قلب من در هر زمان خواهان توست
این دو چشم عاشقم مهمان توست
گرچه لبریز از غمی درمانده ای
این نگاهم در پی در مان توست
در میان ظلمت شبهای غم
چلچراغ قلب من چشمان توست
در کنارم لحظهاای آسوده باش
همدم دستان من داستان توست
قلب من در هر زمان خواهان توست
این دو چشم عاشقم مهمان توست
گرچه لبریز از غمی درمانده ای
این نگاهم در پی در مان توست
در میان ظلمت شبهای غم
چلچراغ قلب من چشمان توست
در کنارم لحظهاای آسوده باش
همدم دستان من داستان توست
ای کاش!!!
ای کاش می دانستی اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
سکوت را فراموش می کردی تمامی ذرات وجودت عشق را
فریاد می کردی اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم
چشمهایم را می شستی و اشکهایم را با دستان عاشقت به
باد می دادی اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را
تا ابد بر من می دوختی تا من بر سکوت نگاه تو رازهای یک
عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم ای کاش می
دانستی اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را
نمی شکستی اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه
ای مرا نمی آزردی که این غریبه ی تنها , جز نگاه معصومت
پنجره ای و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد ای کاش
می دانستی اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم دوستم
می داشتی همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد
کاش می دانستی که چقدر دوستت دارم و مرا از این عذاب
رها می کردی ای کاش تمام اینها را می دانستی دوستت
دارم دوست داشتن همیشه گفتن نیست گاه سکوت است و
گاه نگاه و این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم
در چشم هم نیز نگاه کنیم
سر آن کوچه خاموش غریبانه نشستم
راه را بر هر عابر دل سوخته بستم
گفتم اخر تو می آیی .. تو می آیی!
یادم افتاد به پیوند گسسته
یادم افتاد به پیمان شکسته
یادم افتاد به آن روز جدایی
یادم افتاد که دیگر نمی آیی
پیش چشمم همه خاطره هامان گشودند
یادم آمد دست دردست از این کوچه گذشتیم تو گفتی:
سرسکوی بزرگی بنشینیم نشستیم
دست در دست نهادیم دیده بستیم
کوچه ازخاطره پربار سینه از وسوسه سرشار
شهر از همهمه پربار
تو بر انگشت من انگشت گره کردی و گفتی:
گرهی را که من امروز زدم کس نگشاید
هیچ پیمانی از این بیش نپاید
ماه میریخت به راه من وتو گرده سیماب
ما دوعاشق دو گنهکار گاه بیدار وگهی خواب گذشتیم
زیر بارانی از آن نقره مهتاب نرم چون آب گذشتیم
باز شد پنجره ای و کسی گفت: که هستید؟
ما گذشتیم و به لبخند ندادیم جوابی
گفت: پیداست که هستید......
بسته شد پنجره ما نیز گذشتیم
این کوچه همان کوچه ست
همان عطرو همان بوهمان رنگ و همان بو
همان سنگ وهمان اب وهمان جو
سالها رفت ولی......
کوچه همان جاست
هنوز جای پای تو ازاین فاصله پبداست هنوز
گویی آن مرد مصمم از آن پنجره مشغول تماشاست
هنوز
اما..........
کوچه آن کوچه دگر نیست سالها رفت چو باد
من غریبانه نشستم یک عمر سرآن کوچه تنگ
یکی برایم انداخت گل و آن دیگری سنگ
من نه از سنگ رنجیدم و نه از گل خندیدم
آنقدرماندم که چو برگ برسرشاخه تنهایی خود خشکیدم
نوجوان بودم و آن کوچه گذرگاهم بود
کوچه ی خاطره ها دلهره ها
کوچه ساکت و دلخواهم بود
ولی امروز کزین کوچه برمن می آیم نوجوانی رفته
با دلی سوخته و غرق به خون می آیم
کس ندانست چه امد به سرم
این همه سال تونیز نگرفتی خبر
همگان پندارند من به راه افتاده من دل از کف داده
راه گم کرده ام و رهگذرم وای بر حال دلم
سر این کوچه نشستم
یک عمر ولی امروز غریب وطن خویشتنم
تو کجایی که بیایی و ببینی هنوز
ره نشین سر این کوچه خاموشم هنوز
خسته از دقایق روزگار پربسته
و در نهایت انتظارم هنوز
چه کسی فریاد مرامی فهمد یه غیر سکوت ...
چه کسی سکوت مرا میفهمد به غیر باد ...
پس سکوت می کنم در هیاهوی باد و فریاد میزنم در عین سکوت ...
مانده ام با دوستت دارمی
كه پيش از رفتنت گفتی چه كنم ؟!
...
در مشت می فشارمش چون كليد صندوقچه ای
بی آن كه با كسی در ميان بگذارم
راز گنج گرانبهايم را !!!
خدایا فاصلت تا من خـودت گفـتی که کـوتاهه
از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه
من از تکرار بیزارم، از این لبخند پژمرده
از این احساس یاسی که تورو از خاطرم برده
به تاریکی گرفتارم ، شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کـــورم ،عذاب کهنه خـوابو
چرا گریه ام نمی گیره؟ مگه قلب من از سنگه؟
خدایـا مــن کـجا مـــیرم؟ کـجای جـاده دلتنــگه؟
نفرین به زندگی! به همین روزهای سرد
این روزهای سردِ تهی از نبرد و مرد
حِسِ پرنده بودنم از دست رفته است
من ماندم و همین قفس و میله های سرد
کو خاطرات آبی ام؟ آن لحظه های سبز
هر یک بَدَل شدند به یک اضطراب زرد
بی اتفاق می گذارند از کنار من
این روزهای بیهده ی سرد و هرزه گرد ...
تا سایه ی فراق تو افتاده بر سر من
گردیده رنگ خزان رنگ سبز باور من
گویی شروع می شود اکنون غروب تنهایی
در مغرب دلِ دائم به غم شناور من
آری کم آورده دلم در سیل غصه ها
در زیر بار بلاها که ریخته بر سر من
در آسمان عشق تو خوش می پرید دلم
حالا بسوخت در فراق ؛ هم بال و هم پر من
تنها امید دلم یک نیمه نگاه تو است
از من مگیر ای سنگدل امید آخر من
گر اين بار جوانه های اميد و رويای دوباره ديدنت در دلم سبز نبود
دلم آتش دلتنگی را تاب نمی آورد
و در شعله های غم و اندوه رفتنت به آسانی می سوخت
اما اميد باز ديدنت
نيرويی مضاعف به رگ هايم تزريق می کرد
که تاب و تحمل بی تو بودن را ميسر می ساخت
ديگر هر چيزی که با تو بود ، بی تو ارزش بودن نداشت
ديگر تاب ديدن هر چيز و هرجای ديروز با تو را امروز نداشتم
ديگر هر چيز بی تو همانی نبود که با تو بود
اما همه اين دلتنگی ها و دوری ها و دل نگرانی ها ودلواپسی ها
در مسير رسيدن به توست
راهی که نهايتش تو و با تو بودن است
من از این مردن تکراری و دلگیر ، دلگیرم!
از این آیینه های قاتل تصویر ، دلگیرم!
و امشب بانوان شعله با من ، امتدادی سرد
من از این شعله های سرکشِ تغییر ، دلگیرم!
قمار زندگی با مرگ؛ قرار کودکی با درد
ازین سرگیجه های خسته ی تقدیر ، دلگیرم!
و امشب تا خداحافظ! ؛ دو مشعل می سراید زخم
من از این ماندن بی معنی و تاخیر ، دلگیرم!
و معنی می کند امشب مرا این جمله ی دلتنگ
کزین گلواژه های لخت و بی تاثیر ، دلگیرم!
من امشب تا سحر افسانه می گویم ، بمان تا صبح
ببین! من از اذان و قبله و تکبیر ، دلگیرم!
و امشب می خورد دندان به دندان در هوایی سرد
سَ...سَ...سردم که از شلاق و از زنجیر ، دلگیرم!
تمام خاطراتم معنی این جمله ام در بغض
برای بوسه ای بر حضرت شمشیر ، دلگیرم........