صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 51

موضوع: *******تاپيک داستان هاي زيبا*********

  1. #31
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/01/18
    محل سکونت
    تهران منطقه 2
    سن
    34
    نوشته ها
    73
    سپاس ها
    16
    سپاس شده 82 در 46 پست
    نوشته های وبلاگ
    3

    پیش فرض

    عشق برای تمام عمر
    پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
    پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!

    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

  2. کاربر روبرو از پست مفید mahshid سپاس کرده است .


  3. #32
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/01/18
    محل سکونت
    تهران منطقه 2
    سن
    34
    نوشته ها
    73
    سپاس ها
    16
    سپاس شده 82 در 46 پست
    نوشته های وبلاگ
    3

    پیش فرض

    گدای نابینا

    روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می‌گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم‌های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟




    روزنامه‌نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می‌شد: امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آنرا ببینم !!!


    وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است ......... لبخند بزنید

  4. کاربر روبرو از پست مفید mahshid سپاس کرده است .


  5. #33
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/01/18
    محل سکونت
    تهران منطقه 2
    سن
    34
    نوشته ها
    73
    سپاس ها
    16
    سپاس شده 82 در 46 پست
    نوشته های وبلاگ
    3

    پیش فرض

    عشق و ازدواج


    شاگردی از استادش پرسيد:عشق چست؟
    استاد در جواب گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور،اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی.شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.استاد پرسيد:چه آوردی؟و شاگرد با حسرت جواب داد:هيچ!هر چه جلو ميرفتم،خوشه های پرپشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين،تا انتهای گندم زار رفتم.
    استاد گفت:عشق يعنی همين.
    شاگرد پرسيد:پس ازدواج چيست؟
    استاد به سخن آمد كه:به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
    شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت.استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:به جنگل رفتم و اولين درخت بلندی را كه ديدم،انتخاب كردم.ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم.
    استاد باز گفت:ازدواج هم يعنی همين

  6. کاربر روبرو از پست مفید mahshid سپاس کرده است .


  7. #34
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/01/18
    محل سکونت
    تهران منطقه 2
    سن
    34
    نوشته ها
    73
    سپاس ها
    16
    سپاس شده 82 در 46 پست
    نوشته های وبلاگ
    3

    پیش فرض

    فال

    یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
    جلوی ویترین یک مغازه می ایستنددختر:وای چه پالتوی زیبایی
    پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
    وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
    پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
    فروشنده:360 هزار تومان
    پسر: باشه میخرمش
    دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
    پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
    چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
    دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
    پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
    مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
    بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
    پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
    دختر: آره
    پسر: چقدر؟
    دختر: خیلی
    پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
    دختر: خوب معلومه نه
    یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
    دست دختر را میگیرد
    فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
    چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
    فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
    دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
    پسر وا میرود
    دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
    چشمان پسر پر از اشک میشود
    رو به دختر می ایستدو میگویید :
    او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
    دختر سرش را پایین می اندازد
    پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
    ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
    دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.

  8. کاربر روبرو از پست مفید mahshid سپاس کرده است .


  9. #35
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/01/18
    محل سکونت
    تهران منطقه 2
    سن
    34
    نوشته ها
    73
    سپاس ها
    16
    سپاس شده 82 در 46 پست
    نوشته های وبلاگ
    3

    پیش فرض

    شيشه و آيينه

    جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست . عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید : چه می بینی؟
    گفت : آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
    بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید : در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی ؟
    گفت : خودم را می بینم.
    ــ دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند ، شیشه . اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی .
    این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن . وقتی شیشه فقیر باشد ، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود ، تنها خودش را می بیند .

    تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری ، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

  10. کاربر روبرو از پست مفید mahshid سپاس کرده است .


  11. #36
    کاربر سایت
    تاریخ عضویت
    2012/01/18
    محل سکونت
    تهران منطقه 2
    سن
    34
    نوشته ها
    73
    سپاس ها
    16
    سپاس شده 82 در 46 پست
    نوشته های وبلاگ
    3

    پیش فرض

    آدم و دنیا

    پدر روزنامه می خواند ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد و گفت: بیا کاری برایت دارم . یک نقشه ی دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را همین طور که هست بچینی ؟
    و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است . اما یک ربع بعد ، پسرش با نقشه ی کامل برگشت .
    پدر گفت : مادرت به تو جغرافی یاد داده است؟
    پسر جواب داد جغرافی دیگر چیست ؟!؟ اتفاقا پشت همین صفحه ، نصویری از یک آدم بود .
    وقتی توانستم آن آدم را بسازم ، دنیا را هم دوباره ساختم .
    پدر به فکر فرو رفت که چه حقیقت مهمی بر زبان کودک جاری شد :

    وقتی توانستیم آدم را بسازیم ، دنیا را خواهیم ساخت .


  12. کاربر روبرو از پست مفید mahshid سپاس کرده است .


  13. #37
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh مورچه

    روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
    سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
    سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
    مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
    این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
    سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
    مورچه گفت آری او می گوید :
    ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن

  14. #38
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    پیش فرض

    کاری به شهادت و وفات و عزای عمومی ندارم! آدم دلش پاک باشه، یه نوار قشنگ بذار برو بچ بیان صفا......
    -بابا امروز اربعینه ،دمه غروبه ، چیه چه خبرتونه؟نوار رو خاموش کنید ....
    تو برو ذکرتو بگو ....
    نماز اول وقتت نپره حاجی...
    ای بابا یه ذره داریم حرکات مووزن می کنیم بدنمون برا فوتبال گرم شه نمی ذاره! نکنه می خوای این پسرای بی عرضه ما رو
    ببرن؟؟؟
    _ حداقل الان که اذونه خاموشش کنین!
    اوه مسخره ی بی مصرف....
    گوشتو بگیر ناراحتی، مگه تو این جلسه ای که می ری یادت ندادن این موقع ها چی کار کنی؟؟؟
    حاجی بخون بهت اقتدا کنیم نماز اول وقته ها!
    امل بی کلاس به یه ذره تفریح هم گیر میده
    ای بابا تو خونه گیر میدن؛تو کوچه گیر می دن ؛‌اینجا هم ایشون گیر میدن ول کن برو یه کم از فضای سبز باغ استفاده کن!
    آره راست می گه برو یه گوشه صداتم در نیاد! اینا هم با این دین داریشون.......
    اینم از سیزده به درشون....

  15. #39
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh وسوسه

    پسرم من وقتی با تو خداحافظی کردم و رفتم, تو همین کوچه دیدم پسر جوانی داره رد می‌شه و از طرف دیگه کوچه دختر جوانی داره میاد. به دل پسر انداختم که سرش رو بلند کنه و به دختر نگاه کنه. خلاصه 5 روز اول سعی کردم این پسر به آن دختر فکر کنه و طی این 5 روز پسر توی کوچه دنبال دختر راه می‌افتاد, ولی دختر حاضر نمی‌شد باهاش حرف بزنه. 5 روز دوم روی دختر کار کردم تا حاضر شد بالاخره لبخندی به پسر بزنه. با لبخند دختر, پسر امیدوار شد و من هم روی او کار کردم تا یک نامه فدایت شوم برای دختر بنویسد. این هم از 5 روز سوم. 5 روز بعدی صرف این شد که دختر رضایت بدهد تا جواب نامه پسر را بدهد و با او حرف بزند. تا اینجا شد 20 روز.
    - خب, ادامه بده.
    - عجله نکن پسرم. 5 روز بعد پسر را آماده کردم که به دختر پیشنهاد بدهد و در این مدت پسر با دختر بیرون می‌رفت و مدام اصرار می‌کرد که دختر به خانه‌شان برود ولی هر چه پسر اصرار می‌کرد که من دوستت دارم, بیا کسی خانه نیست و مساله‌ای ندارد, دختر نمی‌پذیرفت. 5 روز آخر من به کمک پسر رفتم و روی دختر کار کردم تا بالاخره به تقاضای پسر جواب مثبت داد و به خانه او رفت.
    - همین! من این همه جنایت و ##### کردم و تو فقط همین یه کار رو کردی؟!
    - تو متوجه نیستی پسرم. از همین اقدام من حرامزاده‌ای به وجود میاد که تموم آنچه تو کردی را انجام خواهد داد!
    می‌دانید, من فکر می‌کنم اون دختر اصلاً روابط اجتماعی قوی نداشت که شیطان بینوا را 30 روز به زحمت انداخت! شایدم روابط اجتماعی پسر ضعیف بوده! اصلاً به من چه مربوط. من باید روی روابط اجتماعی خودم کار کنم! تا بابا اینقدر سرزنشم نکند...

  16. #40
    معاونت سایت
    تاریخ عضویت
    2012/06/05
    محل سکونت
    Tabriz
    نوشته ها
    14,398
    سپاس ها
    6,794
    سپاس شده 16,762 در 8,741 پست
    نوشته های وبلاگ
    27

    Eh ماجرای مرد خبیث

    ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
    - شما؟
    - من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی.
    - بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کرده‌باشی و من نکرده‌باشم؟
    - نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
    - موافقم.
    - پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا.
    مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### و خباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران ##### می‌کند و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌.
    - خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟

صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •