صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 51

موضوع: *******تاپيک داستان هاي زيبا*********

  1. #11
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

    اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

    آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

    توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

    همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

    مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

    هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

    برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

    گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

    چون که

    گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

    برای ماهی ها مدرسه می ساختند

    وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

    درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

    به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

    که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

    به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

    وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

    آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید

    اگر کوسه ها آدم بودند

    در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

    از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

    ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

    شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

    همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار

    ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

    در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

    که به ماهیها می آموخت

    "زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"

  2. #12
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
    روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.
    بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.

    روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.
    پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
    يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»

  3. #13
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    لئوناردو داوينچي موقع کشيدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگي شد: مي بايست "نيکي" را به شکل عيسي" و "بدي" را به شکل "يهودا" يکي از ياران عيسي که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند, تصوير مي کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل هاي آرماني اش را پيدا کند.
    روزي دريک مراسم همسرايي, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکي از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نکرده بود.

    کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار مي آورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتي براي طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است به کليسا آوردند, دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي, گناه و خودپرستي که به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداري کرد.
    وقتي کارش تمام شد گدا, که ديگر مستي کمي از سرش پريده بود, چشمهايش را باز کرد و نقاشي پيش رويش را ديد, و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: کي؟! گدا گفت: سه سال قبل, پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي که در يک گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پراز روًيايي داشتم, هنرمندي از من دعوت کرد تا مدل نقاشي چهرة عيسي بشوم!."

  4. #14
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است.آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
    در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.
    استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.
    دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
    در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود.
    مرد وارد شد و آنجا ماند.
    چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
    اين چه كاريست كه شما كرده ايد؟
    پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟
    ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
    از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان ميرسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!
    وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:
    « با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند »

  5. #15
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    شيوانا استاد معرفت از کوچه اي مي گذشت.پسر جواني را ديد که روي تخته سنگي نشسته و غمگين وافسرده چوبي در دست گرفته و با خاک بازي مي کند. کنارش نشست و دستي روي شانه هاي پسرک زد و گفت:" وقتي يک جوان غمگين است زمين و آسمان بايد از خودخجالت بکشد!؟ همه دنيا وکاينات ماندگاري شان براي اين است که کودکي دنيا بيايد وجوان شود و شور و شوق زندگي بيابد! چرااينقدر غمگيني!؟"
    پسرک آهي کشيد و درب منزلي را در انتهاي کوچه نشان داد و گفت:" دختري را بسياردوست داشتم! امروز سرراهش ايستادم و ازاوخواستم با من ازدواج کند. اما او هيچ نگفت. پشتش را به من کرد و درون خانه رفت ودر را محکم به رويم بست. من او را از هرچيزي در اين دنيا بيشتر دوست مي داشتم! اما امروز فهميدم اشتباه مي کردم!"شيوانا با حيرت پرسيد:"تو دو بار گفتي دوستش مي داشتم! يعني الآن ديگر دوستش نمي داري! چرا چنين اتفاقي افتاده است!؟"پسرک لختي سکوت کرد و ادامه داد:" او با اينکارش به من توهين کرد!؟ چگونه دوستش داشته باشم!؟"شيوانا سري تکان داد و گفت:" تو راست نمي گويي واو را از هر چيزي در اين دنيا بيشتردوست نمي داشتي!! تو خودت را از همه بيشتردوست داري و چون احساس مي کني اين حرکت او باعث اهانت به دوست داشتني ترين موجودزندگي ات يعني خودت شده، امتياز دوست داشتن را از اوگرفته اي!! اسم اين دوست داشتن نيست! اسم اين احساس خودخواهي است!
    چه کسي گفته است همه موجودات عالم که دوستشان داريم ، الزاما بايد ما را دوست داشته باشند!!؟"شيوانا از جا برخاست تا برود! پسرک باپوزخند به شيوانا گفت:" چه شداستاد!!؟ آيازمين و آسمان ديگر نبايد به خاطر اندوه وغم من ناراحت باشد و از خجالت بميرد!؟؟"
    شيوانا با لبخند گفت:" آن قاعده اول کاينات است. قاعده دوم کاينات اين است که همه خودخواهان چه کودک باشند چه جوان وچه پير محکوم به تنهايي و فنا هستند.کاينات به دنبال تکثير و ماندگاري نسلي فاقد خودخواهي و خودپرستي است. نشستن من به خاطر قاعده اول بود و رفتنم به واسطه ترس از قاعده دوم است. " پسرک آهي کشيد و گفت: " بسيار خوب ! شايد حق با شما باشد!!؟ شايد اين دختر حق داشته چنين برخوردي را با من داشته باشد؟! کسي چه مي داند ! شايد رفتار من هم چندان مودبانه نبوده است!؟ حتي اگر در آينده اين دختر بازهم عشق من را بر زمين زد آن را در وجود خودم پنهان مي کنم و تا آخرعمر ديگر با کسي در مورد آن صحبت نمي کنم.
    "
    شيوانا که در حال دور شدن از پسرک بودسرجايش ايستاد. به سوي پسرک برگشت و دستش را روي شانه اش گذاشت و گفت:" و قاعده اي
    است به نام قاعده سوم که کاينات تنهااسرارش را بر کسي آشکار مي کند که عشق هايش را به هيچ قيمتي واگذار نکند و تاابد آنها را تازه و زنده در وجود خود نگه مي دارد. از همراهي با تو افتخار مي کنم."
    مي گويند آن پسر چند سال بعد يکي از محبوب ترين استادان معرفت در سرزمين شيوانا شد.نام اين استاد "قاعده سوم" بود


