-
مدیر بازنشسته
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت
بارها گفتهام این روی به هر کس منمای تا تامل نکند دیده هر بی بصرت
بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست نتواند که ببیند مگر اهل نظرت
راه صد دشمنم از بهر تو میباید داد تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت
آن چنان سخت نیاید سر من گر برود نازنینا که پریشانی مویی ز سرت
غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی زحمت خویش نمیخواهد بر رهگذرت
-
-
مدیر بازنشسته
بنده وار آمدم به زنهارت
بنده وار آمدم به زنهارت که ندارم سلاح پیکارت
متفق میشوم که دل ندهم معتقد میشوم دگربارت
مشتری را بهای روی تو نیست من بدین مفلسی خریدارت
غیرتم هست و اقتدارم نیست که بپوشم ز چشم اغیارت
گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف میکشم نفس و میکشم بارت
نه چنان در کمند پیچیدی که مخلص شود گرفتارت
من هم اول که دیدمت گفتم حذر از چشم مست خون خوارت
دیده شاید که بی تو برنکند تا نبیند فراق دیدارت
تو ملولی و دوستان مشتاق تو گریزان و ما طلبکارت
چشم سعدی به خواب بیند خواب که ببستی به چشم سحارت
تو بدین هر دو چشم خواب آلود چه غم از چشمهای بیدارت
-
-
مدیر بازنشسته
مپندار از لب شیرین عبارت
مپندار از لب شیرین عبارت که کامی حاصل آید بی مرارت
فراق افتد میان دوستداران زیان و سود باشد در تجارت
یکی را چون ببینی کشته دوست به دیگر دوستانش ده بشارت
ندانم هیچ کس در عهد حسنت که بادل باشد الا بی بصارت
مرا آن گوشه چشم دلاویز به کشتن میکند گویی اشارت
گر آن حلوا به دست صوفی افتد خداترسی نباشد روز غارت
عجب دارم درون عاشقان را که پیراهن نمیسوزد حرارت
جمال دوست چندان سایه انداخت که سعدی ناپدیدست از حقارت
-
-
مدیر بازنشسته
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت
چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت
خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی سپر انداخت عقل از دست ناوکهای خون ریزت
برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت
لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت
جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت
دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت
-
-
مدیر بازنشسته
بی تو حرامست به خلوت نشست
بی تو حرامست به خلوت نشست حیف بود در به چنین روی بست
دامن دولت چو به دست اوفتاد گر بهلی بازنیاید به دست
این چه نظر بود که خونم بریخت وین چه نمک بود که ریشم بخست
هر که بیفتاد به تیرت نخاست وان که درآمد به کمندت نجست
ما به تو یک باره مقید شدیم مرغ به دام آمد و ماهی به شست
صبر قفا خورد و به راهی گریخت عقل بلا دید و به کنجی نشست
بار مذلت بتوانم کشید عهد محبت نتوانم شکست
وین رمقی نیز که هست از وجود پیش وجودت نتوان گفت هست
هرگز اگر راه به معنی برد سجده صورت نکند بت پرست
مستی خمرش نکند آرزو هر که چو سعدی شود از عشق مست
-
-
مدیر بازنشسته
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست
چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال در سرای نشاید بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت به هوش بازآید کسی که خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیده سعدی که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود در این سخن که بخواهند برد دست به دست
-
-
مدیر بازنشسته
دیر آمدیای نگار سرمست
دیر آمدیای نگار سرمست زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر چندان که زدیم بازننشست
از روی تو سر نمیتوان تافت وز روی تو در نمیتوان بست
از پیش تو راه رفتنم نیست چون ماهی اوفتاده در شست
سودای لب شکردهانان بس توبه صالحان که بشکست
ای سرو بلند بوستانی در پیش درخت قامتت پست
بیچاره کسی که از تو ببرید آسوده تنی که با تو پیوست
چشمت به کرشمه خون من ریخت وز قتل خطا چه غم خورد مست
سعدی ز کمند خوبرویان تا جان داری نمیتوان جست
ور سر ننهی در آستانش دیگر چه کنی دری دگر هست
-
-
مدیر بازنشسته
نشاید گفتن آن کس را دلی هست
نشاید گفتن آن کس را دلی هست که ننهد بر چنین صورت دل از دست
به منظوری که با او میتوان گفت نه خصمی کز کمندش میتوان رست
به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز که هشیاران نیاویزند با مست
سرانگشتان مخضوبش نبینی که دست صبر برپیچید و بشکست
نه آزاد از سرش بر میتوان خاست نه با او میتوان آسوده بنشست
اگر دودی رود بی آتشی نیست و گر خونی بیاید کشتهای هست
خیالش در نظر چون آیدم خواب نشاید در به روی دوستان بست
نشاید خرمن بیچارگان سوخت نمیباید دل درمندگان خست
به آخر دوستی نتوان بریدن به اول خود نمیبایست پیوست
دلی از دست بیرون رفته سعدی نیاید باز تیر رفته از شست
-
-
مدیر بازنشسته
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگست در میان عرب میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند ضرورتست که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوشست با غم هجران دوست سعدی را که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش از آن خوشست که امید رحمت فرداست
-
-
مدیر بازنشسته
بوی گل و بانگ مرغ برخاست
بوی گل و بانگ مرغ برخاست هنگام نشاط و روز صحراست
فراش خزان ورق بیفشاند نقاش صبا چمن بیاراست
ما را سر باغ و بوستان نیست هر جا که تویی تفرج آن جاست
گویند نظر به روی خوبان نهیست نه این نظر که ما راست
در روی تو سر صنع بی چون چون آب در آبگینه پیداست
چشم چپ خویشتن برآرم تا چشم نبیندت بجز راست
هر آدمیی که مهر مهرت در وی نگرفت سنگ خاراست
روزی تر و خشک من بسوزد آتش که به زیر دیگ سوداست
نالیدن بیحساب سعدی گویند خلاف رای داناست
از ورطه ما خبر ندارد آسوده که بر کنار دریاست
-
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن