زنگ در به صدا در آمد و آلبرتو طبق معمول با تاخیر وارد شد. وقتی آلبرتو وارد خانه‌ای می‌شود، انگار چراغ‌ها پرنورتر می‌شوند، همه حس می‌کنند حال و هوایشان بهتر شده و احساس سلامتی می‌کنند؛ چون آلبرتو یکی از آن پزشک‌هایی است که می‌توانند مریض‌هایشان را فقط با نگاه کردن و حرف زدن با آن‌ها خوب کنند. او از مریض‌هایی که دوستش باشند ویزیت قبول نمی‌کند و البته کمتر کسی در دنیا به اندازه آلبرتو دوست دارد؛ در نتیجه کریسمس که می‌شود یک خروار هدیه می‌گیرد. در واقع آن بعدازظهر هم آلبرتو یک هدیه گرفته بود اما این هدیه با هدیه‌های معمول مثل کتاب‌های کمیاب و زیورآلات بی‌مصرف برای ماشین فرق می‌کرد؛ یک هدیه عجیب بود، هدیه‌ای که آلبرتو دل توی دلش نبود آن را امتحان کند و تصمیم گرفته بود این کار را طی مراسمی تشریفاتی در حضور ما انجام دهد؛ چون مشخص بود که یک جور بازی گروهی است.

تینا نه نیاورد اما راحت می‌شد فهمید که از این ایده خوشش نیامده. شاید چون حس می‌کرد موقعیتش به خطر افتاده و می‌ترسید که افسار امور آن بعدازظهر از دستش خارج شود. اما مقاومت در برابر خواسته‌های بی‌شمار، پیش‌بینی‌ناپذیر، سرگرم‌کننده و جذاب آلبرتو، خیلی سخت است. وقتی آلبرتو چیزی را بخواهد که معمولا هر یک ربع یک بار پیش می‌آید، سریع کاری می‌کند که بقیه هم آن را بخواهند و در نتیجه آلبرتو معمولا دارد جلوی لشکری از دنباله‌روها راه می‌رود. آلبرتو آن‌ها را مجبور می‌کند نصفه‌شب حلزون بخورند، در برایتون اسکی کنند، فیلم ترسناک ببینند، تعطیلاتِ آگوست بروند یونان یا وسط راه به یک نفر که اصلا انتظارش را ندارد، تلفن بزنند و بخواهند او را ببینند (کسی که آلبرتو، دوستانش و تمام آدم‌های دیگری را که سر راه سوار کرده، با آغوش باز بپذیرد).

آلبرتو گفت که داخل جعبه دستگاهی است به اسم سایکوفنت. چه کسی می‌توانست در برابر چنین اسم عجیبی دندان روی جگر بگذارد؟

* این داستان با عنوان «Psychophant» در شماره 12 فوریه ‌1990 مجله نیویورکر منتشر شده است.