تخلف از لشكر اسامه
پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) چند روز پيش از وفات، جوان لايقي را به نام اُسامه[1] مأمور فتح اراضي «بلقا» و «دار روم» در فلسطين كرد و دستور داد افرادي چون ابوبكر، عمر، سعد بن ابي وقاص و... در سپاه او حاضر شوند.
بعضي از صحابه از اين كه فرمانده آنان جواني است كه هنوز بيست سال ندارد ، گلهمند بوده و حرفهايي زدند.
وقتي خبر نارضايتي آنها به پيامبر (صلي الله عليه و آله) رسيد، حضرت بسيار خشمگين شد و فرمود:
«لعنت خدا بر آن كس كه از لشكر اسامه تخلف ورزد.»[2]
و مكرر امر ميفرمود كه همه بايد در لشكر اسامه حاضر شوند و به اسامه دستور داد لشكرش را به سرعت از مدينه بيرون ببرد. وي نيز با مجاهدين از مدينه بيرون رفت و در حومه شهر در محل «جرف» اردو زد.
از طوفي چون بيماري رسول خدا شدت گرفت و احتمال وفات او ميرفت،
ابوبكر و عمر و بعضي ديگر بدون اجازه فرمانده خويش از اردوگاه خارج شده و به مدينه بازگشتند و با اين عمل از دستور رسول خدا (صلي الله عليه و آله) سرپيچي كردند.
در اين بين آنچه به نظر ميرسد – چنان كه گفتهاند – اين است كه :
پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) از آنجا كه وفات خود را نزديك ميديد و ميخواست مدينه را از معارضان و طمعكاران پاك و زمينه استقرار حكومت جانشين خود علي (عليهالسلام) را آماده كند،
سران صحابه را به فرماندهي اسامه جوان راهي شام كرد؛ لذا در حركت لشكر اسامه تأكيد بسيار مينمود و بر متخلفين لعنت ميفرستاد.
[SIZE=2]
ابوبكر و عمر و بعضي ديگر كه اين معني را درك كرده بودند، با اين كه رسول خدا متخلفين را لعنت كرده بود، ولي با اين حال لشكر اسامه را بدون كسب اجازه از فرمانده خويش و به دلخواه ترك كرده، به مدينه بازگشتند
و با يك توطئه حساب شده، حضرت علي (عليهالسلام) را از حقش محروم ساختند.
در تاريخ نقل است وقتي ابوبكر خبر امارت خويش را به اطلاع اسامه رساند، اسامه گفت:
«من و لشكري كه با من هستند تو را ولي نكردهايم؛ رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مرا بر شما امير كرد و عزل نكرد تا از دنيا رفت و تو و عمر بي اجازه من برگشتيد و امري بر رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مخفي نبود، مرا و شما را ميشناخت، با اين حال مرا بر شما امير كرد و شما را بر من امير نكرد.»[3]
سپس به مدينه برگشت و بر در مسجد ايستاد و فرياد زد كه عجب دارم از مردي كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) مرا بر او امير كرد، ولي او مرا عزل كرده و ادعاي امارت و اميري بر من دارد!
شگفت آن كه آوردهاند:
ابوبكر و عمر با اين كه اسامه را عزل كردند ولي تا آخر عمر اسامه را با عنوان «امير» خطاب ميكردند!![4]
سه نتيجه
اين جريان از سه جهت بر بطلان ادعاي خلافت ابوبكر و عمر دلالت دارد :
الف ـ پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) اسامه را – كه حدود 18 سال از عمرش ميگذشت – بر آنان امير كرد و هيچگاه عزل نكرد و اين نشان دهنده بيلياقتي آنان است،
همچنان كه هيچگاه هيچ مهمي را به ابوبكر و عمر وانگذاشت، مگر آنكه آنان نتوانستند وظايف خويش را به درستي انجام دهند؛
چنان كه درجنگ خيبر ابتدا آن دو پرچم را به دست گرفتند، ولي هر دو پا به فرار گذاشتند. ابن ابي الحديد در اينباره ميگويد:
«و ما أنس لا أنس الّلذين تقدّما
و فرّهما و الفرُّ قد علما حوب
- آنچه را فراموش كنم، فراموش نميكنم كه آن دو (ابوبكر و عمر) در جنگ تقدم جستند و از جهاد فرار كردند و حال آن كه ميدانستند فرار از جهاد از گناهان بزرگ است.»[5]
ب- ابوبكر و عمر از لشكر اسامه تخلف كردند در حالي كه پيامبر خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود:
«لعن الله من تخلّف عن جيش اسامة؛
خدا لعنت كند كسي را كه از لشكر اسامه تخلف كند.»
ج- آنان امر و حكم رسول خدا (صلي الله عليه و آله) را اطاعت نكرده و روي برگرداندند و خداوند ميفرمايد:
«و يقولون آمنّا بالله و بالرسول و أطعنا ثمّ يتولّي فريق منهم من بعد ذلك و ما اولئك بالمؤمنين»[6]
ميگويند: «به خدا و پيامبر ايمان داريم و اطاعت ميكنيم» ولي بعد از اين ادعا، گروهي از آنان رويگردان ميشوند؛ آنها (در حقيقت) مؤمن نيست.
پی نوشتها :
------------------------------
[1]- اسامة بن زيد بن حادثه.
[2] -الملل و النحل، ج 1، ص 23.
[3] - الصراط المستقيم، ج 2، ص 297، المكتبة المرتضويه؛ المراجعات، ص 114، دارالنعمان.
[4] - شرح ابن ابي الحديد، ج 2، ط مصر؛ المراجعات، ص 115.
[5] - ر.ك: ضميمه شماره 1، ذيل حديث رايت.
[6] - نور، 47.