سالهایی را بی تو گذراندم ؛
ساعت ها وشب هایی را ؛
اما باید بدانی این شبها چقدر جایت خالی بود !
شاید اگر بودی ، دیگر لازم نبود برای دیدن ستاره ها سربلند کنی ...
چون کهکشانی از ستاره از چشم هایم جاری بود !
سالهایی را بی تو گذراندم ؛
ساعت ها وشب هایی را ؛
اما باید بدانی این شبها چقدر جایت خالی بود !
شاید اگر بودی ، دیگر لازم نبود برای دیدن ستاره ها سربلند کنی ...
چون کهکشانی از ستاره از چشم هایم جاری بود !
راحت برایت بگویم ؛
این چند شب آنقدر اسم تو را برده ام ؛
که دیگر صدایم در نمی آید !!!
حالا هم برای تسلای دل خودم می نویسم ؛
زیرا تو هیچ لحظه ای از خاطر من جدا نیستی !
تو همیشه در قلبم با من هستی !
دلم ...
سر جایش نیست !
می دانم ...
یا کار توست ....
یا کار رویاها ....
کنارم هستی و اما
دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت میدونی عادت نیست
فقط دوست داشتن محظه
یه وقت تنهایی نری جایی
که از تنهایی میمیرم ....
تابستان خود را چگونه گذرانده اید؟
به نام خدا
.
.
.
بی او
عشق ؛
چیز مبهمی نیست ...!
همین بارانیست که ؛
از چشم تو می بارد ؛
وقت دلتنگی دستهای من ...!!!
سنگ ... كاغذ ... قيچی
اصلا چه فرقی میكند ...
وقتی تو ،
آخرش ،
با پنبه سر می بری ...!
تو زیر همه چیز زدی !!!
و من ...
فقط ...
زیر ...
گریه ...!!!
در برکـه ی شـب
اشـک هایـم را دفـن میکـردم
کـه تـو را دیـدم
مـاه کـامـل بـود ...!
خیال می کردم اگر دوباره ببینمت ؛
با یک سیلی آبدار ؛
تو را خواهم شکست ...!!!
اما ...
زمان گذشت ؛
و سر انجام یک روز دیدمت ؛
و ناگهان بغضم در گلو شکست ...!!!