-
مدیر بازنشسته
بگذار تا به لهجه باران بخوانمت
مانند عشق از دل و از جان بخوانمت
تا کوهها صدای مرا منتشر کنند
همراه بادهای پریشان بخوانمت
چشمم سفید گشت و تو از ره نیامدی
یعقوب وار، یوسف کنعان بخوانمت
بگذار تا به یمن ظهورت، بهار محض
بر گوش شاخه های زمستان بخوانمت
آهنگ التهاب سراب است در دلم
بگذار تا به لهجه باران بخوانمت
-
مدیر بازنشسته
روی ترازو می روم
تمام حواس پسرک روی عقربه کوچولو جمع می شود
تمام بی انتهای ثانیه هایی که روی ترازو هستم
خیره خیره
مرد کوچک قصه مان را می پایم
...
پلک هم حتی نمی زنم
او که اندکی دورتر از من
در سرمای اسفندی بعد از ظهر زمستان شهرمان
روی آبی ترین صندلی دنیا
مچاله شده است
به خدایان اساطیر متوسل می شوم
آه ای آتنا
ای کاش آذرخش محبتت را بر او فرود می آوردی
با توام آی ای هستیا
کدامین شرر گرما بخش شب های این پسر می شود
آه ای نمیسیس
به انتقام کدام گناه ناکرده میهمان
پیاده روهای نمور شهر می شود این پسر
از عمق چشمم
تا انتهای صورتم
رفتن آغاز می کند
سنگین ترین قطره اشک عمرم
عقربه احمق اما
جم نمی خورد از جایش
درشت ترین اسکناس جیبم را
با تمام افتخار تقدیمش می کنم
چشم هایش روی چشمهایم قفل می شود
سر خ و سفید می شود
سراسسیمه
دست در جیب
دنبال بقیه پول من می گردد
من اما
غرق در خیال پسرک قصه
گم می شوم میان مبهم آدمک های شهرمان
زیر لب می گویم
بدرود دوست من
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن