-
کاربر سایت
!!!شــــــــــعر عاشـقانه!!!
در این پست شعر های عاشقانه قرار میگیرد
-
-
کاربر سایت
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست
گفت:زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست،آن هم ارمنی است!
-
-
کاربر سایت
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برایید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس گه بر گنج شما پرده شمایید
-
-
کاربر سایت
بی تو اسیر پنجه ی شاهین دردم
یک روز هم بی غصه حتی شب نکردم
چون کلی سر گشته و خانه به دوشم
چون گردباد آواره و صحرا نوردم
گرمی ندارد دستهای زندگانی
یعنی اسیر پنجه ی پاییز سردم
دیگر برایم آه هنگام رفو نیست
پس پاره های قلب خود را وصله کردم
رفته است سر سبزی باغ از خاطر من
من پای تا سر.سر تا پای زرد زردم
آه این منم دلخسته ای افتاده از پا
افتان و خیزانم تل خاشاک و گردم
بی تو پر است از ابر دلتنگی نگاهم
آری من از ایل و تباره اهل دردم
تقویم ایامم همه با غم رقم خورد
انگار از چشمان عشق و شادی نیز طردم
-
-
کاربر سایت
چرا به سر نمی شود خزان قصه های من
چرا نمی رسد به گوش طنین نعره های من
مرا به خلوتی رسان ترانه ای ساز کن
این شب بی ستاره را تا سحر آواز کن
مرا بخوان امید جان که در سکوت خوانده ام
گوشه نشین غربتم در انتظار مانده ام
بیا بیا عطش شکن بیا بیا که تشنه ام
بیا بیا به یاد آن سینه ی ریشه دشنه ام
-
-
کاربر سایت
تنها شاهد اشکهای شبانه ام
همین صفحه ی سفید و جوهر سیاه است
هرگز نخواستم چشم نامحرم این لحظه های نا آشنا
فروریختن اشک را بر گونه هایم ببیند
همیشه بالش سکوت را
زیر سر هق هق تنهایی ام گذاشته ام
تا کسی صدایم را نشنود
اما تو
تو که از گریه های پنهانی من با خبری!
چه کنم
گاهی همین گریه های گهگاه
چای خالی تورا
در غربت ترانه هایم پر می کند
باور کن!
-
-
کاربر سایت
اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد
آخ که چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
می دونم دوستم نداری مثله روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یه کسی اینو نوشته
می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من
اما روح من یه دریاست پره از موج طلاتم
ساحلش تویی و موجاش خنجر حرفای مردم
-
-
کاربر سایت
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه ی عشق من مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
از گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
-
-
کاربر سایت
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم:در عصرهای انتظار,به حوالی بی کسی قدم بگذار,خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو,کلبه ی غریبی ام را پیدا کن,کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام!در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!حریر غمش را کنار بزن,مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق عصاره ی انتظار پشت دیوار وروهایم نشسته!!!!!!
-
-
کاربر سایت
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن