امروز جمعه است
با سبدی از ياس در راهت می نشينم
گلبرگ های آن را فرش راهت می کنم
تو مهمان عطر ياس ها هستی
خبر آمدنت باغ را معطر می سازد
باغی از ياس نثارت می کنم
انتظار هم بوی ياس گرفته است
امروز جمعه است
به ديدار ياس ها بيا
امروز جمعه است
با سبدی از ياس در راهت می نشينم
گلبرگ های آن را فرش راهت می کنم
تو مهمان عطر ياس ها هستی
خبر آمدنت باغ را معطر می سازد
باغی از ياس نثارت می کنم
انتظار هم بوی ياس گرفته است
امروز جمعه است
به ديدار ياس ها بيا
ویرایش توسط ABOALFAZL : 2011/12/01 در ساعت 11:50
زمـاني كه عشق از دري بگذردزجايي دگـر عقـل بيرون رَوَداگـر عـاقلي عشق را دور كنهوس را به دست خِـرد گوركنهمه عاشقان مست و ديـوانه اندهميشه به دنبــال افسـانه انداگر عقل گفتت كـه سرمايه سازهوس گويدت پــاك آن را ببازبه اين علت از عشق بــايد بُريدكه از آن به جز غــم نيايد پديد
به قول حافظ:عقل مي گفت که دل مسکن و ماواي من استعشق خنديد که يا جای تو يا جای من است
هوای ميکده دارد دل پريشانمبيار باده که مشتاق روی جانانمکجا برم غم خود، با کی راز دل گويمکه من هزار جدا مانده از گلستانماگر نه باده و مستی برد ز دل غم رابسوزد از شرر غم کرانه جانمکوير تشنه ی دل را، تو شوق بارانیتو چون شراب بقا، من به مرگ می مانممنم انيس غم و مونس پريشانینهاده اند ز اندوه و درد بنيانمگذشت عمر من و طی نشد حديث غمتغم است اول کارم، غم است پايان کارم
مسافر موعود
ای مسافر موعود! دستم از دامان تو دور است و چشمم در حسرت ديدارت اشکبار.اما به قلبم نزديک ترين هستی، قلبی که با هر تپش نام تو را فرياد می زند.قله ها در برابر بلندای نام تو ای مهدی سر به زيرند و درياها در پيش دريای مهربانی تو چشمه هايی تشنه، آينه ها در انتظار ديدنت غربت آدينه ها را قاب می گيرند و گل ها به شوق همسايه شدن با تو خوشبوترين جامه هايشان را بر تن می کنند بيا که پنجره چشمانمان را به بغض ترکيده آسمان بگشايی
باور پاکشادانه ترين ترانه بايد باشیيک واژه عاشقانه بايد باشیما منتظرانيم و تو خواهی آمدفريادرس زمانه بايد باشیای مرد، تو از قبيله خورشيدیيا آبی بيکرانه بايد باشیدر گلشن انتظار زمان می رويیسرسبزترين ترانه بايد باشیتو باور پاک ياسمن ها هستیعطر گل رازيانه ها بايد باشی
چگونه باور کنم زردی خزان دستانم را در سردی زمستان دستهايت؟
چگونه در خيالم بگنجانم شاخه های تکيده خيالم را در يخبندان نگاهت؟
يک دم در کوچه پس کوچه های دلم قدم بگذار و بگو که بی خيال از کنار خاطرات قديمی، از مقابل پنجره انتظار و آينه شکسته ام نخواهی گذشت و مرا با تنهايی ها و آروزهای پرپرم تنها نخواهی گذاشت
مدامم مست می دارد نسيم جعد گيسويتخرابم می کند هر دم فريب چشم جادويتپس از چندين شکيبايی شبی يارب توان ديدنکه شمع ديده افروزيم در محراب ابرويتسواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارمکه جان را نسخه ای باشد ز لوحِ خال هندويتتو گر خواهی که جاويدان جهان يکسر بيارايیصبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويتوگر رسم فناداری که از عالم براندازیبرافشان تا فرو ريزد هزاران جان ز هر مويتمن و باد صبا مسکين، دو سرگردان بی حاصلمن از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت
زهی همت که حافظ راست از دنيا و از عقبینيايد هيچ در چشمش به جز خاک سر کويت
خسته از قلب های آهنی، کنار جاده محبت با چمدانی از مهربانی منتظرت هستم شايد در سپيده دم عشق، طلوعت را به تماشا نشينم و جرعه نوشِ صدای زلالت باشم
انتظار بی پايانپيمان بسته بودیکه تنهايم نگذاریاما رفتیای يار مهرباناولين ديدارمان چه خوب بودو چه زود گذشتاينک بهار است و منباز تنهايمدرد دلم را به مرغ عاشق گفتمشايد پيدايت کندمانند شمع سوختم و ساختماما هنوز پيدايت نکردم