نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: :== در اُحـُد چه گذشت ؟ ==: (بمناسبت سالروز این جنگ)

  1. #1
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    Smile :== در اُحـُد چه گذشت ؟ ==: (بمناسبت سالروز این جنگ)



    « جنگ تاريخى احد »


    پيكار احد در سال سوم هجرت (در روز شروع جنگ بین هفتم ، پانزدهم و هفدهم اختلاف است) اتفاق افتاد.


    احد كوهى است در يك فرسخى مدينه (1) كه به هيچ كوه ديگرى متصل نيست ، از اين جهت احد خوانده شده كه معناى تنهايى مى دهد، جنگ تاريخى احد در كرانه آن واقع شد .


    هفتاد نفر از مسلمانان در آن شهيد شدند ،

    و رسول خدا صلى الله عليه و آله به وضع معجزه آسايى نجات يافت وگرنه اسلام از بين رفته بود.



    كفار مكه در بدر از مسلمانان شكست خورده بودند، شب و روز به فكر انتقام بودند، حدود
    دويست و پنجاه هزار درهم براى تجهيزات و لشكركشى فراهم كردند ،

    و تقريبا معادل همان مبلغ را براى غرامت هفتاد اسيرى كه مسلمانان در بدر گرفته بودند، پرداخت كرده بودند.


    اين است كه با عزمى راسخ به جمع آورى لشكر پرداخته و با
    سه هزار مرد جنگى راه مدينه را در پيش گرفتند.

    عباس عموى پيغمبر جريان را توسط قاصدى به آن حضرت رسانيد و نوشت هر كارى كه مى توانى بكن ، آنها سه هزار نفر هستند،

    دويست اسب و سه هزار شتر و هفتصد نفر زره به تن دارند و غرق در سلاحند (2)

    پس از چند روز خبر حركت كفار در مدينه منتشر شد رسول خدا صلى الله عليه و آله در مسجد شوراى جنگى تشكيل داد، اكثريت راءى دادند كه از مدينه خارج شده و در بيرون شهر با دشمن بجنگند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و عده اى نظرشان ماندن در شهر و دفاع در شهر بود.


    روز جمعه پس از اداى نماز جمعه
    حدود هزار نفر از شهر به طرف احد حركت کردند و در ميان كوه احد كه به شكل نيم دائره است ، پشت به كوه و رو به مدينه اردو زدند و آماه جنگ شدند،

    در وسط راه كه هنوز به احد نرسيده بودند، عبدالله بن ابى منافق ، با سيصد نفر از منافقان و ضعيف الايمانها به مدينه برگشت و گفت : راءى : آن بود كه در شهر بمانيم و در آنجا بجنگيم ، راءى مرا نپذيرفت و نظر كودكان را قبول كرد، جنگ در بيرون مدينه بى فايده است .


    دو گروه از اوس و خزرج نيز خواستند برگردند، ولى خدا قلوب آن را محكم كرد و برنگشتند:


    اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا والله وليهما... (3)


    بالاخره آن حضرت با هفتصد نفر راهى احد شدند.



    در كنار احد تپه اى بود كه
    كوه عينين نام داشت ، احتمال مى رفت كه در وقت جنگ دشمن از پشت آن حمله كند و مسلمانان به محاصره افتند،

    لذا حضرت
    پنجاه نفر كمان دار را به فرماندهى عبدالله بن جبير در آنجا گذاشت و با تاءكيد تمام فرمود:

    از خدا بترسيد و استقامت كنيد، اگر ديديد ما دشمن را شكست داده و تعقيب كرده و داخل مكه نموديم باز شما از اينجا حركت نكنيد تا فرمان من به شما برسد، و اگر ديديد دشمن ما را شكست داد و تا مدينه تعقيب نمود، باز شما از اينجا حركت نكنيد و از اين محل دفاع نماييد.



    ابوسفيان به خالد بن وليد، كه فرمانده سواره نظام دشمن بود، دستور داد و گفت :


    چون جنگ شروع شد شما از پشت كوه حمله كنيد تا مسلمانان در محاصره واقع شوند، در وقت شروع جنگ
    ده نفر از پرچمداران كفار به دست اميرالمؤ منين عليه السلام كشته شدند،

    مسلمين حمله را آغاز كردند، تنور جنگ شعله ور گرديد، فرياد، جنگ آوران ، غبار معركه ، صداى اسلحه ، همه جا را پر كرد.


    مشركان پا به فرار گذاشتند
    ، خالدبن وليد از پشت كوه حمله را آغاز كرد، دفاع سرسختانه كمانداران و تيرهاى سوزان آنها مانع از پيشرفت خالد شد (4)

    خالد عقب نشينى كرد، در آن وقت مسلمانان شروع به غنيمت گيرى كردند، تيراندازان كوه عينين به فرمانده خود گفتند:


    ما نيز براى غنيمت برويم ؟ عبدالله گفت : از خدا بترسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم فرمان داده كه ما از اينجا حركت نكنيم ،


    گفتند:


    فرمان حضرت تا شكست كفار بود، الان كه كفار شسكت خورده ما بايد از غنيمت محروم نمانيم ، اين را گفته و به تدريج از آن جا پايين آمدند،



    خالدبن وليد كه منتظر فرصت بود. دفعه دوم از پشت كوه حمله نمود،

    عبدالله بن جبير را با دوازده نفر كه مانده بودند شهيد كرد و از پشت بر مسلمانان تاخت ،

    با آغاز حمله او، مسلمانان به محاصره افتادند فراريان دشمن برگشتند، وضع ميدان عوض شد،

    مسلمانان پابه فرار گذاشتند، در مدت كمى هفتاد نفر از آنها شهيد شدند.



    رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم چون ديد
    كلاه جنگى را از سرش برداشت و با صداى رسا فرياد كشيد:

    من رسول خدايم از رسول به كجا فرار مى كنيد؟!


    اذ تصعدون ولا تلوون على احد والرسول يدعوكم فى اخريكم
    (5)


    با رسول خدا صلى الله عليه و آله جز تنى چند نماند، از جمله على بن ابيطالب عليه السلام و ابودجانه (سماك بن خرشه ) كه بسختى از آن حضرت دفاع مى كردند،


    در اين جنگ دشمن حتى از
    سنگ اندازى استفاده كرد، يكى از آن سنگها به صورت رسول الله صلى الله عليه و آله اصابت نمود،

    دندانهاى جلو آن حضرت شكست ، حلقه هاى آهنين كلاه جنگى در صورت مباركش فرو رفت ،


    يكى از مسلمانان كه با دندان خود تكه آهن را از استخوان آن حضرت بيرون مى كشيد، دندانش شكست ، آن حضرت ناچار چند روز وضوى جبيره مى گرفت .



    اميرالمؤ منين عليه السلام و ابوجانه پس از ساعتها جنگ و دلاورى توانستند رسول خدا صلى الله عليه و آله را از گودالى كه در آن افتاده بود بيرون آورده و به بالاى كوه احد(كه اكنون زيارتگاه است ) برسانند، تا از تيراندازان و سنگ اندازان دشمن در امان باشد.


    دشمن بدن شهداء را پاره پاره (مثله) كرد، جنازه حمزه در اين امر بيشتر از ديگران صدمه ديد، على بن ابيطالب عليه السلام 70 زخم برداشت
    ،

    دشمن در كوه مسلمانان را تعقيب نكرد، فراريان در كوه احد به طرف آن حضرت برگشتند، ابوسفيان به اردوگاه خود برگشت ، و بسوى مكه حركت نمود،


    اصحاب رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم به آن حضرت خبر آوردند، كه قريش به طرف مكه در حركتند ،


    حضرت پس از اطمينان از رفتن دشمن ، از كوه پايين آمد، و به نماز شهدا پرداخت و آنگاه به مدينه مراجعت فرمود (6)


    نتايج ناگوار شكست احد از قبيل ضعف روحيه مسلمانان ، سمپاشى منافقان ، دسيسه بازى يهود، كمتر از شكست احد نبود ،


    لذا حدود
    [SIZE=2] پنجاه و سه آيه در سوره آل عمران در اين زمينه نازل گرديد، تا آن عواقب ناگوار را جبران نمايد، اينك به نكاتى و ايثارهايى در رابطه با جنگ احد اشاره مى كنيم.


    پی نوشتها :
    ----------------

    1- امروزه احد در اثر توسعه شهر مدينه در كنار آن واقع شده است ، طبرسى در مجمع البيان ج 2 ص 497 روز جنگ را 15 شوال فرموده است .
    2- اين ارقام ، از مغازى واقدى ، ج 1، ص 204 است
    3- سوره آل عمران ، 122
    4- طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه 121، از سوره آل عمران واذ غدوت من اهلك تصريح كرده كه خالد در حمله اول كارى از پيش نبرد.
    5- سوره آل عمران ، آيه 153
    6- جنگ احد به طور خلاصه از مجمع البيان ، ج 2 ص 495، به بعد نقل مى گرديد.

    ادامه دارد ...

  2. #2
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    منافقان و برگشتن عبدالله بن ابى منافق

    گفته شد كه : رسول الله با حدود هزار نفر از مدينه خارج شد ولى عبدالله بن اُبى با سيصد نفر از وسط راه برگشتند و مسلمانان را تنها گذاشتند .

    جريان منافقان در عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم حكايت مفصلى دارد،
    قرآن مجيد از وجود منافقان در مكه خبر مى دهد با آن كه عدد مسلمين انگشت شمار بود، نه مال دنيايى در بين بود و نه تقيه اى.

    در سوره عنكبوت كه از سوره هاى مكى است مى خوانيم :


    وَمِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ فَإِذَا أُوذِيَ فِي اللَّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النَّاسِ كَعَذَابِ اللَّهِ وَلَئِن جَاء نَصْرٌ مِّن رَّبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنَّا كُنَّا مَعَكُمْ أَوَلَيْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِمَا فِي صُدُورِ الْعَالَمِينَ

    وَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْمُنَافِقِينَ (7)


    معلوم است كه جريان اوذى فى الله در مكه بود كه مسلمانان را شكنجه مى كردند و از جاءنصر من الله نمى شود فهميد كه آيه مدنى است زيرا نصر منحصر به پيروزى در جنگ نيست ، يك فرج و يك گشايش از جانب خدا نيز نصر ناميده مى شود.

    و در سوره مدثر كه يقينا از سوره هاى مكى است آمده :

    و ليقول الذين فى قلوبهم مرض و الكافرون ماذا اراد الله بهذا مثلا... (8).

    كلمه الذين فى قلوبهم مرض ظهورش در منافقين است چنان كه در مجمع البيان و الميزان آمده است و خدا درباره منافقان در سوره بقره فرمود:

    فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا

    دراين رابطه اولين روايت از احتجاجات حضرت مهدى موعود صلوات الله عليه و على آبائه در جواب سؤ الات سعدبن عبدالله اشعرى قمى قابل دقت است (9)


    قرآن مجيد از وجود منافق در جنگ بدر نيز خبر ميدهد، در سوره انفال كه در رابطه با بدر نازل شده است ، بعد از اشاره به مجسم شدن شيطان و فرار او فرموده :

    اذ يقول المنافقون و الذين فى قلوبهم مرض غر هؤ لاء دينهم ... (10) در الميزان ، فرموده :

    در آيه دلالت هست كه جمعى از منافقان و شكاكان در بدر وجود داشته اند، معنى ندارد كه بگوييم منافقان در ميان كفار بوده اند، حتما در ميان مسلمين بوده اند ،

    ولى بايد ديد چه عاملى سبب آمدن آنها در بدر بوده است ؟

    از بدر و پيروزى مسلمانان ، منافقان به تدريج زياد شده ، و مصلحت را در آن ديدند كه اظهار اسلام بكنند اماه گاه گاه نفاق خويش را آشكار كرده و تزلزل نيز به وجود مى آورند،

    چنان كه در جريان احد ديده شد كه سيصد نفر يك دفعه جدا شده و رفتند.

    و در قضيه بنى المصطلق و جريان افك وضعى پيش آوردند كه اگر وحى آسمانى حيثيت رسول خدا صلى الله عليه و آله را حفظ نمى كرد خدا مى دانست كه جريان به كجا مى رسيد و تفصيل آن خواهد آمد.

    شيعه و اهل سنت شك ندارند در اين كه : سوره توبه در سال نهم هجرت نازل شد و آن وقت يك سال از عمر رسول الله مى ماند ولى حدود دو سوم اين سوره از منافقان صحبت مى كند،

    معلوم مى شود كه در اواخر عمر آن حضرت منافقان در اوج خود بوده اند لذا مساءله منافقان تا آخر عمر رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم حل نشد و پيوسته در تزايد و شدت بود.


    ولى عجيب است كه بعد از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم و شكست رهبريت اسلام ، مدت 25 سال خبرى از منافقان در تاريخ اسلام ديده نمى شود،

    گوئى پس از رحلت آن حضرت ، چاه ويلى كنده شد و همه منافقان در آن فرو رفته و ناپديد شدند،

    نقل است كه بعضى از دانشمندان اهل سنت پس از توجه به اين مساءله جواب داده كه :

    يك ماه به رحلت مانده همه منافقان آمده و توبه كردند وقتى كه آن حضرت از دنيا مى رفت ديگر منافقى وجود نداشت .

    ولى معلوم نيست اين شخص در چه فکرى بوده است ، مى خواسته خودش را فريب بدهد يا ديگران را!

    مگر نفاق مانند يك لباس است كه انسان از بدنش در بياورد و لباس ديگرى بپوشد.


    بايد دقت كرد:


    چطور شد كه با رحلت رسول الله صلى الله عليه و آله خبر و فعاليت منافقان از بين رفت و 25 سال از آن خبرى نبود،

    و بعد از 25 سال چون اميرالمؤ منين به خلافت رسيد باز نفاق از نو زنده شد؟



    روح مطلب اين است كه منافقین بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم آنچه مى خواستند پيدا كردند و ديدند
    حكومتى به وجود آمده كه مى شود با آن كنار آمد،

    لذا در آن جذب شده و
    [size=2]داراى مقامهايى گرديدند و دم فرو بستند، حقيقت جز اين نمى تواند باشد.


    پی نوشتها :
    ----------------
    7- سوره عنكبوت ، آيه 10 و 11
    8- سوره مدثر، آيه 31
    9- احتجاج طبرسى ، ج 2، ص 461
    10- سوره انفال آيه 49

    ادامه دارد...



  3. #3
    مدیر بازنشسته
    تاریخ عضویت
    2008/09/21
    سن
    40
    نوشته ها
    5,692

    پیش فرض

    حمزة بن عبدالمطلب سيدالشهداء



    فداكارى و شهادت عموى بزرگوار رسول الله صلى الله عليه و آله حضرت حمزه نيز بايد در اينجا يادآورى و مورد دقت قرار گيرد،


    هند
    زن ابوسفيان و مادر معاويه كه كوس رسواييش در همه جا نواخته مى شد، و پسر و پدر و عمو و برادرش درجنگ بدر به درك رفته بودند،

    سينه اش از عداوت رسول الله صلى الله عليه و آله وسلم مى جوشيد،
    او خود با زنان ديگر در احد حاضر شده و كفار را بر جنگ تحريك مى كرد.

    هند به وحشى كه غلام جبيربن مطعم بود، گفت :


    اگر بتوانى محمد يا على يا حمزه را بكشى خواسته ات هرچه باشد برمى آورم
    ، وحشى با خود گفت :

    اما محمد ممكن نيست به او دست يابم چون اصحابش از او دفاع مى كنند،


    اما على بن ابيطالب درحين جنگ متوجه اطراف خويش است كمين بر او نيز بى فايده است ؛
    ولى حمزه را شايد بكشم (11)


    مى گويد: حمزه را زير نظر گرفتم ، ديدم مردم را بشدت مى كوبد و حمله مى كرد اين ام انمار پيش او آمد، حمزه نعره كشيد:


    اى پسر زن فتنه گر، تو هم به جنگ ما آمده اى ؟ بعد به او حمله كرد و او را به زمين انداخت و بر روى او نشست و مانند گوسفندى او را سر بريد.



    سپس چون مرا ديد بر من هجوم آورد، و آنگاه كه به طرف من مى دويد در كنار گودالى پايش لغزيد و افتاد، من نيزه خويش را به حركت درآورده و او را هدف گرفتم ،


    نيزه از خاصره او اصابت كرد و از شانه اش سر درآورد، حمزه مقاومت خويش را از دست داد و بر زمين افتاد
    ، چند نفر از ياران او رسيده و صدا زدند:

    ابا عماره ؟
    حمزه جواب نداد، دانستم كه او مرده است .


    در اين بين مصيبتهاى هند را درباره پدر و عمو و برادش ياد كردم ، ياران حمزه چون دانستند كه او مرده است ، رفتند من دوباره آمدم ،


    شكم او را شكافته و جگرش را درآورده و پيش هند آوردم
    ،

    گفتم : به من چى خواهى داد اگر قاتل پدرت را كشته باشم ،


    گفت : هرچه بخواهى ،


    گفتم : اين جگر حمزه است ،
    او جگر حمزه را به دندان جويد و از دهانش انداخت ،....

    آنگاه لباسها و زيورآلات خويش را كند و به من داد
    و گفت : چون به مكه درآمدى ده دينار نيز به تو خواهم داد،

    بعد گفت :


    قتلگاه حمزه را به من نشان بده ، من او را به كنار جسد حمزه آوردم ،


    او بعضى از اعضاء حمزه را بريد و بينى و دو گوشش را قطع كرد و از آنها دو بازوبند و دو بازوبند ديگر كه به بالاى مرفق (آرنج) مى بستند ،

    و دو خلخال براى پاهايش درست كرد، همه آنها را به مكه برد، من نيز جگر حمزه را با او به مكه بردم
    (12)


    آنگاه كه ابوسفيان و كفار به طرف مكه برگشتند، حضرت از احد پايين آمد و از حال اصحابش مى پرسيد، بعد فرمود:


    از عمويم حمزه كى اطلاع دارد؟ حارث بن صمه گفت : من محل او را مى دانم بروم خبر بياورم ،


    چون به قتلگاه حمزه رسيد، جسد مبارك به قدرى (مثله ) شده بود كه نتوانست پيش رسول خدا برگردد و خبر آورد،


    حضرت فرمود: يا على عمويت حمزه را پيدا كن ،
    على عليه السلام نيز چون جنازه حمزه را ديد نتوانست به حضرت خبر دهد.


    آنگاه حضرت خود تشريف آورد و چون جنازه را ديد
    شروع به گريه كرد و فرمود:


    والله درهيچ محلى نايستاده ام كه مانند اين مكان مرا به غيظ آورد
    .

    والله ما وقفت موقفا قط غيظ على من هذالمكان


    آنگاه حضرت لباسى كه به همراه داشت بر جنازه حمزه كشيد، لباس همه جسد را مستور نمى كرد،


    بالاخره لباس را به سر حمزه كشيد و بر پاهايش علف ريخت (13)



    واقدى مى نويسد: گويند:


    صفيه دختر عبدالمطلب (خواهر حمزه ) به احد آمد، از حال حمزه جستجو مى كرد، انصار نگذاشتند سر جنازه بيايد حضرت فرمود :


    مانعش نشويد، آمد كنار جنازه نشست ، و
    شروع به گريه كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز گريست ، فاطمه عليها السلام نيز كه آمده بود، بر عمويش گريه مى كرد،

    بطورى كه پدر بزرگوارش را نيز به گريه آورد، حضرت مرتب مى فرمود:


    ديگر چنين مصيبتى براى من نخواهد آمد
    ، بعد فرمود: صفيه و فاطمه بشارتتان باد كه : جبرئيل به من خبر آورد:

    در آسمانهاى هفتگانه نوشته شده :


    حمزه شير خدا و شير رسول خداست


    ان حمزة مكتوب فى اهل السموات السبع حمزة بن عبدالمطلب اسدالله و اسد رسوله (14)



    آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه مراجعت فرمود ديد زنان انصار به مردان و كشتگان خود نوحه و عزادارى مى كنند ولى حمزه در مدينه
    نه زنى داشت و نه دخترى ،

    اين كه حمزه كسى نداشت كه بر او گريه كند در رسول خدا صلى الله عليه و آله بسيار اثر گذاشت تا جايى كه فرمود:


    حمزة لابوابكى له


    حيف كه براى عمويم حمزه ، زنان گريه كننده نيست ، آنگاه بر عمويش گريه كرد، سعدبن معاذ و اسيد بن خضير به زنان خويش و زنان قبيله گفتند:


    برويد و در خانه حضرت بر حمزه نوحه سرائى و گريه كنيد.



    و چون آن حضرت از نماز مغرب به خانه برگشت و صداى شيون زنان را شنيد، گفتند:


    زنان انصار هستند كه بر حمزه عزا گرفته و گريه مى كنند، قلب مباركش شاد شد، فرمود: خدا ازشما و اولادتان راضى باشد، رضى الله عنكن و عن اولادكن بعد فرمود:


    به خانه هاى خود برگردند، و در نقلى فرمود: برگرديد خدا رحمتتان كند، مواسات كرديد، خدا به انصار رحمت كند، مواسات آن ها چنان كه مى دانم قديمى است (15).


    گويند:


    بعد از آن رسم شد كه هر وقت جنازه اى را تشييع مى كردند، در كنار خانه حمزه نگاه داشته مقدارى عزادارى كرده ، بعد تشييع مى نمودند، و حمزه را لقب سيد الشهداء دادند
    ،

    و چون جريان كربلا پيش آمد لقب سيدالشهدا را به حضرت اباعبدالله صلوات الله عليه دادند، و آنگاه كه حمزه شهيد شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرمود:


    تا دختر حمزه را پيش آن حضرت آورد و همه مال حمزه را به دخترش داد، و عملا اثبات كرد كه چيزى به عصبه نمى رسد (16)



    عاقبت وحشى قاتل حضرت حمزه


    آيه و آخرون مرجعون لامر الله اما يعذبهم و اما يتوب و الله عليم حكيم (17) مى گويد:


    عده اى از مردم كارشان براى امر خدا به تاءخير انداخته شده ممكن است خدا عذابشان كند و ممكن است از آن ها درگذرد كه خدا دانا و حكيم است .



    در تفسير عياشى نقل شده كه امام باقر عليه السلام به زراره فرمود:


    آن ها قومى از مشركان بودند كه حمزه و جعفر و امثال آنها را كشتند و آنگاه آمده و مسلمان شدند، و خدا را به توحيد ياد كرده و از شرك دست برداشتند، آنها مؤ من واقعى نشدند كه بهشت برايشان حتمى گردد، كافر رسمى هم نبودند تا اهل آتش باشند، پس آنها در همين حالند و مرجون لامرالله اند.



    يعنى : درباره اينگونه اشخاص نمى توان چيزى گفت كه اهل رحمتند يا عذاب ؟ بسته به نظر خداست تا درباره آنها در آخرت چه حكمى فرمايد،

    به هر حال وحشى قاتل حمزه درمكه بود تا در سال هشتم هجرت مكه فتح گرديد.

    وحشى به طائف گريخت و چون ديد اله طائف براى اسلام آوردن به مدينه مى روند، دنيا بر وى تنگ گرديد، فكر مى كرد، به شام برود يا يمن ياجاى ديگرى ؟


    يك نفر به او گفت : واى بر تو هر به كه دين محمد ايمان آورد او را نمى كشد، چون اين را شنيد، به مدينه آمد، حضرت فرمود:



    آيا تو وحشى هستى ؟

    گفت : آرى ، فرمود: بنشين و بگو عمويم را چطور كشتى ؟

    وحشى جريان را به طورى كه گذشت نقل كرد، حضرت گريست و فرمود: خودت را از من پنهان كن تا تو را نبينم : غيب وجهك عنى حتى لااراك
    .


    مردى به نام جعفر بن اميه گويد: من و عبيدالله بن عدى در زمان معاويه به شام رفتيم ، چون به شهر حمص رسيديم وحشى در آنجا ساكن شده بود، عبيدالله به من گفت :


    مى خواهى برويم وحشى را ببينيم و از او بخواهيم جريان كشتن حمزه را براى ما تعريف كند، گفتم : مانعى ندارد، به سراغ او رفتيم ، خانه اش را از مردم مى پرسيديم ، يك نفر گفت :


    او در كنار خانه اش مى نشيند ولى اغلب مست لايعقل است اگر او را در حال عقل و عدم مستى يافتيد، خواهيد ديد يك مرد عرب است و به خواسته خويش خواهيد رسيد و اگر در حال مستى يافتيد برگرديد، ما رفتيم تا وحشى را كنار خانه اش يافتيم ، بر او سلام كرديم و گفتيم :


    آمده ايم تا جريان قتل حمزه را از زبان تو بشنويم ، گفت : همان طور كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل كرده ايم ، به شما نيز مى گويم (18)

    آنگاه جريان را چنان كه گذشت مشروحا براى آن ها نقل كرد.


    از نقل قضيه معلوم مى شود كه او هنوز خود را قهرمان بدر حساب مى كرده است ، و اگر پشيمان شده بود مى بايست به سرش بزند، گريه كند، و به آنها چيزى نگويد، و بگويد:


    روسياهى مرا به يادم نياوريد، مخصوصا دائم الخمر بودنش قابل دقت است . آرى آنها: مرجعون لامرالله هستند و خدا داند كه با آنها چه رفتارى خواهد كرد.
    [SIZE=2]


    پی نوشتها :
    ----------------
    11- بحارالانوار ج 20، ص 55، ارشاد مفيد، طبع بيروت ، ج 1 ص 83
    12- مغازى واقدى ، ج 1 ص 286
    13- بحارالانوار، ج 20 ص 62
    14- مغازى واقدى ، ج 1، ص 290
    15- سيره حلبيه ، ج 2 ص 546
    16- تهذيب ، ج 6 ص 311
    17- سوره توبه ، آيه 106
    18- اسدالغابة ، ج 5، وحشى - مغازى واقدى ج 1 ص 276

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •