صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 49 , از مجموع 49

موضوع: تاپيک شعر و جملات زيبا

  1. #41
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    ترا من چشم در راهم شباهنکام

    که میگیرند در شاخ «تلاجن*» سایه ها رنگ سیاهی

    وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم؛

    ترا من چشم در راهم.

    شباهنگام، در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند؛

    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،

    گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛

    ترا من چشم در راهم.

  2. #42
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    در روياهايم ديدم كه با خدا گفت و گو ميكنم
    خدا پرسيد: پس تو مي خواهي با من گفت و گو كني؟
    من در پاسخش گفتم : اگر وقت داريد
    خدا خنديد
    وقت من بي نهايت است
    در ذهنت چيست كه ميخواهي از من بپرسي؟
    پرسيدم:چه چيز بش شما را سخت متعجب مي سازد؟
    خدا پاسخ داد:كودكي شان
    اينكه آنها از كودكي شان خسته مي شوند
    عجله دارند كه بزرگ شوند
    و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو ميكنند كه كودك باشند
    اينكه آنها سلامتي خود را از دست ميدهند تاپول به دست آورند
    و بعد پولشان را ازدست ميدهند تا دوباره سلامتي خود را به دست آورند
    اينكه با اضطراب به آينده مينگرند
    و حال را فراموش ميكنند
    و بنابراين نه در حال زندگي ميكنند و نه در آينده
    اينكه آنها به گونه اي زندگي ميكنند كه گويي هرگز نمي ميرند
    وبه گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده اند
    دست هاي خدا دستانم را گرفت
    براي مدتي سكوت كرديم
    ومن دوباره پرسيدم
    به عنوان يك پدر ميخواهي كدام درس هاي زندگي را
    فرزندانت بياموزند؟
    او گفت: بياموزند كه آنها نمي توانند كسي را وادار كنند كه عاشقشان باشد
    همه كاري كه آنها مي توانند بكنند اين است كه
    اجازه دهند كه خودشان دوست داشته باشند
    بياموزند كه درست نيست خودشان را باديگران مقايسه كنند
    بياموزند كه فقط چند ثانيه طول ميكشد تا زخم هاي عميقي در قلب آنان كه دوستشان داريم
    ايجاد كنيم
    اما سال ها طول ميكشد تا آن زخم ها را التيام بخشيم
    بياموزند ثروتمند كسي نيست كه بيشترين ها را دارد
    كسي است كه به كمترين ها نياز دارد
    بياموزند كه آدم هايي هستند كه آنها را دوست دارند
    فقط نمي دانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند
    بياموزند كه دونفر مي توانند با هم به يك نقطه نگاه كنند
    وآن را متفاوت ببينند
    بياموزند كه كافي نيست فقط آنها ديگران را ببخشند
    بلكه آنها بايد خود را نيز ببخشند
    من با خضوع گفتم
    از شما به خاطر اين گفت و گو متشكرم
    آيا چيز ديگري هست كه دوست داريد فرزندانتان بدانند؟
    خداوند لبخندي زد و گفت
    فقط اينكه بدانند من اينجا هستم

  3. #43
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    زندگی شاید
    یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
    زندگی شاید
    ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
    زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد

    زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
    یا عبور گیج رهگذری باشد
    که کلاه از سر بر می دارد
    و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید (( صبح به خیر))

    زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
    که نگاه من، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
    و در این حسی است
    که من آنرا به ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
    در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
    دل من
    که به اندازه یک عشقست
    به بهانه های سادة خوشبختی خود مینگرد
    به زوال زیبای گلها در گلدان
    به نهالی که تو در باغچة خانه مان کاشته ای
    و به آواز قناری
    که به اندازه یک پنجره می خواند

    آه...
    سهم من اینست
    سهم من اینست
    سهم من،
    آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
    سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
    و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
    ((دستهایت را
    دوست میدارم))

    دستهایم را در باغچه میکارم
    سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
    و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
    تخم خواهند گذاشت