  6. #16
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    شبی در فرود گاه زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود . او برای گذراندن وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت کتابی گرفت و سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . او غرق مطالعه کتاب بود که ناگام متوجه مرد کنار دستی اش شد که بی هیچ شرم حیایی یکی دو تا از کلوچه های پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد . زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی مساله را نادیده گرفت .

    زن به مطالعه کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ها ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد . در همین حال ، « دزد » بی چشم و روی کلوچه ، پاکت او را خالی کرد . زن با گذشت لحظه به لحظه بیش از پیش خشمگین می شد .او پیش خود اندیشید : « اگر من آدم خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم !!!» به هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمی داشت ، مرد نیز بر می داشت .وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت

    مانده بود ، زن متحیر ماند که چه کند . مرد در حالی که تبسمی عصبی بر چهره اش نقش بسته بود ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد . مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز می کرد ، نصف
    دیگرش را توی دهانش گذاشت و خورد . زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید : « اوه ، این مرد نه تنها دیوانه است ، بلکه بی ادب هم تشریف دارد . عجب ، حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکرد ! »

    زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد، به همین خاطر وقتی که پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید . سپس وسایلش را جمع کرد و بی آن که حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .

    زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت .سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند . دستش را توی کیفش برد ، از تعجب در جای خود میخکوب شد . پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!!!

    زن با یاس و نومیدی ، نالان به خود گفت : « پس پاکت کلوچه مال آن مرد بوده و این من بودم که از کلوچه های او می خوردم !» دیگر برای عذر خواهی خیلی دیر شده بود . حزن و اندوه سرسپای وجود زن را فراگرفت وفهمید که بی ادب ، نمک نشناس و دزد خود او بوده است !

  7. #17
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    دو فرشته مسافر، برای گذراندن شب، در خانه یک خانواده ثروتمند فرود آمدند. این خانواده رفتار نامناسبی داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زیرزمین سرد خانه را در اختیار آنها گذاشتند.
    فرشته پیر در دیوار زیر زمین شکافی دید و آن را تعمیر کرد. وقتی که فرشته جوان از او پرسید چرا چنین کاری کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند."
    شب بعد، این دو فرشته به منزل یک خانواده فقیر ولی بسیار مهمان نواز رفتند. بعد از خوردن غذایی مختصر، زن و مرد فقیر، رختخواب خود را در اختیار دو فرشته گذاشتند.
    صبح روز بعد، فرشتگان، زن و مرد فقیر را گریان دیدند. گاو آنها که شیرش تنها وسیله گذران زندگیشان بود، در مزرعه مرده بود.
    فرشته جوان عصبانی شد و از فرشته پیر پرسید:" چرا گذاشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ خانواده قبلی همه چیز داشتند و با این حال تو کمکشان کردی، اما این خانواده دارایی اندکی دارند و تو گذاشتی که گاوشان هم بمیرد."

    فرشته پیر پاسخ داد:"وقتی در زیر زمین آن خانواده ثروتمند بودیم، دیدم که در شکاف دیوار کیسه ای طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسیار حریص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از دیدشان مخفی کردم. دیشب وقتی در رختخواب زن و مرد فقیر خوابیده بودیم، فرشته مرگ برای گرفتن جان زن فقیر آمد و من به جایش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که می نمایند نیستند و ما گاهی اوقات، خیلی دیر به این نکته پی می بریم."

  8. #18
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    مردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
    سالها گذشت و عقاب پیر شد.
    روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
    عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:" این کیست؟"
    همسایه اش پاسخ داد:" این عقاب است _ سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم."
    عقاب مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است.

  9. #19
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: "می گویند فردا شما مرا به زمين می فرستيد، اما من به این کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟" خداوند پاسخ داد: "از ميان بسياری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد. " اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه. اینجا در بهشت ، من هيچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: " فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. " کودک ادامه داد: " من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟" خداوند او را نوازش کرد و گفت: "فرشته تو، زیباترین و شيرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی."

    کودک با ناراحتی گفت: " وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟" خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: "فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. "کودک سرش را برگرداند و پرسيد : " شنيده ام که در زمين انسانهای بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ "فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قيمت جانش تمام شود. "کودک با نگرانی ادامه داد: "اما من هميشه به این دليل که دیگر نمی توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود. "خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت، گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود."

