-
مدیر بازنشسته
صوفي بيا که آينه صافيست جام را
صوفي بيا که آينه صافيست جام را *.* تا بنگري صفاي مي لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس *.* کاين حال نيست زاهد عالي مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچين *.* کان جا هميشه باد به دست است دام را
در بزم دور يک دو قدح درکش و برو *.* يعني طمع مدار وصال دوام را
اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش *.* پيرانه سر مکن هنري ننگ و نام را
در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند *.* آدم بهشت روضه دارالسلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است *.* اي خواجه بازبين به ترحم غلام را
حافظ مريد جام مي است اي صبا برو *.* وز بنده بندگي برسان شيخ جام را
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
غزل 8: ساقيا برخيز و درده جام را
ساقيا برخيز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ايام را
ساغر مي بر کفم نه تا ز بر
برکشم اين دلق ازرق فام را
گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نميخواهيم ننگ و نام را
باده درده چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را
محرم راز دل شيداي خود
کس نميبينم ز خاص و عام را
با دلارامي مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را
ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را
صبر کن حافظ به سختي روز و شب
عاقبت روزي بيابي کام را
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
غزل 9: رونق عهد شباب است دگر بستان را
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما *.* چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون *.* روي سوي خانه خمار دارد پير ما
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم *.* کاين چنين رفتهست در عهد ازل تقدير ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است *.* عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
روي خوبت آيتي از لطف بر ما کشف کرد *.* زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي *.* آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما
تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش *.* رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
_______
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
ساقي به نور باده برافروز جام ما
ساقي به نور باده برافروز جام ما مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پياله عکس رخ يار ديدهايم اي بيخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهي قدان کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما
اي باد اگر به گلشن احباب بگذري زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما
گو نام ما ز ياد به عمدا چه ميبري خود آيد آن که ياد نياري ز نام ما
مستي به چشم شاهد دلبند ما خوش است زان رو سپردهاند به مستي زمام ما
ترسم که صرفهاي نبرد روز بازخواست نان حلال شيخ ز آب حرام ما
حافظ ز ديده دانه اشکي هميفشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
درياي اخضر فلک و کشتي هلال هستند غرق نعمت حاجي قوام ما
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
غزل 12: ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
غزل 13: ميدمد صبح و كله بست صبا
ميدمد صبح و كله بست سحاب
الصبوح الصبوح يا اصحاب
مي چكد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام يا احباب
مي وزد از چمن نسيم بهشت
هان بنوشيد دم به دم مي ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب
در ميخانه بسته اند دگر
افتتح يا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمك
هست برجان و سينه هاي كباب
اين چنين موسمي عجب باشد
كه ببندند ميكده به شتاب
بر رخ ساقي پري پيكر
همچو حافظ بنوش باده ناب
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
غزل 14: گفتم اي سلطان خوبان رحم كن بر اين غريب
گفتم اي سلطان خوبان رحم كن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم كند مسكين غريب
گفتمش مگذر زماني گفت معذورم بدار
خانه پروردي چه تاب آرد غم چندين غريب
خفته بر سنجاب شاهي نازنيني را چه غم
گر زخار و خاره سازد بستر و بالين غريب
اي كه در زنجير زلفت جاي چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشكين بر رخ رنگين غريب
مي نمايد عكس مي در رنگ روي مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب
بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشكي غريب
گفتم اي شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر كن چون بنالد اين غريب
گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسكين غريب
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
غزل 15: ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
پیداست نگارا که بلند است جنابت
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
-
3 کاربر از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده اند .
-
مدیر بازنشسته
غزل 16: خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره میزد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
-
کاربر روبرو از پست مفید . : : H@med : : . سپاس کرده است .
کلمات کلیدی این موضوع
مجوز های ارسال و ویرایش
- شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
- شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
- شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
- شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
-
مشاهده قوانین
انجمن