انگار به خودش روا نداشت.
    «ديگر هم دستتان به*ش نرسيد»؟
    پسر نمي*دانست درباره مرد چه فكر كند و صورت بچه*گانه*اش كنجكاوي و دودلي را با هم نشان مي*داد. او روزنامه*فروشي تازه*كار بود و بيرون بودن در تاريكي وهم*آور آن وقت صبح هنوز برايش عجيب بود.
    مرد گفت: «آره. كارهايي كردم برش گردانم. راه افتادم دوره و سعي كردم جايش را پيدا كنم. رفتم تالسا كه قوم و خويش داشت. رفتم موبيل. هر شهري كه ازش اسم برده بود رفتم و دنبال هر مردي كه زماني باش رابطه داشت گشتم. تالسا، آتلانتا، شيكاگو، چيهو، ممفيس... دو سال، بيشتر وقتم را دور كشور گشتم و سعي كردم پيدايش كنم».
    ليو گفت: «اما جفتشان انگار آب شده بودند و رفته بودند تو زمين».
    مرد به محرمش گفت: «گوشت بدهكار نباشد. آن دو سال را هم فراموش كن، مهم نيست. مهم اين است كه تقريباً سال سوم بود كه ديدم برايم دارد اتفاق عجيبي مي*افتد».
    پسر پرسيد: «چه اتفاقي»؟
    مرد دولا شد و ليوانش را خم كرد تا جرعه*اي آبجو بخورد. ولي وقتي سرش روي ليوان بود پره**هاي بيني*اش كمي مي*لرزيدند. اما فقط بوي آبجوي كهنه را به بيني كشيد و چيزي نخورد. «عشق، اولش چيز عجيبي است. من هم اولش فقط به فكر برگرداندن او بودم. يك جور جنون بود. اما بعد كه مدتي گذشت، فقط سعي مي*كردم به خاطر بياورمش. ولي مي*داني چه شد»؟
    پسر گفت: «نه».
    «وقتي در تختم مي*خوابيدم و سعي مي*كردم به او فكر كنم مغزم خالي مي*شد. نمي*توانستم ببينمش. عكس*هايش را در مي*آوردم نگاه مي*كردم، ولي فايده نداشت. افاده نمي*كرد. خالي بود. مي*تواني مجسم كني»؟
    ليو رو به پايين پيشخوان صدا زد: «بگو مك! مي*تواني مغز خالي آقا را مجسم كني»؟
    مرد آهسته، طوري كه انگار مي*خواهد مگسي را براند، دستش را در هوا تكان داد. چشمان سبزش روي صورت تخت كوچك روزنامه*فروش متمركز و ثابت بودند.
    ولي ناگهان يك تكه شيشه در پياده*رو. يا آهنگي از يك گرامافون خودكار پنج پنسي. يا سايه روي ديواري در شب. يكباره يادم مي*آمد. ممكن بود در خيابان باشم و آن وقت فرياد بكشم يا سرم را به تير چراغي بكوبم. مي*شنوي»؟
    پسر گفت: «يك تكه شيشه...».
    «هر چيزي. مي*چرخيدم و دست خودم نبود كه چطور يا چه وقت يادش بيفتم. آدم فكر مي*كند مي*تواند يك جور سپر براي خودش درست كند؛ ولي خاطره هميشه از جلو سراغ آدم نمي*آيد، از پهلو مي*زند. اختيار من دست هر چيزي بود كه مي*ديدم و مي*شنيدم. يكمرتبه عوض اينكه من دنبال او سر به بيابان بگذارم، او توي جان من افتاد دنبالم. او دنبال من، متوجهي! توي جان من».
    پسر پرسيد: «آن موقع كجاي كشور بوديد»؟
    مرد نالان گفت: «آه، مريض بودم. مثل آبله بود. راستش را بگويم، پسرم، مست مي*كردم، جـ*.... بازي مي*كردم، هر گناهي را كه يكمرتبه هوس مي*كردم مرتكب مي*شدم. بدم مي*آيد بگويم، اما مي*گويم. وقتي ياد آن روزها مي*افتم همه*اش در مغزم مي*ماسد. چه وحشتناك بود».
    مرد سرش را خم كرد و پيشانيش را آهسته به روي پيشخوان زد. چند ثانيه*اي خميده در همين حال ماند. پشت گردن نازكش را موي حنايي پوشانده بود و كف دست*هايش را با انگشتان خميده درازشان به حالت دعا به هم چسبانده بود. بعد دوباره راست نشست. داشت لبخند مي*زد و چهره*اش يكمرتبه نوراني و قرمز و پير شده بود.
    گفت: «سال پنجم بود كه اتفاق افتاد؛ و با آن، علم من شروع شد».
    نيش ليو به خنده سريع ملايمي بازي شد و گفت: «خوب، ما كه ديگر هيچكدام جوان نمي*شويم». بعد با غيظي ناگهاني قابدستمالي را كه دستش بود لوله كرد و محكم به زمين كوبيد و گفت: «اي رومئوي پير كفتار»!
    پسر پرسيد: «چه اتفاقي افتاد»؟
    پيرمرد با صداي صاف بلندي جواب داد: «آرامش».
    «ها»؟
    «مشكل بشود توضيح علمي داد، پسرم. فكر مي*كنم توضيح منطقيش اين باشد كه من و او آنقدر از هم فرار كرده بوديم كه عاقبت با هم درگير شديم و خوابيديم و ول كرديم. آرامش. يك خلاء عجيب و قشنگ. در پورتلند بهار بود و هر روز عصر باران مي*آمد. همه شب را در تاريكي در تختم مي*ماندم. اينطوري بود كه به علم رسيدم».
    نور به پنجره*هاي واگون رنگ آبي پريده*اي داده بود. دو سرباز پول آبجوهايشان را دادند و در را باز كردند. يكيشان مويش را شانه كرد و مچ پيچ*هاي گليش را پاك كرد و بيرون رفتند. سه كارگر كارخانه ساكت روي صبحانه*شان خم شده بودند. ساعت ليو روي ديوار تيك*تاك مي*كرد.
    «همين است. خوب گوش كن. من به عشق فكر كردم و از ته و تويش سر درآوردم. فهميدم اشكال كارمان كجاست. مردها بار اول عاشق مي*شوند. عاشق چه مي*شوند»؟
    دهن ظريف پسر نيمه*باز بود و جوابي نداد.
    پيرمرد گفت: «يك زن. بدون علم، بدون هيچ چيزي كه راه را نشان بدهد، دست به خطرناك*ترين و مقدس*ترين تجربه عالم مي*زنند. عاشق يك زن مي*شوند. درست است پسرم»؟
    پسر زير لب گفت: «آهان».
    «عشق را از سر اشتباهش شروع مي*كنند. از اوجش شروع مي*كنند. تعجب مي*كني كه اينقدر بدبختي دارد؟ مي*داني مردها بايد چطوري عاشق بشوند»؟
    پيرمرد دستش را دراز كرد و يقه كت چرمي پسر را گرفت. تكان آهسته*اي به او داد و چشم*هاي سبزش خيره و جدي ماند.
    «پسرم، مي*داني عشق را چطور بايد شروع كرد»؟
    پسر كه جمع و جور و ساكت و به گوش نشسته بود سرش را آهسته به چپ و راست تكان داد. پيرمرد بيشتر خم شد و زير لب گفت: «يك درخت. يك صخره. يك ابر».
    بيرون هنوز باران مي*آمد، نم*نم خاكستري بي*پاياني. سوت نوبت كاري ساعت شش كارخانه به صدا درآمد و سه كارگر نخ ريس حسابشان را دادند و رفتند. ديگر هيچكس جز ليو و پيرمرد و پسربچه روزنامه*فروش در كافه نبود.
    او گفت: «پورتلند هوا همينطوري بود، موقعي كه علم من شروع شد. فكر كردم و خيلي با احتياط شروع كردم. از تو خيابان چيزي برمي*داشتم و با خودم مي*بردم خانه. يك ماهي قرمز خريدم و روي ماهي قرمز متمركز شدم و عاشقش شدم. پله*پله جلو مي*رفتم، از يك چيز به چيز ديگر. روزبه*روز بيشتر به اين روش مسلط مي*شدم. در راه پورتلند تا سن*دي*يگو...»
    ليو ناگهان داد زد: «آه، خفه*شو! خفه*شو! خفه*شو!»
    پيرمرد هنوز يقه كت پسر دستش بود و مي*لرزيد و قيافه*اش جدي و نوراني و آسيمه بود. «الان شش سال است كه دارم مي*چرخم و علمم را مي*سازم. حالا ديگر استاد شده*ام. پسرم. مي*توانم عاشق هر چيزي بشوم. ديگر حتي لازم نيست به*ش فكر كنم. يك خيابان شلوغ مي*بينم و يك نور قشنگي در وجودم مي*تابد. يك پرنده در آسمان مي*بينم. يا در جاده به يك مسافر بر مي*خورم. هر چيزي، پسرم و هر كسي. همه غريبه و همه دوست*داشتني! مي*داني معني علمي مثل مال من چيست»؟
    پسر خودش را سفت نگه داشته بود و دست*هايش را محكم دور لبه پيشخوان انداخته بود. عاقبت پرسيد: «آخرش آن خانم را پيدا كرديد»؟
    «چي؟ چه مي*گويي پسرم»؟
    پسر با خجالت پرسيد: «منظورم اين است كه دوباره عاشق يك زن شديد»؟
    پيرمرد دستش را روي يقه پسر شل كرد. رويش را گرداند و چشم*هاي سبزش براي اولين بار نگاه مبهم و نامتمركزي پيدا كرد. ليوان را از روي پيشخوان برداشت و آبجو زرد را تا ته خورد. سرش آهسته از اين طرف به آن طرف تكان مي*خورد. بالاخره جواب داد: «نه، پسرم. مي*داني، اين آخرين مرحله علم من است. بايد احتياط كنم. هنوز كاملاً آماده نشده*ام».
    ليو گفت: «خوب! خوب، خوب، خوب»!
    پيرمرد در چارچوب در باز ايستاد و گفت: «يادت باشد». آنجا، قاب شده در نور خاكستري نمور اول صبح، آب رفته و نزار و شكننده به نظر مي*رسيد؛ ولي لبخندش از روي خوشحالي بود. براي آخرين بار سرش را بالا و پايين كرد و گفت: «يادت باشد كه من دوستت دارم». در بي*صدا پشت سرش بسته شد.

    پسر تا مدت زيادي حرفي نزد. جلو مويش را روي پيشانيش كشيد و انگشت سبابه چركش را روي لبه فنجان خاليش چرخاند. بعد بدون اينكه به ليو نگان كند پرسيد: «مست بود»؟
    ليو كوتاه گفت: «نه».
    پسر صداي صافش را بلندتر كرد: «پس نشئه بود»؟
    «نه».
    پسر سرش را بلند كرد و به ليو نگاه كرد. صورت تخت كوچكش عاجزانه بود و صدايش اضطراري و تيز. «ديوانه بود؟ به نظر شما خل بود»؟ ترديد ناگهان صداي پسر را پايين آورد. «هان ليو؟ يا نه»؟
    ولي ليو جوابش را نمي*داد. او يك كافه شبانه را چهارده سال گردانده بود و خودش را خبره ديوانگي مي*دانست. هم آدم*هايي غيرعادي از خود شهر بودند و هم ولگردها، كه از دل شب وارد كافه*اش مي*شدند. ديوانگي*هاي همه آنها را مي*شناخت. اما نمي*خواست به سؤال*هاي بچه منتظر جواب بدهد. چهره پريده رنگش را درهم كشيده بود و ساكت بود.
    بنابراين پسر روگوشي راست كلاهخودش را پايين كشيد و وقتي چرخيد كه برود، تنها جمله*اي را كه به نظرش ايرادي نداشت، تنها حرفي را كه نمي*شد به آن خنديد و مسخره*اش كرد، به زبان آورد:
    «حتماً خيلي سفر رفته».

