به نام خدا
در گوشه ای از خیمه نشسته بود ، چشمانش پر از اشک بود ...
نگاه بی انتهای سکینه به گهواره برادر ، کوهی از غم داشت ...
نمی دانست نوازش های کودکانه اش را از این پس نثار چه کسی کند ؟! باورش نمی شد که هم صحبت تنهایی های خواهر ، دیگر در کنارش نیست ...!
آرزو می کرد کاش او جای برادر رفته بود ، و غم مادر را نمی دید !
دل کوچکش ، غمخانۀ بیابانی از مصیبت بود ...
به یاد می آورد لحظاتی را که بابا ، علی را برای وداع در آغوش کشید :
آنگاه که امام (ع) جوانان و دوستان خویش را کشته دید ، عزم جنگ نمود و فریاد می زد
« هل من ذابٍّ یَذُبُّ عن حَرَم رسول الله ؟ هل من مُوَحِّد یَخافُ اللهَ فینا ؟ هل من مُغیث یَرجوا اللهَ بإغاثَتنا ؟ هل من مُعین یَرجوا ما عند الله فی إغاثتنا ؟»
(آیا کسی هست که دشمن را ازحرم پیغمبر خدا براند و دور کند ؟ آیا موحد و خداپرستی هست که از خدا بترسد و ما را یاری نماید ؟!
آیا فریادرسی هست که به امید پاداش الهی ما را یاری کننده باشد ؟)
(گویا فقط علی اصغر پاسخ امام را اجابت نمود ...) پس شیون زنان بلند شد و امام (ع) نزدیک خیمه آمد و حضرت زینب (س) را فرمودند
که آن طفل صغیر را به من ده تا او را وداع کنم (و ظاهرا امام سوار بر اسب بود) پس او را بگرفت و خواست ببوسد که ...
و مُنعَطف أهوی لتَقبیل طفله ... فَقَبَّلَ منهُ قَبلَهُ السَّهمُ مَنحَراً
(برای بوسیدن طفل خود خم شد ... اما تیر پیش از وی بر گلوگاه او بوسه زد!)
علی را به زینب داد و خود دو دست در زیر گلوی او گرفت و چون پر ز خون شد ، به طرف آسمان پاشید و فرمود :
«هَوَّنَ عَلَیَّ ما نَزَلَ بی ، إنَّهُ بعَین الله »
(چون چشم خدا می بیند ، آنچه بر من آمد سهل باشد!)
ای آنکه بر اعمال ما بینایی و از نیات ما آگاهی ، بر مصیبات کوچک دنیایی ما صبر عطا کن ، و ما را به مصیبت دین دچار مساز ...!