    گوشواری به دو گوشم میآویزم
    از دو گیلاس سرخ همزاد
    و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
    کوچه ای هست که در آنجا
    پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
    با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
    به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
    باد با خود برد

    کوچه ای هست که قلب من آنرا
    از محله های کودکیم دزدیده ست

    سفر حجمی در خط زمان
    و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
    حجمی از تصویری آگاه
    که ز مهمانی یک آینه بر میگردد

    و بدینسانست
    که کسی میمیرد
    و کسی میماند

  4. #44
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    در پی گریه های شبانه

    میخورد بر تنم تازیانه

    نیست در شهر ما راد مردی

    اهل عشق و صفا اهل دردی

    عده ای غرق فقر ونداری

    عده ای مرد از دین فراری

    دیگر اینجا کسی با خدا نیست

    در خیابانو کوچه حیا نیست

    غیرت از شهر ما رخت بسته

    حرمت نا خدایان شکسته

    عده ای در نوا و خروشند

    دین خود را به زر میفروشند

    چهره ها را ببین در نقاب است

    عقلشان در پی یک سراب است

    سینه خسته مان پر ز آه است

    دم زدن از خدا هم گناه است

    گوئیا عصر هوش و نبوغ است

    این همه ادعاها دروغ است

    بخت بر ما اگر رو نماید

    گیرم این جمعه آقا بیاید

    .....

    او بیاید همه ناتوانیم

    منکر اوی صاحب زمانیم

    از ظهور ولی می خروشیم

    زود او را به زر می فروشیم

    گرد غم کی ز رویش زدودیم

    یار خوبی برایش نبودیم

    هو بیاید غریب است و تنها

    باز یک کوفه چاه است و مولا

    .......

  5. #45
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    خواب دیدم خواب اینکه مرده ام ....

    خواب دیدم خسته و افسرده ام روی من خروارها از خاک بود

    وا ی قبر من چه وحشتناک بود

    تا میان گور رفتم دل گرفت قبر کن سنگ لحد را گل گرفت بالش زیر سرم از سنگ بود

    غرق وحشت سوت و کور وتنگ بود ناله میکردم ولیکن بی جواب تشنه بودم تشنه ی یک جرعه آب

    خسته بودم هیچکسی یارم نشد زان میان یک تن خریدارم نشد

    هر که آمد پیش حرفی راند و رفت سوره ی حمدی برایم خواند و رفت نه شفیقی نه رفیقی نه کسی

    ترس بود و وحشت و دلواپسی آمدند

    از راه نزدم دو ملک تیره شد در پیش چشمانم فلک

    یک ملک گفتا بگو نام تو چیست؟ آن یکی فریاد زد رب تو کیست؟ ….

    در میان عمر خود کن جستجو کارهای نیک و زشتت را بگو گفت بنده عمر خود کردی تباه

    نامه ی اعمال تو گشته سیاه

    ما که ماموران حق داوریم نک تو را سوی جهنم میبریم

    دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود دست و پایت بسته در زنجیر بود …

    ناگهان الطاف حق آغاز شد از جنان درهای رحمت باز شد

    مردی آمد از تبار آسمان نور پیشانیش فوق کهکشان

    چشمهایش زندگانی میسرود درد را از قلب آدم می زدود ….

    صورتش خورشید بود و غرق نور جام چشمانش پر از شرب طهور در قدوم آن نگار نازنین

    از جلال حضرت عشق آفرین دو ملک سر را به زیر انداختند بال خود را فرش راهش ساختند

    سوی من آمد مرا شرمنده کرد مهربانانه به سویم خنده کرد

    گفت آزادش کنید این بنده را خانه آبادش کنید این بنده را

    این که اینجا اینچنین تنها شده

    کام او با تربت من وا شده ...

  6. #46
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    به چشمان پریرویان این شهر، یه صد امید می بستم نگاهی ، مگر یک تن ازین نا آشنایان ، مرا بخشد به شهر عشق راهی
    به هر چشمی - به امیدی که این اوستنگاه بیقرارم خیره می ماند ، یکی هم ، زین همه ناز آفرینان ، امیدم را به چشمانم نمی خواند!غریبی بودم و گم کرده راهی ، مرا با خود به هر سویی کشاندند ، شنیدم بار ها از رهگذاران که زیر لب مرا دیوانه خواندند!ولی من ، چشم امیدم نمی خفت.که مرغی آشیان گم کرده بودم ز هر بام و دری سر می کشیدم به هر بوم و بری پر می گشودم.امید خسته ام از پای ننشست ، نگاه تشنه ام در جستجو بود.در آن هنگامه دیدار و پرهیز ؛ رسیدم عاقبت آنجا که او بود!"دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس "ز خود بیگا نه ، از هستی رمیده ، ازین بیدرد مردم ، رو نهفته ، شرنگ نا امیدی ها چشیده ، دل از بی همزبانی ها شکسته ، تن از نا مهربانی ها فسرده ، ز حسرت پای در دامن کشیده ، به خلوت ، سر به زیر بال برده ، "دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس"، به خلوتگاه جان ، با هم نشستند ، زبان بی زبانی را گشودند ، سکوت جاودانی را شکستند.مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید که این دیوانه از خود بدر کیست ؟ چه گویم ؟ از که گویم ؟ با که گویم؟ که این دیوانه را از خود خبر نیست.به آن لب تشنه می مانم که - نا آگاهبه دریای در افتد بیکرانه ، لبی ، از قطره آبی ، تر کرده ، خورد از موج وحشی تازیانه!مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید مرا با عشق او تنها گذارید.غریق لطف آن دریا نگاهم مرا تنها به این دریا سپارید !

  7. #47
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    اشک رازی‌ست لبخند رازی‌ست عشق رازی‌ستاشک ِ آن شب لبخند ِ عشق‌ام بود.

    قصه نیستم که بگویینغمه نیستم که بخوانیصدا نیستم که بشنوییا چیزی چنان که ببینییا چیزی چنان که بدانی

    من درد مشترکممرا فریاد کن

    درخت با جنگل سخن می گویدعلف با صحراستاره با کهکشانو من با تو سخن می گویم

    نامت را به من بگودستت را به من بدهحرفت را به من بگوقلبت را به من بده

    من ریشه های تو را دریافته امبا لبانت برای همه لبها سخن گفته امو دستهایت با دستان من آشناست

    در خلوتِ روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان،

    و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را زیرا که مردگان این سال عاشق ترینِ زندگان بوده اند

    دست ات را به من بده دست‌های ِ تو با من آشناست

    ای دیریافته با تو سخن می‌گویم

    به‌سان ِ ابر که با توفان به‌سان ِ علف که با صحرا به‌سان ِ باران که با دریا به‌سان ِ پرنده که با بهار به‌سان ِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

    زیرا که من ریشه‌های ِ تو را دریافته‌ام زیرا که صدای ِ من با صدای ِ تو آشناست

  8. #48
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    دا را دوست بداريد
    حداقلش اين است که يکي را دوست داريد که روزي به او مي رسيد . . .

  9. #49
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503
    سپاس ها
    1,389
    سپاس شده 2,854 در 2,129 پست
    نوشته های وبلاگ
    21

    پیش فرض

    مسی به رنگ شفق بودم
    زمان سیه شدنم آموخت
    در امید زدم یک عمر
    نه در گشاد و نه پاسخ داد
    در دگر زدنم آموخت
    چراغ سرخ شقایق را
    رفیق راه سفر کردم
    به پیشواز سحر رفتم
    سحر نیامدنم آموخت
    کنون هوای سحر در سر
    نشسته حلقه صفت بر در
    به هیچ سوی نمی رانم
    حدیث عشق نمی دانم
    خوشم به عقربه ساعت
    که چیره می گذرد بر من
    درون آینه ها پیریست
    که خیره می نگرد در من
    که خیره می نگرد در من




صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •