صفحه 7 از 7 نخستنخست 1234567
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 69 , از مجموع 69

موضوع: !! دیـــــــــوان اشعــــــار سعـــــــــدی !!

  1. #61
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    سرو چمن پیش اعتدال تو پستست

    روی تو بازار آفتاب شکستست


    شمع فلک با هزار مشعل انجم

    پیش وجودت چراغ باز نشستست


    توبه کند مردم از گناه به شعبان

    در رمضان نیز چشم‌های تو مستست


    این همه زورآوری و مردی و شیری

    مرد ندانم که از کمند تو جستست


    این یکی از دوستان به تیغ تو کشتست

    وان دگر از عاشقان به تیر تو خستست


    دیده به دل می‌برد حکایت مجنون

    دیده ندارد که دل به مهر نبستست


    دست طلب داشتن ز دامن معشوق

    پیش کسی گو کش اختیار به دستست


    با چو تو روحانیی تعلق خاطر

    هر که ندارد دواب نفس پرستست


    منکر سعدی که ذوق عشق ندارد

    نیشکرش در دهان تلخ کبستست

  2. #62
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    مجنون عشق را دگر امروز حالتست

    کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست


    فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند

    این را شکیب نیست گر آن را ملالتست


    عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق

    داند که آب دیده وامق رسالتست


    مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار

    کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست


    ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب

    ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالتست


    زین در کجا رویم که ما را به خاک او

    و او را به خون ما که بریزد حوالتست


    گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل

    سر بر نمی‌کنم که مقام خجالتست


    جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست

    جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست


    ما را دگر معامله با هیچ کس نماند

    بیعی که بی حضور تو کردم اقالتست


    از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد

    در هر تعنتیت هزار استمالتست


    سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او

    علمی که ره به حق ننماید جهالتست

  3. #63
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    ای کاب زندگانی من در دهان توست

    تیر هلاک ظاهر من در کمان توست


    گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

    در شهر هر که کشته شود در ضمان توست


    تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

    کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست


    گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی

    با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست


    هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست

    ما را همین سرست که بر آستان توست


    بسیار دیده‌ایم درختان میوه دار

    زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست


    گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم

    منعی که می‌رود گنه از باغبان توست


    بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت

    نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست


    با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی

    ای دوست همچنان دل من مهربان توست


    سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن

    سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

  4. #64
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

    الحان بلبل از نفس دوستان توست


    چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب

    گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست


    یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان

    بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست


    هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری

    در دل نیافت راه که آن جا مکان توست


    هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای

    کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست


    از رشک آفتاب جمالت بر آسمان

    هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست


    این باد روح پرور از انفاس صبحدم

    گویی مگر ز طره عنبرفشان توست


    صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر

    بینم که دست من چو کمر در میان توست


    گفتند میهمانی عشاق می‌کنی

    سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست

  5. #65
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    اتفاقم به سر کوی کسی افتادست

    که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست


    خبر ما برسانید به مرغان چمن

    که هم آواز شما در قفسی افتادست


    به دلارام بگو ای نفس باد سحر

    کار ما همچو سحر با نفسی افتادست


    بند بر پای تحمل چه کند گر نکند

    انگبینست که در وی مگسی افتادست


    هیچ کس عیب هوس باختن ما نکند

    مگر آن کس که به دام هوسی افتادست


    سعدیا حال پراکنده گوی آن داند

    که همه عمر به چوگان کسی افتادست

  6. #66
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    1. این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست

      یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست


      آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار

      باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمدست


      عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان

      دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست


      تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد

      هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمدست


      ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار

      گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمدست


      من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند

      خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست


      گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی

      من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمدست


      وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

      مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمدست


      آن چه بر من می‌رود دربندت ای آرام جان

      با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدست


      نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان

      زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمدست


      تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو

      تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست


      سعدیا گر همتی داری منال از جور یار

      تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست

  7. #67
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    شب فراق که داند که تا سحر چندست

    مگر کسی که به زندان عشق دربندست


    گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

    کدام سرو به بالای دوست مانندست


    پیام من که رساند به یار مهرگسل

    که برشکستی و ما را هنوز پیوندست


    قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

    به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست


    که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

    هنوز دیده به دیدارت آرزومندست


    بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست

    به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست


    خیال روی تو بیخ امید بنشاندست

    بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست


    عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

    به زیر هر خم مویت دلی پراکندست


    اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

    گمان برند که پیراهنت گل آکندست


    ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

    چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوندست


    فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

    بیا و بر دل من بین که کوه الوندست


    ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

    گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست

  8. #68
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

    هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست


    سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

    شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست


    خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود

    مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست


    کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

    که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست


    آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست

    آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست


    ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

    صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست


    جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم

    چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست


    من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

    خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست


    به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر

    که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست


    سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری

    سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست

  9. #69
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست

    خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست


    تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد

    هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست


    در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست

    و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست


    آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست

    وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست


    آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست

    گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست


    از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق

    وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست


    گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ

    به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست


    تو کجا نالی از این خار که در پای منست

    یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست


    دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب

    عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست


    آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی

    که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست


    گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد

    ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست


    سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات

    بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

صفحه 7 از 7 نخستنخست 1234567

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •