صفحه 3 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 75

موضوع: رمان شطرنج عشق نوشته فریده ولوی

  1. #21
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    حالا که در اتاقم هستم، به ساعات خوبی که با آرشام گذراندم فکر می کنم و احترام بیشتری نسبت به قبل برایش قائل هستم و به آینده امیدوارم. امشب آسمان از پنجره اتاقم زیباست، ستاره ها هم همه زیبا هستند و امشب ماه چقدر زیبا نورافشانی می کند.
    امروز وقتی با پدر راجع به آرشام صحبت کردم و از تصمیم خودمان گفتم، لبخندی زد و صورتم را بوسید و گفت:
    - آفرین دخترم، همیشه به تو افتخار می کنم و از حالا بدان آرشام یک رای مثبت دارد و آن رای من است، چون از لحظه اول که او را دیدم و با او صحبت کردم، او را لایق دختر عزیزم دیدم. پس از این به بعد بیشتر با خانواده اش رفت و آمد کنیم تا هم شما شناختتان نسبت به هم بیشتر شود و هم من بتوانم خانواده این استاد تو را بهتر بشناسم.
    ماههاست که از روابط خانوادگی ما و خانواده پناهی می گذرد، هر چه بیشتر آرشام را می شناسم، احساس می کنم که چقدر مرد بزرگی است و من لیاقت او را ندارم. در این مدت درست مثل یک دوست با من رفتار کرده و اجازه داده که کاملا از اخلاق او آگاه شوم، البته این رفتار او در بیرون دانشگاه است و چقدر ازش سپاسگزارم با رفتاری که دارد هیچ کس در دانشگاه متوجه علاقه او نشده و ما مثل همه دانشجوها و استادان با هم رفتار می کنیم. با گذشت زمان احساس می کنم که او می تواند برایم یک همسر کاملی باشد، ولی باز یک حس خلا در وجودم آزارم می دهد که نمی دانم چیست وهمین احساس باعث می شود که شب ها دچار بی خوابی شوم، هر چه به کامل بودن او مطمئن می شوم، بی خوابی و بی قراریم بیشتر می شود. در این مدت افراد فامیل، او و خانواده اش را به عنوان دوست جدید پدر پذیرفته اند و پدر به مادر و آرمان و آذین تاکید کرده که از خواستگاری آؤشام حرفی به میان نیاورند تا راحت تر بتوانم تصمیم بگیرم. در این مدت سعی کرده ام که با امید روبه رو نشوم، به صورتی که همیشه ازش فراری هستم و خوشبختانه متوجه شده ام امید در این مدت به آذین نزدیکتر شده است، البته اون شادابی همیشگی را ندارد و بیشتر در کناری می نشیند و با آذین صحبت می کند ولی بعضی مواقع که نگاهم در نگاهش قفل می شود، برقی در نگاهش می بینم که وحشت می کنم و سرمایی امام وجودم را فرا می گیرد. همیشه فکر می کنم این سرما از ترس است و یا از چیز دیگر، اما واقعا نمی دانم، تنها می دانم که از امید می ترسم.
    امروز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم و سوار اتومبیل شدم، قبل از حرکت در طرف دیگر اتومبیل باز شد و امید کنارم نشست، از ترس لحظه ای احساس مرگ کردم، اما وقتی نگاهش کردم و دیدم چه اذتی از ترسیدنم می برد، سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و ترس را از خود دور کنم. همیشه از اینکه از آزار من لذت می ببرد، متنفر بودم و فوری حس دیگری در من برانگیخته می شد که ترس را فراموش می کردم و می دانتم که باید با او مقابله کنم و آزارش دهم، یعنی درست مثل خودش رفتار کنم، همین موضوع از من موجودی تازه می ساخت که فقط در برابر او چنین بودم و در آخر هم احساس لذت و زنده بودن می کردم.
    - با اجازه کی سوار اتومبیل من شدی؟
    با صدای بلند خندید و گفت: خوبه هنوز آفاق قبل هستی و زود تغییر موضع دادی، دیگه داشتم فکر می کردم، آلان بیهوش می شوی.
    اتومبیل را روشن کردم و گفتم: این آرزو را به گور می بری امید، تو همیشه در برابر من یک شکست خورده هستی.
    برایم دست زد و گفت: عجب دل شیری داریدختر] تو می دونی چندین ماه است که با هم هم صحبت نشده بودیم، دیگه داشتی مرا فراموش می کردی. راستی این همه مدت که با آرشام جانت خوش وبش می کردی، حرفهای من یادت رفته بود، مگه بهت نگفته بودم که تو هیچ موجودیتی نداری به غیر از اینکه یک رقیب برای من هستی و تا من بخواهم نمی گذارم رنگ آرامش را به خود ببینی، آفاق بعضی وقتها کاری می کنی که فکر می کنم اصلا باهوش نیستی، تازه خنگ هم هستی.
    - درست صحبت کن و توهین بی خود نکن و بگو ببینم دوباره چه خیالی برایم داری؟
    پارکی را نشان دادو گفت: همینجا نگه دار باید با هم بشینیم و مفصل صحبت کنیم.
    وقتی روی نیمکتی زیر درختی در پارک نشستیم، گفتم: زود باش امید حرفت را بزن، چون من کار دارم ومثل تو بیکار نیستم که دنبال آزار دیگران باشم.
    ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی زبان دراز شده ای، ولی معطلت نمی کنم، تو تا حالا فکر نکردی چرا من این همه مدت مثل یک بچه خوب اینقدر ساکت نشسته ام و ناظر دلبریهای شما با این آرشام جانت هستم.
    از شدت ناراحتی چشمهایم را بستم و با خودم گفتم، نباید عصبانی شوم چون اوضاع بدتر می شود، باید آرامش خود را حقظ کنم و با اینکه دچار دلشوره عجیبی شده بودم اما سعی کردم چیزی بروز ندهم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم با چشمان سبزش خیره نگاهم می کند و لبخند به لب دارد.
    - آرام شدی؟ ببین من احساس می کنم تو قوانین بازی را فراموش کردی یا اینکه عشق این آقا آرشام چشم هایت را کور کرده، بگذریم در بازی شطرنج آدم باید کاری کند که رقیبش احساس کنه دارد پیروز می شود و وقتی لذت این پیروزی را با تمام وجودش حس کرد باید تو حرکتت را نجام دهی و او را طوری مات کنی که شوکه شود چون آنوقت است که لذت واقعی را می بری. یادت می آید روزی که کوه رفته بودیم به تو گفتم آنقدر صبر می کنم که قله برسی بعد پرتت می کنم چون لذتش بیشتر است، حالا همان زمان رسیده، یعنی این خانم مهندس ما یک تور یزرگ پهن کرد و یک استاد همه چیز تمام را تور کرد که البته در این راه خیلی هم تلاش کرده اما وقتی که احساس کرد همه کارها به خوشی تمام شده و می تواند تورش را از آب همراه ماهی یزرگش بیرون بکشد، یکدفعه می بیند تور پاره شده و ماهی از دستش رفته، حالا توهم همین حال و روز را داری و باید تورت را رها کنی چون این ماهی متعلق به تو نیست.
    با پوزخندی گفتم: حرف هایت تمام شد، تو فکر نمی کنی خیلی به خودت مطمئن هستی چون اگر توری بود و ماهی ای، این ماهی خیلی وقت است که دردستان من است و اگر بازی شطرنجی بوده خیلی وقته که تو مات شدی ولی تازه متوجه شده ای.
    بعد از جای خودم بلند شدم بروم که گفت: آفاق عجله نکن، بله ماهیت صید شده ولی باید رهایش کنی.
    - چه کسی می تواند همچین دستوری به من بدهد؟
    - من، حتما یادت برفته موضوع رضا سروری همان موضوعی که مجبور شدی دانشگاه را رها کنی. حالا اگر خیال داری مرا مجبور کنی حرفی نیست، چون خوابی برایت دیده ام وحشتناکتر از قبل، می دونی ایندفعه در دو راه حل مانده ام، نمی دانم اگر تو حرفم را گوش نکنی، کدام را انتخاب کنم و به خاطر همین هم گفتم با خودت مشورت کنم. اولین راه حل همان موضوع دانشگاست، منتها با ابعاد گستره تر که باعث آبروریزی بیشتری می شود، آنقدر که پدرت از بیم آبرو از خانه خارج نشود و راه حل دیگر اینکه یک اتفاق بد برای این آقا آرشام بیفته که برای همیشه از دیدنش محروم شوی مثل یک تصادف، دوست دارم خودت انتخاب کنی و در ضمن تا حالا دیگه منو شناختی و می دونی که الکی تهدید نمی کنم، حالا خود دانی.
    با نفرت نگاهش کردمو گفتم: امید اگر من بگویم در بازی شکست خوردم دست از سرم برمی داری؟ حتی حاضر هستم جلوی همه بگویم، باور کن دیگه خسته شدم.
    ابتدا با صدای بلند خندید و بعد نگاه عمیقی کرد و گفت: گفتن تنها شرط نیست تو باید کاری که من می گویم انجام دهی تا واقعا از نظر من مات شده باشی، نه اینکه یک کلمه بگویی و بعد خوشبخت در کنار آفا آرشام زندگی کنی. آفاق واقعا تو فکر کرده ای من انفدر پَپه هستم.
    با عصبانیت گفتم: بگو شرایط مات شدنم چیه، چون آنقدر ازت متنفر هستم که دیگه نمی خواهم تا آخر عمر نشانی ازت ببینم.
    - اول اینکه قید دانشگاه را میزنی و برگه انصراف را نشانم می دهی و دوم اینکه باید با کسی که من تعیین می کنم ازدواج کنی، این شرایط مات شدن توست.
    مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم به فضای پارک نگاه کردم، وقتی او سکوتم را دید گفت: بهتره بریم چون شب می شه، خوب فکر کن اگر در همین چند روزه قيد اين آقا آرشام را زدي كه هيچ ولي اگر خواستي با آقا آرشامت باشي فقط بگو كدام راه حل پيشنهادي مرا ترجيح مي دهي و اگر هم خواستي از بازي استعفا بدهي، انصرافت از دانشگاه را بياور تا من يك شوهر خوب به تو معرفي كنم. تازه آفاق دوست نداشتم اينطور زود بازي را تمام كنم ولي چكار كنم كه خيلي دوستت دارم.
    بعد همچنان كه با تمسخر مي خنديد از من دور شد، الان نزديك صبح است و من هنوز فكر مي كنم كه چطور از اميد انتقام بگيرم چون ديگر از همه چيز خود گذشته ام و فقط به فكر انتقام هستم. نمي خواهم از كسي كمكم بگيرم، اين بازي را من تمام مي كنم آن هم با شكست دادن اميد.
    هشت ماه از تاريخي كه اميد مرا تهديد كرده مي گذرد، هشت ماه را به سختي گذراندم چون اول بايد جواب رد به آرشام مي دادم در حالي كه حتي يك مورد براي ايراد گرفتن از او نداشتم. چقدر ناراحت بودم كه از همان اول جواب رد به آرشام نداده بودم و اميد و حرفهايش و بازيش را فراموش كرده بودم. اوضاع خيلي برايم مشكل شده بود، از يك طرف علاقه خودم به آرشام به خاطر اينكه او واقعاً يك انسان كاملي بود و از طرف ديگر علاقه خانواده ام به اين پيوند. هم در محيط دانشگاه در عذاب بودم و هم در خانه مورد بي مهري خانواده قرار مي گرفتم و در هر ثانيه كه رنج مي كشيدم بيشتر براي انتقام گرفتن از اميد راسخ تر مي شدم. دو ماهي است كه آرشام دوباره به خارج برگشته و با برگشت او كمي رفتار خانواده ام با من بهتر شده و از آن همه فشار و زخم زبان شنيدن راحت شدم، البته مادرم بسيار افسرده و ناراحت است چون آذين هم همچنان خواستگارانش را رد مي كند و مني را هم كه در آستانه ي ازدواج مي ديد به يكباره تمام آروزهايش را به باد داده بودم. پدر و مادرم يك سفر با هم به كانادا براي ديدار عمه منيژه رفتند كه صد البته مي دانستم پدرم به خاطر اينكه روحيه مادر عوض شود و از اين افسردگي بيرون بيايد اين سفر را تدارك ديده چون با اينكه تابستان بود و مي توانست ما را هم همراه خود ببرد ترجيح داد به خاطر مادر تنها بروند، تا هم تنبيهي باشد براي ما شايد كه به خود آئيم. واي كه چقدر از تو متنفرم اميد، اميدي كه به همان اندازه كه من از تو بدم مي آيد خواهرم تو را دوست دارد و زندگي و آينده خود را به اميد تو برنامه ريزي مي كند. نمي دانم بودنت بهتر است يا نبودنت؟
    امروز با آرمان به شركت تازه تأسيسش رفتيم، البته اميد و محراب هم در اين شركت سهيم هستند و وقتي آرمان گفت كه دوست دارد در كارهاي شركت من هم همكاري كنم خيلي خوشحال شدم و با جان و دل قبول كردم. وقتي وارد شركت شدم ساختماني ديدم داراي چندين اتاق، شركت كار ساختمان سازي انجام مي داد. يكي از اتاق ها را آرمان به من اختصاص داده بود، در اتاقم بودم و فكر مي كردم چه چيزهايي بگيرم تا بتوانم فضاي اتاقم را زيباتر كنم كه محراب وارد شد و گفت:
    ..........

  2. #22
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    - سلام به دختر خاله عزيزم.
    با لبخند جوابش را دادم و گفتم:
    - از شادي چه خبر؟
    - راستش خيلي اصرار كرد كه كاري هم به او در اينجا بدهم و نمي دونم چطور پشيمانش كنم، خوش به حال آرمان چون مهديس كلاً از كار در بيرون از خانه خوشش نمي آيد.
    - تا كي شما مردها مي خواهيد كه حرف حرف خودتان باشد و به علايق همسرانتان توجهي نداريد، چه اشكالي دارد مثلا شادي در اينجا مشغول به كار شود، به نظر من با اون روحيه شادي اگر بخواهي او را مجبور به خانه ماندن كني خيلي بهش ظلم مي كني.
    - ببينم تو طرفدار دختر دايي ات هستي، يا پسر خاله ات؟
    خنديدم و گفتم:
    - دست بردار محراب نمي خواهد موضوع را عوض كني ولي بيشتر فكر كن، اگر به شادي يك فرصت بدهي پشيمان نمي شوي.
    محراب آهي كشيد و بعد به طرف پنجره رفت و گفت:
    - تو نمي خواهد طرفداري اونو بكني چون خودش مي تواند از حقش خوب دفاع كند، مي دوني قرار بود چند ماه ديگر جشن عروسي بگيريم و با هم به سر خانه و زندگيمان برويم ولي حالا مي گه من بايد درباره ازدواج با تو بيشتر فكر كنم.
    از صداي غمگين محراب ناراحت شدم، به طرفش رفتم و كنارش ايستادم و گفتم:
    - محراب جان چرا مي گذاري زندگيتان اينجوري خراب شود، در حالي كه با كمي گذشت مي توانيد خيلي خوب زندگي كنيد. تو مگه به شادي اطمينان نداري، اينجا هم يك محيط مطمئن است. خود من الان خيلي خوشحال هستم و با اينكه يك مقدار ديگه از درسم مانده ولي آرمان از من خواسته بيام و اينجا كار كنم چون اين باعث مي شه احساس كنم من هم مي توانم مفيد باشم و اينكه واقعاً زن احتياج دارد در مواقعي احساس استقلال كنه اما باور كن اين استقلال نمي تونه به زندگيتون ضرري بزنه بلكه باعث مي شه شادي با ديد بهتري به تو نگاه كنه.
    - شايد تو درست بگويي، سعي مي كنم از ديدگاه شادي به اين موضوع نگاه كنم.
    با خوشحالي دست زدم و گفتم: آنوقت چقدر اينجا خوب مي شود.
    - عجله نكن من گفتم حالا فكر مي كنم، راستي ساعت سه در اتاق آرمان باش چون مي خواهد رئيس شركت را معرفي كند و بقيه كاركنان هم هستند.
    از اتاق كه بيرون رفت روي صندلي نشستم و همانطور به كارهايي كه بايد انجام مي دادم فكر مي كردم، تنها موضوعي كه ناراحتم مي كرد سهامداري اميد بود البته مي دانستم كه اميد هم مثل آرمان و محراب فقط بعضي مواقع براي رسيدگي به پيشرفت كار به شركت مي آمد. با فكر اميد به ياد ديشب افتادم كه وقتي از خواب بيدار شدم و خواستم به آشپزخانه بروم و كمي آب بخورم صداي گريه آذين را شنيده و به اتاقش رفتم و در حالي كه بغلش مي كردم، پرسيدم از چي ناراحتي كه اون گفت مدتي است اميد در حال و هواي ديگري و احساس مي كنم مثل قبل به من توجه نداره.
    آهي كشيدم و گفتم:
    - او مگه قبلاً چطور بود، يعني با تو قول و قراري گذاشته بود؟
    سرش را تكان داد و گفت:
    - راستش آفاق خيلي سعي كردم بفهمم كه مرا دوست دارد يا نه ولي او يك جور خاصيه، با من خيلي مهربان است و هميشه توي جمع هواي مرا دارد. بعضي مواقع خريدي دارم كه اون مي دونه از كجا بهتر مي شه خريد كرد. وقتي ازش مي خواهم منو مي بره و خيلي صميمي برخورد مي كنه حتي اگر چند ساعتي طول بكشه. اصلاً نمي گه خسته شدم يا زودتر بريم خوبه، تازه بعدش منو حتماً به رستوراني مي بره و بالاخره غذا يا بستني يا آب ميوه اي با هم مي خوريم حتي بعضي مواقع از گل فروشي يك شاخه گل مي گيره و بهم مي ده ولي تا حالا يك كلمه كه بگه منو دوست داره نگفته اما اونقدر مهربونه كه بعضي وقت ها فكر مي كنم از آرمان مهربانتر است.
    با خود فكر مي كردم آيا حرف هاي آذين واقعاً حقيقت دارد چون فقط در يك مورد من محبت را در حركات او ديدم و آن موقعي بود كه از كوه افتادم ولي حالا آذين طوري صحبت مي كرد كه من پيش خود فكر كردم شايد او از اميد ديگري حرف مي زند. با صداي آذين به خود آمدم كه مي گفت:
    - آفاق به چي فكر مي كني، ترا به خدا كمكم مي كني چون من ديگه خسته شدم.
    - اول مرا مطمئن كن اين حرف هايي كه زدي واقعاً حقيقت دارد يعني اميد تا حالا با تو بد و توهين آميز صحبت نكرده، مي دوني بعضي مواقع علاقه چشم آدم را كور مي كنه و تو بايد واقع بين باشي.
    نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:
    - آفاق، من هيچ دروغي درباره رفتار او نگفتم. اميد نه فقط با من بلكه با همه اينجور مهربان برخورد مي كنه ولي نمي دانم چرا بعضي مواقع يكم با تو بد اخلاقي مي كنه. البته تازگي ها حس مي كنم كه بيقراره، چند روز پيش به همراه شادي و محراب و آرمان و بقيه بچه ها و اميد به سينما رفته بوديم كه موقع برگشت وقتي گفتم به نظرت اگر فيلم اينجوري تمام مي شد چطور بود او انگار تمام مدت خواب بوده باشه گفت، نمي دونم چون اصلاً به فيلم دقت نكردم. خيلي كم پيدا شده و هر موقع مي گويم كجا بودي لبخند مي زند و با هيجان مي گويد كه يك جاي خوب. آفاق ترا به خدا كمك كن و منو از اين برزخ نجات بده، ديگه دارم خسته مي شوم و مي خواهم تكليفم زودتر معين شود. شادي و مهديس هر دو تا نامزد هستند و تا چند وقت ديگر عروسي مي كنند آنوقت من هنوز سال هاست منتظر يك كلمه اميد هستم.
    آن موقع واقعاً دلم برايش سوخت و قول دادم كه كاري انجام دهم و سر از كار اميد در آورم ولي حالا وقتي فكر مي كنم كه بايد به اميد نزديك شوم دوباره دچار دلشوره مي شوم. در اين مدت هشت ماه سعي كرده ام هميشه به طريقي ازش فراري باشم و به خاطر اينكه اونو در ميهماني ها نبينم خودم هر چند وقت يكي دو روز به ديدن خاله، عمه و عمو و دايي مي روم و چند روز مي مانم تا نگويند كه مرا نمي بينند و حتي در چند مورد كه اميد به مسافرت رفته بود يك روز كامل را كنار خانم و آقاي محمودي گذراندم كه اونها هم همين فكر را كنند، سعي كردم اينجوري حضور خود را در كنار اقوام و دوستان داشته باشم تا اينكه در مواقعي كه اميد است حضور داشته باشم چون نمي خواستم وسيله اي براي تفريح او باشم. بايد فردا به دانشگاهش بروم شايد بتوانم اطلاعات جديدي بگيرم با اينكه مي دانم او ديگر در بيمارستان كار مي كند ولي خوب مي دانم كه هميشه بچه ها از هم اطلاعات دارند ولي اگر نتوانستم بايد سري به بيمارستانش بزنم. در همين لحظه آبدارچي شركت كه او را اصغر آقا صدا مي زنند به اتاقم آمد و گفت:
    - آقاي صادقي گفتند زودتر بياييد چون همه منتظر شما هستند.
    وقتي به ساعت نگاه كردم و متوجه شدم كه ساعت سه و بيست دقيقه است فوري بلند شدم و به طرف اتاق آرمان رفتم و بعد از گفتن سلام كنار آرمان روي مبلي نشستم، در همان لحظه چشمم به اميد افتاد كه با پوزخندي مسخره آميز نگاهم مي كرد. با صداي آرمان به خود آمدم كه همه را معرفي مي كرد و سمت هر كس را مي گفت، رئيس اجرايي شركت آقاي بهنوشيان بود كه تقريباً مرد مسني بود يعني حدود پنجاه و پنج سالي داشت و دو مهندس ديگر هم بودند كه هر دو با همه دوست بودند و حدوداً سي و سه ساله بودند و داراي همسر و فرزند بودند. آرمان مرا خواهر خود كه در رشته معماري تحصيل مي كنم و يك ترم به پايان درسم مانده معرفي كرد كه در مواقع فراغت هم براي يادگيري كار و هم براي كمك به آنجا مي آيم. آنطور كه از صحبت هاي آرمان فهميدم، دانستم تقريباً حالت نخودي دارم كه شايد بعضي مواقع كاري بتوانم انجام دهم و همين موضوع باعث شد تا اخم هايم درهم برود كه با صداي اميد به طرفش نگاه كردم، گفت:
    - خانم مهندس خسته شديد، بهتر نبود آقاي صادقي صبر مي كرديد تا درسشان تمام شود بعد ايشون را به اينجا مي آورديد، ممكن است چون كاري بلد نيستند باعث ضرر و زيان شركت شوند.
    - آقاي بهنوشيان من فكر نكنم اينطوري باشد چون تمام طرح هاي ايشان را خواهم ديد و به نظرم آقاي صادقي تصميم به جايي گرفتن چون خانم صادقي مي تواند از حالا تجربه كاري پيدا كند.
    بعد از كمي صحبت جلسه تمام شد ولي در همان فكر كردم چقدر از اين اميد متنفرم و چرا او از هر فرصتي براي رنج دادنم استفاده مي كند و برايش لذت بخش است، در حالي كه به گفته آذين با همه چنين مهربان بود.
    امروز به يكي دو كلاس خود نرفتم و به دانشكده پزشكي رفتم و از شيوا هم خواستم همراهيم كند و از چند دانشجو كه اميد را مي شناختند درباره اش تحقيق كرديم، البته گفتم چون خواستگار خواهرم است براي تحقيق آمده ام. يكي از آنها كه مهناز نام داشت گفت:
    - خوش به حال خواهرت، راستش همه ما مي دونستيم كه تازگي ها آقاي دكتر عاشق شده. حالا اين خواهرت كه تازه به بيمارستان اومده چه جوريه، چون اونطور كه من شنيدم ظاهرش با تو خيلي فرق داره.
    در حالي كه آب دهنم را به زور قورت مي دادم چون اصلاً انتظار شنيدن چنين حرف هايي درباره اميد را نداشتم، گفتم:
    - تو درباره خواهر من چه شنيده اي؟
    - ما شنيده ايم كه ايشون هم خيلي زيبا و هم از يه خانواده خيلي محترم و پولدار هستند، در ضمن اينكه خيلي محجبه هستند يعني با چادر مي گرده و داراي يك خانواده متعصب ولي ظاهر تو كه اينجوري نشان نمي دهد البته خيلي ساده لباس پوشيدي ولي نه آنطور محجبه كه از خواهرت شنيديم، پس چطور شما خواهر هستيد.
    شيوا – ايشون شوهر كرده و بنابر خواست همسرشون اينطوري مي گرده. حالا از اين آقا اميد بگو، تو كه بيشتر از خواهر دوستم گفتي.
    - تا وقتي دانشگاه بود خيلي مغرور و از خود راضي بود البته مي دونيد، نمي تونم بگم كه آدم بدي بود چون اگر كسي كمك مي خواست حالا چه دختر يا پسر فرقي نداشت او هميشه حاضر به كمك و راهنمايي بود چون با استادها خيلي آشنا بود هميشه براي نمره گرفتن خيلي بهش مراجعه مي كردند و او هم اصلاً نه نمي گفت و سعي مي كرد كه به بچه ها كمك كند ولي به دخترها اعتنايي نمي كرد با اينكه خيلي ها دور و برش مي پلكيدند. راستش خيلي دوست دارم بيام بيمارستان و خواهر پرستارت را ببينم كه چطور تونسته دل سنگ اين اميد آقا را نرم كنه و عاشق خودش كنه.
    ديگه ديدم طاقت بيشتر شنيدن را ندارم پس بلند شدم و بعد از تشكر از دانشگاه بيرون آمديم.
    شيوا – آفاق جون حق داري ناراحت بشي بيچاره خواهرت كه اين همه مدت منتظر بود، حالا به خواهرت چي مي گي؟
    - شيوا فردا مي آيي برويم بيمارستان چون بايد اونجا هم پرس و جو كنم، وقتي مطمئن شدم تصميم مي گيرم.
    - حتماً.
    قرار شد فردا اصلاً به دانشگاه نرويم و مستقيماَ ساعت ده، دم در بيمارستان همديگر را ببينيم. حالا كه در اتاقم هستم به اميد فكر مي كنم و خيلي دلم گرفته و براي آذين نگرانم. امشب باز احساس مي كنم شب زيبايي نيست، از پنجره اتاقم به آسمان خيره شده ام و نه ستاره ها را زيبا مي بينم و نه ماه را. نمي دونم چرا ولي دلم مي خواد تا صبح گريه كنم، صدايي در ذهنم فرياد مي زند به خاطر آذين است به خاطر آذين است كه كم كم پلك هايم سنگين مي شود.
    امروز وقتي به بيمارستان رفتم اول به عنوان بيمار مراجعه كردم و بعد از معاينه خدا خدا مي كردم اميد در بيمارستان نباشه و منو نبينه ولي وقتي شيوا پرسيد كه اتاق آقاي دكتر محمودي كدام است و پرستار گفت ايشون ديشب شيفت بودن و تا فردا نمي آيند توانستيم با هم نفس راحتي بكشيم. با شيوا به اتاق پرستارها مراجعه كردم و شيوا صحبت را به اميد كشاند و گفت كه پسر همسايشونه و به خواستگاري خواهرش اومده، پرستار با تعجب گفت:
    - شايد اشتباه مي كنيد چون همه مي دانند كه آقاي دكتر محمودي به پريسا علاقه داره.
    بعد به طرفي كه پريسا همراه با دوستانش غذا مي خورد اشاره كرد و ادامه داد:
    - بيچاره پريسا، ما كه هر لحظه منتظر شيريني نامزديشان هستيم.
    - اين همسايه ما اسمش فريد محمودي است كه قبلاً هم يكبار ازدواج كرده و به اون خانم نمي آيد كه همسر مردي به سن ايشون شوند.
    پرستار – واي كه چقدر دلم براي پريسا سوخت آخه نمي دوني چه دختر ماهيه ولي شما اشتباه گرفتيد ما دكتر محمودي داريم ولي اسم كوچكشان اميد است و سن زيادي هم ندارد، تازه بسيار جذاب و زيبا هم هستند و تا حالا هم ازدواج نكرده اند. راستش طرف خيلي سعي كرد تا توجه پريسا را به خودش جلب كنه چون پريسا زياد از اينكه او اينقدر به ظاهر و تيپش مي رسد خوشش نمي آيد، نمي دونيد چند وقت است كه اين اميد آقا دور و برش مي پلكه و التماس كرده تا حاضر شده درباره اش با خانواده اش صحبت كند.
    ديگر ماندن را جايز نمي دانستم بعد از خداحافظي با آن خانم پرستار از بيمارستان خارج شديم و به شيوا گفتم كه مي تواند به منزلشان برود.
    - آفاق آنقدر رنگت پريده و پريشون به نظر مي آيي كه دلم نمي آيد اينطوري تنهايت بگذارم.
    - براي آذين ناراحت هستم ولي نه آنقدر زياد، خواهش مي كنم نگران من نباش و برو. من هم كمي قدم مي زنم و بعد مي روم بايد فكر كنم كه به آذين چه بگويم.
    بعد از رفتن شيوا به پاركي در آن نزديكي رفتم و به اميد فكر كردم به آذين و به پريسا، آذين از نظر زيبايي خيلي از پريسا سرتر بود ولي معصوميتي كه چشم هاي پريسا داشت باعث جلب انسان به طرف خودش مي شد فهميدم كه اميد عاشق همين معصوميت و رفتار متين پريسا شده كه چنين شيفته به دنبالش مي رود.

  3. #23
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    سرم را به عنوان قبول پیشنهادش تکان دادم و گفتم:
    - خب حالا از کدام طرف برویم که زودتر به بقیه برسیم؟
    - خوشبختانه همه مشغول هستند و الان بهترین موقعیت است که با هم کمی صحبت کنیم، از نظر شما که اشکالی نداره.
    - نه
    در حالی که دوباره دلشوره پیدا کرده بودم و حس می کردم لرزشی در پاهایم بوجود آمده، سعی کردم خود را عادی نشان دهم .
    گفت: راستش زیاد از مقدمه چینی خوشم نمی آید و دوست دارم زود اصل مطلب ربابگویم، مدتی است که درباره شما فکر می کنم و شما را زیر نظر دارم و متوجه شده ام که از شما خوشم می آید و اگر موافق باشید درباره ازدواج با من فکر کنید.
    بدون اینکه متوجه باشم ، گفتم: چه زود حرف پدر ثابت شد.
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: متوجه نشدم، شما حرفی زدید؟
    فوری به خودم آمدم و گفتم: نه فقط کمی گیج شدم، یعنی چطور بگویم آنقدر به قول خودتان بدون مقدمه رفتید سر اصل مطلب که کمی مرا شوکه کردید.
    - شما تا حالا درباره من فکر نکرده بودید؟
    - اگر حقیقتش را بخواهید نه فقط درباره شما بلکه درباره هیچکس فکر نکرده ام.
    همان لحظه چهره محمد به خاطرم آمد و گفتم:
    - البته موردی بود که از صحبت آن زمان زیادی می گذرد ولی قسمت نبود، بگذارید صادقانه بگویم بعد از آن مورد با خودم عهد بستم که دور قلبم را حصار بکشم و درش را قفل کنم و الان حتی نمی دانم این قفل زنگ زده باز می شود یا نه، چه برسد به اینکه کسی را به قلبم راه دهم.
    - یعنی هنوز عاشقش هستید؟
    خندیدم و گفتم: اشتباه نکنید این ضربه از عشق نبوده بلکه از ضربه احساسی که فکر می کردم او نسبت به من دارد بوده. می توانم بگویم که عاشقش نبودم فقط دوستش داشتم و شاید اگر قسمت هم بودیم در این ساعت من یک عاشق به تمام عیار بودم، ولی متاشفانه کسی که کنار شما راه می رود قلبی در سینه ندارد و این را همین امروز در باغ شما متوجه شدم. پدرم که فقط تلفنی با شما صحبت کرده بود حدس هایی زده بود ولی من در طی این دو ترم شما را فقط به چشم استاد دیده ام و لحظه ای فکر نکرده ام که می توانم در مورد ازدواج با شما فکر کنم. شما برایم فقط یک استاد قابل احترام هستید و راستش آقا آرشام آلان آنقدر فکرم به هم ریخته که شاید فکر کنید دارم هذیان می گویم، به نظر شما من یک دختر عادی هستم؟
    با تعجب نگاهم کرد و گفت: البته من فقط فکر می کنم شما خیلی نا امیدانه درباره خود فکر می کنید.
    - اگر سوالی از شما بپرسم قول می دهید صادقانه جوابم را بدهید؟
    - مطمئن باشید.
    - چرا من؟ اینهمه دختر اطرافتان هستند که اکثرا از من بهترند پس شما چرا منو انتخاب کردید؟
    - شما واقعا نا امیدانه درباره خود فکر می کنید، بله دختران زیادی در اطرافم هستند ولی نه تنها حالا بلکه چندین سال است، چه در ایران چه در خارج از ایران که تحصیل می کردم، می توانستم در بین آنها برای خود راحت همسری انتخاب کنم ولی من به خیلی از معیارها معتقد هستم، به نظر من ظاهر و باطن یک شخص هر دو باید قلبم را بلرزاند که من هر دو را با هم می خواستم و در طی این مدت فقط توانستم شما را پیدا کنم.
    با پوزخندی گفتم: ولی فکر کنم شما از لحاظ دید اشکال دارید چون من دختر زیبایی نیستم که بتوانم نظر کسی مثل شما را جلب کنم.
    - آفاق تحمل کن، خیلی تند می روی. بگذار حرفم تمام شود تا بفهمی که از نظر دید اشکال ندارم بلکه تجربه این سالها باعث شده که قدرت دیدم بهتر شود یعنی کمال را ببینم و نه جمال را. روزهای اول تو را دختری دیدم سخت کوش و درسخوان ولی بعد وقتی دقت کردم دیدم که بر خلاف هم جنسهایت برای جلب نظر مردها هیچ کوششی نمی کردی حتی برایت اهمیت هم نداشت، ایم مرا کمی کنجکاو کرد و فکر کردم شاید کسی را دوست داری یا نامزدی کسی هستی ولی وقتی از همکلاسی هایت پرس و جو کردم فهمیدم آنها روی تو اسم رباط گذاشته اند چون که دارای احساس نیستی، بعد کم کم متوجه شدم که تو برای غرورت ارزش خاصی قائل هستس و به هیچ عنوان به خاطر کسی راضی به گذشتن از آن نیستی و این اخلاقت موجب شد که بیشتر به طرف تو جلب شوم. سعی کردم با دان طرحهای مختلف و مشکل تو را به سوی خود جلب کنم ولی نتوانستم، تازه متوجه شدم که در این مدت به واسطه ارتباط بیشتر با خصوصیات تو بیشتر آشنا شده ام و از زیرکی و کاردانیت اذت می برم و بعد طرز لباس پوشیدنت، در اون ظاهر ساده یک حالت جذابیت خاصی دیدم برای انسان کهنه نمی شود. تو همیشه شاده و بدون رنگ و لعاب بودی و این همه حقایقی بود که درباره تو فکر می کنم، پس چشمانت را باز کن و فکر کن که شاید بتوانی مرا ببینی و احساسی به من پیدا کنی و من هم قول می دهم که اگر کمی مرا دوست داشته باشی کاری کنم که همیشه احساس خوشبختی کنی.

  4. #24
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    وقتی آرشام ساکت شد، زبانم بند آمده بود و اصلا فکر نمی کردم که درباره من چنین فکر کند و تا به خانه رسیدیم همه اش با خود فکر می کردم اون شخصی که آرشام درباره اش صحبت می کرد من بودم یا کسی که فقط در رویاهایش وجود داشت، حتی یادم نیست که ناهار را چگونه خوردم و تا بعد از ظهر چکار کردم، فقط می دانم به طور خودکار هر کس هر پیشنهادی می داد قبول می کردم، هم پینگ پنگ و والیبال یازی کردم هم به دیدن گلخانه رفتم و اندکی در باغ قدم زدم و حالا در اتاقم هستم و هنوز به رویاهای آرشام فکر می کنم.
    حدود یکماهی از پیشنهاد آقای پناهی می گذرد، در این مدت خیلی سعی کردم فکرم را کمتر به آرشام مشغول کنم، حتی تلاش نمودم که او را به طور کامل از ذهن خود بیرون کنم. او هم در این مدت با من طرف صحبت نمی شد و حتی دیکر طرح جدیدی هم پیشنهاد نمی داد و من حس کردم که اینطور مرا آزاد گذاشته به حرفهایش فکر کنم، در صورتی که من بیشتر از او و فکرش فراری بودم و همین روند باعث منزوی تر شدنم شده بود. سعی می کردم چه در دانشگاه و چه در خانه خود را بیشتر مشغول کتابهایم کنم ولی وقتی در کلاسش بودم دیگرنمی توانستم وجودش را نادیده بگیرم و کم کم احساسش می کردم و بر خلاف میلم بع طرفش کشیده می شدمف اگر در جمعی صحبتش را می شنیدم خودبخود میخکوب می شدم و تمام حواسم متوجه صحبت جمع می شد و بعد بدون آنکه خودم متوجه باشم ارزش هایش را می سنجیدم ولی تا به خود می آمدم سعی می کردم که او را از ذهنم دور کنم واین جدال سختی بود که با خود شروع کرده بودم و در این اواخر احساس می کردم که حصار دور قلبم دچار لرزهشده و در لحظاتی که انتظارش را نداشتم به لرزیدن و از جا کندن می افتاد. در حالی که با تمام وجود سعی می کردم که این حصار را حفظ کنم، از خود عصبانی بودم و از اینکه سعی می کردم نگاهم به نگاهش نیافتد ولی دوباری توانست مرا غافلگیر کند. همانطور که به راز نگاهش فکر می کردم از در دانشگاه بیرون آمدم و صدای آقای پناهی را شنیدم که مرا صدا می زد، سرجایم ایستادم بدون اینکه جرات کنم برگردم و جوابش را دهم.
    - خانم صادقی چندبار صدایتان کردم، چرا جواب نمی دهید؟
    در حال که هنوز سرم پائین بود گفتم: ببخشید متوجه نشدم.
    - دروغگوی خوبی نیستید و اینبار می بخشمتان ودر خیابان بعدی در ایستگاه اتوبوس منتظرتان می ایستم، با اتومبیلتام دنبالم بیایید باید حتما با شما صحبت کنم.
    در حالی که حس می کردم صدایم به ناله بیشتر شباهت دارد کفتم: ولی من باید زود برگردم.
    - زیاد وقتتان را نمی گیرم و منتظرم.
    بعد بدون هیچ حرفی به راه تفتاد و رفت، مانده بودم که چه کنم ولی دیدم چاره ای نیست. بالاخره باید روزی جوابگویش باشم، سوار اتومبیلم شدم و به جایی که او ایستاده بود رفتم و نگه داشتم. وقتی سوار شد گفت: رستوران دنجی را می شناسم و بعد راهنمایی کرد تا به آنجا برویم، بدون کلمه ای مخالفت به همان راهی که نشان می داد رفتم و بعد از اینکه پشت میزی نشستیم، سفارش نهار داد و گفت:
    - آفاق نمی خواهی بعد از یکماه سرت را بلند کنی و نگاهم کنی، اگر می دانستم چنین از من فراری می شوی اینطوری یکدفعه تمام راز دلم را بهت نمی گفتم.
    چنان صداقت و گرمی در صدایش بود که سرم را بلند کردم و از پس حلقه اشکی که در چشمانم جمع شده بود، به چشمانش که تار می دیدم نگاه کردم، وقتی چشمان گریانم را دید با تعجب پرسید:
    - آفاق اتفاقی افتاده؟ اگر حس می کنی که حرفهایم برایت سنگین و توهین آمیزه بگو، به خدا دیگر هیچ وقت مزاحمت نمی شوم ولی خواهش می کنم فقط صادقانه با من رفتار کن. چون من یک پسر بچه نیستم که از جواب منفی تو دگرگون شوم البته نمی توانم بگویم ناراحت نمی شوم ولی یاد گرفته ام که باید با همه چیز کنار آمد حتی شکست در عشق. من نمی خواهم هیچ موقع خودم را به هیچ عنوان به کسی تحمیل کنم ما آلان دو انسان بالغ و با شعور هستیم که با حرف زدن می توانیم همدیگر را قانع کنیم گرچه تقریبا چهارده سال از من کوچکتر هستس ولی می دانم تو هم یک دختر بچه نیستی و خیلی از سنت بیشتر فهم و شعور داری پس به جای اینکه باعث آزار خودت شوی و شادابیت را از دست دهی، حرفت را بزن و اینقدر خودت را عذاب نده.
    چنان تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفتم که پیش خود اقرار کردم واقعا مرد محترم و با شعوری است و همان لحظه با خودم گفتم آیا من لیاقت چنین مرد بزرگی را دارم، مردی که با همه چیزمنطقی کنار می آید و بیشتر ناراحت روحیه من بود تا جوابی که به او بدهم. پس برخلاف تصمیمی که گرفته بودم ، لبخندی زدم و گفتم:
    - آرشام می شه به من فرصت بیشتری بدهی تا بهتر تو را بشناسم، راستش من شناختم از مردها به خصوص تو خیلی کم است.
    - البته، ولی به نظرم بهتره بعضی مواقع با هم به رستوران یا پارکی برویم و یا حتی همراه با خانواده هایمان رابطه بیشتری داشته باشیم، در ست مثل دو دوست، چون آن موقع بهتر می توانیم همدیگر را بشناسیم تا اینکه از هم فرار کنیم.
    با صدای بلند خندیدم و گفتم: خب دیگه اینقدر هم خنگ نیستم، اگر یک رابطه دوستانه و خانوادگی داشته باشیم بهتر است.
    او هم خندید و گفت: خب حالا غذایت را راحت بخور و اصلا به جوابی که به من می خواهی بدهی فکر نکن، تو از حالا تا آخر عمر من وقت داری و من هیچ وقت تو را در تنگنا نمی گذارم، پس راحت باشد.
    حالا که در اتاقم هستم، به ساعات خوبی که با آرشام گذراندم فکر می کنم و احترام بیشتری نسبت به قبل برایش قائل هستم و به آینده امیدوارم. امشب آسمان از پنجره اتاقم زیباست، ستاره ها هم همه زیبا هستند و امشب ماه چقدر زیبا نورافشانی می کند.
    امروز وقتی با پدر راجع به آرشام صحبت کردم و از تصمیم خودمان گفتم، لبخندی زد و صورتم را بوسید و گفت:
    - آفرین دخترم، همیشه به تو افتخار می کنم و از حالا بدان آرشام یک رای مثبت دارد و آن رای من است، چون از لحظه اول که او را دیدم و با او صحبت کردم، او را لایق دختر عزیزم دیدم. پس از این به بعد بیشتر با خانواده اش رفت و آمد کنیم تا هم شما شناختتان نسبت به هم بیشتر شود و هم من بتوانم خانواده این استاد تو را بهتر بشناسم.
    ماههاست که از روابط خانوادگی ما و خانواده پناهی می گذرد، هر چه بیشتر آرشام را می شناسم، احساس می کنم که چقدر مرد بزرگی است و من لیاقت او را ندارم. در این مدت درست مثل یک دوست با من رفتار کرده و اجازه داده که کاملا از اخلاق او آگاه شوم، البته این رفتار او در بیرون دانشگاه است و چقدر ازش سپاسگزارم با رفتاری که دارد هیچ کس در دانشگاه متوجه علاقه او نشده و ما مثل همه دانشجوها و استادان با هم رفتار می کنیم. با گذشت زمان احساس می کنم که او می تواند برایم یک همسر کاملی باشد، ولی باز یک حس خلا در وجودم آزارم می دهد که نمی دانم چیست وهمین احساس باعث می شود که شب ها دچار بی خوابی شوم، هر چه به کامل بودن او مطمئن می شوم، بی خوابی و بی قراریم بیشتر می شود. در این مدت افراد فامیل، او و خانواده اش را به عنوان دوست جدید پدر پذیرفته اند و پدر به مادر و آرمان و آذین تاکید کرده که از خواستگاری آؤشام حرفی به میان نیاورند تا راحت تر بتوانم تصمیم بگیرم. در این مدت سعی کرده ام که با امید روبه رو نشوم، به صورتی که همیشه ازش فراری هستم و خوشبختانه متوجه شده ام امید در این مدت به آذین نزدیکتر شده است، البته اون شادابی همیشگی را ندارد و بیشتر در کناری می نشیند و با آذین صحبت می کند ولی بعضی مواقع که نگاهم در نگاهش قفل می شود، برقی در نگاهش می بینم که وحشت می کنم و سرمایی امام وجودم را فرا می گیرد. همیشه فکر می کنم این سرما از ترس است و یا از چیز دیگر، اما واقعا نمی دانم، تنها می دانم که از امید می ترسم.
    امروز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم و سوار اتومبیل شدم، قبل از حرکت در طرف دیگر اتومبیل باز شد و امید کنارم نشست، از ترس لحظه ای احساس مرگ کردم، اما وقتی نگاهش کردم و دیدم چه اذتی از ترسیدنم می برد، سعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم و ترس را از خود دور کنم. همیشه از اینکه از آزار من لذت می ببرد، متنفر بودم و فوری حس دیگری در من برانگیخته می شد که ترس را فراموش می کردم و می دانتم که باید با او مقابله کنم و آزارش دهم، یعنی درست مثل خودش رفتار کنم، همین موضوع از من موجودی تازه می ساخت که فقط در برابر او چنین بودم و در آخر هم احساس لذت و زنده بودن می کردم.
    - با اجازه کی سوار اتومبیل من شدی؟

  5. #25
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    با صدای بلند خندید و گفت: خوبه هنوز آفاق قبل هستی و زود تغییر موضع دادی، دیگه داشتم فکر می کردم، آلان بیهوش می شوی.
    اتومبیل را روشن کردم و گفتم: این آرزو را به گور می بری امید، تو همیشه در برابر من یک شکست خورده هستی.
    برایم دست زد و گفت: عجب دل شیری داریدختر] تو می دونی چندین ماه است که با هم هم صحبت نشده بودیم، دیگه داشتی مرا فراموش می کردی. راستی این همه مدت که با آرشام جانت خوش وبش می کردی، حرفهای من یادت رفته بود، مگه بهت نگفته بودم که تو هیچ موجودیتی نداری به غیر از اینکه یک رقیب برای من هستی و تا من بخواهم نمی گذارم رنگ آرامش را به خود ببینی، آفاق بعضی وقتها کاری می کنی که فکر می کنم اصلا باهوش نیستی، تازه خنگ هم هستی.
    - درست صحبت کن و توهین بی خود نکن و بگو ببینم دوباره چه خیالی برایم داری؟
    پارکی را نشان دادو گفت: همینجا نگه دار باید با هم بشینیم و مفصل صحبت کنیم.
    وقتی روی نیمکتی زیر درختی در پارک نشستیم، گفتم: زود باش امید حرفت را بزن، چون من کار دارم ومثل تو بیکار نیستم که دنبال آزار دیگران باشم.
    ابرویی بالا انداخت و گفت: خیلی زبان دراز شده ای، ولی معطلت نمی کنم، تو تا حالا فکر نکردی چرا من این همه مدت مثل یک بچه خوب اینقدر ساکت نشسته ام و ناظر دلبریهای شما با این آرشام جانت هستم.
    از شدت ناراحتی چشمهایم را بستم و با خودم گفتم، نباید عصبانی شوم چون اوضاع بدتر می شود، باید آرامش خود را حقظ کنم و با اینکه دچار دلشوره عجیبی شده بودم اما سعی کردم چیزی بروز ندهم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم با چشمان سبزش خیره نگاهم می کند و لبخند به لب دارد.
    - آرام شدی؟ ببین من احساس می کنم تو قوانین بازی را فراموش کردی یا اینکه عشق این آقا آرشام چشم هایت را کور کرده، بگذریم در بازی شطرنج آدم باید کاری کند که رقیبش احساس کنه دارد پیروز می شود و وقتی لذت این پیروزی را با تمام وجودش حس کرد باید تو حرکتت را نجام دهی و او را طوری مات کنی که شوکه شود چون آنوقت است که لذت واقعی را می بری. یادت می آید روزی که کوه رفته بودیم به تو گفتم آنقدر صبر می کنم که قله برسی بعد پرتت می کنم چون لذتش بیشتر است، حالا همان زمان رسیده، یعنی این خانم مهندس ما یک تور یزرگ پهن کرد و یک استاد همه چیز تمام را تور کرد که البته در این راه خیلی هم تلاش کرده اما وقتی که احساس کرد همه کارها به خوشی تمام شده و می تواند تورش را از آب همراه ماهی یزرگش بیرون بکشد، یکدفعه می بیند تور پاره شده و ماهی از دستش رفته، حالا توهم همین حال و روز را داری و باید تورت را رها کنی چون این ماهی متعلق به تو نیست.
    با پوزخندی گفتم: حرف هایت تمام شد، تو فکر نمی کنی خیلی به خودت مطمئن هستی چون اگر توری بود و ماهی ای، این ماهی خیلی وقت است که دردستان من است و اگر بازی شطرنجی بوده خیلی وقته که تو مات شدی ولی تازه متوجه شده ای.
    بعد از جای خودم بلند شدم بروم که گفت: آفاق عجله نکن، بله ماهیت صید شده ولی باید رهایش کنی.
    - چه کسی می تواند همچین دستوری به من بدهد؟
    - من، حتما یادت برفته موضوع رضا سروری همان موضوعی که مجبور شدی دانشگاه را رها کنی. حالا اگر خیال داری مرا مجبور کنی حرفی نیست، چون خوابی برایت دیده ام وحشتناکتر از قبل، می دونی ایندفعه در دو راه حل مانده ام، نمی دانم اگر تو حرفم را گوش نکنی، کدام را انتخاب کنم و به خاطر همین هم گفتم با خودت مشورت کنم. اولین راه حل همان موضوع دانشگاست، منتها با ابعاد گستره تر که باعث آبروریزی بیشتری می شود، آنقدر که پدرت از بیم آبرو از خانه خارج نشود و راه حل دیگر اینکه یک اتفاق بد برای این آقا آرشام بیفته که برای همیشه از دیدنش محروم شوی مثل یک تصادف، دوست دارم خودت انتخاب کنی و در ضمن تا حالا دیگه منو شناختی و می دونی که الکی تهدید نمی کنم، حالا خود دانی.
    با نفرت نگاهش کردمو گفتم: امید اگر من بگویم در بازی شکست خوردم دست از سرم برمی داری؟ حتی حاضر هستم جلوی همه بگویم، باور کن دیگه خسته شدم.
    ابتدا با صدای بلند خندید و بعد نگاه عمیقی کرد و گفت: گفتن تنها شرط نیست تو باید کاری که من می گویم انجام دهی تا واقعا از نظر من مات شده باشی، نه اینکه یک کلمه بگویی و بعد خوشبخت در کنار آفا آرشام زندگی کنی. آفاق واقعا تو فکر کرده ای من انفدر پَپه هستم.
    با عصبانیت گفتم: بگو شرایط مات شدنم چیه، چون آنقدر ازت متنفر هستم که دیگه نمی خواهم تا آخر عمر نشانی ازت ببینم.
    - اول اینکه قید دانشگاه را میزنی و برگه انصراف را نشانم می دهی و دوم اینکه باید با کسی که من تعیین می کنم ازدواج کنی، این شرایط مات شدن توست.
    مدتی بدون اینکه بتوانم حرفی بزنم به فضای پارک نگاه کردم، وقتی او سکوتم را دید گفت: بهتره بریم چون شب می شه، خوب فکر کن اگر در همین چند

  6. #26
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    روزه قيد اين آقا آرشام را زدي كه هيچ ولي اگر خواستي با آقا آرشامت باشي فقط بگو كدام راه حل پيشنهادي مرا ترجيح مي دهي و اگر هم خواستي از بازي استعفا بدهي، انصرافت از دانشگاه را بياور تا من يك شوهر خوب به تو معرفي كنم. تازه آفاق دوست نداشتم اينطور زود بازي را تمام كنم ولي چكار كنم كه خيلي دوستت دارم.
    بعد همچنان كه با تمسخر مي خنديد از من دور شد، الان نزديك صبح است و من هنوز فكر مي كنم كه چطور از اميد انتقام بگيرم چون ديگر از همه چيز خود گذشته ام و فقط به فكر انتقام هستم. نمي خواهم از كسي كمكم بگيرم، اين بازي را من تمام مي كنم آن هم با شكست دادن اميد.
    هشت ماه از تاريخي كه اميد مرا تهديد كرده مي گذرد، هشت ماه را به سختي گذراندم چون اول بايد جواب رد به آرشام مي دادم در حالي كه حتي يك مورد براي ايراد گرفتن از او نداشتم. چقدر ناراحت بودم كه از همان اول جواب رد به آرشام نداده بودم و اميد و حرفهايش و بازيش را فراموش كرده بودم. اوضاع خيلي برايم مشكل شده بود، از يك طرف علاقه خودم به آرشام به خاطر اينكه او واقعاً يك انسان كاملي بود و از طرف ديگر علاقه خانواده ام به اين پيوند. هم در محيط دانشگاه در عذاب بودم و هم در خانه مورد بي مهري خانواده قرار مي گرفتم و در هر ثانيه كه رنج مي كشيدم بيشتر براي انتقام گرفتن از اميد راسخ تر مي شدم. دو ماهي است كه آرشام دوباره به خارج برگشته و با برگشت او كمي رفتار خانواده ام با من بهتر شده و از آن همه فشار و زخم زبان شنيدن راحت شدم، البته مادرم بسيار افسرده و ناراحت است چون آذين هم همچنان خواستگارانش را رد مي كند و مني را هم كه در آستانه ي ازدواج مي ديد به يكباره تمام آروزهايش را به باد داده بودم. پدر و مادرم يك سفر با هم به كانادا براي ديدار عمه منيژه رفتند كه صد البته مي دانستم پدرم به خاطر اينكه روحيه مادر عوض شود و از اين افسردگي بيرون بيايد اين سفر را تدارك ديده چون با اينكه تابستان بود و مي توانست ما را هم همراه خود ببرد ترجيح داد به خاطر مادر تنها بروند، تا هم تنبيهي باشد براي ما شايد كه به خود آئيم. واي كه چقدر از تو متنفرم اميد، اميدي كه به همان اندازه كه من از تو بدم مي آيد خواهرم تو را دوست دارد و زندگي و آينده خود را به اميد تو برنامه ريزي مي كند. نمي دانم بودنت بهتر است يا نبودنت؟
    امروز با آرمان به شركت تازه تأسيسش رفتيم، البته اميد و محراب هم در اين شركت سهيم هستند و وقتي آرمان گفت كه دوست دارد در كارهاي شركت من هم همكاري كنم خيلي خوشحال شدم و با جان و دل قبول كردم. وقتي وارد شركت شدم ساختماني ديدم داراي چندين اتاق، شركت كار ساختمان سازي انجام مي داد. يكي از اتاق ها را آرمان به من اختصاص داده بود، در اتاقم بودم و فكر مي كردم چه چيزهايي بگيرم تا بتوانم فضاي اتاقم را زيباتر كنم كه محراب وارد شد و گفت:
    - سلام به دختر خاله عزيزم.
    با لبخند جوابش را دادم و گفتم:
    - از شادي چه خبر؟
    - راستش خيلي اصرار كرد كه كاري هم به او در اينجا بدهم و نمي دونم چطور پشيمانش كنم، خوش به حال آرمان چون مهديس كلاً از كار در بيرون از خانه خوشش نمي آيد.
    - تا كي شما مردها مي خواهيد كه حرف حرف خودتان باشد و به علايق همسرانتان توجهي نداريد، چه اشكالي دارد مثلا شادي در اينجا مشغول به كار شود، به نظر من با اون روحيه شادي اگر بخواهي او را مجبور به خانه ماندن كني خيلي بهش ظلم مي كني.
    - ببينم تو طرفدار دختر دايي ات هستي، يا پسر خاله ات؟

  7. #27
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    خنديدم و گفتم:
    - دست بردار محراب نمي خواهد موضوع را عوض كني ولي بيشتر فكر كن، اگر به شادي يك فرصت بدهي پشيمان نمي شوي.
    محراب آهي كشيد و بعد به طرف پنجره رفت و گفت:
    - تو نمي خواهد طرفداري اونو بكني چون خودش مي تواند از حقش خوب دفاع كند، مي دوني قرار بود چند ماه ديگر جشن عروسي بگيريم و با هم به سر خانه و زندگيمان برويم ولي حالا مي گه من بايد درباره ازدواج با تو بيشتر فكر كنم.
    از صداي غمگين محراب ناراحت شدم، به طرفش رفتم و كنارش ايستادم و گفتم:
    - محراب جان چرا مي گذاري زندگيتان اينجوري خراب شود، در حالي كه با كمي گذشت مي توانيد خيلي خوب زندگي كنيد. تو مگه به شادي اطمينان نداري، اينجا هم يك محيط مطمئن است. خود من الان خيلي خوشحال هستم و با اينكه يك مقدار ديگه از درسم مانده ولي آرمان از من خواسته بيام و اينجا كار كنم چون اين باعث مي شه احساس كنم من هم مي توانم مفيد باشم و اينكه واقعاً زن احتياج دارد در مواقعي احساس استقلال كنه اما باور كن اين استقلال نمي تونه به زندگيتون ضرري بزنه بلكه باعث مي شه شادي با ديد بهتري به تو نگاه كنه.
    - شايد تو درست بگويي، سعي مي كنم از ديدگاه شادي به اين موضوع نگاه كنم.
    با خوشحالي دست زدم و گفتم: آنوقت چقدر اينجا خوب مي شود.
    - عجله نكن من گفتم حالا فكر مي كنم، راستي ساعت سه در اتاق آرمان باش چون مي خواهد رئيس شركت را معرفي كند و بقيه كاركنان هم هستند.
    از اتاق كه بيرون رفت روي صندلي نشستم و همانطور به كارهايي كه بايد انجام مي دادم فكر مي كردم، تنها موضوعي كه ناراحتم مي كرد سهامداري اميد بود البته مي دانستم كه اميد هم مثل آرمان و محراب فقط بعضي مواقع براي رسيدگي به پيشرفت كار به شركت مي آمد. با فكر اميد به ياد ديشب افتادم كه وقتي از خواب بيدار شدم و خواستم به آشپزخانه بروم و كمي آب بخورم صداي گريه آذين را شنيده و به اتاقش رفتم و در حالي كه بغلش مي كردم، پرسيدم از چي ناراحتي كه اون گفت مدتي است اميد در حال و هواي ديگري و احساس مي كنم مثل قبل به من توجه نداره.
    آهي كشيدم و گفتم:
    - او مگه قبلاً چطور بود، يعني با تو قول و قراري گذاشته بود؟
    سرش را تكان داد و گفت:
    - راستش آفاق خيلي سعي كردم بفهمم كه مرا دوست دارد يا نه ولي او يك جور خاصيه، با من خيلي مهربان است و هميشه توي جمع هواي مرا دارد. بعضي مواقع خريدي دارم كه اون مي دونه از كجا بهتر مي شه خريد كرد. وقتي ازش مي خواهم منو مي بره و خيلي صميمي برخورد مي كنه حتي اگر چند ساعتي طول بكشه. اصلاً نمي گه خسته شدم يا زودتر بريم خوبه، تازه بعدش منو حتماً به رستوراني مي بره و بالاخره غذا يا بستني يا آب ميوه اي با هم مي خوريم حتي بعضي مواقع از گل فروشي يك شاخه گل مي گيره و بهم مي ده ولي تا حالا يك كلمه كه بگه منو دوست داره نگفته اما اونقدر مهربونه كه بعضي وقت ها فكر مي كنم از آرمان مهربانتر است.
    با خود فكر مي كردم آيا حرف هاي آذين واقعاً حقيقت دارد چون فقط در يك مورد من محبت را در حركات او ديدم و آن موقعي بود كه از كوه افتادم ولي حالا آذين طوري صحبت مي كرد كه من پيش خود فكر كردم شايد او از اميد ديگري حرف مي زند. با صداي آذين به خود آمدم كه مي گفت:
    - آفاق به چي فكر مي كني، ترا به خدا كمكم مي كني چون من ديگه خسته شدم.
    - اول مرا مطمئن كن اين حرف هايي كه زدي واقعاً حقيقت دارد يعني اميد تا حالا با تو بد و توهين آميز صحبت نكرده، مي دوني بعضي مواقع علاقه چشم آدم را كور مي كنه و تو بايد واقع بين باشي.
    نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:
    - آفاق، من هيچ دروغي درباره رفتار او نگفتم. اميد نه فقط با من بلكه با همه اينجور مهربان برخورد مي كنه ولي نمي دانم چرا بعضي مواقع يكم با تو بد اخلاقي مي كنه. البته تازگي ها حس مي كنم كه بيقراره، چند روز پيش به همراه شادي و محراب و آرمان و بقيه بچه ها و اميد به سينما رفته بوديم كه موقع برگشت وقتي گفتم به نظرت اگر فيلم اينجوري تمام مي شد چطور بود او انگار تمام مدت خواب بوده باشه گفت، نمي دونم چون اصلاً به فيلم دقت نكردم. خيلي كم پيدا شده و هر موقع مي گويم كجا بودي لبخند مي زند و با هيجان مي گويد كه يك جاي خوب. آفاق ترا به خدا كمك كن و منو از اين برزخ نجات بده، ديگه دارم خسته مي شوم و مي خواهم تكليفم زودتر معين شود. شادي و مهديس هر دو تا نامزد هستند و تا چند وقت ديگر عروسي مي كنند آنوقت من هنوز سال هاست منتظر يك كلمه اميد هستم.
    آن موقع واقعاً دلم برايش سوخت و قول دادم كه كاري انجام دهم و سر از كار اميد در آورم ولي حالا وقتي فكر مي كنم كه بايد به اميد نزديك شوم دوباره دچار دلشوره مي شوم. در اين مدت هشت ماه سعي كرده ام هميشه به طريقي ازش فراري باشم و به خاطر اينكه اونو در ميهماني ها نبينم خودم هر چند وقت يكي دو روز به ديدن خاله، عمه و عمو و دايي مي روم و چند روز مي مانم تا نگويند كه مرا نمي بينند و حتي در چند مورد كه اميد به مسافرت رفته بود يك روز كامل را كنار خانم و آقاي محمودي گذراندم كه اونها هم همين فكر را كنند، سعي كردم اينجوري حضور خود را در كنار اقوام و دوستان داشته باشم تا اينكه در مواقعي كه اميد است حضور داشته باشم چون نمي خواستم وسيله اي براي تفريح او باشم. بايد فردا به دانشگاهش بروم شايد بتوانم اطلاعات جديدي بگيرم با اينكه مي دانم او ديگر در بيمارستان كار مي كند ولي خوب مي دانم كه هميشه بچه ها از هم اطلاعات دارند ولي اگر نتوانستم بايد سري به بيمارستانش بزنم. در همين لحظه آبدارچي شركت كه او را اصغر آقا صدا مي زنند به اتاقم آمد و گفت:
    - آقاي صادقي گفتند زودتر بياييد چون همه منتظر شما هستند.
    وقتي به ساعت نگاه كردم و متوجه شدم كه ساعت سه و بيست دقيقه است فوري بلند شدم و به طرف اتاق آرمان رفتم و بعد از گفتن سلام كنار آرمان روي مبلي نشستم، در همان لحظه چشمم به اميد افتاد كه با پوزخندي مسخره آميز نگاهم مي كرد. با صداي آرمان به خود آمدم كه همه را معرفي مي كرد و سمت هر كس را مي گفت، رئيس اجرايي شركت آقاي بهنوشيان بود كه تقريباً مرد مسني بود يعني حدود پنجاه و پنج سالي داشت و دو مهندس ديگر هم بودند كه هر دو با همه دوست بودند و حدوداً سي و سه ساله بودند و داراي همسر و فرزند بودند. آرمان مرا خواهر خود كه در رشته معماري تحصيل مي كنم و يك ترم به پايان درسم مانده معرفي كرد كه در مواقع فراغت هم براي يادگيري كار و هم براي كمك به آنجا مي آيم. آنطور كه از صحبت هاي آرمان فهميدم، دانستم تقريباً حالت نخودي دارم كه شايد بعضي مواقع كاري بتوانم انجام دهم و همين موضوع باعث شد تا اخم هايم درهم برود كه با صداي اميد به طرفش نگاه كردم، گفت:
    - خانم مهندس خسته شديد، بهتر نبود آقاي صادقي صبر مي كرديد تا درسشان تمام شود بعد ايشون را به اينجا مي آورديد، ممكن است چون كاري بلد نيستند باعث ضرر و زيان شركت شوند.
    - آقاي بهنوشيان من فكر نكنم اينطوري باشد چون تمام طرح هاي ايشان را خواهم ديد و به نظرم آقاي صادقي تصميم به جايي گرفتن چون خانم صادقي مي تواند از حالا تجربه كاري پيدا كند.
    بعد از كمي صحبت جلسه تمام شد ولي در همان فكر كردم چقدر از اين اميد متنفرم و چرا او از هر فرصتي براي رنج دادنم استفاده مي كند و برايش لذت بخش است، در حالي كه به گفته آذين با همه چنين مهربان بود.
    امروز به يكي دو كلاس خود نرفتم و به دانشكده پزشكي رفتم و از شيوا هم خواستم همراهيم كند و از چند دانشجو كه اميد را مي شناختند درباره اش تحقيق كرديم، البته گفتم چون خواستگار خواهرم است براي تحقيق آمده ام. يكي از آنها كه مهناز نام داشت گفت:
    - خوش به حال خواهرت، راستش همه ما مي دونستيم كه تازگي ها آقاي دكتر عاشق شده. حالا اين خواهرت كه تازه به بيمارستان اومده چه جوريه، چون اونطور كه من شنيدم ظاهرش با تو خيلي فرق داره.

  8. #28
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    _
    در حالي كه آب دهنم را به زور قورت مي دادم چون اصلاً انتظار شنيدن چنين حرف هايي درباره اميد را نداشتم، گفتم:
    - تو درباره خواهر من چه شنيده اي؟
    - ما شنيده ايم كه ايشون هم خيلي زيبا و هم از يه خانواده خيلي محترم و پولدار هستند، در ضمن اينكه خيلي محجبه هستند يعني با چادر مي گرده و داراي يك خانواده متعصب ولي ظاهر تو كه اينجوري نشان نمي دهد البته خيلي ساده لباس پوشيدي ولي نه آنطور محجبه كه از خواهرت شنيديم، پس چطور شما خواهر هستيد.
    شيوا – ايشون شوهر كرده و بنابر خواست همسرشون اينطوري مي گرده. حالا از اين آقا اميد بگو، تو كه بيشتر از خواهر دوستم گفتي.
    - تا وقتي دانشگاه بود خيلي مغرور و از خود راضي بود البته مي دونيد، نمي تونم بگم كه آدم بدي بود چون اگر كسي كمك مي خواست حالا چه دختر يا پسر فرقي نداشت او هميشه حاضر به كمك و راهنمايي بود چون با استادها خيلي آشنا بود هميشه براي نمره گرفتن خيلي بهش مراجعه مي كردند و او هم اصلاً نه نمي گفت و سعي مي كرد كه به بچه ها كمك كند ولي به دخترها اعتنايي نمي كرد با اينكه خيلي ها دور و برش مي پلكيدند. راستش خيلي دوست دارم بيام بيمارستان و خواهر پرستارت را ببينم كه چطور تونسته دل سنگ اين اميد آقا را نرم كنه و عاشق خودش كنه.
    ديگه ديدم طاقت بيشتر شنيدن را ندارم پس بلند شدم و بعد از تشكر از دانشگاه بيرون آمديم.
    شيوا – آفاق جون حق داري ناراحت بشي بيچاره خواهرت كه اين همه مدت منتظر بود، حالا به خواهرت چي مي گي؟
    - شيوا فردا مي آيي برويم بيمارستان چون بايد اونجا هم پرس و جو كنم، وقتي مطمئن شدم تصميم مي گيرم.
    - حتماً.
    قرار شد فردا اصلاً به دانشگاه نرويم و مستقيماَ ساعت ده، دم در بيمارستان همديگر را ببينيم. حالا كه در اتاقم هستم به اميد فكر مي كنم و خيلي دلم گرفته و براي آذين نگرانم. امشب باز احساس مي كنم شب زيبايي نيست، از پنجره اتاقم به آسمان خيره شده ام و نه ستاره ها را زيبا مي بينم و نه ماه را. نمي دونم چرا ولي دلم مي خواد تا صبح گريه كنم، صدايي در ذهنم فرياد مي زند به خاطر آذين است به خاطر آذين است كه كم كم پلك هايم سنگين مي شود.
    امروز وقتي به بيمارستان رفتم اول به عنوان بيمار مراجعه كردم و بعد از معاينه خدا خدا مي كردم اميد در بيمارستان نباشه و منو نبينه ولي وقتي شيوا پرسيد كه اتاق آقاي دكتر محمودي كدام است و پرستار گفت ايشون ديشب شيفت بودن و تا فردا نمي آيند توانستيم با هم نفس راحتي بكشيم. با شيوا به اتاق پرستارها مراجعه كردم و شيوا صحبت را به اميد كشاند و گفت كه پسر همسايشونه و به خواستگاري خواهرش اومده، پرستار با تعجب گفت:
    - شايد اشتباه مي كنيد چون همه مي دانند كه آقاي دكتر محمودي به پريسا علاقه داره.
    بعد به طرفي كه پريسا همراه با دوستانش غذا مي خورد اشاره كرد و ادامه داد:
    - بيچاره پريسا، ما كه هر لحظه منتظر شيريني نامزديشان هستيم.
    - اين همسايه ما اسمش فريد محمودي است كه قبلاً هم يكبار ازدواج كرده و به اون خانم نمي آيد كه همسر مردي به سن ايشون شوند.
    پرستار – واي كه چقدر دلم براي پريسا سوخت آخه نمي دوني چه دختر ماهيه ولي شما اشتباه گرفتيد ما دكتر محمودي داريم ولي اسم كوچكشان اميد است و سن زيادي هم ندارد، تازه بسيار جذاب و زيبا هم هستند و تا حالا هم ازدواج نكرده اند. راستش طرف خيلي سعي كرد تا توجه پريسا را به خودش جلب كنه چون پريسا زياد از اينكه او اينقدر به ظاهر و تيپش مي رسد خوشش نمي آيد، نمي دونيد چند وقت است كه اين اميد آقا دور و برش مي پلكه و التماس كرده تا حاضر شده درباره اش با خانواده اش صحبت كند.
    ديگر ماندن را جايز نمي دانستم بعد از خداحافظي با آن خانم پرستار از بيمارستان خارج شديم و به شيوا گفتم كه مي تواند به منزلشان برود.
    - آفاق آنقدر رنگت پريده و پريشون به نظر مي آيي كه دلم نمي آيد اينطوري تنهايت بگذارم.
    - براي آذين ناراحت هستم ولي نه آنقدر زياد، خواهش مي كنم نگران من نباش و برو. من هم كمي قدم مي زنم و بعد مي روم بايد فكر كنم كه به آذين چه بگويم.
    بعد از رفتن شيوا به پاركي در آن نزديكي رفتم و به اميد فكر كردم به آذين و به پريسا، آذين از نظر زيبايي خيلي از پريسا سرتر بود ولي معصوميتي كه چشم هاي پريسا داشت باعث جلب انسان به طرف خودش مي شد فهميدم كه اميد عاشق همين معصوميت و رفتار متين پريسا شده كه چنين شيفته به دنبالش مي رود. با خود گفتم آيا اميد حق خوشبختي را دارد، در حالي که چند سال است آذين را معطل خودش کرده چون از علاقه آذين به خودش آگاه بود و تنها با چند کلمه مي توانست اورا از خودش نااميد کند تا آذين هم به يکي از اين خواستگارانش دل ببندد و بعد به خودم فکر کردم، به محمد و آرشام که اميد با قساوت تمام اونها را از من گرفته بود. از يک طرف دلم ميخواست عشقش را ازش بگيرم و به او نشان بدهم که بازي بدي رابا من مي کند و از طرف ديگر مي دانستم که اگر اينکار را بکنم بايد منتظر انتقام سختي از اميد باشم و از طرف ديگر فکر آذين را مي کردم که ممکن بود اميد اگر پريسا را از دست بدهد بخواهد آذين را هنوزاميدوار نگه دارد. احساس مي کردم مغزم گنجايش آن همه فکر را ندارد و دارد منفجر مي شود هر لحظه فکري مرا به طرف خود مي کشيد، لحظه اي لذت انتقام و مات کردن او و لحظه اي چشمان گريان خواهرم و لحظه اي چشمان جنگلي او را باراني مي ديدم اگر چه مي توانست اين چشم هاي جنگلي باعث مرگ تمام آرزوهايم شود. تا الان که نزديک صبح است در حال کشمکش با خود هستم و آخر تصميم گرفتم انتقام خودم و آذين را از اميد بگيرم، من عشق او را ازش جدا مي کنم بگذارچشمان سبز جنگليش باراني شود و قلب او هم از طوفان انتقام شکسته شود. اگر چه مطمئن بودم که با اين کار گور آرزوهايم را مي کنم، ولي حاضر بودم انجامش بدم تا طعم شکست را به اميد بچشانم.
    بعد از چند روز فکر کردن و تعقيب پريسا وياد گرفتن منزل آنها آخر نقشه ي خود را کشيدم و امروز بعد از ظهر وقتي پريسا همراه اميد از در بيمارستان خارج مي شد من در اتومبيلم نشسته بودم و شاهد خروجشان بودم، بعد از اينکه برايش تاکسي گرفت و پريسا رفت خودش هم به طرف اتومبيلش رفت. با لبخند به خود گفتم حتي نمي تواند عشقش را به خانه برساند چون خانواده پريسا بسيار متدين و متعصب بودند و چنانچه اميد را همراه پريسا مي ديدند کار براي اميد مشکل مي شد. با لبخندي که به لب داشتم به طرف خانه پريسا رفتم، کت و دامن ساده اي پوشيده بودم و روسري هم رنگ به سر داشتم. وقتي زنگ منزلشان را زدم خودم را ماهنوش معرفي کردم و گفتم کار مهمي دارم و حتماً بايد با خانواده پريسا خانم صحبت کنم. وقتي وارد شدم با استقبال گرم اما متعجب آنها روبه رو شدم، در اتاق پذيرايي پريسا و مادرش روبه رويم نشسته بودند و بعد از پذيرايي منتظر بودند که بدانند من چه کار مهمي دارم. کمي دستپاچه بودم و حتي پشيمان شده و بلند شدم ولي به اصرار پريسا که کنجکاو شده بود نشستم و با خود گفتم اميد خواستم بروم ولي پريسانگذاشت، از آذين گفتم و بعد هم عکس زيبايي از آذين و اميد را که انتخاب کرده بودم در آوردم و به آنها نشان دادم و ادعا کردم که اميد، خواهرم را بازي داده و حالا نه براي اينکه باعث جدايي بين پريسا و اميد شوم فقط براي اين آمدم چون فهميدم که در خانواده شما طلاق معنايي ندارد پس بايد به شما درباره اميد هشدار مي دادم. خواهر من هم ديگر به هيچ عنوان اميد را نخواهد خواست چون بعد از چند سال چنين قلبش را شکسته ولي لگر يک موقع چنين برنامه اي براي پريسا پيش بيايد خودتان بهتر مي دانيد که بايد با همه چيز او بسازد و دم نزند. من نمي دانم که اميد واقعاً برنامه اش چيست و شايد اشتباه کنم و واقعاً تا آخرعمر عاشقانه پريسا را دوست داشته باشد ولي ديگر تصميم گرفتن را به عهده خودتان مي گذارم چون من فقط از نظر انساني وظيفه اي داشتم که شما را از تمام حقايق زندگي اميد آگاه کنم.
    بعد بلند شدم در حالي که تمام وجودم مي لرزيد با آنها خداحافظيکردم و سوار اتومبيلم شدم، در حالي که ديگر نمي توانستم جلوي اشک هايم را بگيرم براي خودم متأسف بودم که چرا به اين راه کشانده شدم، مي توانستم اين بازي را تمام شده تلقي کنم و ديگر ادامه ندهم و حتي حالا احساس مي کردم که ديگر هيچ لذتي از اين بازي نمي برم. دلم به شدت براي اميد مي سوخت اگر به جاي آذين حقيقت زندگي خود را گفته بودم اينقدر ناراحت نبودم، بله به جاي اينها بايد از بازي اميد با زندگي خودم مي گفتم و از اينکه در اين بازي هم محمد و هم آرشام را از دست دادم.
    امروز وقتي از شرکت بيرون آمدم و سوار اتومبيلم شدم در طرف ديگر اتومبيل باز شد و اميد کنارم قرار گرفت، در همان حال که نگاهش مي کردم با خود تکرار مي کردم که اميد نبايد بفهمد من در زندگيش مداخله کردم. با صداي اميد به خود آمدم که گفت:
    - آفاق زودتر حرکت کن، دوست ندارم کسي ما را با هم ببيند.
    وقتي حرکت کردم بعد از مدتي گفتم:
    - باز که تو يکدفعه پيدايت شد، حالا کجا برويم؟
    آدرس رستوراني را داد،وقتي به آنجا رسيديم جاي دنجي را انتخاب کرد و گفت:
    - فکرکنم تا موقع شام اينجا هستيم بعد شام مي خوريم و مي رويم، اگر فکر مي کني مادرت نگران مي شود پاشو يک تلفن بزن .
    - نه عادت دارن، بعضي مواقع دير به خانه مي روم.
    با تعجب نگاهم کرد و پرسيد:
    - چرا عادت به دير رفتن تو به خانه دارند؟
    - بس کن اميد،مرا آورده اي که راجع به ساعت رفت و آمدم حرف بزني.
    پوزخندي زد و گفت:
    - عجله نکن براي اينکه حسابم را با تو تسويه کنم وقت هست ولي کنجکاو شدم که تو چطور دير به خانه مي روي بدون اينکه کسي از غيبتت نگران شود .
    آهي کشيدم و گفتم:

  9. #29
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    - چون من با شيوا و شهناز درس مي خوانم، وقتي درس داشته باشيم به خانه همديگر مي رويم و گاهي شده که بعد از شام برمي گرديم و تو اين چند سال هميشه اينجوري بوده و خانواده هايمان عادت کرده اند.
    - يعني اصلاً مثل حالا که با من هستي شک نکرده اند ممکن است جاي ديگري بروي؟
    - نخير شک نکرده اند چون همانقدر که تو مرا مي شناسي آنها هم پدر و مادرم هستند و مرا مي شناسند و مي دانند که از نظرمن اين مخلوقاتي که اسم خود را مرد گذاشته اند قابل معاشرت آنهم به تنهايي نيستند، ديگر بهتر است زودتر بفرماييد چه دستور عمل جديدي براي زندگيم در قالب بازي ريخته اي تا من هم گوش کنم و مثل يک آدم سربه راه چشمي گويم و اجرا کنم.
    - آفاق راستي که خيلي موذي هستي ولي بدان همه چيز را فهميده ام، دراين يک ماه که پريسا ديگه نخواست مرا ببينه و خانواده اش تهديدم کردند که طرف پريسا پيدايم نشود خيلي تلاش کردم بفهمم موضوع چيه ولي آنها بروز نمي دادند تا ديروز که نامزدي پريسا بود. وقتي موضوع را در بيمارستان فهميدم، حالم يک کم بد شد و آنوقت مطلبي را از دهان يکي از پرستارها شنيدم و فهميدم که چرا پريسا را از دست دادم. آفاق تو از راه صحيح بازي نكردي، تو از پشت خنجر زدي در حالي كه من هميشه مقابل خودت نشستم و تو را وادار به تصميم گرفتن كردم ولي تو بدون من زندگيم را از هم پاشيدي. به نظرت كار من و تو يكي است؟ منتظر نگاهم كرد، گفتم: خوب بازي، بازي است. من كه نمي توانستم مثل خودت، تو و پدرت را با هم تهديد كنم كه مجبور بشوي دست از سر پريسا برداري ولي مي توانستم حقايق را به پريسا بگويم.
    پوزخندي زد و گفت: حقايق! چه حقيقتي، حتماً رفتي و گفتي با خيلي از دخترها دوست بودم و به خيلي ها قول ازدواج داده ام و يا شايد با گريه گفته اي خودت را هم فريب دادم، حقيقت از نظر تو اين است.
    _
    - اميد اينها را پريسا به تو گفته؟
    - در اين مدت حتي يك لحظه او را نديدم چون ديگه بيمارستان هم نمي آيد و اينها فقط حدسيات خودم است، مگر غير از اينها مورد ديگري هم مي توانستي بگويي. بد كاري كردي، آفاق اگه درست بازي مي كردي و پريسا را از من مي گرفتي اينقدر از دستت ناراحت نبودم چون من هم تا حالا دو نفر را از تو گرفته ام ولي من ضربه ام رو در رو بوده و نه از پشت سر.
    نگاهش كردم تا به حال اينقدر غمگين نديده بودمش، گفتم:
    - دوستش داشتي؟
    شانه اي بالا انداخت و گفت:
    - آره، خيلي.
    - پس حالا شايد احساس يك عاشق شكست خورده را بتواني درك كني.
    خنديد و گفت:
    - نكنه تو عاشقم هستي؟
    من هم خنديدم و گفتم:
    - هنوز آنقدر عقل دارم كه بدانم تو قابل عاشق شدن نيستي ولي اين كسي كه درباره اش صحبت مي كنم خواهرم است، مي دوني چند سال است كه داري با زندگيش بازي مي كني. سال هاست كه از عشق اون خبر داري ولي هيچ وقت كاري نكردي كه حس كند برايت فقط يك بازيچه است، تو اسم خودت را گذاشته اي انسان و بعد ادعا مي كني كه از پشت خنجر خورده اي ولي تو اصلاً بويي از انسانيت نبرده اي. ببين الان چقدر ناراحتي كه پريسايت را از دست داده اي آنوقت اين آذين بيچاره سال هاست كه تو خماري عشق تو مونده و شبانه روز به تو فكر مي كند. من به خاطر خودم زندگيت را خراب نكردم با اينكه آنقدر به من بد كرده اي كه اينكار را بايد مي كردم ولي تو به اندازه مگسي در هوا برايم ارزش نداري كه بخواهم خودم را نابود كنم چون از ديد من، تو فقط يك بيمار هستي كه اسم بيماري خودت را هم گذاشتي اي شطرنج. دست هايش را از روي صورتش برداشت و از پنجره به نقطه اي خيره ماند، كمي تأمل كردم تا به خود آيد ولي ديدم آنقدر غرق افكار خود است كه يادش رفته من در كنارش هستم، صدايش كه زدم نگاهش را از دور دست ها گرفت و به چشم هايم دوخت و گفت:
    - پس تو به خاطر آذين اينكار را كردي، يعني فكر كردي اگر من با پريسا ازدواج نكنم آذين را انتخاب مي كنم.
    - نه مي دانستم كه آذين فقط يك بازيچه است ولي خواستم تو هم درد شكست عشق را بكشي تا از احساس بقيه آگاه شوي.
    - راستش ناراحت شدم چون فكر كردم تو خواستي مرا مات كني ولي مي بينم كه تو حتي به من فكر هم نمي كني.

    - ميدوني چرا اميد؟ چون هر وقت حضورت را حس کردم، منتظر آوار و بلايي هستم که به سرم مي آوري و حالا هم مي دانم حتماً برايم خوابي جديد ديده اي چون هميشه مرا مي ترساني.
    با صداي بلند خنديد و پرسيد:
    - آفاق چرا از دستم فراري هستي؟ مي دوني مدتهاست که من شدم جن و تو شدي بسم الله، باز رنگي خاصي در هر کجا هستم تو نيستي و هميشه مي فهمم که قبل از من يا بعد از من مي آيي. راستش يادم رفته بود که با تو صحبت کردن هميشه منو سرحال مي آره و يک حس مبارزه درمن ايجاد مي کند. آفاق دراين يک ماه خيلي ناراحت بودم و به پريسا فکر کردم، پريسا برايم يک مورد ايده آل بود و از ملاک هايي که برايم مهم بود در او مي ديدم ولي امشب توانستم فراموشش کنم. راستي خودت دوست نداري جاي او را بگيري.
    يکدفعه سرم را بلند کردم و به چشمانش براق شدم، وقتي حالت تهاجم مرا ديد چنان قهقهه اي زد که همه به طرف ما برگشتند و نگاهمان کردند. آهسته گفتم:
    - اميد خواهش ميکنم آرامتر، همه متوجه ما شده اند.
    سرش را تکان داد و به زور جلوي خنده خود را گرفت ولي ديگر چشمانش غمگين نبود بلکه برق خاصي در آن ديده مي شد، با خود فکر کردم ممکنه اين برق انتقام باشد و در همان حال دعا کردم که انتقام اميد فقط به توهين هاي زبانيش منتهي شود و برنامه خاصي برايم نداشته باشد.
    بعد از لحظاتي گفت:
    - بگذار درباره آذين صادقانه برايت صحبت کنم، مي دوني آذين آنقدر قشنگه و به نظرم بچه مي آيد که هميشه فکر مي کردم اون يک عروسک کوچک است و باور کن محبتم به او برادرانه بوده. من هيچ وقت هيچ احساسي نسبت به او نداشتم و بارها سعي کردم اينو به آذين حالي کنم ولي متأسفانه حاضر نيست که قبول کند. شايد اگر مي گذاشتي با پريسا ازدواج کنم بيشتر به خواهرت کمک مي کردي، موضوع همين است که کار تو را كمك به خواهرت نمي دانم بلکه فهميده ام که تو مشتاق ادامه بازي هستي. مي داني آفاق ما داريم با زندگي همديگر بازي مي کنيم تا حالا به اثري که اين بازي مي تونه درآينده ما بگذارد فکر کرده اي؟ با گرفتن پريسا از من ديگر حاضر نيستم تو را به اين آساني رها کنم، شايد اگر روزي تو را شکسته و زمين خورده ببينم دست از اين بازي که شايد خيلي هم بچگانه باشد بردارم ولي حالا ديگر نه. منتظر باش، نمي دانم کي ولي دارم بهت فکر مي کنم چون تا حالا هرکاري کردم فقط توانسته تو را براي مدتي ناراحت کند اما اين بار مي خواهم کاري کنم که تا آخر عمر از بازي من زجر بکشي.
    وقتي ساکت نگاهم کرد تمام تنم مي لرزيد وترس و وحشت سراسر وجودم را فراگرفته بود ولي تلاش کردم که از ديد او پنهان کنم، با غذايم خودم را سرگرم نگه داشتم و گفتم:
    -زياد مطمئن نباش چون من هم آرام نمي نشينم، اگر سقوط کردم حتم بدان دوست تو در دستم است و با هم سقوط مي کنيم. حالا مي خواهم به قول خودت درباره کسي صحبت کنيم که براي هردوي ما عزيز،مگه نه؟
    کمي فکر کرد و بعد گفت:
    - يعني با هم براي آذين تصميم بگيريم؟
    به علامت مثبت سرم را تکان دادم،گفت:
    - من مي توانم مثل مهديس با اون برخورد تندي داشته باشم ولي مي داني که با اون روحيه حساس و خودخواهش ممکن است که به خودش صدمه بزنه،نظر خودت چيه؟
    شانه هايم را بالا انداختم و با آهي گفتم:
    - کاش مي دانستم.
    - به نظرم بهترين راه اينه که دو تايي فکرکنيم و با هم تصميم بگيريم،چطوره؟
    - خوبه.

  10. #30
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2011/08/09
    محل سکونت
    ♥بــیرجند♥
    نوشته ها
    6,287
    سپاس ها
    955
    سپاس شده 2,042 در 1,357 پست
    نوشته های وبلاگ
    34

    پیش فرض

    - اگر غذايت را خوردي بهتر زودتر بريم.
    در حاليکه به طرف خانه مي رفتيم گفتم:
    - تو را کجا پياده کنم؟
    - دم در منزلتان چون مي خواهم تا خانه خودمان پياده بروم و به دو موضوع مهم فکر کنم، به دو خواهر به يکي که چه صدمه اي به او بزنم تا کمترين ناراحتي را برايش داشته باشد و به خواهر ديگرش که چه صدمه اي مي تواند باعث بشه ديگر نتونه از روي زمين بلند بشه.
    به زور لبخند زدم و گفتم:
    - يکباره بگو مي خواهي مرا بکشي چون فقط مرا اينطور مي تواني زمين بزني که توان بلند شدن نداشته باشم .
    - اين هم حرفي است ولي مردن تو زياد برايم لذت بخش نيست بايد زنده بماني ولي آرزوي مرگ داشته باشي.
    حالا که اين خطوط را مي نويسم از فکر اميد احساس مي کنم از ترس فلج شده ام، خدايا خودم را به تو مي سپارم.
    حدود دو ماه از ملاقات من و اميد مي گذرد، چند باري او را در شرکت ديده ام ولي با هم صحبت نکرده ايم فقط يکبار که آرمان و اميد در اتاقم بودند آرمان رفت طرحي را که کشيده بودم و تعريفش را پيش اميد مي کرد از آقاي بهنوشيان بگيره و بياورد
    که اميد خنديد و گفت:
    - در شرکت خوب جا افتاده اي که برادرت چنين تعريفت را مي کند، نکنه کم کم مي خواهي جاي آقاي بهنوشيان را بگيري.
    - نه اميد جاي اونو نمي گيرم بلکه يک شرکت براي خودم تاسيس ميکنم و به امثال تو ثابت مي کنم که زنها اگر بخواهند مي توانند در هرکاري پيروز شوند.
    با پوزخندي گفت:
    - اينها در آينده معلوم مي شود، فکر نکن که هميشه بال پرواز داري و مي توني به اوج پرواز کني چون خودم پرهايت را کوتاه مي کنم که با حسرت به آسمان نگاه کني. راستي فکرهايت را کردي، من منتظر راه حل تو براي آذين هستم.
    - تنها راهش به نظر من اينه که از خير خواهر دار بودن بگذري و همسر عزيزش شوي .
    با عصبانيت بلند شد و گفت:
    - بيخود از اين خيال ها برايم نکن، خودم فکرهايي دارم که با انجام آن تکليف هردوتايتان معين مي شود.
    تا خواستم جوابش را بدهم آرمان همراه نقشه وارد شد و حالا هنوز هم نگران افکار اميد هستم که با صداي آذين به خود آمدم و به طرف اتاقش رفتم و ديدم روي تخت خوابيده، چند روزي که بيمار است همانطور که کمک ميکردم تا دارويش را بخورد گفتم:
    - حالا واقعا نمي تواني فردا بيايي عروسي شيوا؟
    --
    توکه می دانی چقدردوست دارم ولی همین که سرم را بلند می کنم احساس سرگیجه می کنم،ازقول من بهشون تبریک بگو. درضمن به شیوا بگو فردا شب برای من هم دعا کند،می دانی آفاق دیگرخسته شده ام ودوست دارم امید زودتر اقدام کند به نظرت چرا امید کاری نمی کند.
    با اندوه نگاهش کردم وگفتم: نمی دونم.
    هرچه به آذین و امید فکرمی کنم راه حلی برای عشق آذین پیدا نمی کنم و فکر می کنم چقدرسخته عشق یک طرفه و آذین چه احمقانه به انتظار نشسته. در درباغی که عروسی شیوا و رضا درآن برگزارمی شد نشسته بودم و محو چراغانی آنجا که بودم شهنازبه کنارم آمد و گفت:
    ــ چرا تنها نشسته ای، بیا که همه همکلاسی ها سراغت را می گیرند آنقدر دنبالت گشتم تا این گوشه پیدایت کردم.
    بعد دستم را گرفت و به طرف بچه ها کشاند، همه با شور و حال مشغول خندیدن و دست زدن بودند و با دیدنم صدای هورا و دست زدنشان بیشتر شد. دربین آنها برای خود جایی پیدا کردم و نشستم، بعد ازچند سال حالا با اکثر همکلاسی هایم دوست شده ام و بعضی مواقع به عنوان جٌک از روز اول دانشگاه صحبت می کنیم و می خندیم. در همین فکر بودم که نگاهم به پرویز افتاد، در کت و شلواری که پوشیده بود بسیار شیک و برازنده بود.وقتی دید نگاهش می کنم به طرفم آمد و از کناردستیم خواهش کرد که جایشان را عوض کنند و بعد گفت:
    ــ آفاق تا حالا تو را اینطورندیده بودم، وقتی از درباغ وارد شدی با خود گفتم وای چه دختری! خدایا می شه یک همچین دختری نصیب ما بشه و من هم مثل رضا داماد بشم ولی همین که نزدیک شدی و شناختمت گفتم خدایا توبه، من اصلاً از خیر دامادی گذشتم. می دانی آفاق هنوز جای سیلی که ازت خوردم درد می کنه.
    از یاد آوریش هر دو خندیدیم و گفتم:
    ــ اگر قول بدهم دیگر بهت سیلی نزنم چی؟ حاضری منو از این تنهایی دربیاوری؟
    چنان جدی این حرف را زدم که حس کردم پرویز باورکرد چون فوری صورتش سرخ شد و با لکنت گفت: راستش من فکرکنم، آخه ما همسن هستیم.
    با التماس گفتم:خب چه اشکالی داره، مگه شیوا و رضا هم سن و همکلاس نبودند.
    ــ پرویزجان اگرقول بدهم دیگه بهت سیلی نزنم چی؟ خواهش می کنم. چنان ناراحت شده بود که کم کم داشتم کنترل خود را از دست می دادم اما خیلی سعی کردم که نخندم، بچه های اطرافمان هم متوجه شده و همه ساکت بودند که ببینند پرویزچه می گوید.. پرویزبا کلافگی
    دستی داخل موهایش کرد گفت:
    ــ من که ازخدامه یک همسرمثل تو داشته باشم ولی فکرکنم ما اصلاً به هم نمی آئیم، به نظرت درست نمی گویم. دیگه نتوانستم خودم را نگه دارم و آنقدرخندیدم که اشک از چشمانم می ریخت می دیدم که هم از دست خنده من و بچه های دیگه حسابی دمغ بود و هم تازه متوجه شده بود که دستش انداخته ام. درحالی که دستم روی دلم بود، بریده بریده گفتم:
    ــ ببخشید پرویز، به خدا خواستم فقط کمی سربه سرت بگذارم.
    لیوان آبی را دیدم که به طرفم گرفته شده، همانطورکه لیوان را می گرفتم فکر کردم چقدربوی این ادوکلن آشناست و درحالی که آب را می خوردم سرم را بالاگرفتم و ازدیدن امید، آب به گلویم پرید ویک لحظه احساس کردم دارم خفه می شوم. وقتی سرفه ام تمام شد پرویز گفت:
    دست شما درد نکنه آقا، شما شدید برایم دست غیب، نمی دانید این خانم چند ساله چقدراذیتم می کند و حالا هم که مرا مسخره خودش کرده بود.
    امید با لبخند نگاهش می کرد ولی حس می کردم هر لحظه عصبانی تر می شود،پرویز گفت:
    ــ چنان از روز اول ازم زهره چشم گرفته با اینکه آرزومه بهترین دختر دانشگاه همسرم شود ولی مجبورم خواستگاری ایشون رو از خودم رد کنم چون واقعاً هنوز می ترسم.
    فوری گفتم:
    ــ امید،تو اینجا چکار می کنی؟
    ــ دعوت داشتم و آمدم، از نظرشما اشکالی داره؟
    چنان غضبی در صدایش بود که احساس خطر کردم و گفتم:
    ــ امید می خواهم ترا با عروس و داماد آشنا کنم.
    در حالی که به طرف دیگه می رفت گفت:
    ــ لازم نکرده،من از طرف خود رضا دعوت شده ام و تبریک هم گفتم.
    در حالی که تقریباً به دنبالش می دویدم، گفتم:
    ــ امید کمی آرامتر، اینطوری همه نگاهمان می کنند.
    برگشت و با چشمانی سرخ شده گفت:
    ــ کسی تو را مجبور کرده به دنبال من بدوی،آنهمه پسرکه دور حودت جمع کردی وصدای خنده ات تمام باغ را گرفته کم است که حالا دنبال من هم افتادی؟ اشتباه گرفتی آفاق،برگرد پیش همونا و به دلقک بازیهایت ادامه بده.
    ناخود آگاه گفتم:
    ــ به خدا امید، من تازه بعد ازمدتها زندگی خودم را فراموش کرده بودم و درکناراونها حس کردم مثل خودشون هستم و می توانم زندگی را آسان فرض کنم ودغدغه ای نداشته باشم که یکدفعه تورا بالای سر خود دیدم و تازه یادم آمد که من مثل آنها نیستم.
    با این حرف من احساس کردم که عضله های بدنش از انقباض درآمد وحالت صورتش تغییرکرد، کمی گرمی در صدایش حس کردم که گفت:
    ــ من همین الان می روم و تو می توانی تا آخر شب احساس کنی آدمی دیگرهستی.
    ــ خواهش می کنم امید اینطور حرف نزن، بذاراون چند لحظه که خوش بودم هم فراموش کنم چون می دانم در سرنوشت من آرامش نقشی ندارد.
    بعد آهی کشیدم و روی صندلی نشستم، بعد ازچند لحظه که عصبی قدم زد کنارم نشست و گفت:
    ــ حالت بهترشد؟
    با دلی که مال آمال ازغم بود نگاهش کردم و گفتم:
    ــ به نظرتو،من روزی در زندگی احساس آرامش خواهم کرد؟
    _--------------------------

    خندید و گفت:
    ــ آفاق این کارها ایدۀ جدیدت است که می خواهی مرا احساساتی کنی تا از زیر نگاهم فرار کنی ولی به عرضت می رسانم که من بویی ازاحساس نبرده ام.
    یکدفعه ازکوره در رفتم و گفتم:
    ــ از چیزی که خودم می دانم صحبت نکن، تو و احساس مثل شب و روزمی مانید آنهم نسبت به من. بعضی مواقع فکرمی کنم من با تو چه کرده ام که چنین مصر هستی نگذاری راحت زندگی کنم ولی مطمئنباش همانقدرکه سایه تو روی زندگی من سنگینی می کنه روزی متوجه
    می شوی که سایه من من هم روی زندگیت سنگینی می کند و اطمینان داشته باش که اگه تو این بازی مسخره را شروع کردی و در ادامه آن مصر هستی ولی پایان دهندۀ این بازی من هستم آن هم با شکست تو.حالا چطور نمی دانم، ولی اطمینان دارم همانقدر که به نفرت خودم نسبت به تو مطمئن هستم.
    بلند خندید و گفت:
    ــ باز همان چشمان ستیزه جو و همان خوی عصیانگر،اصلاً هرکس تو را الان ببینه حتی نمی تواند تصوربکند که همین چند لحظه پی این چشم ها پر از التماس بود.
    ــ می دونی چرا چون من در میان اینها آبرو دارم و تو هم متخصص در بی آبرو کردن من هستی، فقط خواستم آن دیگ خروشان را از جوش بندازم.
    ــ حالا که موفق شدی، احساس لذت می کنی؟
    همانطور که نگاهش می کردم با خود فکر کردم آیا احساس لذت می کنم؟ و بعد خود به خود لبخند زدم و گفتم:
    ــ خوبه کم کم داری به حرفم می رسی، من تو فقط با مبارزه و خراب کردن زندگی همدیگر احساس زنده بودن می کنیم.
    حالا که نیمه شب است و این خطوط را می نویسم فکر می کنم امید راست می گوید،شاید تقدیرما این باشد که با سرنوشت هم بازی کنیم ولذت خود را در افتادن و شکستن دیگری ببینیم.
    الان حدود شش ماهی ازشروع کار شرکت می گذرد و دیگر بیشتر ازچند ماه به گرفتن مدرک لیسانسم نمانده و در کارهای شرکت هم موفق هستم،آنقدرکه آقای بهنوشیان چشم بسته نقشه ها و طرح هایم را قبول دارد ووقتی پیش آرمان از کارم تعریف می کند ازبرق تحسین نگاه آرمان آسمانها را سیر می کنم و دیدن همین برق تحسین باعث تلاش و پشتکار من تحقیق و کشیدن نقشه های جدید شده. مدتی بود چنان دردنیای کار و دانشگاه غرق شده بودم که اطرافیانم را فراموش کرده بودم. امید که تلفن کرد اول فکر کردم چکارم دارد ولی وقتی گفت که فکرهایم را کرده ام و ایده هایی برای آذین دارم وباید باهات صحبت کنم و اگر موافق بودی اقدام کنیم تازه آن موقع بود که یاد آذین افتادم،با اینکه متوجه شده بودم تازگی ها خیلی افسرده شده و دیگراون آذین پر شروشور قبلی نیست باز فراموش کرده بودم که قرار بود کمکش کنم.در آن لحظه واقعاً از خودم بدم آمد و فکر کردم من دیگر چه خواهری هستم که با صدای امید به خودم آمدم، پرسید:
    ــ چرا جواب نمی دهی آفاق؟ مگر صدام نمی آید؟
    ــ ببخشید یک لحظه حواسم نبود.
    ــ مثل همیشه حتماً یک نقشه روی میزت است و تو اصلاً متوجه هیچ کدام از حرفهایم نشدی.
    ــ نه به خدا فقط حواسم رفت پیش آذین،آخه مدتیه خیلی افسرده شده.
    ــ من هم متوجه شده ام با اینکه خیلی با اجرای این طرح موافق نیستم ولی به خاطر آذین مجبور هستیم، هم من و هم تو.
    با تعجب پرسیدم:
    ــ من دیگه چرا؟
    ــ آفاق همه چیزرا که نمی توانم از همین پشت تلفن به تو بگویم باید تو را ببینم، فردا چطوره؟
    ــ خوبه، کی؟
    ــ صبح ساعت نه،سرکوچه منزلتان منتظرت هستم.
    ــ ولی من صبح دانشگاه دارم و بعد از ظهر هم شرکتم،بگذاربعد از ظهرکه حداقل به دانشگاه برسم.
    ــ بس کن آفاق می خواهیم تصمیم مهمی بگیریم، تصمیمی که زندگی سه نفرتغییر می کنه من،تو و آذین. آنوقت تو در فکر دانشگاه هستی؟ فردا ساعت نه، دیرنکنی.
    بعد تماس را قطع کرد و حالا که نزدیک صبح است هنوز از دلشوره حرف های امید رها نشده ام و احساس می کنم تصمیم شومی برایم گرفته، نمی دانم از امید چه می شنوم ولی می دانم که تمام زندگیم در شرف طوفان است.
    صبح وقتی سر خیابان اتومبیل امید را دیدم و سوار شدم حتی نای سلام کردن هم نداشتم او هم بدون کلمه ای حرف اتومبیل را به حرکت در آورد. چنان غرق در خود بودم که متوجه اطرافم نبودم و در یک لحظه خود را در جاده کرج دیدم و با صدایی که انگارازته چاه در می آمد پرسیدم:
    ــ امید کجا می رویم؟
    ــ می ریم طرف جاده چالوس،اونجا برای صحبت کردن بهتره.
    دیگه تا موقعی که اتومبیل از حرکت ایستاد کلامی بینمان رد و بدل نشد.امید را نگاه می کردم بدون اینکه بتوانم به او در خالی کردن اثاثیه ازاتومبیل کمک کنم. وقتی دو تا صندلی تاشوها را باز کرد و چای ریخت،نگاهم کرد و پرسید:
    ــ آفاق برای تشییع جنازه آمده ای که اینچنین ماتم زده ایستاده ای هنوز هیچ حرفی نشنیده ای اینطور حودت را باخته ای،بیا بشین که حسابی ناامیدم کردی.
    در حالی که می نشستم گفتم:
    ــ امید ایده هایت همیشه باعث ویرانی آسایشم بوده،من همین الان آسایش خود را در تابوت می بینم که برایش گودالی می کنم و تو آن را
    دفن می کنی.
    با صدای بلند خندید و گفت:
    ــ خوب بگو که باخته ای.
    نگاهش کردم وگفتم:
    ــ اگر بگویم،مرا رها می کنی؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    ــ آفاق منکه گفتم از در احساس نمی توانی رهائیت را به دست آوری.
    ــ من هم گفته بودم که تو احساس مثل چی هستید.
    ــ حالا بیا به جای این حرف ها چایت را بخور و خیالت راحت باشه، من فقط پیشنهاد دهنده هستم وتصمیم گیری با توئه، من که مثل تواز پشت خنجر نمی زنم فقط به تومی گویم باید این راه را بروی حالا تو می توانی نروی اون دیگه به خودت مربوطه.
    بعد ازخوردن چای منتظر حرف هایش بودم ولی او به دور دست ها خیره شده بود. در همان حال فکرکردم کاش گذاشته بودم با پریسا ازدواج کند، دیگرحالا اینطور لرزان روبه رویش نمی نشستم. نمی دانم چرا نگذاشته بودم با اینکه از اول هم می دانستم که امید راحت رهایم نمی کند،پس بیش از این نباید خود را ذلیل و ترسو نشان بدهم. من که قید زندگیم را زده ام، حالا هرچه بگوید سعی می کنم خود را آنطورکه او دوست دارد نشان ندهم حداقل می توانم اینطور او را ناامید کنم. امید گفت:
    ــ می بینی چه طبیعت زیبایی است،واقعاً انسان وقتی این طبیعت را می بیند خدا را با تمام ذرات وجودش حس می کند.
    همانطورکه او به اطراف نگاه می کرد من هم به چشمهایش نگاه می کردم که با طبیعت اطرافش همخوانی عجیبی داشت، نمی دانستم خدا چرا این چشمهای زیبا را به اوداده که نگاهم را غافلگیر کرد و پرسید:
    ــ در چشمهای من به دنبال چه می گردی؟
    ــ به دنبال مقدارخباثت روحت.
    با صدای بلند خندید و پرسید:
    ــ خب پیدا کردی؟
    ــ بله به مقداربی نهایت.
    ــ حال که این را می دانی پس دیگرنگران آینده ای که برایت برنامه ریزی کرده ام نیستم چون تو جلو جلو خباثت مرا حتی میزان هم کرده ای. ــ امید می دونی بعضی ها آنقدر میزان خباثتشان زیاد است که حتی خودشان هم در آن غرق می شوند.
    ــ بله یکی ازآنها خود من هستم چون با این فکرخبیثی که برایت دارم از حالا خودم هم در آن غرق هستم.
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    ــ کنجکاو اما حالا علاقمند شدم زودتربدانم آخه اگربدانم حتی دارم می میرم ولی تو هم حال و روز مرا داری،دیگر زجر نمی کشم.
    آهی کشید و گفت:
    ــ

صفحه 3 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •