هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم ؟
زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم
نمی بینم
و آنچه می بینم نمی خواهم
هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم ؟
زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم
نمی بینم
و آنچه می بینم نمی خواهم
اینجا نه شادی است نه غم نه عزا
نه سرور
دستارک سپیدش را
در جویبار باد پلشتی
می شوید
دزدان رستگاری
پاییز های روح
سبزینه و طراوت هر باغ و بوته را
در غارت شبانه ی خود
پاک می برند
اکنون
کاین محتسب
کجال تماشا نیم دهد
میخانه ی کدام حریفی
پیمانه ای دوباره
از آن باده ی زلال
این جمع تشنگان و خماران را
خواهد بخشید ؟
زین باده ای که محتسب شهر
در کوچه می فروشد و ارزان
غیر از خمار هیچ نخواهی دید
من تشنه کام ساغر آن باده ام
کز جرعه ای
ویران کند
دوباره بسازد
یک بال فریاد و یک
بال آتش
مرغی از این گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز می کرد
گفتند
این مرغ
جادوست
ابلیس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
یک بال فریاد و یک بال آتش
از غارت خیل تاتارشان برحذر داشت
فردا که آن شهر خاموش
در حلقه ی شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
دیدند
زان مرغ فریاد و آتش
خاکستری سرد برجاست
ابر است و باران
و باران
پایان خواب زمستانی باغ
آغاز بیداری جویباران
سالی چه دشوار سالی
بر
تو گذشت و توخاموش
از هیچ آواز و از هیچ شوری
بر خود نلرزیدی و شور و شعری
در چنگ فریاد تو پنجه نفکند
آن لحظه هایی که چون موج
می بردت از خویش بی خویش
در کوچه های نگارین تاریخ
وقتی که بر چوبه ی دار
مردی
به لبخند خود
صبح را فتح می کرد
و شحنه ی پیر با تازیانه
می راند خیل تماشاگران را
شعری که آهسته از گوشه ی راه
لبخند می زد به رویت
اما تو آن لحظه ها را
به خمیازه خویشتن می سپردی
وان خشم و فریاد
گردابی از عقده ها در گلویت
آن لحظه ی نغز کز ساحلش دور گشتی
آن لحظه یک
لحظه ی آشنا بود
آه بیگانگی با خود است این
یا
بیگانگی با خدا بود ؟
وقتی گل سرخ پر پر شد از باد
دیدی و خامش نشستی
وقتی که صد کوکب از دور دستان این شب
در خیمه ی آسمان ریخت
تو روزن خانع را بر تماشای آن لحظه بستی
آن مایه باران و آن مایه گل ها
دیدار های تو را از غباران شب ها و شک ها
شستند
با این همه هیچ هرگز نگفتی
دیدار های تو با آینه روزها
آها
در لحظه هایی که دیدار
در کوچه ی پار و پیرار
از دور می شد پدیدار
دیگر تو آن شعله ی سبز
وان شور پارینه را کشته بودی
قلبت نمی زد
که آنک
آن خنده ی آشکارا
وان گریه های نهانک
آن لحظه ها
مثل انبوه مرغابیان
و صفیر گلوله
از تو گریزان گذشتند
تا هیچ رفتند و درهیچ خفتند
شاید غباری
در آیینه ی یادهایت
نهفتند
بشکن طلسم سکون را
به آواز گه گاه
تا باز آن نغمه ی عاشقانه
این پهنه را پر کند جاودانه
خاموشی ومرگ آیینه ی یک سرودند
نشنیدی این راز را از لب مرغ مرده
که در قفس جان سپرده
بودن
یعنی همیشه سرودن
بودن : سرودن ‚ سرودن
زنگ سکون را زدودن
تو نغمه ی خویش را
در
بیابان رها کن
گوش از کران تر کرانها
آن نغمه را می رباید
باران که بارید هر جویباری
چندان که گنجای دارد
پر می کند ذوق پیمانه اش را
و با سرود خوش آب ها می سراید
وقتی که آن زورق بذگ
برگ گل سرخ
در آب غرقه می شد
صد واژه منقلب
بر لبانت
جوشید و شعری نگفتی
مبهوت و حیران نشستی
یا گر سرودی سرودی
از هیبت محتسب واژگان را
در دل به هفت آ ب شستی
صد کاروان شوق
صد دجله نفرت
در سینه ات بود ام نهفتی
ای شاعر روستایی
که رگبار آوازهایت
در خشم ابری شبانه
می شست
از چهره ی شب
خواب در و دار و دیوار
نام گل سرخ را باز
تکرار کن باز تکرار
شیپور شادمانی تاتار
در سالگرد فتح
فرصت نمی دهد
تا بانگ تازیانه ی وحشت را
در پهلوی شکسته ی آنان
در آن
سوی حصار گرفتار بشنویم
دیوارهای سبز نگارین
دیوارهای جادو
دیوارهای نرم
حتی نسیم را
بی پرس و جو
اجازه ی رفتن نمی دهند
ای خضر سرخ پوش صحاری
خاکستر خجسته ی ققنوسی را
بر این گروه مرده بیفشان
شهر خاموش من ! آن روح بهارانت کو ؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو ؟
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی
بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟
سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند
نعره و عربده ی باده گسارانت کو ؟
چهره ها در هم و دل ها همه بیگانه ز هم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو ؟
اسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحر این شب تارانت کو ؟
همیشه دریا دریاست
همیشه دریا طوفان دارد
یگو ! برای چه خاموشی
بگو : جوان بودند
جوانه های برومند جنگل
خاموش
بگو ! برای چه می ترسی
سپیده دم اینجا
شقایقان پریشیده در نسیم
هراسان
بر این گریوه فراوان دیده ست
به آبهای خزر
موجهای سرگردان
و باده های پریشان بگو بگو
باری
پیام برگ شقایق را
در لحظه ای که می ریزد
و می فشاند
آن بذر سالیانه فصلش را
به دشتها ببرند
بگو ! برای چه خاموشی
سپیده می دانست آیا
که در کرانه ی او
چه قلب های بزرگی را
دوباره از تپش افکندند؟
و باز می داند آیا که در کرانه ی او
آن کران نا بکران
در آن سوی شب و روز
چه قلب های بزرگی که می
تپند هنوز ؟
خوشا سپیده دما
که سرخ بوته ی خون شما
در آینه اش
میان مرگ و شفق
تا صنوبر و خورشید
چنان تجلی کرد
و باز بار دگر
سرود بودن را
در برگ برگ آن بیشه
و موج موج خزر
جاودانگی بخشید
به روی گستره ی سبز جنگل بیدار
خوشا سپیده دما وان کرانه ی دیدار
حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم ازطوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست
دیباچه
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه
خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر
آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این
گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار آینه جاری ست
هزار آینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه
ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
دیدی که باز هم
صد گونه گشت و بازی ایام
یک بیضه در کلاهش نشکست ؟
این معجزه ست
سحر و فسون نیست
چندین که
عرض شعبده با اهل راز کرد
زان سالیان و روزان
روزی که خیل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست
سال کتاب سوزان
با مرده باد آتش
و زنده باد باد
از هر طرف که آید
مهلت به جمع روسپیان دادند
ما در صف کدایان
خرمن خرمن گرسنگی و فقر
از
مزرع کرامت این عیسی صلیب ندیده
با داس هر هلال درودیم
بانگ رسای ملحد پیری را
از دور می شنیدیم
آهنگ دیگری داشت فریاد های او
2
هزار پرسش بی پاسخ از شما دارم
گروه مژده رسانان این مسیح جدید
شفا دهنده ی بیمارهای مصنوعی
میان خیمه ی نور دروغ زندانی
و هفت کشور
از معجزات او لبریز
کسی نگفت و نپرسید
از شما
یک بار
میان این همه کور و کویر و تشنه وخشک
کجاست شرم و شرف ؟
تا مسیح تان بیند
و لکه های بهارش را
ازین کویر
ازین ناگزیر
بزداید
و مثل قطره ی زردی ز ابر جادوییش
به خاک راه چکد
کدام روح بهاران ؟
کدام ابر و نسیم ؟
مگر نمی بیند
عبور وحشت و شرم است
در عروق درخت
هجوم نفرت و خشم است
در نگاه کویر
زبان شکوه ی خار
از تن نسیم گذشت
تو از رهایی باغ و بهار می گویی؟
مسیح غارت و نفرت
مسیح مصنوعی
کجاست باران کز چهره ی تو بزداید
نگاره های دروغین و
سایه ی تزویر ؟
کجاست آینه
ای طوطی نهان آموز
که در نگاه تو بماند
این همه تقریر ؟