  6. #6
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    لبخند

    باور كنيد وقتي از پله*هاي عكاس خانه بالا مي*رفتم، به تنها چيزي كه فكر نمي*كردم اين بود كه كارمان با عكاس مربوطه به كتك كاري بكشد و با دماغي خون آلود از كلانتري محل سر در بياوريم!
    مراحل مقدماتي به خوبي وخوشي انجام شد و دست بر قضا طرز برخوردمان هم خيلي دوستانه بود. بدين ترتيب كه بنده پس از عرض سلام خدمت جناب عكاس عرض كردم. دوازده تا شش در چهار مي*خوام با يه كارت پستال رنگي و ايشان هم با علامت سر، آمادگي خود را اعلام داشت.
    عرض كنم تصاوير شش در چهار را براي تكميل پرونده*ي استخدامي لازم داشتم و كارت پستال رنگي را مي*خواستم قاب كنم بگذارم روي سر بخاري!
    عكاس مورد بحث كه البته چند لحظه بعد بنده دو تا از دنده*هاي او را به ضرب «هوك راست» براي هميشه مرخص كردم با خوشرويي گفت: اطاعت... ولي ده تومن مي*شه ها!
    آب دهان را به علامت تعجب(!) قورت دادم و گفتم:
    اگر اشتباه نكنم، شما تا چند روز پيش، تابلويي توي ويترين نصب كرده بوديد كه دوازده تا عكس 6×4 با يك كارت پستال رنگي هشت تومان، درسته؟
    ـ بله، ولي همان طوري كه ملاحظه فرموديد، فعلاً اون تابلو را برداشتيم تا بدهيم مجدداً «با خط نستعليق» نرخ فعلي را بنويسند!
    ـ نكند افزايش قيمت سيمان و شكر روي كار عكاسي هم اثر گذاشته و ما خبر نداريم!
    طرف، موضوع گران شدن تهيه*ي عكس غير فوري را با كمال بي*ربطي ربط داد به افزايش دستمزد كارگر و پرداخت حق بيمه*ي اجباري و گران شدن لوازم يدكي، يك دست شمع و پلاتين و تسمه پروانه اتومبيل كه هفته گذشته بابت تعويض آن چهار صد تومان داده بود و بالاخره پس از مذاكراتي طولاني قرار شد نه حرف بنده باشد نه حرف ايشان، بلكه دوازده تا عكس شش در چهار را با يك كارت پستال رنگي نُه تومان حساب كند. و نتيجتاً پس از توافق، وارد اتاقي شديم كه دوربين و نورافكن*ها به حالت قهر پشتشان را به يكديگر كرده بودند.
    آقاي «فتو» براي اين كه نشان بدهد تا چه حد به حرفه*ي خود وارد است كراوات بنده را به اين دليل كه چون رنگ روشني دارد و توي عكس آن چنان كه بايد و شايد نمود ندارد با كراوات گل باقالي رنگ مستعملي كه عين لاشه*ي گوسفنديخ زده به چنگك چوب رختي آويزان بود عوض كرد و پس از چرخاندن صندلي، دور بازوهايم را گرفت و به زور امر كرد: بفرمائيد!
    چندين بار هم نورافكن*ها را عقب و جلو برد و صورت مدل(!) را تقريباً با فشار كج و راست كرد و بالاخره بعد از ور رفتن هاي مكرر به آلات و ادوات توي جعبه دوربين فرمان بي*حركت داد.
    حرارت ناشي از روشنايي نورافكن**ها و رنج محكم بودن گره كراوات و خشك شدن رگ*هاي گردن چنان بود كه هر لحظه آرزو مي*كردم قال قضيه كنده بشود، ولي زهي تصورات باطل و خيال خام!
    *آقاي عكاس ضمن اين كه خط سير نگاهم را مشخص مي*كرد، گفت: لطفاً يه كمي لبخند بزنيد.
    همان طوري كه تنم به طرف راست و گردنم به طرف چپ متمايل بود، بدون اين كه كوچكترين حركتي به ستون فقرات بدهم، پرسيدم آخه چرا؟!
    ـ براي اين كه توي عكس اخم كرده و عبوس مي*افتيد و اون وقت هر كسي آن را ببيند به شما خواهد گفت اون عكاس بي*شعور، عقلش نرسيد بهت بگه لبخند بزن؟
    ـ چشم.........بفرمائيد!
    به زور نيشم را باز كردم و بي*صبرانه انتظار مي*كشيدم شاسي مربوط به عدسي دوربين را كه همانند سرسيم ديناميت در دست گرفته بود فشار بدهد. ولي نه تنها فشار نداد بلكه بي*اختيار با دلخوري آن را ول كرد روي هوا. آمد به طرفم و كمي سرم را بيشتر به سمت چپ خم كرد. و گفت: توي لبخند كه نبايد دندون*هاي آدم معلوم باشه جانم!
    گفتم: بفرمائين خوبه؟
    ـ نه عزيزم، دندون به هيچ وجه معلوم نشه كه توي عكس عين دراكولا بيفتد، سعي كنيد لب*هاتون كمي به طرفين كشيده بشه! ببينيد اين طوري، هوم......
    عكاس مربوطه پس از گفتن اين حرف خودش لبخندي زد و بنده عضلات صورت را طبق دستور ايشان به همان حالت درآوردم، ولي فايده*اي نبخشيد و طرف ضمن نگاه كردن به ساعتش گفت: آقا جون بنده كار دارم زود باش!
    ـ قربونت برم، بنده كه حاضرم، جنابعالي هي كج و راستم مي*كني و مي*گي لبخند بزن!
    ـ يعني سركاريه لبخند ساده هم بلد نيستيد بزنيد؟!
    ـ اين طوري خوبه، اوم....
    ـ نه نه بازم ساختگيه!
    ـ حالا؟1
    ـ استغفرالله ....خير سر امواتت زور نزن، لبخند بزن، بازم نشد!
    ـ پس مي*فرمائيد چه خاكي به سرم بريزم؟ برم ترياك بخور؟
    ـ لازم نيست خاك به سرتون بريزيد يا ترياك بخوريد. فقط يه لبخند بزنيد!
    ـ آخه مگه زور زوركي هم مي*شه لبخند زد؟ تا دل كسي خوش نباشه كه نمي*تونه بخنده، آقاي عكاس!
    ـ بله ....اما آدم اگر بخواد مي تونه عين هنرپيشه*هايي كه جلوي دوربين الكي لبخند مي*زنن و خودشونو خوشبخت و موفق نشون مي*دن، لبخند بزنه.
    ـ آخه آقاي عكاس، خودت مي*گي هنرپيشه، بنده كه هنرپيشه نيستم بتونم خودمو به قيافه*هاي مختلفي دربيارم.
    ـ يه لبخند ساده هم كاري داره كه شما با اين هيكل نتوني بزني؟ حيف نون! (البته اين جمله را خيلي آهسته گفت كه نشنوم!)
    بنده هم خودم را زدم به آن راه كه مثلاً نشنيدم. گفتم: عجب گيري افتاديم هان.....اصلاً بي*لبخند بنداز، شايد رئيس كارگزيني دلش برام بسوزه زودتر شغلي بهم بده!
    ـ نمي*شه جانم ......بزن مي*خوام برم به مشتري*هاي ديگرم برسم!
    ـ بنده كه مي*زنم ولي سركار قبول نداري، بفرمايين!
    مجدداً به زور لبخندي زدم ولي عكاس ضمن اين كه براي نشان دادن ميزان انقلاب دروني عين قاپ بازهاي سابق محكم با كف دست مي*زد به رانش گفت: آقاجان، اين پوزخنده، نه لبخند!
    ـ ديگه اونش به شما چه ربطي داره آقاجان؟ بنداز تمومش كن بريم دنبال بدبختيمون دِ .....خوشش مي**آد خون آدمو كثيف بكنه!
    عكاس با شنيدن اين حرف با ناراحتي تا وسط اتاق آمد و گفت:
    ـ شايد جناب عالي برات اهميتي نداشته باشه ولي من عكس مزخرف به دست كسي نمي*دم كه به شهرتم لطمه بخوره، بنده بيست و پنج سال آزگاره توي اين خيابان عكاسم و خيلي از رجال مملكتتون مي*آن اينجا عكس مي*اندازن، اون اوايل هنرپيشه*هاي فيلم فارسي واسه*ام سر و دست مي*شكستند، فهميدي؟ بدبختي اين جاست كه اگر مغازه آدم شمال شهر نباشه، همه خيال مي كنند از اين عكاس آشغال*هاست!
    ـ حالا مي*فرماييد بنده چكار كنم؟
    ـ يه لبخند بزنيد، حاضر....اينجا رو نگاه كنين، بي*حركت، لبخند.
    ـ آقاجون، نمي*آد، درست مثل اينه كه كسي ادرار نداشته باشه ولي بهش دستور بدن زور زوركي يه كاري بكنه، خوب نمي*آد، نمي*آد ديگه! خوب، وقتي نمي*شه چه خاكي به سرم بريزم، مي*فرمائيد برم خودمو بكشم؟ خودمو از بالاي اين ايوون بندازم توي پياده رو؟!
    ـ آقاي محترم(!)*لبخند زدن چه ربطي داره به ادرار؟ يه كمي عفت كلام داشته باشيد،
    نا سلامتي اينجا آتليه عكاسيه نه توالت عمومي.
    اين بار عكاس لحن كلامش را عوض كرد و گفت:
    ـ دوران گذشته را در ذهن مجسم كنيد. خود به خود يك نوع حالت انبساط خاطر و لبخند توي صورتتون ظاهر مي*شه!
    ـ بله وقتي كسي خاطرات خوشي توي زندگي نداره چطور ممكنه اون*ها رو به ياد بياره؟ اصلاً جناب عالي تمام حرف*هاتون زوره!
    ـ غير ممكنه خاطره خوشي توي زندگي كسي رخ نده. شما از ابتدا ماجراهايي رو كه از بچگي براتون رخ داده در نظر مجسم كنيد حتماً چندتاي آنها خوشحال كننده بوده، چشماتونو هم بذاريد و فكر كنيد.
    ـ اطاعت.......
    حسب الامر عكاس چشم*ها را هم گذاشتم سنين طفوليت را به ياد آوردم كه پدرم فوت كرده بود. با اين كه به علت صغر سن نمي*دانستم زنده بودن با مردن چه فرقي دارد از ديدن اشك خواهر و مادر و ساير بستگان، بغض بيخ گلويم گير كرده بود، بعداً هم اخراج از كلاس به جرم بدي خط و مصيبت مشق و تكاليف مدرسه و غراي پيدا كردن كار كه به رئيس كارگزيني و مؤسسه*اي مراجعه مي*كردم، مي*گفت، متأسفانه تا اطلاع ثانوي استخدام ممنوعه.... و پيدا كردن يه پارتي و خريد كادو براي پارتي با اولين حقوق(!) و بعداً هم مصيبت اجاره نشيني و شب عروسيم كه بر سر مهريه كار به زد و خورد كشيد! و برادر عروس با مشت زد توي آبگاهم و كم كم به دنيا آمدن بچه توي بيمارستان و دعوا با حسابدار زايشگاه بر سر گراني صورتحساب عمل سزارين و گرفتاري سرخك و مخملك....بچه و بعدش هم فاجعه ثبت نام در كودكستان، دعوا با متصدي شركت تلفن كه وديعه را پنج سال قبل گرفته بودند ولي نمي*خواستندبه خانه ما سيم بكشند و باز پيدا كردن پارتي و دادن انعام و خلاصه جور نبودن دخل و خرج و دادن استعفاء و با «خرما» چاي خوردن به علت گراني قند و گير نيامدن عمله و بنّا و گراني مصالح ساختماني و جريمه صد تومني توقف ممنوع كه هر چه به ستوان مربوطه مي گفتم: جناب سروان جون(!) چون بچه*ام مريضه مجبور بودم جلو دواخونه نگه دارم نسخشو بپيچم.....به خرجش نمي*رفت و خلاصه همين طور كه داشتم توي مكافات مشكل ترافيك سير مي كردم كه صداي آقاي عكاس درآمد و گفت:
    ـ آقا جون، مگه مي*خواي فرمول اتم كشف كني كه داري آنقدر به حافظه*ات فشار مي*آري آخه جانم ما هم كار و زندگي داريم، اگر بخواهيم واسه هر عكس بي*قابليتي (!) آنقدر معطل بشيم كه حسابمون تمومه.
    زود باش آقا جون (!) الهي رو آب بخندي....بخند راحتم كن!
    ـ والله هر چي دارم مي*گردم نقطه*ي روشن و خوشحال كننده*اي توي زندگيم گير نمي*آرم كه منجر به لبخند طبيعي بشه.
    جناب عالي هم كه مي*فرمايين مصنوعيش به شهرت بيست و پنج ساله*ي مغازه تون لطمه مي*زند، اين طوري خوبه؟!
    ـ آخه اين لبخند شما عين له له سگ مي*مونه. مي*فرماييد نه بلند شين خودتونو توي آيينه ببينين!
    راستش اسم «سگ» را كه آورد بي*اختيار از جا بلند شدم با همان ستون فقرات خواب رفته و گردني كج، شترق خواباندم زير گوش عكاس!
    او هم نامردي نكرد مثل كشتي گيرها رفت زير دو شاخم بلندم كرد و محكم كوباند زمين. و در اثر اين غلطيدن هاي متوالي نورافكن ها يكي پس از ديگري سقوط مي*كردند. وساير مشتري*ها با شاگرد عكاس موقعي آمدند توي اتاق كه ماها حسابي از خجالت همديگر درآمده بوديم...طرف تمام رخت و لباسم را پاره كرده بود جز كراواتي كه به خودش تعلق داشت!
    توي كلانتري، بنده مي گفتم: جناب سروان ايشون به من توهين كرده و عكاس ضمن اين كه صورت متورم و دندان*هاي شكسته*اش را نشون مي*داد اصرار داشت پرونده برود پزشكي قانوني! خوشبختانه در اثر نصايح مسئولان كلانتري پرونده به دادسرا محول نشد و عجب اين كه وقتي صورت خون آلود يكديگر را مي*بوسيديم از ديدن آرواره طرف كه عين بلال ريخته شده بود چنان لبخندي بر روي لب*هايم نقش بسته بود انگار كه بليتم برنده جايزه*ي ممتاز شده!
    همين طور كه از كلانتري بيرون مي*آمدم نگاهم كرد و گفت: خب مرد حسابي اين لبخند را مي*خواستي زودتر بزني!
    و من حالا نخند كي بخند ..... چون به علت افتادن دوتا از دندان هاي جلويي موقع حرف زدن بكسوات مي*كرد! يعني «زودتر بزني» را عين ترياكي*ها مي*گفت: ژوتر بژني

  7. #7
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    گدا

    يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه*ي آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب مي*شود اما بازم نصفه*هاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه*ي سيد اسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جا خورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار مي*رفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»

    روي خودم نياوردم،* سلام عليك كردم و رفتم تو، از هشتي گذشتم، توي حياط، بچه ها كه تازه از خواب بيدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو مي*شستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار ديوار و بقچه*مو پهلوي خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزيز خانوم دوباره پرسيد: «راس راسي خانوم بزرگ، مگه نرفته بودي؟»

    گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»

    عزيز خانوم گفت: «حالا كه مي خواستي بري و برگردي، چرا اصلاً رفتي؟ مي*موندي اين جا و خيال مارم راحت مي كردي.»

    خنديدم و گفتم: «حالا برگشتم كه خيالتون راحت بشه، اما ننه، اين دفعه بي*خودي نيومدم، واسه كار واجبي اومدم.»

    بچه*ها اومدند و دوره*ام كردند و عزيز خانوم كه رفته رفته سگرمه*هاش توهم مي رفت، كنار باغچه نشست و پرسيد: «كار ديگه*ات چيه؟»

    گفتم: «اومدم واسه خودم يه وجب خاك بخرم، خوابشو ديدم كه رفتني*ام.»

    عزيز خانوم جابجا شد و گفت: «تو كه آه در بساط نداشتي، حالا چه جوري مي*خواي جا بخري؟»

    گفتم: «يه جوري ترتيبشو داده*م.» و به بقچه*ام اشاره كردم.

    عزيز خانوم عصباني شد و گفت: «حالا كه پول داري پس چرا هي مياي ابنجا و سيد بيچاره رو تيغ مي زني؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگي مي كنه، جون مي*كنه و وسعش نمي*رسه كه شكم بچه*هاشو سير بكنه، تو هم كه ول*كنش نيستي، هي ميري و هي مياي و هر دفعه يه چيزي ازش مي*گيري.»

    بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزيزه غرولندكنان از پله*ها رفت بالا و بچه*هام با عجله پشت سرش، انگار مي*ترسيدند كه من بلايي سرشون بيارم. اما من همونجا كنار ديوار بودم كه نفهميدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب ديدم كه سيد از دكان برگشته و با عزيزه زير درخت ايستاده حرف منو مي زنه، عزيزه غرغرش دراومده و هي خط و نشان مي كشه كه اگر سيد جوابم نكنه خودش ميدونه چه بلايي سرم بياره. از خواب پريدم و ديدم راسي راسي سيد اومده و تو هشتي، بلند بلند با زنش حرف ميزنه. سيد مي*گفت: «آخه چه كارش كنم، در مسجده، نه كندنيه، نه سوزوندني، تو يه راه نشونم بده، ببينم چه كارش مي*تونم بكنم.»

    عزيز خانوم گفت: «من نمي*دونم كه چه كارش بكني، با بوق و كرنا به همه*ي عالم و آدم گفته كه يه پاپاسي تو بساطش نيس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادي*السلام و اينا رو پسند نمي*كنه، مي خواد تو خاك فرج باشه. حالا كه اينهمه پول داره، چرا ول*كن تو نيس؟ چرا نميره پيش اوناي ديگه؟ اين همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمه*تر و بيچاره*تري اومده وبال گردنت شده؟ سيد عبدالله، سيد مرتضي، جواد آقا، سيد علي، اون يكيا، صفيه، حوريه، امينه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ريش تو را چسبيده؟»

    سيد كمي صبر كرد و گفت: «من كه عاجز شدم، خودت هر كاري دلت مي خواد بكن، اما يه كاري نكن كه خدا رو خوش نياد، هر چي باشه مادرمه.»

    از هشتي اومدند بيرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سيد از پله ها رفت بالا و بعد همانطور بي سر و صدا اومد پايين و از خانه رفت بيرون. من يه تيكه نون از بقچه*م درآوردم و خوردم و همونجا دراز كشيدم و خوابيدم. شبش تو ماشين آنقدر تكون خورده بودم كه نمي تونستم سرپا وايسم. چشممو كه باز كردم، هوا تاريك شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه كردم و بعد رفتم كنار حوض، آبو بهم زدم، هيشكي بيرون نيومد، پله*ها رو رفتم بالا و ديدم عزيز خانوم و بچه ها دور سفره نشسته*اند و شام مي خورند، سيد هنوز نيومده بود، توي دهليز منتظر شدم، شام كه تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: «عزيز خانوم، عزيز خانوم جون.»

    ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پريد و جيغ كشيد، همه بلند شدند، عزيز خانوم فتيله*ي چراغو كشيد بالا و گفت: «چه كار مي*كني عفريته؟ مي*خواي بچه هام زهره ترك بشن؟»

    پس پس رفتم و گفتم: «مي*خواستم ببينم سيد نيومده؟»

    عزيز خانوم گفت: «مگه كوري، چشم نداري و نمي*بيني كه نيومده؟ امشب اصلاً خونه نمياد.»

    گفتم: «كجا رفته؟»

    دست و پاشو تكان داد و گفت: «من چه مي دونم كدوم جهنمي رفته.»

    گفتم: «پس من كجا بخوابم؟»

    گفت: «روسر من، من چه مي*دونم كجا بخوابي، بچه*هامو هوايي نكن و هر جا كه مي خواي بگير بخواب.»

    همونجا تو دهليز دراز كشيدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، مي*دونستم كه عزيزه چشم ديدن منو نداره اين بود كه تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بيرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زيارت كردم و بعد بيرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز كردم طرف اونايي كه براي زيارت خانوم مي*اومدند. آفتاب پهن شده بود كه پاشدم و پولامو جمع كردم و گوشه*ي بقچه گره زدم و راه افتادم. نزديكياي ظهر، دوباره اومدم خونه*ي سيد اسدالله. واسه بچه ها خروس قندي و سوهان گرفته بودم، در كه زدم ماهرخ اومد، درو نيمه باز كرد و تا منو ديد فوري درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غريبه اي اومد و گفت: «سيد اسدالله سه ماه آزگاره كه از اين خونه رفته.»

    گفتم: «كجا رفته؟ ديشب كه اين جا بود.»

    زن گفت: «نمي دونم كجا رفته، من چه مي*دونم كجا رفته.»

    درو بهم زد و رفت، مي دونستم دروغ ميگه، تا عصر كنار در نشستم كه بلكه سيد اسدالله پيدايش بشه، وقتي ديدم خبري نشد، پا شدم راه افتادم، يه هو به كله*م زد كه برم دكان سيدو پيدا بكنم. اما هر جا رفتم كسي سيد اسدالله آيينه بندو نمي شناخت، كنار سنگ*تراشي*ها آيينه*بندي بود كه اسمش سيد اسدالله بود، يه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. مي*دونستم سيد هيچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همينطور ول گشتم و وقت نماز كه شد رفتم حرم و صدقه جمع كردم و اومدم تو بازار. تا نزديكياي غروب اين در و اون در دنبال سيد اسدالله گشتم، مثل اون وقتا كه بچه بود و گم مي*شد و دنبالش مي*گشتم. پيش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونه*ش، اما ترس ورم داشته بود، از عزيزه مي*ترسيدم، از بچه*هاش مي ترسيدم، از همه مي*ترسيدم، *زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومه*م مي*ترسيدم، يه دفعه همچو خيالات ورم داشت كه فكر كردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پاي ماشين*ها كه سيد اسدالله را ديدم با دست*هاي پر از اونور پياده*رو رد مي شد، صداش كردم ايستاد، دويدم و دستشو گرفتم و قربون صدقه*اش رفتم و براش دعا كردم، جا خورده بود و نمي*تونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام مي كرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نميام خونه*ت، مي*دونم عزيز خانوم چشم ديدن منو نداره، من فقط دلم برات يه ذره شده بود، مي*خواستم ببينمت و برگردم.»

    سيد گفت: «آخه مادر، تو ديگه يه ذره آبرو برا من نذاشتي، عصري ديدمت تو حرم گدايي مي*كردي فوري رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمري اين چه كاريه مي*كني؟»

    من هيچ چي نگفتم. سيد پرسيد: «واسه خودت جا خريدي؟»

    گفتم: «غصه*ي منو نخورين، تا حال هيچ لاشه*اي رو دست كسي نمونده، يه جوري خاكش مي*كنن.»

    بغضم تركيد و گريه كردم، سيد اسدالله*م گريه*ش گرفت، اما به روي خودش نياورد و از من پرسيد: «واسه چي گريه مي*كني؟»

    گفتم: «به غريبي امام هشتم گريه مي*كنم.»

    سيد جيب*هاشو گشت و يك تك تومني پيدا كرد و داد به من و گفت: «مادر جون، اين*جا موندن واسه تو فايده نداره، بهتره برگردي پيش سيد عبدالله، آخه من كه نمي*تونم زندگي تو رو روبرا كنم، گدايي*م كه نمي*شه، بالاخره مي*بينن و مي*شناسنت و وقتي بفهمن كه عيال حاج سيد رضي داره گدايي مي*كنه، استخوناي پدرم تو قبر مي لرزه و آبروي تمام فك و فاميل از بين ميره، برگرد پيش عبدالله، اون زنش مثل عزيزه سليطه نيس، رحم و انصاف سرش ميشه.»

    پاي ماشين*ها كه رسيديم به يكي از شوفرا گفت: «پدر، اين پيرزنو سوار كن و شوش پياده*ش بكن، ثواب داره.»

    برگشت و رفت، خداحافظي*م نكرد ، ديگه صداش نزدم، نمي خواست بفهمند كه من مادرشم.


    2

    تو خونه*ي سيد عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سيد با زنش رفته بود و
    بچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوري رخشنده هم هميشه*ي خدا وسط ايوان نشسته بود و بافتني مي*بافت، صداي منو كه شنيد و فهميد اومدم، گل از گلش واشد، بچه*هام خوشحال شدند، رخشنده و سيد عبدالله قرار نبود به اين زودي*ها برگردند، نون و غذا تا بخواي فراوان بود، بچه ها از سر و كول هم بالا مي*رفتند و تو حياط دنبال هم مي*كردند،
    مي*ريختند و مي*پاشيدند و سر به سر من مي*ذاشتند و مي*خواستند بفهمند چي تو بقچه*م هس. اونام مثل بزرگتراشون مي*خواستند از بقچه*ي من سر در بيارن، خواهر رخشنده تو ايوان مي*نشست و قاه قاه مي*خنديد و موهاي وزكرده*شو پشت گوش مي*گذاشت با بچه*ها هم*صدا مي*شد و مي*گفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چي داري؟ اگه خوردنيه بده بخوريم.»

    و من مي*گفتم: «به خدا خوردني نيس، خوردني تو بقچه*ي من چه كار مي كنه.»

    بيرون كه مي*رفتم بچه*هام مي*خواستن با من بيان، اما من هرجوري بود سرشونو شيره مي*ماليدم و مي*رفتم خيابون. چارراهي بود شبيه ميدونچه، گود و تاريك كه هميشه اونجا مي*نشستم، كمتر كسي از اون طرفا در مي*شد و گداييش زياد بركت نداشت و من واسه ثوابش اين كارو مي كردم. خونه كه بر مي*گشتم خواهر رخشنده مي*گفت: «خانوم بزرگ كجا رفته بودي؟ رفته بودي پيش شوهرت؟»

    بعد بچه ها دوره*ام مي كردند و هر كدوم چيزي از من مي*پرسيدند و من خنده*م مي*گرفت و نمي*تونستم جواب بدم و مي*افتادم به خنده، يعني همه مي*افتادند و اونوقت خونه رو با خنده مي لرزونديم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خيلي*م دوست داشت، دلش مي*خواست يه جوري منو خوشحال بكنه، كاري واسه من بكنه، بهش گفتم يه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: «*توبره دوختن شگون داره. خبر خوش مي رسه.»

    اين جوري*م شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كله*ي عبدالله و رخشنده پيدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو ديد جا خورد و اخم كرد، سيد عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفيد شده بود، ريش در آورده بود، بي*حوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پيش خود گفتم حالا كه هيشكي محلم نمي ذاره، بزنم برم، موندن فايده نداره، هركي منو مي بينه اوقاتش تلخ ميشه، ديگه نمي*شد با بچه*ها گفت و خنديد، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سيد عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: «چرا اين پا اون پا مي*كني مادر؟»

    گفتم: «مي*خوام بزنم برم.»

    خوشحال شد و گفت: «*حالا كه مي*خواي بري همين الان بيا با اين ماشين كه ما رو آورده برو ده.»

    بچه ها برام نون و پنير آوردند، من بقچه و توبره*اي كه خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبي رو كه سيد عوض عصا بخشيده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفي ندارم، ميرم.»

    بچه ها رو بوسيدم و بچه ها منو بوسيدند و رفتم بيرون، ماشين دم در بود، سوار شدم. بچه*ها اومدند بيرون و ماشينو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نيومدند، سيد دو تومن پول فرستاده گفته بود كه يه وقت به سرم نزنه برگردم. صداي گريه*ي خواهر رخشنده رو از تو خونه شنيدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون مي*ترسه، مي*ترسه شب يه اتفاقي بيفته.» نزديكياي ظهر رسيدم ده، پياده كه شدم منو بردند تو يه دخمه كه در كوچك و چارگوشي داشت. پاهام، دستام همه درد مي كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پيش پايم دره*ي بزرگي بود و ماه روي آن آويزان بود و همه جا مثل شير روشن بود و صداي گرگ
    مي*اومد، صداي گرگ، از خيلي دور مي*اومد، و يه صدا از پشت خونه مي*گفت: «الان مياد تو رو مي*خوره گرگا پيرزنا رو دوس دارن.»

    همچي به نظرم اومد كه دارم دندوناشو مي*بينم، يه چيز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پيش خود گفتم خدا كنه كه هوايي نشم، اين جوري ميشه كه يكي خيالاتي ميشه. از بيرون ترسيدم و رفتم تو. از فردا ديگه حوصله*ي دره و ماه و بيرونو نداشتم، همه*ش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر مي*كردم كه چه جوري شد كه اين جوري شد. گريه مي*كردم،گريه مي*كردم به غريبي امام غريب، به جواني سقاي كربلا. ياد صفيه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش مي*ترسيدم، با اين كه مي*دونستم نمي*دونه من كجام، باز ازش مي*ترسيدم، وهم و خيال برم مي داشت.

    ده همه چيزش خوب بود، اما من نمي*تونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها مي*رفتم طرفاي ميدونچه و تاشب مي*نشستم اونجا. كاري به كار كسي نداشتم، هيشكي*م كاري با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم و فكر مي كردم كاش يكي پيدا مي شد و محض رضاي خدا يه جف كفش بهم مي*بخشيد، مي*ترسيدم از يكي بخوام، مي*ترسيدم به گوش سيد برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شب*ها خودمو كثيف مي*كردم، بي خودي كثيف مي شدم نمي*دونستم چرا اين جوري شده*م، هيشكي*م نبود كه بهم برسه.

    يه روز درويش پيري اومد توي ده. شمايل بزرگي داشت كه فروخت به من، اون شب و شب بعد، همه*ش نشستم پاي شمايل و روضه خوندم. خوشحال بودم و مي*دونستم كه گدايي با شمايل ثوابش خيلي بيشتره.

    يه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم و خيالات مي*بافتم كه يه دفه ديدم صدام مي*زنن، صدا از خيلي دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از يه جاي دور، انگار از پشت كوه*ها صدام مي*زدند. صدا آشنا بود، اما نفهميدم صداي كي بود، همه*ي ترسم ريخت پا شدم شمايل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باريك و دراز بود، و بيابون روشن بود و راه كه
    مي*رفتم همه چيز نرم بود، جاده پايين مي*رفت و بالا مي*آمد، خسته*ام نمي*كرد همه اينا از بركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادي بيرون اومدم و كنار زمين يكي نشستم خستگي در كنم كه يه مرد با سه شتر پيداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد و خودشم سوار يكي شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام مي اومد. دلم گرفته بود و ياد شام غريبان كربلا افتادم و آهسته گريه كردم.


    3

    به جواد آقا گفتم ميرم كار مي*كنم و نون مي*خورم، سير كردن يه شكم كه كاري نداره، كار مي*كنم و اگه حالا گدايي مي*كنم واسه پولش نيس، واسه ثوابشه، من از بوي نون گدايي خوشم مياد، از ثوابش خوشم مياد، به شما هم نباس بر بخوره، هر كس حساب خودشو خودش پس ميده و جواد آقا گقت كه تو خونه رام نميده، برم هر غلطي دلم مي خواد بكنم، و درو بست. مي دونستم كه صفيه اومده پشت در و فهميده كه جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گريه كرده، و جواد آقا كه رفته توي اتاق، ننوي بچه را تكون داده و خودشو به نفهمي زده. مي*دونستم كه يه ساعت ديگه جواد آقا ميره بازار. رفتم تو كوچه*ي روبرو و يه ساعت صبر كردم و دوباره برگشتم و در زدم كه يه دفعه جواد آقا درو باز كرد و گفت: «خب؟»

    و من گفتم: «هيچ.»

    و راهمو كشيدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه كرد كه از كوچه رفتم بيرون. و شمايلو از تو بقچه در آوردم و شروع كردم به مداحي مولاي متقيان. زن لاغري پيدا شد كه اومد نگام كرد و صدقه داد و گفت: «پيرزن از كجا مياي، به كجا ميري؟»

    گفتم: «از بيابونا ميام و دنبال كار مي گردم.»

    گفت: «تو با اين سن و سال مگه مي*توني كاري بكني؟»

    گفتم: «به قدرت خدا و كمك شاه مردان، كوه روي كوه ميذارم.»

    گفت: «لباس ميتوني بشوري؟»

    گفتم: «امام غريبان كمكم مي*كنه.»

    گفت: «حالا كه اين طوره پشت سر من بيا.»

    پشت سرش راه افتادم، رفتيم و رفتيم تو كوچه*ي خلوتي به خونه*ي بزرگي رسيديم كه هشتي درندشتي داشت. رفتيم تو، حياط بزرگ بود و حوض بزرگي*م داشت كه يه دريا آب مي*گرفت وسط حياط بود و روي سكوي كنار حوض، چند زن بزك كرده نشسته بودند عين پنجه*ي ماه، دهنشون مي*جنبيد و انگار چيزي مي*خوردند كه تمومي نداشت. منو كه ديدند خنده*شون گرفت و خنديدند و هي با هم حرف مي*زدند و پچ پچ مي*كردند و بعد گفتند كه من نمي*تونم لباس بشورم، بهتره بشينم پشت در. با شمايل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر كي در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بياد تو. تا چند ساعت هيشكي در نزد. من نشسته بودم و دعا مي*خوندم، با خداي خودم راز و نياز مي كردم، گوشه*ي دنجي بود، و از تاريكي اصلاً باكيم نبود. از حياط سرو صدا بلند بود و نمي دونم كيا شلوغ مي كردند، اون زن بهم گفته بود كه سرت تو لاك خودت باشه، و منم سرم تو لاك خودم بود كه در زدند، گفتم: «كيه؟»

    گفت: «ربابه رو مي خوام.»

    درو وا كردم، مرد ريغونه*اي تلوتلوخوران آمد تو و يكراست رفت داخل حياط. از توي حياط صداي خنده بلند شد و بعد همه چيز مثل اول ساكت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب ديدم بازم رفته*م خونه*ي صفيه و در مي زنم كه جواد آقا درو باز كرد و گفت خب؟ و من گفتم هيچ، و يك دفعه پريد بيرون و من فرار كردم و او با شلاق دنبالم كرد، تو اين دلهره بودم كه در زدند از خواب پريدم، ترس برم داشت، غير جواد آقا كي مي تونست باشه؟ گفتم: «كيه؟»

    جواد آقا: «واكن.»

    گفتم: «كي رو مي*خواي؟»

    گفت: «ربابه رو.»

    گفتم: «نيستش.»

    گفت: «ميگم واكن سليطه.»

    و شروع كرد به در زدن و محكم*تر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟»

    گفتم: «الهي من فدات شم، الهي من تصدقت، درو وا نكن.»

    گفت: «چرا؟»

    گفتم: «اگه واكني منو بيچاره مي*كنه، فكر مي كنه اومدم اين جا گدايي.»

    گفت: «اين كيه كه مي*خواد تو رو بيچاره كنه؟»

    گفتم: «جواد آقا، دامادم.»

    گفت: «*پاشو تو تاريكي قايم شو.»

    پا شدم و رفتم تو تاريكي قايم شدم، زنيكه درو وا كرد، صداي قدم*هاشو شنيدم اومد تو و غرولند كرد و رفت تو حياط، از تو حياط صداي غيه و خوشحالي بلند شد، بعد همه چي مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا كردم، بيرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمايلو برداشتم و گفتم: «يا قمر بني هاشم، تو شاهد باش كه از دست اينا چي مي كشم.» و از در زدم بيرون.


    4

    اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نميري داشتم، عصا بدست، شمايل و بقچه زير چادر، منتظر شدم، ماشين سياهي اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتيم بيرون سركوچه*ي تنگ و تاريكي پياده*م كرد. آخر كوچه روشنايي كم سويي بود. از شر همه چي راحت بودم، وقتش بود كه ديگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسيدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگي بود و درخت*هاي پير و كهنه، شاخه به شاخه*ي هم داشتند و صداي آب از همه طرف شنيده مي*شد، قنديل كهنه و روشني از شاخه*ي بيدي آويزون بود. زير قنديل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گريه كرديم و بعد نشستيم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شكمش، طبله*ي شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چيزي ازش نمونده بود، اما هنوزم مي*خنديد و آخرش گريه مي*كرد. ماهپاره گشنه*ش بود، همانطور كه چين*هاي صورتش تكان تكان مي*خورد انگشتاشو مي*جويد، نمي*دونست چشه، اما من مي*دونستم كه گشنشه، بقچه*مو باز كردم و نونا رو ريختم جلوش، فاطمه هنوز بقچه*شو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچي به نظرم اومد كه خوردن يادش رفته، يه جوري عجيبي مي*جويد و مي*بلعيد، بعد نشستيم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به ديدنشون نميرم، من هي قسم و آيه كه نبودم، اما باورشون نمي*شد، بعد، از گدايي حرف زديم و من، فاطمه رو هر كارش كردم از بقچه*ش چيزي نگفت، بعد رفتيم لب حوض، من همه چي رو براشون گفتم، گفتم كه دنيا خيلي خوب شده، منم بد نيستم، صدقه جمع مي كنم، شمايل مي گردونم، فاطمه گفت: «حالا كه شمايل مي*گردوني يه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.»

    هر چارتامون زير درختا نشسته بوديم، من روضه خوندم، فاطمه اول خنده*اش گرفت و بعد شروع به گريه كرد، و ما هر چار نفرمون گريه كرديم، از توي باغ هم هاي هاي گريه اومد.


    5

    دعاي علقمه كه تموم شد، به فكر خونه و زندگيم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امينه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشته*م بهتش زد، من هيچي نگفتم، نوه*هاش اومدند، دخترش نبود، و من ديگه نپرسيدم كجاس، مي دونستم كه مثل هميشه رفته حموم.

    امينه گفت: «كجا هستي سيد خانوم ؟»

    گفتم: «زير سايه*تون.»

    امينه گفت :« چه عجب از اين طرفا؟»

    گفتم: «اومدم ببينم زندگيم در چه حاله.»

    امينه زيرزمين را نشان داد و گفت: «چند دفه سيد مرتضي و جواد آقا و حوريه اومده*ن سراغ اينا، و من نذاشتم دست بزنن، به همه*شون گفتم هنوز خودش حي و حاضره، هر وقت كه سرشو گذاشت زمين، من حرفي ندارم بيايين و ارث خودتونو ببرين.»

    از زيرزمين بوي ترشي و سدر و كپك مي اومد، قالي*ها و جاجيم*ها را گوشه*ي مرطوب زيرزمين جمع كرده بودند، لوله*هاي بخاري و سماورهاي بزرگ و حلبي ها رو چيده بودند روهم، يه چيز زردي مثل گل كلم روي همه*شون نشسته بود، بوي عجيبي همه جا بود و نفس كه مي*كشيدي دماغت آب مي افتاد، سه تا كرسي كنار هم چيده بودند، وسطشون سه تا بزغاله*ي كوچك عين سه تا گربه، نشسته بودند و يونجه مي خوردند. جونور عجيبي*م اون وسط بود كه دم دراز و كله*ي سه گوشي داشت و تندتند زمين را ليس مي*زد و خاك مي*خورد.

    امينه ازم پرسيد: «پولا را چه كردي سيد خانوم؟»

    من گفتم: «كدوم پولا؟»

    امينه گفت: «عزيزه نوشته كه رفته بودي قم واسه خودت مقبره بخري؟»

    گفتم: «تو هم باورت شد؟»

    امينه گفت: «من يكي كه باورم نشد، اما از دست اين مردم، چه حرفا كه در نميارن.»

    گفتم: «گوشت بدهكار نباشه.»

    امينه پرسيد: «كجاها ميري، چه كارا مي كني؟»

    گفتم: «همه جا ميرم، تو قبرستونا شمايل مي*گردونم، روضه مي*خونم، مداح شده*ام.»

    بچه هاي امينه نيششان باز شد، خوشم اومد، شمايلو نشانشون دادم، ترسيدند و در رفتند.

    امينه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ ديدي كه تمام دار و ندارت سر جاشه و طوري نشده؟»

    گفتم: «خدا بچه*هاتو بهت ببخشه، يه دونه از اين بقچه*هام بهم بده، مي خوام واسه شمايلم پرده درست كنم.»

    امينه گفت: «نميشه، بچه*هات راضي نيستن، ميان و باهام دعوا مي كنن.»

    گفتم: «باشه، حالا كه راضي نيستن، منم نمي*خوام.»

    و اومدم بيرون. يادم اومد كه شمايل حضرت بهتره كه پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستون*ها كافيه كه چشم ناپاك به جمال مباركش نيفته، سر دوراهي رسيدم و نشستم و شروع كردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ايستادند. من مصيبت مي*گفتم و گريه مي*كردم، و مردم بي*خودي مي*خنديدند.


    6

    ديگه كاري نداشتم، همه*ش تو خيابونا و كوچه*ها ولو بودم و بچه ها دنبالم مي*كردند، من روضه مي*خوندم و تو يه طاس كوچك آب تربت مي*فروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمي شده بود و ناخن پاهام كنده شده بود و مي*سوخت، چيزي تو گلوم بود و نميذاشت صدام دربيايد، تو قبرستون مي*خوابيدم، گرد و خاك همچو شمايلو پوشانده بود كه ديگه صورت حضرت پيدا نبود، ديگه گشنه*م نمي*شد، آب، فقط آب مي*خوردم، گاهي هم هوس مي*كردم كه خاك بخورم، مثل اون حيوون كوچولو كه وسط بره*ها نشسته بود و زمين را ليس مي*زد. زخم گنده*اي به اندازه*ي كف دست تو دهنم پيدا شده بود كه مرتب خون پس مي*داد، ديگه صدقه نمي*گرفتم، توي جماعت گاه گداري بچه*هامو مي*ديدم كه هروقت چشمشون به چشم من مي*افتاد خودشونو قايم مي كردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز مي*خوندم كه پسر بزرگ سيد مرتضي و آقا مجتبي اومدند سراغ من كه بريم خونه. من نمي*خواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشين كردند و رفتيم و من يه دفعه خودمو تو باغ بزرگي ديدم. منو زير درختي گذاشتند و خودشون رفتند تو يه اتاق بزرگي كه روشن بود و بعد با مرد چاقي اومدند بيرون و ايستادند به تماشاي من. پسر سيد مرتضي و آقا مجتبي رفتند پشت درختا و ديگه پيداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو يه راهروي تاريك. و انداختنم تو يه اتاق تاريك و من گرفتم خوابيدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتي منو ديدند، ازم نون خواستند و من روضه*ي ابوالفضل براشون خوندم. توي يه گاري برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتيم توي باغ كه آبگوشت بخوريم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر كرده بود و من نمي*تونستم چيزي قورت بدم، بين اونهمه آدم هيشكي به شمايل من عقيده نداشت، يه شب خواب صفيه و حوريه رو ديدم، و يه شب ديگه بچه*هاي سيد عبدالله رو و شباي ديگه خواب حضرتو، مثل آدماي هوايي ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش مي*دادند، بد و بيراه مي*گفتند، مي خواستم برم بيرون. اما پيرمرد كوتوله اي جلو در نشسته بود كه هر وقت نزديكش مي شدم چوبشو يلند مي كرد و داد مي زد: «كيش كيش.» يه روز كمال پسر بزرگ صفيه با يه پسر ديگه اومدند سراغ من. صفيه برام كته و نون و پياز فرستاده بود. كمال بهم گفت همه مي دونن كه من تو گداخونه*ام، چشماش پر شد و زد زير گريه. بعد بهم گفت كه من مي تونم از راه آب در برم، بعد خواست كفشاشو بهم ببخشه و ترسيد باهاش دعوا بكنند، من ‎از جواد آقا مي*ترسيدم، از سيد مرتضي مي*ترسيدم، از بيرون مي*ترسيدم، از اون تو مي*ترسيدم. به كمال گفتم: «اگر خدا بخواد ميام بيرون.»

    اونا رفتند و پيرمرد جلو در نصف كته و پيازمو ور داشت و بقيه شو بهم داد.

    شب شد و من وسط درختا قايم شدم و سفيدي كه زد، من راه آبو پيدا كردم و بقچه و شمايلو بغل كردم و مثل مار خزيدم توي راه آب، چار دست و پا از وسط لجن*ها رد شدم، بيرون كه رسيدم آفتاب زد و خونه ها به رنگ آتش در اومد.


    7

    از اون*وقت به بعد، ديگه حال خوشي نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شكمم آويزون بود، دست به ديوار مي*گرفتم و راه مي*رفتم، يه چيز عجيبي مثل قوطي حلبي، تو كله*ام صدا مي كرد، يه چيز مثل حلقه*ي چاه از تو زمين باهام ‎حرف مي زد، شمايل حضرت باهام حرف مي زد، امام غريبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف مي زدند، يه روز بچه هاي سيد عبدالله رو ديدم كه خبر دادند خاله*شون مرده، من مي دونستم، از همه چيز خبر داشتم.

    يه روز بي*خبر رفتم خونه امينه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حياط دور هم جمع‎بودند، سيد اسدالله و عزيزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگيمو تقسيم مي*كردند، هيشكي منو نديد، باهم كلنجار مي*رفتند، به هم*ديگه فحش مي*دادند، به سر و كله*ي هم مي*پريدند، جواد آقا و سيد عبدالله با هم سر قالي*ها دعوا داشتند، و امينه زار زار گريه مي*كرد كه همه زحمتا رو اون كشيده و چيزي بهش نرسيده، صداي فاطمه رو از زيرزمين شنيدم كه صدام مي كرد، يه دفعه كمال منو ديد و داد كشيد، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا كه چشمانش دودو مي*زد داد كشيد: «مي*بيني چه كارا مي*كني؟»

    من دهنمو باز كردم ولي نتونستم چيزي بگم و شمايلو به ديوار تكيه دادم، اونا اول من و بعد شمايل حضرتو نگاه كردند.

    جواد آقا گفت: «بقچه*تو وا كن، مي*خوام بدونم اون تو چي هس.»

    امينه گفت: «سيد خانوم بقچه*تو وا كن و خيالشونو راحت كن.»

    جواد آقا گفت: «يه عمره سر همه*مون كلاه گذاشته، د ياالله زود باش.»

    بقچه مو باز كردم و اول نون خشكه*ها رو ريختم جلو شمايل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف ديگه، كمال پسر صفيه با صداي بلند به گريه افتاد.

  8. #8
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    زندگي گاهي چقدر شورانگيزه


    غروب قرار بود با امین و پروانه بریم بیرون از شهر یه کم هوا بخوریم.
    گوشی رو برداشتم شماره ی خونه ی نازلی رو گرفتم خواهرش گوشی رو برداشت، نازلی رو صدا زد، بیا سهند.
    بعد از چند دقیقه گوشی رو برداشت. الو؟ صداش گرفته بود
    سلام خوبی؟
    آره
    چه خبرا؟
    هیچی
    گریه کردی؟
    بگم آره می گی چقدر ناز نازیم. ول کن مهم نیست
    بعد ظهر میای دیگه؟ ساعت پنج خوبه بیام دنبالت؟
    صدای خمیازه کشیدنش از پشت گوشی اومد. خوابی؟
    نه نه. پنج؟
    دیشب نخوابیدی؟
    نه تا دیر وقت بیدار بودم. داشتم فیلم می دیدم دوست نسیم بهش داده بود
    خوب بود؟
    نه بابا. از این کمدی چرت و پرت ها بود. تازه فهمیدم فقط تو کشور ما فیلم چرند نمی سازن.
    خب چرا دیدی؟
    وای، حالا دیدم دیگه. چی داشتی می گفتی؟ پنج؟
    آره، ساعت پنج خوبه؟
    امین و پروانه هم میان؟
    آره الان دوباره بهشون زنگ می زنم. دوباره خمیازه کشید
    اصلاً حالشو ندارم. میشه نریم؟
    بابات نمی ذاره؟
    نه، خوابم میاد
    خب تا ساعت پنج بگیر بخواب
    یه جا بریم خلوت باشه حوصله ی شلوغی رو ندارم
    وسط هفته ها معمولاً همه جا خلوت. با این حال یه جا می برمت خلوت خلوت
    خداکنه
    راستی می تونی یه چیز درست کنی بیاری؟
    خوردنی؟
    آره
    من که بلد نیستم به مامانم میگم
    نه نه نمی خواد ژامبون می گیرم. خوبه؟
    بد نیست. سهند پنج گفتی دیگه نه؟
    آره ساعت پنج میام دنبالت
    باشه کاری نداری؟
    نه میبینمت


    به ساعت نگاه کردم نزدیک یک بود شماره ی خونه ی امین و گرفتم بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت پروانه بود
    سلام پروانه سهند هستم
    سلام چطوری؟ خوبی؟
    مرسی تو خوبی؟
    هی بدک نیستم نازلی چطوره؟
    الان داشتم باهاش حرف می زدم
    برنامه غروب که پا برجاست؟
    آره زنگ زدم بگم تا پنج و نیم میام دنبالتون. امین نیست؟
    چرا هست رفته پایین تو انباری داره دنبال دوچرخه قدیمیش می گرده. می خواد تعمیرش کنه از صبح رفته تو اون انباری. خدا رو شکر هر روز یه کاری برا خونه موندن پیدا می کنه
    سر کار نرفته؟
    کار؟ مگه بابا جونش می ذاره؟ در هفته یه روزم بره کولاک کرده. باباش نمی خواد بهش زیاد فشار بیاد. وقتی دیروز زنگ زدی گفتی فردا بریم بیرون از خوشحالی داشت پر در میاورد که یه بهانه برای من می تونه بیاره که سر کار نره. من فقط می خندم، به خل بازی هاش می خندم. همین.آخه قدم بهش نمی رسه کشیدش بزنم. خندید
    امین دیگه! خودت می شناسیش که! عاشق تنبلی
    راستی نازلی خوبه؟
    گفتم که الان داشتم باهاش حرف می زدم
    آره آره گفتی ببخش. میاد دیگه؟
    آره
    باشه منتظرتیم به مامان و بابا سلام برسون
    باشه خداحافظ
    الو؟
    چیه؟
    نازلی کتلت دوست داره؟
    نمی دونم ولی آره فکر کنم دوست داره. برا غروب داری درست می کنی؟
    آره
    فکر کنم دوست داره. ویسکی هم داری؟
    به امین می گم شاید بتونه گیر بیاره
    مرسی


    رفتم سوپر مارکت نیم کیلو ژامبون گرفتم با خیار شور. چند تا شکلات تخت بسته ای هم گرفتم دیگه باید چی بگیرم؟ آها یه بسته نون بسته ای یه دوغ با یه نوشابه سیاه بزرگ


    مامان گفت نازلی هیچی نمی یاره؟ همیشه تو باید همه چی ببری؟ خوردنی، ظرف و زیر انداز؟ دختر زورش میاد به خودش یه ت**** بده
    حالش زیاد خوب نبود
    چش بود؟ دیشب مهمونی بود بی اجازه ی باباش؟ یا با دوستاش یواشکی رفته بود شام بیرون؟
    حالا چه فرقی می کنه؟ حالش خوب نبود.... اون ظرف های پیک نیک کجا هستن؟
    توی اتاق انباری توی اون سبد سفید گوشه ی اتاق. می خوای یه کوکو درست کنم؟
    نه پروانه داره کتلت درست می کنه
    بازم به پروانه، دختر حیف شد زن اون پسر علاف شد
    علاف؟ منم بیکارما
    خودت میدونی فرق می کنه. اون کار داره و نمی ره سر کار. تو چی؟ تو کار داری؟ اگه این مدرک مهندسی رو نداشتی فکر می کنی اونا، نازلی اینا رو می گم یک سال منتظرت میموندن؟ می بینی که دختر چقدر ناز می کنه.... نمی دونم دختر بند اومده بود؟!
    رفتم تو انباری سبد سفید و آوردم بیرون از اتاق از توش دو تا لیوان و دو تا استکان و بشقاب و قاشق چنگال و چاقو و نمک دون برداشتم. مامان میوه داریم؟
    آره ریختم تو پلاستیک گذاشتم برات تو یخچال. ساعت چند باید بری؟
    پنج می رم دنبال نازلی
    زیاد دیر بر نگردی ها. اون دفعه که رفته بودین بیرون ، یادته که؟ مادرش هزار بار زنگ زد خونه که چرا اینا دیر کردن. پسرت دخترمو کجا برده؟ یه طوری حرف می زد انگار نه انگار که دخترشون زن پسرمه!
    با لج روی میز آشپزخونه رو دستمال می کشید و هی به خودش چشم غره می رفت
    تموم شد؟
    چی؟
    این حرفات؟مادر شوهر بازی هات؟ دختر رو خفه کردی
    باشه باشه من دیگه خفه می شم. ببین هیچی نشده چه زن ذلیل شده. داری میری شماره مبایل پروانه رو بهشون بده که اگه نگران شدن اونجا زنگ بزنن


    ساعت چهارو نیم بود. وسایل و گذاشتم تو صندوق عقب ماشین. گاز پیک نیکی رو هم گذاشتم فکر کنم تهش یه ذره گاز مونده باشه


    زنگ خونشونو زدم نسیم درو باز کرد گفت بیا تو نازلی هنوز آماده نشده. کفشمو کندم و رفتم تو. مامانش نبود. جناب سرهنگ اومد جلو و باهام دست داد گفت بشین، کنارش نشستم موهاش مثل همیشه مرتب بود لباس خونش هم طبق معمول اتو کشیده! کنترل تلویزیون دستش بود و مدام کانال ها رو عوض می کرد، از کی تا حالا وسط هفته ها می رین بیرون؟
    خندیدم گفتم یکهو هوس کردیم بریم بیرون از شهر از این مردم دور بشیم ببینیم می فهمن ما نیستیم یا نه؟
    به تلویزیون که روبه روش بود نگاه کرد و گفت از شنبه تا پنجشنبه روز کار جمعه روز استراحت و تفریح. شما که کار ندارین مسئولیتتون سنگین تر باید مدام دنبال کار بگردین حتی روزهای جمعه، وقت برای گردش هست اینقدر عجله نکن.
    نسیم به من و باباش نگاه کرد بهم گفت شربت می خوری؟
    نه دیگه باید بریم به ساعتم نگاه کردم پنج و ده دقیقه بود
    سرهنگ گفت قرارت با نازلی ساعت چند بود؟
    پنج
    به ساعتش نگاه کرد و سرشو تکون داد. نسیم با یه زیر دستی که روش شربت بود اومد طرفم، بیا.
    شربت و از دستش گرفتم. چقدر قرمز شربت چی هست؟
    نسیم خندید، خون.
    جناب سرهنگ به نسیم نگاه کرد. نسیم سریع خندش و جمع کرد. شربت و با قاشق توش هم زدم. صدای باز شدن در اتاق اومد. نازلی بود لباس پوشیده آماده اومد طرفم، سلام بریم؟
    چقدر زیبا شده بود شربت و گذاشتم روی میز و از جام بلند شدم رومو کردم طرف جناب سرهنگ از جاش بلند شد به نازلی نگاه کرد ، یه نگاه مخصوص همراه با اشاره ی سر. نازلی روسریشو آورد جلو و برگشت و رفت طرف در. با جناب سرهنگ دست دادم و خداحافظی کردم. نسیم تا جلوی در با ما اومد گفتم تو هم میای؟ گفت نه بابا حوصله ندارم. نازلی گفت می خوای پیش بابا بشینی؟ حوصله اونو داری؟
    کی گفته پهلوی بابا می شینم؟ می رم تو اتاقم فیلم می بینم، خوبه؟ تازه از مامان هم مراقبت می کنم. شماره مبایل پروانه رو بهش دادم
    تو ماشین از نازلی پرسیدم مامانت مگه حالش بد؟
    ار صبح تا حالا خوابیده. روشو کرد طرف پنجره، از دست بابام. از وقتی بازنشسته شده از صبح تا شب خونه است. تو همه ی کارای ما دخالت می کنه ، تو همه ی کارا حتی تو آشپزی مامان. سر ناهار و شام هی گیر میده ظرف ها و لیوان ها و کوفت ها که خوب نشستیشون! غذای امروز شور!.....با نسیم جرو بحث می کنه که چرا درس نمی خونه؟ همش دم تلفن یا دم کامپیوتر. با منم که می دونی چرا جر و بحث می کنه؟
    حتماً سر من؟
    آره دیگه. تو نمی خوای کار پیدا کنی؟
    من که می خوام. کو کار؟ تو می بینیش؟


    زنگ خونه ی امین اینا رو زدم. امین درو باز کرد. پروانه داشت وسایل رو میاورد جلوی در، برام دست تکون داد. به نازلی گفتم پیاده نمی شی؟ گفت نه
    در صندوق عقب و باز کردم امین وسایل رو آورد به نازلی سلام کرد و یه کم با هم حرف زدن. بعدش پروانه اومد. بعد از چند دقیقه مراسم سلام و احوال پرسی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.


    امین به پروانه گفت نوار رو آوردی؟
    اه ! یادم رفت. گذاشتمش روی میز که بردارمش ولی یادم رفت!
    گفتم نوار چی بود؟
    پروانه خندید گفت یه نوار از من و امین. ارث گذاشتیم برا بچه هامون آخه نه اینکه تو خونه بی کاریم یه فکرایی به سرمون میزنه. گفتیم پس فردا بچه هامون ازمون می پرسن پدرمون چی کارست مادرمون چی کارست؟ اونوقت ما چی جواب بدیم؟ اما عوضش الان می گیم خواننده و نوازنده تازه یه نوار هم پر کردن!
    نازلی خندید گفت چی ضبط کردین؟
    پروانه گفت من می خونم امین هم می زنه، سه تار میزنه.
    تو می خونی؟ مگه بلدی؟
    آره بابا. ما همه جوره با امین کنار اومدیم تا حالا هر کاری بلد نبودیم یاد گرفتیم این یکی که جای خود داره
    امین گفت بیا فحش میده ها، داره فحش میده
    از تو آینه به هردوشون نگاه کردم، می خندیدن. پروانه با خنده گفت هر وقت بهش می گم چرا سر کار نمی ری برام نوار مونو می ذاره بعدش هر دو می خندیم. نازلی جون زندگی مارو می بینی تو رو خدا؟
    امین گفت برو کلک کیه که برا هر کی که میاد خونمون نوارمونو می ذاره؟ هر دو خندیدن
    نازلی گفت پس خرجی تون پول غذا و لباستون و اینا رو از کجا میارین؟ پروانه گفت باباجونش هست. هر ماه حقوق کار نکردشو بهش می ده. شوهر من اینقدر خوبه که حداقل نمی ذاره من برم سر کار. اینقدر به هم علاقه داریم که نمی تونیم دوری هم رو تحمل کنیم از صبح سحر تا شب باید جلوی دید هم باشیم!
    هر چهار نفرمون خندیدیم. پروانه گفت سیگار می کشین؟ امین گفت آره
    آره، می دونم آره با سهند و نازلی بودم.آره؟
    گفتم آره. نازلی بهم نگاه کرد، بازم می کشی؟
    امین گفت أه أه ، تا باشه از این زن های پرستار. پروانه گفت نکش. راست میگه ما که اسیر همسر ناباب شدیم بیا امین بذار من و تو به درد خودمون بمیریم. هر دو خندیدن
    نازلی گفت به خدا من اونطوری نیستم. خب بکش سهند ، بکش. نسیم هم سیگار می کشه هم مشروب می خوره. هر کاری دلش می خواد می کنه بعدش میگه داره زندگی می کنه داره حال می کنه.
    امین گفت فندک داری؟ از تو داشبورد فندک و در آوردم بهش دادم.پروانه و امین پنجره رو کشیدن پایین باد موهای من و بعد از اینکه تو آینه نگاه کردم موهای همه مونو ریخت تو هم. پروانه گفت نگه دار از تو صندوق عقب یه ذره میوه بیارم بخوریم. کنار جاده نگه داشتم. در صندوق عقب و باز کردم. منو پروانه پیاده شدیم. صدای زنگ مبایل پروانه اومد. تو گردنش آویزون بود. الو؟... الو؟ صدا قطع و وصل می شه ما تو جاده ایم. شما؟... کی؟... آها خوبید؟ چی؟.... چی شده؟ ... باشه باشه الان می گم... باشه... قیافه ی پروانه تو هم رفته بود. گفتم چی شده؟ گوشی رو قطع کرد، مامان نازلی، حالش بد شده. نسیم بود، خواهر نازلی گفت بیمارستانن
    نازلی از ماشین پیاده شد، چی شده؟ پروانه به من نگاه کرد
    مامان؟!
    سرمو تکون دادم، بیمارستان رفته. باید بریم بیمارستان
    رنگش پریده بود. پروانه رفت پهلوش، خوب می شه نگران نباش
    نازلی گفت یه بار سکته کرده بود دکتر گفت نباید عصبی بشه نباید به خودش فشار بیاره همه ی اینا رو دکتر گفته بود تاکید هم کرده بود اما.... به پروانه نگاه کرد. اشک تو چشماش جمع شده بود گفتم سریع سوار شین بریم بیمارستان
    نازلی گفت نسیم داشت گریه می کرد؟ پروانه گفت صداش قطع و وصل می شد
    به اندازه ی یک کلمه؟
    چی؟
    امکان داره گفته باشه مرد! و تو نشنیده باشی؟ آره؟
    نه نه گفت حالش بد شده رفتیم بیمارستان. نه نازلی حالش خوب می شه. کنار پروانه نشست و سرشو گذاشت رو شونش. امین اومد جلو، مادرش؟
    آره
    جاده رو دور زدیم و راه اومده رو با سرعت بر گشتیم همه چی خیلی سریع از کنارمون رد می شد....

  9. #9
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    خدا و شیطان

    آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟!

    استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند...

    آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

    شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

    استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

    شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

    استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

    شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

    شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

    استاد پاسخ داد: "البته"

    شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

    شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

    مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

    شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

    استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

    شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

    در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

    استاد زیاد مطمئن نبود. پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

    و آن شاگرد پاسخ داد: " شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

  10. #10
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    تلفن

    تلفن زنگ زد

    الو... الو؟ گوشی رو قطع کردم

    دوباره زنگ زد

    الو؟ چرا حرف نمی زنی؟ ... گوشی رو قطع کردم

    دوباره زنگ زد

    الو؟ می دونم که تویی مرجان نکنه خجالت می کشی؟ها؟ تازه فهمیدی صبح چه حرفهای چرندی زدی ،آهان؟ ... الو ! یه چیزی بگو دیگه چند لحظه مکث کردم ، گوشی را گذاشتم.

    دوباره زنگ زد

    اشکال نداره خونه زنگ زدی، از شانست زن و بچه ام نیستن... ببین مرجان مطمئن باش هیچ کس از ازدواجمون با خبر نمی شه نمی ذارم کتایون و فریما بفهمن! ببین به خدا کتایون اصلا فکرشم نمی کنه ! الو ! اذیت نکن. می دونی من حوصله این بچه بازیها رو ندارم. الو... گوشی رو گذاشتم.

    سرمو گرفتم بین دو تا دستام و یه نفس عمیق! به تلفن خیره موندم. منتظر بودم دوباره زنگ بزنه.

    صدای انداختن کلید تو قفل و باز شدن در اومد.

    کتایون!

    چیه ؟ کنار تلفنی؟! هیچی چطور زود اومدی؟ لبخند زد و گفت ای کلک تو نمی دونی؟

    چی رو؟ حالا ولش، خلاصه می فهمی!

    تلفن زنگ رد.

    دستم رو گوشی مونده بود . کتایون گفت بردار دیگه . تنم سرد شده بود . الو؟

    صدای فریما بود آرامشمو به دست آوردم ،کیه؟ فریما. کتایون تلفن رو گذاشت رو من بلند گفت 1،2،3، حالا تولدت مبارک.

    کتایون خندید و گفت حالا فهمیدی ؟ بهش فحشی که ندادی؟ فریما گفت کاش فحش می داد اما بابا صبور تر از این حرفاست!

    کتایون خندید از شیطونیهای فریماه است دیگه. چی؟ همین تلفن بازیها دیگه!

    فریما تلفن رو قطع کرده بود!

    صدای بوق آزاد تلفن فضای اتاق و پر کرده بود.

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •