در این پست شعر های عاشقانه قرار میگیرد
در این پست شعر های عاشقانه قرار میگیرد
واعظی پرسید از فرزند خویش
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
هم عبادت،هم کلید زندگیست
گفت:زین معیار اندر شهر ما
یک مسلمان هست،آن هم ارمنی است!
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برایید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجه ی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته ی گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس گه بر گنج شما پرده شمایید
بی تو اسیر پنجه ی شاهین دردم
یک روز هم بی غصه حتی شب نکردم
چون کلی سر گشته و خانه به دوشم
چون گردباد آواره و صحرا نوردم
گرمی ندارد دستهای زندگانی
یعنی اسیر پنجه ی پاییز سردم
دیگر برایم آه هنگام رفو نیست
پس پاره های قلب خود را وصله کردم
رفته است سر سبزی باغ از خاطر من
من پای تا سر.سر تا پای زرد زردم
آه این منم دلخسته ای افتاده از پا
افتان و خیزانم تل خاشاک و گردم
بی تو پر است از ابر دلتنگی نگاهم
آری من از ایل و تباره اهل دردم
تقویم ایامم همه با غم رقم خورد
انگار از چشمان عشق و شادی نیز طردم
چرا به سر نمی شود خزان قصه های من
چرا نمی رسد به گوش طنین نعره های من
مرا به خلوتی رسان ترانه ای ساز کن
این شب بی ستاره را تا سحر آواز کن
مرا بخوان امید جان که در سکوت خوانده ام
گوشه نشین غربتم در انتظار مانده ام
بیا بیا عطش شکن بیا بیا که تشنه ام
بیا بیا به یاد آن سینه ی ریشه دشنه ام
اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دلت از قصه ی من با خبر شد
آخ که چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتن یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
می دونم دوستم نداری مثله روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یه کسی اینو نوشته
می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
می دونم واست یکی شد بودن و نبودن من
اما روح من یه دریاست پره از موج طلاتم
ساحلش تویی و موجاش خنجر حرفای مردم
تنها شاهد اشکهای شبانه ام
همین صفحه ی سفید و جوهر سیاه است
هرگز نخواستم چشم نامحرم این لحظه های نا آشنا
فروریختن اشک را بر گونه هایم ببیند
همیشه بالش سکوت را
زیر سر هق هق تنهایی ام گذاشته ام
تا کسی صدایم را نشنود
اما تو
تو که از گریه های پنهانی من با خبری!
چه کنم
گاهی همین گریه های گهگاه
چای خالی تورا
در غربت ترانه هایم پر می کند
باور کن!
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه ی عشق من مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
از گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم:در عصرهای انتظار,به حوالی بی کسی قدم بگذار,خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو,کلبه ی غریبی ام را پیدا کن,کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام!در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!حریر غمش را کنار بزن,مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق عصاره ی انتظار پشت دیوار وروهایم نشسته!!!!!!
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم .
بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارممیاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلیتو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورمسپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز