زير سقف مخملي شب
يا هنگام غروب كه همه ي دنيا نارنجي مي شود
وقتي كه زير باران خيس هستم
و دفترچه ام
و كيفم
و احساسم هم باران خورده است
هنگامي كه غم مثل پيچكي به دور سينه ام مي پيچد
يا از شادي به پايكوبي زير لبخند خورشيد مي پردازم
باز خيالم دور است
و دستانم پر اميد
و قلبم مالامال از عشق.
من خستگي ام را
با لبخند زدن به رفتگر پير درمان ميكنم
و بينمش
دستانش سياه است
صورتش هم همينطور
اما قلبش نه.....
چشمانش مي درخشند.
دوست دارم به همه بگويم كه دو خورشيد مي بينم
در چشم هايشان......
و راز باد را
كه لابه لاي موهايشان مي رقصد......
و بگويم كه چقدر.....
چقدر دلم مي خواهد
با هم كمي مهربان تر بوديم.