روز اول گل سرخی برایم آوردی وگفتی :همیشه دوستت دارم
روز دوم گل زردی برایم آوردی وگفتی :دیگه دوستت ندارم
روز سوم گلسفیدی بر سر قبرم گذاشتی و گفتی :منو ببخش ، فقط یه شوخی بود ...
روز اول گل سرخی برایم آوردی وگفتی :همیشه دوستت دارم
روز دوم گل زردی برایم آوردی وگفتی :دیگه دوستت ندارم
روز سوم گلسفیدی بر سر قبرم گذاشتی و گفتی :منو ببخش ، فقط یه شوخی بود ...
در آخرين لحظه ديدار به چشمانت نگاه كردم وگفتم : بدان آسمان قلبم ، بی تو بهاريست
همان لبخندی كه توان را از من می ربود بر لبانت نقش بست
و به آرامی از من فاصله گرفتی
بی هيچ كلامی
من خاموش به تو نگاه می كردم
و در دل با خود می گفتم :ای كاش اين قامت نحيف
لحظه ای ... فقط لحظه ای می انديشيد كه
آسمان بهاری يعنی ابر
يعنی باران
يعنی رعد وبرق و طوفان ِ ناگهانی
و اين جمله ،
جمله ای بود بدتر از هر خواهش
برای ماندن
و تمنايی بود برای با او بودن ...
برایت یک بغل عطر گل سرخِ
یک سبد بوی اقاقی
دلی همچون شقایق
جامه ای از یاس و شب بو
برایت یک گلستان هدیه دارم .
می خواهم كر نشوم
آن هنگام كه نسيم بارور پيغام است!
می خواهم كور نشوم
آن هنگام كه شكوفه عشق به ميوه می نشيند!
می خواهم كم نشوم
آن هنگام كه جشنی برای اقاقی ها برپاست. . .
می خواهم تمام نشوم
تا در ميلاد تو شقايق های عاشق را برايت به رقص در آورم . . .
بارانی ترین شبهای عمرم را
به تو تقدیم می کنم
و در سر پناه کوچک خویش
باز به انتظار تو می مانم
تا آفتابی ترین روزها را با خود بیاوری
ناگهان دیدم سرم آتش گرفت
سوختم ، خاکسترم آتش گرفت
چشم واکردم ، سکوتم آب شد
چشم بستم ، بسترم آتش گرفت
در زدم ، کس این قفس را وا نکرد
پر زدم ، بال و پرم آتش گرفت
از سرم خواب زمستانی پرید
آب در چشم ترم آتش گرفت
حرفی از نام تو آمد بر زبان
دستهایم ، دفترم آتش گرفت
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمي آيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دام هاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصومم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهائي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائي
سرشار، از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لابلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفس هايش
نوشد، بنوشدم كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
درگيردم، به همهمه درگيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوس ها را
مي خواهمش دريغا، مي خواهم
مي خواهمش به تيره، به تنهائي
مي خوانمش به گريه، به بي تابي
مي خوانمش به صبر، شكيبائي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب، شبي بي پايان
او، آن پرنده، شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
پروردگارا!
اعتراف می کنم که گاه گاه از مشکلات زندگی خسته میشوم وانسانیتم کم رنگ می شود.
اعتراف می کنم در مقابل آنچه آزارم می دهد به شدت تحلیل می روم.
ای خـــــــدا مگذار به سبب خستگی هایم کسی را آزار دهم .
مگذار آنچه را که حق می دانم به آن علت که آن را بد می دانند کتمان کنم و ای کاش بازگشتم تنها و تنها به سوی تو باشد.
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان آرزوهایش
در عظمت عشقش ، در والایی ارزش هایش
در شادی و سرور تقسیم شده اش نهفته است.
بزرگی و شان انسان
در ارزش تجسم یافته اش
در چشمه هایی که روحش در آن سیراب می شود
و در بینشی که بدان دست یافته ، نهفته است.
بزرگی و شان انسان
در بزرگی و شان حقیقتی ست که بر لبان جاری می سازد،
در یاری و مساعدتی که بذل می کند
در مقصدی که می جوید،
در چگونه زیستن او نهفته است!!!
آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم
خود به خود هوس باران را می کنم.
آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود
هوس یک کوچه تنها را می کنم
آن لحظه است که دلم می خواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم
قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان
آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم می خواهد باز زیر باران بمانم ،
دلم نمی خواهد باران قطع شود.
دلم می خواهد همچو آسمان که بغضش را خالی می کند ، خالی شوم ،
از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی
تنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک می ریزم ، و آرزوی یارم را می کنم
دلم می خواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند
لحظه ای که آرام آرام می شوم
و دیگر تنهایی را احساس نمی کنم ، چون باران در کنارم است.
باران مرا آرام می کند ، مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها می کند و به آرزوهایم نزدیک می کند
آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ،
دلم می خواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را می لرزاند فریاد بزنم ،
فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود.
صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم می زند ،
تنهایی در کوچه های سرد و خالی…
کجایی ای یار من ؟
کجایی که جایت در کنارم خالی است.
در این شب بارانی تو را می خواهم ،
به خدا جایت خالی خالی است.
کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد
تو بودی شبی عاشقانه را با هم داشتیم ،
تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.
قصه مرد تنها در یک شب بارانی ،
شبی که احساس می کنم بیشتر از همیشه عاشقم.
آری آن شب آموختم که باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است.