    در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمين شنيده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کن . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسيد: "خدایا ! اگر باید همين حالا بروم ، لطفا نام فرشته ام را به من بگویيد. "خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: "نام فرشته ات اهميتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی . "

  10. #20
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2011/08/29
    محل سکونت
    Tehran_ParS
    نوشته ها
    8,503

    پیش فرض

    این حکایت خیانت اونی هستش که تمام زندگیم رو با خیانتش بهم ریخت

    خدایا به حق آبروی حضرت زهرا ،آبروی خودش و خانوادش رو ببر.
    یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
    اصلا نمیدونست عشق چیه عاشق به کی میگن
    تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
    و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
    هرکی که میومد بهش میگفت من یکی رو دوست دارم بهش میگفت دوست داشتن و عاشقی
    مال تو کتاب ها و فیلم هاست….

    روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی
    توی یه خیابون خلوت و تاریک
    داشت واسه خودش راه میرفت که
    یه دختری اومد و از کنارش رد شد
    پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد
    انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته
    حالش خراب شد
    اومد بره دنبال دختره ولی نتونست
    مونده بود سر دو راهی
    تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت
    اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون
    اینقدر رفت و رفت و رفت
    تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه
    رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد
    همش به دختره فکر میکرد
    بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد
    چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود
    تا اینکه باز دوباره دختره رو دید
    دوباره دلش یه دفعه ریخت
    ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن
    توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد
    دختره هیچی نمیگفت
    تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد
    بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد
    پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم
    دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت
    پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود
    ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد
    اون شب دیگه حال پسره خراب نبود
    چند روز گذشت
    تا اینکه دختره به پسر جواب داد
    و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد
    پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه
    از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد
    اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون
    وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن
    توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت
    پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه
    همینجوری چند وقت با هم بودن
    پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره
    اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد
    اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد
    یه چند وقتی گذشت
    با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن
    تا این که روز های بد رسید
    روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه
    به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد
    دختره دیگه مثل قبل نبود
    دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد
    و کلی بهونه میاورد
    دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره
    دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد
    و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه
    از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه
    و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش
    دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره
    دیگه اون دختر اولی قصه نبود
    پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده
    یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره
    یه سری زنگ زد به دختره
    ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد
    هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد
    همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
    یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده
    پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره
    همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
    طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد
    همونجور با چشم گریون اومد خونه
    و رفت توی اتاقش و در رو بست
    یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد
    تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق
    اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد
    تا اینکه بعد از چند روز
    توی یه شب سرد
    دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت
    و قرار فردا رو گذاشتن
    پسره اینقدر خوشحال شده بود
    فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
    فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون
    دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن
    و بهشون خوش میگذره
    ولی فردا شد
    پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
    تا دختره اومد
    پسره کلی حرف خوب زد
    ولی دختره بهش گفت بس کن
    میخوام یه چیزی بهت بگم
    و دختره شروع کرد به حرف زدن
    دختره گفت من دو سال پیش
    یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست
    یک سال تموم شب و روزمون با هم بود
    و خیلی هم دوستش دارم
    ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست
    مادرم تو رو دوست داره
    از تو خوشش اومده
    ولی من اصلا تو رو دوست ندارم
    این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم
    به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم
    پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت
    و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد
    دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت
    من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
    تو رو خدا من رو ول کن
    من کسی دیگه رو دوست دارم
    این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید
    و براش تکرار میشد
    و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت
    دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که
    تو رفتی خارج از کشور
    تا دیگه تو رو فراموش کنه
    تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن
    فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
    باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد
    دختره هم گفت من باید برم
    و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن
    و رفت
    پسره همین طور داشت گریه میکرد
    و دختره هم دور میشد
    تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت
    رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد
    دو روز تموم همینجوری گریه میکرد
    زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود
    تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد
    خندیده بود
    و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد
    پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه
    کلی با خودش فکر کرد
    تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا
    و رفت سمت خونه دختره
    میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه
    اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته
    میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن
    وقتی رسید جلوی خونه دختره
    سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست
    تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد
    زنگ زد و برارد دختره اومد پایین
    و گفت شما
    پسره هم گفت با مادرتون کار دارم
    مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین
    مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل
    ولی دختره خوشحال نشد
    وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره
    داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد
    ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد
    تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد
    و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت
    به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت
    پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم
    نمیتونم ازش جدا باشم
    باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن
    پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد
    صورت پسره پر از خون شده بود
    و همینطور گریه میکرد
    تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون
    پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد
    و فقط گریه میکرد
    اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند
    مادره پسره اون شب

    به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود
    به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه
    ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد
    پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد
    هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه
    و گریه میکنه
    هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش
    و تا همیشه برای اون میشه
    هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره
    الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده
    بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه
    پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد
    چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم
    و عاشقشم
    این بود تموم قصه زندگی این پسر
    این قصه واقعیت داشت


صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •